کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
_عاکف جان سلام.. حاج کاظم هستم. شنیدم حرفات و. وقتی زنگ زدی به عاصف، مرتضی گفت تو داری باعاصف حرف میزنی، بهش گفتم به عاصف بگه کنفرانس کنه صدا رو بفرسته روی سیستم دفترم. همه چیز و گوش دادم تاحالا.. اما خوب توجه کن چی میگم.. تا چنددیقه دیگه بهت میگم چیکار کنیم. بخدا اینجا ماهم ناراحتیم. از مقامات بالا تحت فشاریم شدیدا. تو رو هم درک میکنم. منتظر باش. فعلا یاعلی..
این چند خط و بزارید حاج کاظم که بعدا برام تعریف کرد بهتون بگم.. و بنویسم تا بخونید.
حاجی میگفت....
_عاکف تو که تماس گرفتی و گفتی مادرت و گروگان گرفتن، حرفامون و زدیم و من بهت گفتم بهم فرصت بده تا چند دقیقه دیگه ببینم چیکار میتونم بکنم، رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی پیش من بود توی دفترم در خونه امن۰۳۴ . صدا رو میشنید.
تماس که قطع شد، بهم گفت...
_توکه قصد نداری حمله رو متوقف کنی؟
گفتم:
_متوقف و نمیدونم. اما بی گدار هم نمیخوام به آب بزنم.
رضوی گفت:
_حاج کاظم آقا، بهت هشدار میدم که امنیت ملی و ملاحظات اطلاعاتی و امنیتی ما و نهادمون، بیشتر از این اجازه نمیده که سیستم ارتباطی کشور بیش از این مختل باشه و قطع باشه.. ما برق و تلفن و موبایل و اینترنت بعضی مناطق کشور و قطع کردیم. دنیا تیتر خبراش مذاکرات برجام و هسته ای شده.. ما اینترنت و ضعیف کردیم در بعضی قسمت ها و مناطق کشور.. بعضی جاها رو هم قطع کردیم به طور کل. خواهشا درک کنید.
حاج کاظم میگفت....
صدای خودم و بردم بالاتر و عصبی بودم و فشار روحی بهم وارد شده بود توی این پرونده،...
خیلی محکم و باصدای بلند بهش گفتم:
_آقای رضوی، من ازتون دارم خواهش میکنم. انقدر به من فشار وارد نکنید. من به اندازه کافی فشار حمله تروریستی و جاسوسی آمریکا و اسراییل در این پرونده روی دوشم هست. درک کنید لطفا یه کم من و. همه دارن من و عاکف و نیروهام و توی این خونه و پرونده تحت فشار قرار میدن.. شمارو به روح رسولالله ، شمارو به روح حضرت امام و شهدا، فقط یه ذره، فقط یه ذره مارو درک کنید. بخدا بد نیست اگر یه کم درک کنید ما رو.
حاجی میگفت....
عاکف خدا میدونه چقدر اضطراب و دلهره داشتم و از یه طرفی مونده بودیم چرا پرونده داره هی گره میخوره..
عصبی تر شدم و دیگه توی اتاق سر رضوی داد میزدم موقع حرف زدن.. بحثمون چون بالا گرفته بود.
حاجی میگفت بهش گفتم....
_آقای رضوی خوب گوش کن لطفا.. ما الان یه زخمی داریم به نام مجیدی که چند ساعته توی اتاق عمله و تیرخورده نزدیک گردنش.. ضمنا باید درمورد همین مجیدی به اطلاع حضرتعالی برسونم امروز تا چند ساعت دیگه مراسم عقدش هست.همسر یکی از ارشدترین و جوانترین افسرِ اطلاعاتی_امنیتیِ ما، از چنگشون دراومد که هنوزم نمیدونیم چطور، و باید بررسی بشه که تا حالا کجا بوده و چطور کارش به بیمارستان کشیده.. و از همه مهمتر اینکه نتونستیم آخر بهش برسیم که اونم توی بیمارستان زخمی و داغون بستری هست. همون خانمی که فیلمش و روی مانیتورینگ اتاقم دیدید....آقای رضوی ، مادر همین بهترین نیروی ما که تا الان این نیروی امنیتمون بیش از ۴۰۰ماموریت موفق در داخل ایران و خارج ایران داشته، اسیر تروریستها هست. میفهمید چی میگید شما؟ چرا یه قطعه زپرتی رو پتک میکنید و میزنید توی سرمون؟ هان؟؟!.... جناب رضوی مثل اینکه شما میخوای من و به جایی برسونید که بگم گور بابای پرتاب ماهواره؟...نه من اینطور نمیگم، اما اجازه هم نمیدم نیروهام و خانوادشون فدای پرتاب ماهواره بشن.. فدای مذاکرات هسته ای بشن که خبرش و مردم بخوان بخونن.. اقتدار ملیمون برای من در سطح بین الملل مهم بوده و هست و خواهد بود تا قیامِ قیامت، اما جون مردم کشورم و نیروهام برای من مهمتره. پس بفهمید...
حاجی میگفت....
با خشم بیشتر رفتم سمتش و فریاد زدم سرش و بهش گفتم...
_آقای رضوی، شما بین این همه مشکلاتی که گفتم، لطفااااااا فشارها و ملاحظات شورای عالی امنیت ملی رو، به من اضافه نکنید. من به اندازه شما، بلکه بیشتر از شماااااااااا امنیت ملی رو میفهمم و شعورم میرسه....
حاجی میگفت...
