کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۷ و ۵۸ یعنی اونطوری که سعید میگفت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
قسمت :
۵۹ و ۶۰
می خواستم حرفی بزنم که کریستا باز به سمتم حمله کرد ، انگار این موجود وحشی اون کریستایی که صبح دیده بودم نبود.
دست هاش را مثل چنگال یک عقاب گرفته بود و مدام به من چنگ می انداخت و میگفت: دیگه از این غلطا نکن، نکن، نکن..
خودم را کشان کشان به طرف میز و صندلی ها کشاندم و در پناه یکی از صندلی ها نشستم، دست هام را روی سرم قرار دادم و گفتم: باشه...نماز نمی خونم ، از این اتاق بروبیرون...
کریستا با شنیدن این حرف خرناس دیگه ای کشید و عقب عقب بیرون رفت.
دست به صندلی گرفتم و از جا بلند شدم، سوزشی شدید در ساق پای راستم پیچید، لنگلنگان به طرف در رفتم و در اتاق را بستم.
پشتم را به در کردم و همانطور اشک میریختم اطراف را نگاهی انداختم و تازه متوجه شدم که زهرا هم بیدار است و با نگاه معصوم و کودکانه اش به من خیره شده..
با پشت دست اشک هام را پاک کردم و در حالیکه لبخندی ساختگی روی لبم نشانده بودم به سمت زهرا رفتم.
روی تخت نشستم و زهرا را در آغوش گرفتم وگفتم: می خواستم نماز بخونم ، اما کریستا نگذاشت.
زهرا بدون هیچحرفی در آغوشم آرام گرفت و دوباره به خواب رفت، انگار مدتی که اسیر بوده خواب درستی نداشته و اینک آغوش منه بی پناه، پناه این دخترک بی گناه شده..
زهرا خواب رفت ، او را روی تخت گذاشتم و به سمت تخت خودم رفتم، در فضای نیمه تاریک اتاق ، دست بردم و قلب کوچک طلایی را که الی بهم داده بود ، از زیر تشک تخت بیرون آوردم وداخل مشتم گرفتم و مشتم را روی قلبم گذاشتم.
بالاخره روزی دیگر شروع شد، رغبت نداشتم بیرون برم، اما باید میرفتم، باید راه فراری پیدا میکردم، هرچند که واقعا امیدی به فرار نداشتم.
باید بیرون اتاق میرفتم تا خوراکی برای زهرا ردیف کنم، خوب میدانستم اگر کل روز را از اتاق بیرون نریم، کریستا سراغی از ما نمیگیرید، حداقل برای آوردن خوردنی و.. اصلا به فکر ما نیست.
زهرا را بردم دسشویی و آبی به سر و روش زدم و آوردمش داخل اتاق و گفتم: عزیزم ، همین جا باش تا من برم از آشپزخونه یه چیزی برای خوردن برات بیارم.
زهرا دستم را چسپید و گفت: منم میام..
اما من چون میترسیدم شاید اون بیرون ، با صحنهٔ خوبی مواجه نشم، اجازه ندادم زهرا بیاد و از طرفی میخواستم ، حواسم جمع اطرافم باشه تا شاید بتونم سر از چیزهایی در بیارم و اگر زهرا میومد بیرون ،میبایست حواسم پی اون باشه.
زهرا هم قبول کرد.
قبل از بیرون رفتن، از داخل چمدانم ، عروسک کوچکی که یادگار چندسال پیش و هدیه مادرم به من بود و من خیلی دوستش داشتم و برای یادگاری همراهم اورده بودمش.
عروسکی بافتنی که مامان خودش بافته بود، با موهای سیاه و صورتی سفید و لباس صورتی که همیشه به من لبخند میزد و من اسمش را دریا گذاشته بودم ، چون چشمهای دکمه ای آبی رنگش منو یاد دریا می انداخت.
دریا را به زهرا دادم و گفتم: بگیر عزیزم، این اسمش دریاست ، مال تو باشه اما الان که مال تو هست هر چی دوست داری صداش کن..
زهرا لبخند صداداری زد و با خوشحالی عروسک را از من گرفت.
این اولین بار بود میدیدم این دخترک میخنده، انگار با خنده اش تمام دنیا را به من دادند.
بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.
وارد هال شدم، خبری از کریستا نبود، به سمت آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم.
یخچالی که بالاش یه در کوچک داشت و فریزر محسوب میشد، در فریزر را باز کردم، گوشت قرمز بود اما من نمی دونستم گوشت چی هست و نمی خواستم دست به گوشت حرام بزنم، اینا که ذبح شرعی سرشون نمیشد و گوشت خوک وگوسفند هم براشون یه حکم را داشت.
پس دست بردم گوشت ماهی را برداشتم.
پاکت گوشت را که چند تکه یود و اندازه من و زهرا میشد را داخل ماهی تابه گذاشتم تا یخش باز بشه و دنبال برنج بودم، اما هر چه کابینت ها را جستجو کردم نبود.