رضوی بدجور جا خورد از این خشم و عصبانیت میگفت خیلی آروم ولی با تهدید بهم گفت:
_آروم باش. آروم باش. گوش کن یک لحظه برادر. گوش کن آقا کاظم. بهرحال این و بدون که سرپیچی از دستورات شورای عالی امنیت ملی کشور به گردن شماست و در صورت ادامه این وضعیت، عواقب بدی در انتظار شما و عاکف هست..
حاجی میگفت....
عاکف چشمت روز بد نبینه.....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ _عاکف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸
حاجی میگفت...
عاکف چشمت روز بد نبینه..قندونی که روی میز بود و گرفتم و محکم جلوی پاهاش زدم زمین و با خشم بهش گفتم:
_من از دستورات شورای عالی امنیت ملییییی سرپیچی نکردم و نمییییییکننننم... آقای رضوی بهت هشدار میدم و اخطار میدم که حق نداری چهل سال کار اطلاعاتی_امنیتی من و، زیر سوال ببرید.. بهتون اجازه نمیدم پاتون و روی خط قرمزهای من بزارید... بفهمممممم آقااااااای نماینده ی شورای عالی امنیتتتتتتت ملییییی...من دارم دنبال راه حل میییییییگرددددددددددمم. فهمیدییییییی.؟ بلند شو از اتاقم برو بیرون آقای نماینده شورای عالی امنیت ملی. از جلوی چشمم دور شو. تاوان این برخوردممممم حاضرم بدم.... ولی بزارید این پرونده رو تموم کنم بعدا درخدمتتون هستم برای توبیخ... بسلامت....
اینایی که خوندید،
مسائلی بود که حاج کاظم بعدا بهم گفت که بعد از تماسم باهاش از بیمارستان ، چه اتفاقی توی ۰۳۴ یا همون خونه امن ما برای هدایت این پرونده افتاد.
بعد از آخرین تماس که من توی بیمارستان بودم و خبر ربایش مادرم توسط تیم تروریستی که فاطمه رو دزدیده بود، به تهران دادم،
اومدم توی اتاق فاطمه و پیشش موندم..
پرستارا بهش میرسیدن و منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و فکر میکردم برای مادرم باید چیکار کنیم...
آخرین تماس تروریستهای مستقر در مازندران هم میدونید چه زمانی بود دیگه؟ همون موقعی که مادرم و دزدیدند و
مادرم خیال میکرد اونارو من فرستادم و از پرسنل بیمارستان و یا از همکارام هستند..
اون شماره رو دادم بچه ها رهگیری کنند تا ببینیم چخبره که ظاهرا اونا زرنگتر بودند و باطری گوشی و سیمکارت و درآوردند و نمیشد درست و دقیق رهگیریشون کرد و اگر میشد زمان میبرد.
از تهران دوباره بهم زنگ زدند.
توی اتاق فاطمه بودم. جواب دادم دیدم حاج کاظم هست. صداش گرفته بود و
ناراحت بود و گفت:
_سلام عاکف جان.
+سلام حاجی.
_عاکف من الان با رضوی در مورد تو صحبت کردم. البته صحبت که چه عرض کنم.. بحثمون بالا گرفت.
+خب نتیجه چی شد؟
_نتیجش و گذاشتیم به عهده خودت.
با این حرف حاجی بدجور به هم ریختم و یه حس نا امیدی داشت بهم دست می داد.. روحم متلاشی شد انگار...
چون من از لحاظ روحی توی موقعیتی نبودم که بخوام تصمیم بگیرم. خلاصه گاهی پیش میومد که ما هم اینطور بشیم ..
اینکه میگم روحی، نه اینکه خودم و باخته باشم، نه.. منظورم این نیست.. تصمیم گیری سخت بود..
چون که پای مادرم وسط بود.. پای انقلاب وسط بود.. پای عزت جمهوری اسلامی در سطوح بین الملل وسط بود..
میخواستم تصمیمی باشه که دو سر برد باشه. یعنی هم نجات مادرم و هم دستگیری و زیر ضربه بردن تروریستهای در مازندران.
به حاجی گفتم:
+خب. چی هست موضوع که من باید نتیجه بگیرم
_ببین عاکف جان، یکی این هست که ما باید حلقه محاصرهی اون خونه ای که اتاق عملیات هست و مرکز هدایت تروریست های مازندران هست، و مستقر در تهران هستند، با اینکه شناسایی شده، باید این حلقه محاصره رو برداریم. که احتمال ۹۰درصد با پی ان دی از دست ما فرار میکنن و کار بدتر گره میخوره... باید دوباره درگیر بشیم باهاشون..
+خب حاجی این از راه اول. راه دوم چی؟؟؟
_راه دوم اینکه حمله رو شروع کنیم توی تهران، و پی ان دی رو از اتاق هدایت تروریستا سالم بگیریم و همزمان ارتباط تهران و با این سه مورد احتمالیه رامسر و چالوس و چابکسر که ممکنه تیم جاسوسی_تروریستی اونجا باشند همینطور قطع نگه داریم مثل الان، تا از اینجا (تهران) به تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران، برنامه جدید ندن برای ضربه زدن به ما و تو. اونوقت دیگه ما ارتباط و قطع کردیم، کار ما اینجا به نوعی میشه گفت تموم میشه و تو باید مادرت و اول پیدا کنی و بعدش ان شاءالله تعالی، نجات بدی...البته اینم بگم عاکف، وقتی ما ارتباط تهران و با مازندران و شمال کشور قطع کنیم، ترس اونایی که مادرت و دزدیدن بیشتر میشه. درصد اینکه کار احمقانهای بخوان بکنن و مادر مظلومت و به شهادت برسونن خیلی کم هست.چون این ارتباط که قطع بشه دایره مازندران برای اونا تنگ تر میشه و بیشتر به فکر نجات خودشون می افتن تا قتل و شهادت مادرت...
از اتاق فاطمه اومدم بیرون و گفتم:
+ممکنه یه کار احمقانه ای هم بکنن. و اون هم اینکه اگر این ارتباط قطع بشه، عصبی تر میشن.. و اینکه به ما هم قطعا می فهمونن که شوخی ندارن و کاملا جدی هستن و تهدیدشون برای کشتن مادرم و عملی میکنند.. چون هیچوقت.....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ حاجی م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
_.....چون هیچوقت مادرم و نمیبرن همراه خودشون.. حتما میکشنش و بعد فرار میکنن.
_ببین عاکف، ما اگر حمله نکنیم، پی ان دی رو نمیتونیم بدست بیاریم.. ریسکش بالا هست ولی چاره ای نداریم.. با سه تا از زبده ترین کارشناس های اداره مشورت کردم.. هر سه تا نظرشون همینه... چون پای ارشدترین مقامات کشور برای پرتاب ماهواره وسطه. تموم #خبرگزاری های داخلی و خارجی و #رسانه های صهیونیستی و آمریکایی دارن درمورد این موضوع حرف میزنن.. تموم خبرای دنیا شده #برجام، و #رصد_مخفی پرتاب ماهواره از ایران.. ببین موشک نیست که ما بخوایم کارمون و مخفیانه انجام بدیم و بعد از پرتاب رسانه ها بفهمن.ما اگر این حمله رو هم به تاخیر بندازیم، بازم معلوم نیست چقدر طول بکشه که تو بتونی مادرت و نجات بدی.نمیدونم یک ساعت بشه عاکف جان. دوساعت بشه. سه ساعت. یه روز.. نمیدونم... اینجا خیلی وضعیت قمر درعقرب هست. الان چند ساعته کل شبکه های اینترنتی کشور کُند و بیشتر جاها، قطع شده. بخش هایی از تهران ارتباط موبایلیشون و قطع کردیم. تلفن های ثابت کل ولنجک و قطع کردیم.. داد همه داره درمیاد.. سفارت خونههای اروپایی و عربی معترض شدن..
من همینطوری توی راهروی بیمارستان، یه مسیر به طول ۱۰متری و میرفتم و میومدم تا درب اتاق فاطمه، و برمیگشتم دوباره، و فقط به حرف حاجی گوش میدادم.
حاجی گفت:
_تلفنهای ثابت کل ولنجک و قطع کردیم. چند تا از سفارت خونه های غربی و حتی عربی صداشون در اومده. هی دارن فشار میارن شبکه اینترنتی رو وصل کنید. عاکف جان میفهمی فدات شم؟ خیلی تحت فشاریم.. رضوی هم من و تحت فشار قرار داده که جمع کنیم هرچی سریعتر این موضوع و !! با دبیر شورای عالی امنیت ملی هم تلفنی درارتباطیم اینجا.. چون رضوی بعضی جاها مجبوره با دبیرخونه هماهنگ بشه...
خیلی ناراحت بودم..
چون جون مادرم در میون بود و تصمیم سختی هم بود که خودم بخوام نتیجه بگیرم که چیکار کنیم و چیکار نکنیم.
گفتم:
+میفهمم.. ولی چی بگم حاجی؟هههعععیییی خدایا شکرت. راضیم به رضای خودت.
_میدونم تصمیم گیری برات در این موضوع سخته. هم برای تو و هم برای ما توی تهران..... عاکف؟؟ عاکف جان میشنوی صدام و... ؟؟
+بله میشنوم حاج آقا؟؟
_ببین، هر تصمیمی بگیری من پشتت هستم و پاش می ایستم. حتی شده به قیمت اینکه من و از این مسئولیت بندازن کنار. حتی شده توبیخم کنند. حتی شده بفرستنم قرنطینه.. حتی شده پی ان دی رو از دست بدیم با اینکه برام مهمه این قطعه پی ان دی.. ولی من میخوام اینبار پای تو بایستم.. واقعا به پات می ایستم عاکف.. چون میدونم تصمیم الکی نمیگیری و باهوشی..
۳۰ ثانیه فکر کردم و قدم زدم... همینطوری راه میرفتم.خیلی کوتاه و فقط در حد چندجمله کوتاه و خیلی مختصر بهش گفتم:
+حمله کنید به لونه خوک ها توی تهران. نزارید #قطعه بره بیرون. من خودم اینجا #مادرم و نجات میدم. بفکر #جوونای_مردم باشید که شبانه روزی برای این ماهواره زحمت کشیدند. میخوام دل #امام_خامنهای شاد بشه با پرتاب ماهواره..دل #مردم شاد بشه. #عزت_ملی و #جهانی پیدا کنیم. هر #ایرانی لذت ببره با هرجناح و تفکری..
حاجی ازاین حرفم بغض کرد و صداش یه جوری شد پشت تلفن..
بهم گفت:
_عاکف، به روح پسر شهیدم، برای آزادی مادرت؛ کل کشور و بسیج میکنم. به شرافتم پات میمونم.. رحم نکن به تروریستا.. برو ببینم چیکار میکنی.
+ممنونم..یاعلی.
حاجی قطع کرد و منم توی راهرو ، کنار یه گلدون نشستم و سرم و تکیه دادم دیوار.
شروع کردم..
توی دلم با خدا حرف زدن:
" الهی من لی غیرک..خدایا من غیر از تو کسی رو ندارم که کمکم کنه...
الهی هب لی کمال الانقطاع.. الهی انت المالک و انالمملوک.. الهی، انت الجواد و انالبخیل..