درب قهوه ای رنگ آخرین کابینت پایین را بستم که متوجه حضور کریستا شدم.
کریستا بالای سرم ایستاده بود و همانطور خیره در چشمام بود گفت: دنبال چی هستی؟
از جا بلند شدم، صورت به صورتش ایستادم و زل زدم توی چشماش و گفتم: دنبال برنج هستم، می خوام برای اون بچه یه غذا درست کنم.
کریستا نگاهی داخل ماهی تابه کرد و گفت: اینجا برنج نداریم، برای اون بچه هم نمی خواد چیزی ببری، اون نباید گوشت بخوره، این یک وعده را باید غذای خاصی بهش بدم.
خواستی برای خودت درست کن..
با این حرف کریستا پشتم یخ کرد..یعنی چه؟!
چه غذای خاصی؟ چرا زهرا نباید گوشت بخوره؟! نکنه نقشه ای..
یکدفعه فکری از ذهنم و گذشت و با مِن و من گفتم: اون دخترا...چی شدن؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۷ و ۵۸ یعنی اونطوری که سعید میگفت
کریستا نگاه بی روحی به من کرد وگفت: هر دوتاشون مردن...مردن...میفهمی؟!
بغضی سنگین گلوم را چنگ میزد، بدون اینکه حرفی بزنم راه رفتن به اتاق را در پیش گرفتم.
کریستا پشت سرم صدا زد:چی شد؟! غذا درست نمی کنی؟!
جوابی بهش ندادم و وارد اتاق شدم.
در اتاق را بستم و پشتم را به در چسپوندم، هر وی بیشتر فکر میکردم، زانوهام شل تر میشد، پشت در زانو زدم.
سرم را روی زانوهام گذاشتم و اشکهام جاری شد.
یه حس بهم نهیب میزد ، اتفاقی در پیش هست، یه اتفاق شوم که قراره دامن زهرا این دخترک معصوم و زیبا را بگیره و نمی دونستم چکار کنم ،اصلا هیچکاری نبود که بتونم انجام بدم که جون زهرا را نجات بدم.
همانطور که گریه می کردم یکدفعه به ذهنم رسید...
آره خودش بود...وقتی اینا اینقدر وحشی هستن ،چرا من مقابله به مثل نکنم...مگه حفظ جان واجب نیست؟!
باید یه کاری میکردم.
با دست های کوچک زهرا که روی شانه ام نشست به خود آمدم ...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت : ۵۹ و ۶۰ می خواستم حرفی بزنم که کر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
قسمت ۶۱ و ۶۲
دست زهرا را توی دستم گرفتم و از جا بلند شد، هر چه بیشتر فکر می کردم ، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که تنها راه موجود همین است.
بله باید دست بکار بشوم، حتما توی اون آشپز خونه کوفتی ،چاقویی چیزی پیدا میشد.
اگر کریستا و همدستانش میخوان منو امثال زهرا را برای اهداف شیطان پرستانه شان قربانی کنند، چرا من نتونم جان این ابلیسک ها را بگیرم؟!
حتما میتونم...اما...اما بعدش چی؟
الان مطمئن بودم که توی اتاقی که هستم دوربین نداره، آخه اونجور که الی می گفت ،تمام زوایای اتاق را بررسی کردم، بعدم این اتاق چیز به خصوص جای پنهان یا حتی تابلویی چیزی نداشت که دوربین کار گذاشته باشند و از طرفی مایی که اینجا آمدیم ، همه جوره پاکسازی شدیم و انگار توی لندن وجود خارجی نداریم ،پس واقعا لازم نبود ما را زیر نظر بگیرن و این یک شانس خوب بود برای ما...
همانطور که دست زهرا توی دستم بود ،ناخوداگاه طول و عرض اتاق را می پیمودم، به میز و صندلی ها رسیدم، زیر بازوی زهرا را گرفتم و روی صندلی نشوندمش و جلوی پاش زانو زدم.
دست کوچک زهرا را توی دستم گرفتم و گفتم: زهرا جان، آنطوری که متوجه شدم ما الان توی لندن هستیم، تو گفتی که با بابا و مامانت لندن زندگی میکردی و بابات انگلیسی هست درسته؟!
زهرا که با بهت به من نگاه میکرد، آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانهٔ بله تکون داد.
شانه های شکنندهٔ زهرا را توی دستم گرفتم و ادامه دادم: اگر یک اتفاقی بیافتد که بشه از این خونه فرار کنیم ، آیا میتونی ، جایی که زندگی می کردی را پیدا کنی؟ آیا آدرس خونه تان را داری؟!
زهرا سرش را پایین انداخت و گفت: نه! لندن شهر بزرگی هست، من نمی تونم خونه مان را پیدا کنم، آخه همیشه با ماشین بابا یا مامان توی شهر میرفتیم..