الهی من بنده بد تو هستم..
از طرفی به تو حق اعتراض هم ندارم که چرا روزگارِ من و مادرم و پدرم و همسرم این شد.. چرا فلان شد و فلان نشد.
من عبدم. تو مولایی. تو آقایی...
یه عمر دارم میگم انت المالکُ و انا المملوک، پس باید پاش بمونم.. وگرنه پای مناجاتم نمونم، یعنی داشتم فقط حرف میزدم بیخود توی این عبادت ها باهات...
خدایا، تو موالی منی. آقای منی....
خدای منی. من عبد ذلیل تو هستم.. مگه اربابم و فرستادی گودال قتلگاه بهت اعتراض کرد؟
من کی باشم که بخوام اعتراض کنم...
من کاسه لیسِ حضرت حسین و بچه هاش هستم. مگه خواهرش و اسیر کردن اعتراض کرد؟
من کی باشم اعتراض کنم؟.....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ _....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
.....من کی باشم اعتراض کنم؟ من حق اعتراض ندارم اصال و ابدا.. تصمیم گیرنده عالم تویی.
ارباب من توی گودال بهش نیزه و شمشیر و سنگ زدن اعتراض نکرد و میگفت، الهی رَضَاً بِرِضائِک..
خدایا حالا منم #راضی هستم به #رضای_تو. من راضی هستم به هرچی که تو میخوای. من میرم جلو برای نجات مادرم.. همه #همت و #قوتم و میزارم روی اینکه درست و متفکرانه عمل کنم.. #نتیجش_باخودت..."
یه یاعلی گفتم و بلند شدم از روی زمین.. توی دلم گفتم:
" بابا علی عزیزم. بابای شهیدم. میخوام ناموست و نجات بدم. کمکم کن. پیش خدا ریش گِرو بزار تا اگر به صلاح هست موفق بشم...."
بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدر شهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد....
همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم.. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکترو پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره..
به دکتر و پرستار گفتم:
_ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.
اونا هم رفتن بیرون و به فاطمه گفتم:
+ببین فاطمه زهرا جان، یه مطلب مهمی رو میخوام بهت بگم..
_جانم بگو..
+عزیزم اگر اونایی که تورو دزدیدن، ببینیشون میشناسی؟
_آره عزیزم. میشناسمشون. چطور؟
+یه خانم بود دیگه درسته؟
_آره. تو از کجا میدونی؟ البته یه مرد هم بود که من یکی دوبار بیشتر ندیدمش. همش زنه میومد من و کتک میزد و
میرفت.
+مهم نیست از کجا میدونم فدات شم. الان میگم یکی با یه لب تاپ بیاد اینجا که با کمک تو چهره اون خانم و مشخص کنه و بدونیم کیه.. دور چشات بگردم، فقط باید خوب حواست و جمع کنی و خوب تشخیص بدی... باید خوب دقت کنی و هرچی از صورت اون زن توی ذهنته اینجا به همکارم بگی ، تا اون بتونه چهره کسانی که دزدیدنت و از توی سیستم در بیاره... باشه خانومم؟
_چشم عزیزم. حواسم هست. راستی محسن چرا مادرت نمیاد؟ اون که گفت توی مسیرم.. کجاست پس؟ چرا هنوز
نرسیده؟
+اونم میاد. یه خرده ترافیکه و تا اینجا چند ساعت راهه برای همین احتمالا دیر میرسه.. الان به هیچچی فکر نکن قربونت برم... فقط به چهره اون زنه فکر کن.
فوری رفتم بیرون و به محافظ فیروزفر گفتم:
_همین الآن فوری میری میگی یکی از بچه های چهره نگاری با لب تاپش سریع تا ده دیقه یه ربع دیگه بیاد اینجا. وقت نداریم اصلا. برو ببینم چیکار میکنی.
همزمان بهم خبر دادند...
حاجی هم از تهران به نیروهای عملیاتی که خونه تروریستا رو محاصره کرده بودند و منتظر دستور بودند برای عملیات، دستور حمله داد و تاکید کرد، قطعه رو سالم میخوایم و اون زن و که سرتیم عملیات و هدایت کننده این جریان در تهران بود باید زنده دستگیرش کنن بچه های تیم عملیاتی.
✍یه نکته:
اینطور که ما متوجه شدیم توی بررسیهای خودمون در تهران و شمال ، متوجه شدیم تیم دشمن که توی تهران بودند سه نفر بودند که یکیشون زن بود و دوتاشون مرد. در مازندران هم اونایی که همسر و مادر من و دزدیدند دونفر بودن که یکیشون زن و یکیشون مرد. و رییس این مجموعه تا این لحظه همون خانمی بود که در تهران بود که عضو سرویس آمریکا بودن.
بزارید از اینجا به بعد...
و یعنی بعد از اینکه حاج کاظم دستور داد به تیم عملیاتمون در تهران که به اتاق هدایت جاسوس ها و تروریستا حمله کنن در منطقه ولنجک تهران، عاصف عبدالزهرا براتون تعریف کنه...
¤✍¤عاصف توی گزارشش نوشته بود....
بعد از اینکه فهمیدیم فقط تماس های دشمن از شمیران هست ولی مخفیگاهشون در ولنجک، من با دستور حاجی، شدم سر تیم حلقه ی عملیاتی برای حمله و زیر ضربه بردنِ خونه تروریست هایی که در تهران و در منطقه ولنجک مستقر بودند.
تموم بچه های عملیاتی و ضربتی یک دست لباس مشکی و مجهز به سلاح در حالت آماده باش حاضر شدند..
با هماهنگی های صورت گرفته برق منطقه رو قطع کردیم.. اینترنت و تلفن هم از قبل به طور مطلق قطع شده بود..
با فرمان و دستور حاجی برای حمله به خونه، به کلیه ی واحدهای مستقر در دایره عملیات، دستور حمله ی هوشمندانه دادم.
خونه ای که تروریستا در اون مستقر بودند، بزرگ و ویلایی بود که حدود ۲۰۰۰متر میشد. دیوارهای بلندی داشت..
البته ما تقریبا میدونستیم سه نفر هستند اما همه چیز و محتمل میدونستیم که شاید بیشتر باشند..
بچه ها مثل مورو ملخ ریختن توی خونه..
یکی از نیروهارو فرستادیم و از دیوار رفت بالا و به خاطر بلندی دیوار....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ .....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴
.. یکی از نیروهارو فرستادیم و از دیوار رفت بالا و به خاطر بلندی دیوار باطناب رفت پایین و داخل محوطه شد، و درب اون مکان و باز کرد و من و بقیه نیروها ، فوری وارد شدیم..
هرکسی یه جایی برای خودش طبق دستور سر یگان عملیاتیش پشت درخت و جاهای مطمئن، سنگر گرفت..
قدم به قدم و نوبت به نوبت با حفظ شرایط حفاظتی در عملیات، جاهامون و عوض میکردیم و پیش میرفتیم به سمت ساختمون ویلایی ِباغ.
ده نفر از نیروهای مستقر رو به پنج تا گروه دونفره تقسیم کردم تا از چهار طرف خونه از روی دیوار که کنارش درخت هم بود پشت درختا بمونن و همه چیز و زیر نظر داشته باشن.
تک تیراندازا ساختمون و زیر نظر داشتند.
شانسی که ما آوردیم خونه وسط باغ بود و ما تونستیم بین درختای پر شاخ و برگ مخفی بشیم.
یه لحظه با دوربین به ساختمون و پنجره هاش و در و دیوارش دقت کردم تا ببینم چه خبره و همه چیز و آنالیز کنم،متوجه شدم یکی داره روی تراس راه میره..
به نیروها بی سیم زدم:
_تمامیه واحدها فورا متوقف بشن..مزاحم داریم
دستم و آوردم بالا و به نیروهای پشت سرمم گفتم بمونن سرجاشون.
خوب نگاه کردم و با دوربین کنترل کردم فضارو، متوجه شدم یه مردی با لباس مارک۵۱۱ آمریکایی و حدودا ۴۰ساله، دیدم داره از همون بالا روی تراس با اسلحه توی باغ و نگاه میکنه و محوطه رو کنترل میکنه..
احساس میکردم با قطع برق منطقه اونا فهمیدن و یا حساس شدن و شک کردن که نیروهای امنیتی ایران این دور و بر هستند.
بی سیم زدم به نیروهای مستقر در باغ و بیرون باغ، که محاصره کرده بودند خونه رو..
گفتم:
_از عاصف عبدالزهراء به تمامیه واحدهای مستقر در میدان و چهار ضلع میدان عملیات. همگی به گوش باشید و در جریان باشن. بدون دستور من کسی شلیک نمیکنه. فقط گروه ۲ و ۵ که در ضلع جنوبی باغ هستند، به من بگید
روی تراس خونه یه مرد حدودا ۴۰ ساله با لباس آمریکایی۵۱۱ داره راه میره و اسلحه دستشه، میبینید یانه؟ تاکید میکنم فقط گروه ۲ و ۵ هر کدوم میبینید الان اعلام وضعیت کنید.
جوابم و دادند:
_گروه دو هستم. درتیر رَسِ منه .. دستور چیه؟
گفتم: _بزنش.
تک تیرانداز گروه دو چنان شلیک کرد که طرف پرت شد و از روی تراس افتاد توی استخر پایین که توی حیاط بود.
دستور دادم:
_تمام نیروها اعلام کنند چی میبینند؟
همه وضعیت و سفید اعالم کردند و گفتند مورد خاصی نمیبینیم.
گفتم:
_غیر از پنج گروهی که دونفر، دونفر در چهارضلع باغ مستقر هستند، بقیه میریم به سمت داخل خونه و اتاق ها...گروه پنجم از این گروه دونفره با حفظ شرایط امنیتی بهمون توی ورودی ساختمون دست میده.. تاکید میکنم فقط..گروه پنجم اون موقعیت و ترک کنه.. ضمنا به همه ی واحدها تاکید میکنم پی ان دی رو سالم باید دریافت کنید.بدون کوچکترین آسیبی.
دوتا از بچه های نیروی عملیاتی،طناب انداختند از پشت بوم و اومدن روی تراس..
اونا از بالا و ما از پایین شروع کردیم رفتیم داخل. بچه ها این ویلای بزرگ و کاملا گشتن.
رفتیم بالا و خوردیم به دوتا نیرویی که از روی تراس وارد شده بودند، یک آن دیدیم صدای شلیک اومد از توی یه اتاقی.
فوری رفتیم از پله ها یه طبقه بالاتر،متوجه شدم یکی از بچه ها به محض ورود از پشت شلیک کرد به یکی.
بلافاصله خودم و رسوندم توی اتاق. دیدم یه زنه توسط بچه های ما از پشت بهش تیر خورده. بهش اشاره زدم جعبه پی ان دی رو بردار اونجاست.
همینطور که اسلحه رو سمت زنه نشونه رفته بود آروم جعبه رو برداشت و از اتاق دور شد. بهزاد و سیدرضا اومدن داخل.