گونه اش را ناز کردم و آه کوتاهی کشیدم که یکدفعه زهرا گفت:
اگر یه موبایل داشته باشیم میتونم به پدرم زنگ بزنم من شماره اش را حفظم و شروع کرد به گفتن شماره ای که در خاطرش ثبت بود...
انگار دنیا را به من داده بودند...زهرا می گفت و من تکرار می کردم..
باید به فکر یک اسلحه بودم، یه چاقو و حتی یه کارد یا یه قیچی..
از جا بلند شدم، باید به بهانه غذا درست کردن دنبال اون وسیله میگشتم.
دوباره زهرا را تنها گذاشتم و بیرون رفتم.
داخل آشپزخانه شدم، یخ گوشت ماهی باز شده بود.
کشوهای کنار اجاق گاز را یکی یکی باز کردم.
خبری از چاقو نبود، اما چند تا کارد بود.
یکیشون را برداشتم و وانمود کردم می خوام باهاش گوشت را تیکه تیکه کنم، اما می خواستم ببینم چقدر تیز هست.
نه خوب بود، در کابینت بالا را باز کردم و شیشه روغن را بیرون آوردم، گاز را روشن کردم و مشغول سرخ کردن شدم در همین حین در اتاق کریستا باز شد و بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد با عجله به طرف در ورودی رفت.
خودم را به جایی رسوندم که در ورودی توی دیدم بود.
متوجه نشدم کی پشت در هست ، اما یک شئ کوزه مانند با رنگی سیاه ،به دست کریستا بود.
کریستا کوزه سیاه را توی آغوش گرفته بود، انگار یک چیز خیلی گرانبها داره.
خیلی کنجکاو شده بودم تا بدانم داخل اون کوزه چی چی هست؟
کریستا نگاهی بهم انداخت و وارد آشپزخانه شد،بوی گوشت ماهی سرخ شده توی فضا پیچیده بود.
انگار اشتهای کریستا هم باز شده بود.
کوزه سیاه را روی کابینت کنار اجاق گاز گذاشت و قاشقی از جاقاشقی کنار سینک برداشت و به طرف ماهیتابه آمد.
خودم را کشیدم کنار، کریستا همانطور که چشم به ماهی داشت گفت: به به...آشپزی هم بلدی پس..
پیش خودم گفتم چه آشپزی...
خودم را نزدیک کوزه سیاه کردم و عمدا دستم را به کوزه زدم و در یک چشم بهم زدن کوزه نقش زمین شد و با صدای شترقی، شکست..
و سرامیک های کرم رنگ کف آشپزخانه رنگ میگرفت...باورم نمیشد..
همانطور که خیره به خون زیر پایم بودم ، متوجه کریستا شدم که خرناس کنان به سمتم میامد...
ناخوداگاه کارد را برداشتم و به طرف اتاق فرار کردم.
کریستا که انگار دیوانه شده بود پشت سرم شروع به دویدن کرد وهمزمان زیر لب فحش میداد..
خودم را داخل اتاق پرت کردم و در را بستم و پشت در نشستم.
زهرا با دیدن من شروع به جیغ کشیدن کرد و من گیج بودم
ولی زهرا حق داشت،کارد دستم و خونی که از کوزه روی لباس و پاهام ریخته بود باعث ترس زهرا شده بود و زهرا پشت سر هم جیغ میکشید و کریستا هم با مشت های محکم به در میکوفت مدام تهدیدم میکرد تا در را باز کنم.
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۱ و ۶۲ دست زهرا را توی دستم گرفتم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
قسمت ۶۳ و ۶۴
نمی دونستم چکار کنم، گیج بودم ، از یک طرف جیغ های مدام زهرا و از طرف دیگه تهدیدهای کریستا..
در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، از جا بلند شدم در را باز کردم، کریستا که انگار گارد گرفته بود کمی عقب رفت، من در حالکیه کارد آشپز خانه را نشونش میدادم به طرفش رفتم و با صدایی محکم گفتم: خودت را برای مرگ آماده کن..
با این حرف انگار شیرین ترین جوک دنیا را برای کریستا تعریف کرده باشم، شروع کرد به خندیدن و کارد دست من را نشان میداد و میگفت: با این می خوای منو بکشی؟!
زهرا که به دنبالم بیرون آمده بود ، باز شروع به جیغ کشیدن کرد.
کریستا با خشم نگاهی به صورت زهرا کرد و گفت: اینو خفه اش کن و در یک لحظه اسلحه ای را از زیر پیراهنش بیرون کشید و به سمت من نشانه رفت.
دست پاچه شدم ، نمی دونستم چکار کنم، کارد را به گوشه ای پرت کردم ، زهرا را توی بغلم گرفتم، با اشارهٔ کریستا به سمت یکی از مبل ها رفتم.
همانطور از شدت استرس بدنم به لرزه بود موهای زهرا را نوازش می کردم که آرام گیرد.