من خیال کردم زنه مرده و به درک واصل شده. نگو زنده بود. بلند شد یه تیر زد سمت من و خورد به جلیقم.
منم نامردی نکردم و یه تیر زدم توی دستش. بلافاصله رفتم سمتش و با اسلحم محکم دوتا زدم به صورتش.. یکی زیر ابروهاش و یکی هم توی دهنش ، و اسلحش و از کنارش دور کردم.
بهش گفتم:
_زنده میخوامت و گرنه یه تیر میزدم توی مغزت.
به بچه ها گفتم که بیان ببرنش بیمارستانی که بچه های خودمون اونجا مستقر هستند.
کل خونه رو تفتیش و پاکسازی کردیم و خبری نبود دیگه.خداروشکر پی ان دی رو برداشتیم و خونه رو پلمپ کردیم و رفتیم...
توی مسیر برگشت از عملیات از اون نیرویی که اول وارد شده بود پرسیدم:
_کار تو بود که وارد اتاق شدی بد دستی کردی زدی به جعبه پی ان دی؟
گفت:_نه. من با صدای شلیکی که اومد، خودم و رسوندم دم اتاق و دیدم زنه اسلحه رو گذاشته روی سر خودش.....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ .. یک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶
گفت:_نه. من با صدای شلیکی که اومد، خودم و رسوندم دم اتاق و دیدم زنه اسلحه رو گذاشته روی سر خودش و خواست خودکشی کنه ، اما من با تیر از پشت زدم به کتفش که خودکشی نکنه. تیرو اون زد به جعبه پی ان دی قبل خودشکی. چون ظاهرا متوجه حضور ما شده بود و خواست کار خودش و تموم کنه..
با تیم عملیات، پی ان دی رو بردیم دادیم سکوی پرتاب و تست کردن دیدیم خداروشکر سالمه و آسیبی بهش وارد نشده و فقط جعبش آسیب دیده...
بعد از تحویل پی ان دی و مطمئن شدن از سالم بودنش، پایان عملیات و به حاج کاظم اعلام کردم...
خب، این از صحبتهای عاصف بود....
از عملیات تهران و ضربه زدن به اتاق عملیاتی که مستقر در تهران بود.
¤اما دوباره برگردید شمال....
بعد از بیست دقیقه بچه های چهره نگاری اومدن بیمارستان. همزمان عاصف زنگ زد خبر خوش و بهم داد و گفت پی ان دی رو تونستیم دوباره بگیریم. الانم خودم دارم از سکوی پرتاب برمیگردم و رسوندیم قطعه رو اونجا...
منم خوشحال شدم که تا حالا دو مرحله رو خوب رفتیم و الحمدلله عالی بود.. یکی پیدا شدن فاطمه و یکی هم رسوندن قطعه به سکوی پرتاب و پایان مرحله اول عملیات در تهران...
بچه های چهره نگاری داشتن با کمک فاطمه چهره اون زن و که با همدستی یه مرد، فاطمه رو دزدیده بودن، شناسایی میکردن..
منم کنارشون بودم و داشتم توی ذهنم آنالیز میکردم اوضاع و، که یه ایده ای به ذهنم رسید..
برای اینکه دوباره مارو برنگردونن سر پله ی اول، پیش دستی کردم و اتفاقات و پیش بینی کردم....
و بلافاصله دستور دادم به تیم اطلاعاتی فیروزف....که کسی حق نداره بدون اطلاع من و بدون هماهنگی با من، وارد این اتاق و این بخش بشه.. (البته بخش خلوتی هم بود.)
تاکید کردم حتی دکتر و پرستار هم حق ندارن بدون هماهنگی وارد بشن و داخل این اتاق بیان.
دوتا محافظ مسلح هم گذاشتم بیرون اتاق فاطمه تا جلوی در باشن.. یکیشون خانم بود و یکشونم آقا.
چهل دقیقه ای طول کشید، تا فاطمه بتونه چهره رو بهشون بگه چه شکلی بود تا در بخش های مختلف، ترکیب چهره اون زن طراحی بشه..
آخرای تکمیل شدن و شناسایی چهره بود که وقتی نگاه به لب تاپ کردم و چهره نیمهکاره رو دیدم یه چیزی توی ذهنم اومد...
یادم اومد اون روزی که من متوجه شدم از تهران تا شمال دونفر دارن میان دنبالم، یعنی محافظایی که حاج کاظم برای من گذاشت و من در جریان نبودم،...
دقیقا همون زمانی که من اینارو شناسایی کردم و رفتم توی ماشینشون و داشتم از زیر زبونشون میکشیدم بیرون که کی هستند و...
همون موقع هابود که فاطمه رو دزدیدند.. ما که توی ماشین بودیم دیدم یه شاسی بلند با سرعت برق و باد داره از محلی که
ویلامون بود برمیگرده.. شیشه ماشین هم کامل دودی نبود..
برای همین من تونستم اون خانمی که توی ماشین بود یه لحظه ببینم، که داشتن از کنارمون رد میشدن...تازه یادم اومد که چیشد و از کجا به کجا رسیدیم...
بگذریم....
چهره شناسایی شد..
اینترنت کل کشور بخصوص در نقاطی که احتمال میدادیم سرویس جاسوسی و تروریستی حضور دارند، با دستور شورای عالی امنیت ملی کشور، در تهران و برخی نقاط ایران یا کُند بود و یا قطع شده بود.
خداروشکر چهره شناسایی شد و اون افسر امنیتی که با لب تاپ کار میکرد و با کمک فاطمه چهره اون زن و تشخیص دادن، مشکل اینترنتی داشت برای پیدا کردن هویت.