در همین حین صدای زنگ در بلند شد..
یعنی کی میتونست باشه؟!
کریستا که انگار انتظار کسی را نداشت با تعجب به در نگاهی کرد و سریع اسلحه را زیر لباسش پنهان کرد و به ما اشاره کرد که عادی باشیم و حرکت اضافه انجام ندیم و با انگشتش ما را تهدید کرد که هر حرکت اضافه مساوی با مرگمون خواهد شد.
نفسم را آهسته بیرون دادم، به زهرا نگاهی انداختم ودیدم او به در چشم دوخته است.
کریستا موهای بلند و بور و لختش را مرتب کرد ، نفسش را آرام بیرون داد لبخندی ساختگی روی لب گذاشت و در را باز کرد.
ناگهان در یک لحظه دو مرد که لباس پلیس به تن داشتند کریستا را کنار زدند و وارد خانه شدند.
کریستا اعتراض کنان گفت: شما حق ندارید...
یکی از مردها به سخن درآمد و گفت: همسایه ها به پلیس زنگ زدند انگار صدای جیغ کودکی از اینجا می آمده..
و با دیدن زهرا به طرف ما آمدند.
کریستا اعتراض کنان جلوی یکی از آنها را گرفت وگفت: شما حق ندارید داخل این خانه شوید ،اینجا هیچ کس مجوز ورود ندارد و چیزی آرام در گوش مأمور پلیس گفت که من متوجه آن نشدم.
زهرا که انگار با دیدن پلیس ها آرام شده بود، از بغل من پایین آمد و..
زهرا همانطور که به طرف یکی از پلیس ها میرفت ،کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت: این خانم منو اذیت می کنه، اون می خواد ما را بکشد.
کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی می داند و اصلا نمی توانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت:لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست.
یکی از پلیس ها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد.
کریستا که انگار شوکه شده بود ، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت: شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید ،گفتم که اینجا...
پلیس دوم بی آنکه حرفی بزند ، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت.
کریستا در حالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد ، فریاد زد: صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست ، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد.
اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان ادم خوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد ، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریته ای چون کریستا بود.
کریستا پشت سرم آمد، تنه ای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه می کرد ، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد.
در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت: الو...
به سمت اتاقش رفت.
انگار می خواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم
داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمی شنیدم.
نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بی گناهی در آن کوزه بود که می بایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود.
با گفتن نام زهرا ، قلبم بهم فشرده شد، این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمی گذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۱ و ۶۲ دست زهرا را توی دستم گرفتم
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاهایم را میشستم..
ولی خیلی عجیب بود،اون پلیس ها اصلا توجهی به من نکردند،به نظرم نوعی دستپاچگی توی رفتارشون بود..
می خواستم به سمت حمام بروم که ناگهان در اتاق کریستا باز شد وکریستا با چشمانی که انگار از حدقه بیرون آمده بود به سمت یورش آورد و با لحنی ترسناک گفت...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاها
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
قسمت ۶۵ و ۶۶
کریستا به سمتم یورش آورد و گفت:
لعنتی...تو کی هستی؟ چطور با اونا در ارتباط بودی؟! اصلا چرا چرا....
من گیج و مبهوت بودم ، این چی داشت میگفت..
با ترس و لکنت گفتم: با ک...کی...؟
کریستا عصبانی تر به سمت یورش آورد و دسته ای از موهای بلندم را در دستش گرفت و گفت: اون دختره انگلیسی بلد بود ، یعنی جاسوس بود، تو هم جاسوسی ، تو هم لنگهٔ اون برادرت هستی، من بهشون هشدار دادم اما توجه نکردند ...حالا باید بفهمند...خاک بر سر جولیا که به خاطر یک کینه، تمام ما را...
وای خدای من! این چی داشت میگفت: برادرم؟! سعید؟! اون این وسط چکاره هست؟
من...من چه نقشی دارم؟!
آب دهنم را به زور قورت دادم و گفتم: زهرا جاسوس نبود اون فقط یه دختر بچهٔ بی گناه و دورگه بود...چرا فکر میکنی یه بچه چهارساله جاسوسه؟!
قضیه برادر من چیه؟! چرا...چرا فکر..
کریستا نگذاشت حرفم تمام بشه، وسط حرفم پرید و اسلحه اش را از زیر
لباسش بیرون آورد و در حالیکه مغز من را نشانه رفته بود با فریاد گفت: خودت را به موش مردگی نزن، من که خوب میدونم تو از ایران پاشدی اومدی که انتقام خون برادرت را بگیری...اونم از جولیا...خواهر نادان من...اما من اجازه نمی دم دیگه حرکت اضافی کنی
قبل از اینکه تو و اون همدست های کثیفت بخواین کاری کنین تو رو میکشم و یک لیوان از خون گرمت میخورم و مراسمی را که قرار بود با اون دختر بچه ها انجام بدم، با تو انجام میدم.