بهش گفتم :
+عیبی نداره. عکس و با بلوتوث بفرست
روی گوشی من، بقیش و خودم حل میکنم.. اونم فرستاد و منم باید میفرستادم تهران.. گوشی من اینترنتش توسط اداره وصل بود..
از اتاق فاطمه اومدم بیرون زنگ زدم به تهران که بگم چهره رو شناسایی کردیم.. اولین بوق که خورد دیدم حاجی
جواب داد...
_سلام عاکف جان.
+سلام.
_عاکف جان ظاهرا عاصف بهت گفت که پی ان دی رو سالم گرفتیم.. پس تا اینجاش و درجریانی.. ضمنا یه خبری
برات دارم.. اون زنه که توی تهران موقع حمله به اتاق هدایت عملیاتشون دستگیر کردیم، فامیلیش شمسیان هست و سرتیم این خرابکارا بود.
+حاجی ازش بازجویی کنید و تحت فشار قرارش بدید. شاید بدردمون بخوره اعترافاتش.. اینطور میتونیم جای نیروهاشون و توی چالوس یا رامسر یا چابکسر یا هرجایی که مستقر هستند، بتونه بگه بهمون. چون به درد من میخوره اون اعتراف و میتونم مادرم و زودتر پیدا کنم.
_الان نمیدونم وضعیت عمومیش چطوره. چون که دوتا تیر خورده. ولی خیلی زود خواستت و انجام میدم.
+ممنونم. ضمنا یکی از نیروهای اینا توی مازندران......
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ گفت:_
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸
+ممنونم. ضمنا یکی از نیروهای اینا توی مازندران خانوم هست که همسرم چهرش و شناسایی کرده. تصویرش و من برای شما میفرستم، دستور بدید به عاصف و بچههای مستقر در ۰۳۴ هر اطلاعاتی که در مورد این زن دارن برام بفرستند. چون نیاز دارم.
_باشه سریع بفرست اقدام میکنیم
+حاجی
_جانم عاکف جان.
+من اینجا زیاد وقت ندارم. چون از اون تایمی که اینا به من دادند حدود نیمساعتی گذشته. تورو خدا کاری کن. تا
ده دیقه آینده عکس و برات میفرستم و ببینم چیکار میکنید.
_باشه . پس سریع بفرست.
قطع کردم و عکس و فوری فرستادم تهران روی سیستم خانم ارجمند. خانم ارجمند هم یه نسخه رو فرستاد برای عاصف و عاصف هم به حاجی خبر داد که عاکف عکس و فرستاده تهران.
حاجی هم دستور داد وقتی اطلاعاتش و درآوردید عکس و اطالعات و باهم بفرستید یه نسخش و روی مانیتور اتاقم...
(اینارو بعدا توی گزارشات خوندم که دارم
براتون تعریف میکنم. چون در پروندههای اطلاعاتی امنیتی خیلی از مسائل کوچیک و ساده هم حتی باید توی گزارشاتمون درج بشه.)
منم این ما بین زنگ زدم به فیروز فر که بیمارستان و ترک کرده بود،
بهش گفتم:
+فیروزفر همین الآن، و خیلی فوری، تموم راه های چالوس و رامسر و چابکسر و کنترل میکنید. مادرم توی راه چابکسر بوده. پس توی این تایم کم که بیست دقیقه نیمساعت میشه، خیلی نمیتونن دور شده باشن. ضمنا بیشتر روی ماشین های شاسی بلند مشکی زوم کنید و کنترلش کنید.
_همه رو بسیج کردم.. خیالت جمع باشه عاکف. به مهدی هم گفتم با نیروهاش همه جا پخش بشه. شورای اطلاعاتی بین سپاه و وزارت اطلاعات و انتظامی تشکیل دادیم که از هر ارگانی ۲ نفر هستن و قراره نیروهای تحت امرمون و بسیج کنیم و خداروشکر تقسیم کار شده برای ما و اونا.. جلسه چنددقیقه قبل تموم شد، هر کی قراره بره نیروهاشو توجیه کنه. همه رو هم درگیر این قضیه کردیم که کمکون کنند. ضمنا خودتم از گشت هوایی استفاده کن.
+چی میگی فیروزفر جان؟ داری جک میگی الان فیروزفر؟ عزیز من، برادر من، من که نمیتونم بیمارستان و فعلا ترک کنم. باید پیش خانومم باشم. چون نمیتونیم حرکت بعدی تروریستارو پیشبینی کنیم. امکان داره آدم بفرستند بیمارستان اینجا برای ترور فاطمه یا من. باید اینجا بمونم تا به وقتش خروج کنم... قطعا اونا دنبال من هم هستند، پس امکان داره آدم بفرستند بیمارستان.. میخوام باهاشون درگیر بشم.. آخه دلم میخواد بیان تا گیرشون بندازیم.. یه سری خبرهایی هم هست که باید از تهران بهم برسه.. ضمنا فیروزفر دقت کن چی میگم، گشتیهای خودت و همه جا پخش کن.. بهشون بگو تموم نقطههای احتمالی برای درگیر شدن و پوشش بدن. این خیلی مهمه...اگر میتونی از بچه های خودت در پوشش کارگر و مغازه دار و راننده تاکسی استفاده کن.. یه کفتر بفرست اینجا یه نسخه از عکس یکی از کسانی که شناسایی کردیم و برات بدم بیاره توی دستت که به دردتون میخوره حتما.. فعلا یاعلی...تمام....
من توی بیمار ستان موندم و کنار تخت فاطمه نشستم..
پرده اتاق و کشیدم تا از بیرون به داخل دید نداشته باشه و کسی نتونه چهره من و فاطمه رو ببینه..