مغزم داشت سوت میکشید ،قدرت تحلیل هیچی را نداشتم، این چی میگفت خدای من؟!
کریستا قدم قدم به جلو میامد و هر قدمی که نزدیک تر میشد ، ترس من بیشتر میشد.
باید سر در میاوردم، اگر قرار بود بمیرم ، باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده...پس آب دهنم را دوباره قورت دادم و در حالیکه خیره تو چشمای کریستا بودم، سعی کردم وانمود کنم عادی هستم پس شمرده شمرده گفتم: بیا یک معامله کنیم، اول تو بگو داستان سعید چیه ، بعد من اطلاعات خیلی مهمی راجع به گروهمون که قرار بود داخل شما نفوذ کنند میدم. اطلاعاتی که برای شما خیلی حیاتی هست.
کریستا در حالیکه چشمهاش را ریز کرده بود گفت: از چی حرف میزنی؟ نفوذ؟ داخل مجموعهٔ ما؟!
سرم را تکون دادم و گفتم: بله...اگر حقیقت را به من بگی...حقیقت را بهت میگم..
کریستا که انگار عصبانیتش کمتر شده بود و حس کنجکاویش گل کرده بود.صندلی چوبی را جلوی مبلی که رویش نشسته بودم ، قرار داد و در حالیکه اسلحه دستش همچنان به سمت من بود، روی صندلی نشست.
کریستا خیره در چشمهام شد و گفت: وای به حالت حقیقت را نگی، اصلا اجازه نمی دم تا روز مراسم زنده بمونی و پیشکش لاوی بزرگ بشی، همینجا کلکت را می کنم ،فهمیدی؟!
آب دهنم را آرام قورت دادم و سرم را به نشانهٔ بله تکون دادم.
کریستا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یعنی تو واقعا از کارهای برادرت خبر نداری؟
آرام گفتم : نه،برادر من چندسال پیش فوت کرده ،مگه چکار میکرده؟!
کریستا آرام گفت: پس جولیا حق داشت بگه که تو اصلا از هیچی اطلاع نداری،اما اگر اطلاع نداشتی چرا با صفحه مجازی برادرت با ما در ارتباط بودی؟!
شونه هام را بالا انداختم وگفتم: بعد مرگ سعید انگار من وارث تمام داشته هاش شدم، کتاباش، اتاقش، لپ تاپ و کامپیوترش و طبیعی هست جایی از صفحه مجازیش استفاده کنم.
گرچه سعید هر چه پیام داشت پاک کرده بود، اما، جولیا خودش به من پیام داد.
کریستا نیشخندی زد و گفت: جولیا بر عکس ادعاش خیلی احمق هست ،اون گول برادرت را خورد و فکر می کرد برادرت دختر هست و البته برادر موذی تو ،نقشش را خوب بازی کرده بود،اون..اون اطلاعات زیادی راجع به ما و اعتقاداتمون داشت اما ما نمی دونستیم و جولیا به خیال انکه مورد خوبی برای قربانی کردن در مراسم هر سالهٔ ما پیدا کرده ، خواست اونو درست مثل تو به اینجا بیاره و.. اما رو دست خورد و برادر لعنتی تو همه چی را بهم ریخت ، البته نتیجهٔ کارش هم دید، مثل یک گنجشک از نفس انداختیمش ...کریستا که انگار احساس قدرت می کرد از جا بلند شد و به سمتم آمد و گفت: بله، قدرت ما را دست کم نگیر، ما قادریم هر که را اراده کنیم از جلوی راهمون برداریم و سپس جلوی من ایستاد و با اسلحهٔ دستش چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد: حالا تو اعتراف کن،تو ما را به کدام گروه فروختی حقیقت ماجرا چی هست؟هااا
من واقعا گیج بودم، انگار در دریایی بی انتها در حال غرق شدن بودم، حالا می فهمیدم ، اون تصادف ...اون تصادف که جان برادر یکی یکدانه ام را گرفت ، طراحی همین شیطان پرستها بود.. خدای من!! سعید...
کانال 📚داستان یا پند📚
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاها
ناگهان با صدای فریاد کریستا به خودم آمدم: میگم اعتراف کن...تو قول دادی حقیقت را بگی..
آب دهنم را محکم قورت دادم وگفتم:ح..ح...حقیقت اینه من هیچی نمی دونم و گول جولیا را خوردم واومدم اینجا هم تحصیل کنم وهم زندگی سرشار از آزادی و راحتی داشته باشم..
کریستا که انگار با هر حرف من آتش عصبانیتش شعله ورتر میشد، سر اسلحه را روی شقیقه هام گذاشت و گفت: من میکشمت لعنتی...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
ناگهان با صدای فریاد کریستا به خودم آمدم: میگم اعتراف کن...تو قول دادی حقیقت را بگی.. آب دهنم را محک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
قسمت ۶۷ و ۶۸
فشار اسلحهٔ کریستا بیشتر میشد ، انگار رگ خوابم داشت پاره میشد، چشمهایم را بستم و زیر لب اشهد خودم را خواندم.
کریستا فریاد زنان گفت: اون برادر لعنتیت جولیا را گول زد، خودش را دختر جا زده بود و جولیا هم می خواست بیارتش برای قربانی ولی نمی دونست...برای تو هم من به جولیا اخطار دادم که تو هم خواهر همون پسر هستی و گفتم حواسش را جمع کنه ،اما جولیا باز هم اشتباه کرد.
حالا حقیقت را بگو لعنتی...حقیقت را بگوووو
چشمهام را فشار دادم و می خواستم حرفی بزنم ، حرفی که کریستا را آرام کند، یک دروغ مصلحتی.. که ناگهان صدای زنگ در بلند شد.
کریستا که انتظارش را نداشت، با حالتی دستپاچه به من اشاره کرد و گفت: پاشو...پاشو برو توی اتاق و اسلحه را روی شانه ام گذاشت،از جا بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم
کریستا مرا داخل اتاق هل داد و به سرعت راه آمده را برگشت.
پشت در اتاق نفس راحتی کشیدم و آهسته زیر لب گفتم: خدایا شکرت..
کنجکاوی ام تحریک شد که چه کسی میتواند باشد؟
پس آهسته لای درز در را باز کردم و سرم را داخل راهرو بردم، چیزی مشخص نبود ،اما صدای کریستا و یک مرد می آمد.
آن مرد با لحنی عصبانی می گفت: چه غلطی داشتی می کردی؟!
مگر نمی دانی مراسم سه روز دیگه است و این دختر ، تنها کسی ست که فعلا می تونیم به لاوی بزرگ پیشکشش کنیم ، حالا تو می خواهی بکشیش؟
کریستا صداش را پایین آورد وگفت: من مطمئنم این دختره یه جاسوسه،درست مثل برادرش، پس هر چه که بیشتر زنده بماند برای ما و انجمن ما خطرناک تر است.
مرد گفت: اون دختره از هر لحاظ آنالیز شده ، او نمی تونه جاسوس باشه..
کریستا اوفی کرد وگفت: اگر جاسوس نیست ،پس اون دختر بچه چرا الان اینجا نیست؟! به چه دلیل پلیس هایی که معلوم نیستند از کجا آمده بودند، در این خونه را زدند هااا؟؟
اون مرد با لحنی محکم گفت: نمی دونم، اما هر چه هست زیر سر این دختره نیست، حالا هم زود برو بهش بگو بیاد ،بیا از اینجا جابه جا بشه..دیگه صلاح نیست نه توی این خونه باشه و نه پیش تو باشه،زود باش..
تا این حرف را شنیدم، به سرعت وارد اتاق شدم و در را بستم
خدا یا چکار کنم، مغزم کار نمی کرد...
ناگهان...
ناگهان یاد اون قلب افتادم، همون که الی داده بودم ،به سرعت خودم را به تخت رساندم و تشک را بالا گرفتم و قلب کوچک طلایی رنگ را که کنی بر آمده و سنگین بود را برداشتم و توی مشتم گرفتم.
تشک را ول کردم سر جای اولش که ناگهان در باز شد.
قامت مشمئز کنندهٔ کریستا در چارچوب در ظاهر شد و همانطور که مشکوک نگاهم میکرد گفت: ببینم چکار داشتی می کردی؟!
با من من گفتم: هیچی، چکار می خواستی بکنم؟! می خواستم یه کم بخوابم
کریستا اوفی کرد و گفت: وقت خواب نیست ، راه بیافت با اریک برین...
با تعجب ساختگی برگشتم طرفش و گفتم:اریک؟! کجا؟
با تحکم فریاد زد: آره همون آقایی که الان در زد، به تو هم مربوط نیست کجا میری...
به طرف بالای تخت نگاهی کردم و گفتم: صبر کن چمدونم را بیارم
کریستا بلندتر فریاد زد: لازم نکرده، مهمونی که نمیری، میبرن قربانیت کنن میفهمی؟!!
آهی کشیدم و اشاره ای به لباس های پر از خونم کردم و گفتم: حداقل بزار لباسام را عوض کنم.
کریستا اوفی کرد وگفت: زود باش،سررریع و بیرون رفت..
چمدان را بیرون کشیدم و پوشیده ترین لباسی که همرام آورده بودم را برداشتم ، یه مانتو به رنگ پسته ای و دنبال یه شال همرنگش گشتم، شال سبز رنگ برداشتم ،آهسته دستی روش کشیدم و گفتم: واقعا تو یه تیکه پارچه نیستی ، یه دنیای زیبایی که من قدر تو را نمی دونستم ،یک زمانی لگد کوبت کردم و الان انگار آه تو منو گرفته و توی این موقعیت باید بفهمم آزادی واقعی یعنی چه؟
چقدر خام بود و کج فهم، شروع کردم به پوشیدن لباس ها و در افکار خودم غرق بود که در اتاق باز شد.
قلب طلایی را برداشتم و شال هم روی سرم انداختم که...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۷ و ۶۸ فشار اسلحهٔ کریستا بیشتر م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
قسمت ۶۹ و ۷۰
کریستا نگاهی خصمانه به من کرد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم و با اشاره کریستا بیرون رفتم.
وقتی همراه اریک بیرون میرفتم، فکر می کردم از زندان کریستا جسته ام و جایی که میروم حداقل تا روز مرگم راحت خواهم بود ، اما نمی دانستم چه چیزهایی در انتظارم است.
اریک بدون اینکه حرفی بزند به ماشین سیاه رنک پیش رو که شیشه های دودی داشت اشاره کرد و من هم مثل کسی که هیچ اراده ای از خودش ندارد ،درب عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم
به محض سوار شدن در ماشین قفل شد دست مشت شده ام را روی قلبم گذاشتم ، باید جایی برای پنهان کردنش پیدا میکردم،اما اینبار هیچوسیله ای همراهم نبود.
دستم را آرام به طرف جیب مانتو بردم و قلب کوچک و برآمدهٔ طلایی را داخل جیبم گذاشتم، بودن این قلب حس خوبی بهم میداد، حالا برای چی؟ نمی دونم..
نفسم را آرام بیرون دادم و از پشت شیشه های دودی ،شهری دود زده را نگاه می کردم.
بالاخره بعد از طی مسافتی که واقعا نمی دانستم از کجا آمدیم و به کجا رسیدیم، اریک اشاره کرد که پیاده شوم و اینبار دوباره وارد خانه ای که دیوارهایش در غروب خورشید خاکستری رنگ دیده میشد، شدم.
به محض ورود،زنی با موهای طلایی که صورتش سفید و چشمانش آبی بود به سمتم آمد. ابتدای ورود راهرویی بود که دو طرفش دو در روبه روی هم دیده میشد، رنگ دیوارها و حتی سرامیک های خانه نارنجی چرک بود، آدم با ورود به این خانه ناخوداگاه احساس سوزشی شدید از گرما به او دست میداد بعد از راهرو هالی نه چندان بزرگ وجود داشت که با مبل های چرمی سیاه و میزی در وسط پوشیده شده بود،سمت راست آشپزخانه اوپن به چشم میخورد و از کنار آشپزخانه چند پله ما را به دو اتاق کنار هم می رساند.
زن جلو آمد نمی دانستم کیست و چیست؟ جلوی راهرو به من رسید و بدون حرفی روبه رویم ایستاد و خیره در چشمانم شد.
من هم خیره در نگاهش بودم که ناگهان دستش بالا رفت و محکم روی گونه ام فرود آمد، احساس درد و سوزش همراه با گرمی خونی که از گوشهٔ لبم جاری شده بود، در جانم پیچید.
آن زن با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفت...
ان زن گفت: لعنتی تو با کی در ارتباطی؟! اون بچه را کی برد هاان؟؟ تو چطوری مکان استقرارتون را اطلاع دادی ؟ زود بگو وگرنه اجازه نمی دم به روز مراسم برسه و همینجا با دندونام تیکه تیکه ات می کنم..
وای این زن داشت فارسی صحبت می کرد، چقدر هم روان و سلیس انگار ..انگار ایرانی بود، چقدر تن صداش آشنا بود..
خدایا این صدا را من کجا شنیدم؟!
توی افکار خودم غرق بودم که با فریاد اون زن به خود اومدم: لال مونی گرفتی؟!
گونه ام را که هنوز داشت میسوخت دستی کشیدم و گفتم: من نمی دونم چی میگی؟ به خدا...به خدا من از هیچی خبر ندارم..
تا این حرف از دهانم در اومد ، اون زن خندهٔ صدا داری کرد و گفت: کدوم خدا؟! داری به کی قسم می خوری؟ مگه خدایی وجود داره؟! کونشون من بده اونو؟! و بعد صدایش محکم تر و خشن تر شد و گفت: منو مسخره می کنی دخترهٔ عوضی؟! زود بگو با کی در ارتباط بودی ها؟
بهتم زده بود نمی دونستم چی بگم که یکدفعه صدای اریک بلند شد..
آرام باش جولیا ، من نمی دونم چی به این دختر گفتی ولی معلومه خیلی ترسیده، بهش فرصت بده، دختر عاقلی باشه حتما اعتراف میکنه ..
تازه متوجه آشنا بودن لحن اون زن شدم...پس..پس این جولیا بود و کاملا مسلط به زبان فارسی بود اما همیشه با من انگلیسی صحبت می کرد
توی همین افکار بودم که اریک ، جولیا را کناری کشید و پچ پچ کنان به سمت پله ها رفتند..
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 70 من
ادامه پارت از 71 الی 80
👇🏻📚👇🏻📚👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 70 من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 71
دهانم را باز و بسته میکنم ولی نمیدانم چه بگویم. بدجور ضایع شدم. در نهایت فقط میتوانم بگویم: اوه...
-تو و دانیال جلوی چشم ما از ایران خارج شدین. حتی ما بودیم که نذاشتیم مامور سایهت بکشدت. ما میدونستیم قراره چه اتفاقی توی همایش بیفته. شب قبل مخازن اطفای حریق آلوده رو پاکسازی کردیم. حتی اگه به فرض محال، تو میتونستی به سالن برسی و بمب رو منفجر کنی، هیچکس نمیمرد. به نظرت هرسال چندتا عملیات تروریستی خطرناکتر از این خنثی میشه و هیچکس نمیفهمه؟
-آهان...
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: حالا... با آرسن... چکار میکنید؟
-اون دیگه به خودمون مربوطه.
محترمانه گفت فضولی نکنم. لبم را جمع میکنم توی دهانم و سرم را میاندازم پایین. بدجور نوکم را چید و بادم را خالی کرد. خودم را با چیدن بیسکوییتها داخل ظرف سرگرم میکنم. هاجر بالاخره لب باز میکند: خب... نمیخوای هارد رو بهمون بدی؟
***
مسعود حدود دو ساعت است که چانهاش را به دستش تکیه داده و به صفحه لپتاپ خیره است؛ اما از چشمانش پیداست که فکرش جای دیگر است. دست به سینه به اوپن تکیه دادهام و نوک پایم را تندتند به زمین میکوبم. تنها صدایی که در خانه شنیده میشود هم، صدای خوردن پنجه پای من روی زمین است.
مسعود بالاخره دستش را از زیر چانهاش برمیدارد و میگوید: اگه همه عملیاتهایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات میسوزن.
-چطور؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 71 ده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 72
مسعود بالاخره دستش را از زیر چانهاش برمیدارد و میگوید: اگه همه عملیاتهایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات میسوزن.
-چطور؟
این را من میپرسم و هاجر جواب میدهد: میفهمن که اطلاعات دانیال دست ماست. چون اینا عملیاتهایی بوده که دانیال ازشون خبر داشته. و تعداد آدمایی که درباره این چیزا میدونن محدوده.
سرم را تکان میدهم و ابروهایم را بالا میاندازم.
-آهان.
و در ذهنم ادامه میدهم: خیلی چیزاست که باید یاد بگیرم.
هاجر به مسعود میگوید: چکار کنیم؟ نمیتونیم بذاریم کسی رو بکشن یا بهمون خسارت بزنن.
مسعود دستش را در هوا تکان میدهد و میگوید: این مسئله رو ولش کنین. میتونیم یه کاری کنیم که مثل قضیه همایش بانوان شهید جمع بشه.
با یادآوری کاری که میخواستم بکنم، در خودم مچاله میشوم. من اگر جای هاجر بودم، کسی که قصد کرده بود سیصدنفر را با گاز سارین بکشد را درجا خفه میکردم. خیلی بزرگواری در حقم کردهاند که هنوز زندهام و به رویم نمیآورند که من یک تروریست بالقوه بودم.
مسعود یک کاغذ از جیبش درمیآورد، روی میز میگذارد و ادامه میدهد: چیزی که الان من میخوام این نیست. الان ازتون میخوام توی هارد دنبال هرچیزی بگردید که به این افراد مرتبطه. جزئیترین اطلاعات برام مهمه.
کاغذ را برمیدارم و نگاهی به آن میاندازم. فهرستی از اسم است؛ اسمهای عبری و سمتشان. میگویم: معلوم نیست درباره همه اینا چیزی باشه. دسترسی دانیال به اطلاعات محدود بوده.
-میدونم ولی کوچکترین چیزهایی که مربوط بهشون باشه مهمه.
از جا برمیخیزد. پالتوش را از روی صندلی برمیدارد و میگوید: من باید برم، ولی سلمان هست. قرار شده همین اطراف حواسش بهتون باشه، اگرم چیزی لازم داشتید یا احساس خطر کردید بهش بگید. کارشو بلده.
هاجر فقط سرش را تکان میدهد؛ ولی من که نه سلمان را میشناسم نه به اندازه هاجر و مسعود در اینجور کارها تجربه دارم، مثل بچهها میپرسم: کجا میخواید برید؟
مسعود پالتوش را میپوشد، کلاه و شالش را دور سرش میپیچد و دستش را در جیب پالتو فرو میبرد. با همان چهره خالی از احساس و چشمان سبزِ توبیخگرش به صورتم خیره میشود و میگوید: یه جایی بیرون از گرینلند.
مثل جوجه اردک دنبال مسعود که به سمت در میرود، راه میافتم.
-خب بعد باید چکار کنیم؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