چون سرویس جاسوسی_تروریستیِ دشمن، معلوم نبود کجا کمین کردند و بهمون چقدر نزدیک بودن و کجای این شهر پر از هیاهو بودن... از جام تکون نمیخوردم و کنار همسرم موندم... فقط داشتم فکر میکردم.
یه پنج شیش دقیقه ای گذشته بود که دیدم از ۰۳۴ بهم زنگ زدند. چون فاطمه خوابیده بود خیلی آروم صحبت میکردم.. جواب دادم دیدم حاج کاظم هست. دیگه انقدر کار و وقت برای ما اینطور موقع ها مهمه که، به محض جواب دادن سلام کردنامون میره کنار.. فقط حرف اصلی و میزنیم..
حاجی گفت:
_چهره رو شناسایی کردیم با سیستم...
+ میشنوم مشخصاتش و حاجی جان..
_ اسمش شیوا هست... شیوا صادقی ۳۰ساله... همسرش بخاطر فروش ۲۰کیلو شیشه و کراک و انواع و اقسام موادمخدر اعدام شده... یه پسر هم داره که ۹سالشه و اسمش سامان هست.. ۵سال قبل هم این زن در یک خونهی تیمی که مروبط به فساد اخالقی بود توسط نیروهای انتظامی در کرج دستگیر شد..دو سال بعد دوباره در یک پارتی شبانه توسط بچه های نیروی انتظامی دستگیر میشه..
همینطور که حاجی داشت توضیح میداد، از اتاق فاطمه برای اینکه راحت تر صحبت کنم و اونم بیدار نشه، اومدم بیرون
و به محافظ جلوی در که یکی خانم و یکی آقا بود، به اون خانمِ محافظ گفتم برو داخل تا من بیام...
حاجی ادامه داد:
_شیوا صادقی با مادرش و پسر ۹سالش زندگی میکنه. بعد از اون.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ گفت:_
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰
_شیوا صادقی با مادرش و پسر ۹سالش زندگی میکنه. بعد از اون دوباری که دستگیر شد، ۲مرتبه دیگه هم شیوا دستگیر شده... یک بار به جرم خردهفروشی مواد مخدر و یک بار هم به جرم اداره کردن خونه های تیمی مربوط به دختران فراری که توسط تیم قاچاق انسان و این مسائل میرفتن دبی و یا به یکی از کشورهای منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) بخصوص همین اطراف حوزه خلیج فارس مثل کشورهای سعودی و قطر.. یکی دوبار هم به مالزی و تایلند سفر کرده که اونورم فساد داشته، ولی بحث ارتباط با سرویسهای جاسوسی نبوده.. چون به محض اینکه رسید اون سمت، در تور بچههای ما بوده و تیم های برون مرزی تشکیلات ما اونطرف ، شیوا صادقی رو رصد میکردنش.
+آدرس و شماره تلفن خونش توی تهران و دارید روی سیستم؟؟
_داریم اینجا روی سیستم... اما تو میخوای چیکار...
+شاید مادرش بتونه بهمون کمک کنه ...
_بعید میدونم.. چون توی تحقیقاتمون متوجه شدیم مادر شیوا صادقی، زن سالمی هست.. قطعا شیوا به مادرش نمیگه چیکار میکنه و چیکار نمیکنه.. مادرش پیر هست. ۸۰سال سنشه.
+از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست تونستید حرف بکشید؟
_زنه وضع خوبی نداره، نمیشه زیاد روی اون حساب کرد.. چون هم تیر خورده و هم مشکل روحی داره... فعلا وقتش نیست... باید به فکر راهحلهای دیگه ای بود... منتظر خبرای بعدی باش.. فعال..
ارتباط قطع شد...
بعد از صحبت تلفنی با حاجی یه کم فکر کردم بازم، که باید چیکار کنم. من توی چابکسر دست تنها مونده بودم...
نمیخواستم از تهران کسی بیاد کمک..چون اینطوری شاید بیشتر گره می افتاد توی کارم...
زنگ زدم تهران به عاصف عبدالزهرا تا ببینم میتونم مجابش کنم بره بازجویی کنه از شمسیان که بهش تیر زده یا نه.. البته طوری که حاجی نفهمه...
عاصف جواب داد تلفن و:
+الو سلام عاصف عبدالزهراء.. عاکف هستم.. تونستید از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست بازجویی کنید؟؟ حداقل محل اختفای نیروهاشون توی شمال و برای من از زیر زبونش بکشید بیرون؟
_سلام... نه.. وضعیتش خرابه... دارن میبرنش اتاق عمل... اما راستش و بخوای توی همین چند دیقه من و حاج کاظم دوتایی یه بررسی کردیم تونستیم یه سرنخ از جاسوسی که مرتبط با سکوی پرتاب و تشکیلات ما بود پیدا کنیم. یه گروه هم فرستادم برای محافظت از خونه شیوا و خانوادش... چون حتما شیوا با خارج ایران در ارتباط هست و ممکنه برای کشتن مادر تو اون و تحت فشار قرار بدن از خارج.. چون تیم تهران دستگیر شده و از بین رفته.. برای همینم چون ممکنه تحت فشار قرار بدنش که مادرت و بکشه، ممکنه برن سراغ بچش تا اهرم فشاری باشه.. پیش بینی ما اینه.
+باشه... منم اینجا خبری شد با تهران هماهنگ میشم.. یاعلی
رفتم سمت اتاق فاطمه و به اون محافظ آقا هم که بیرون ایستاده بود، گفتم بیاد داخل..به اون دوتا نیروی مخصوص هم گفتم بیان داخل اتاق فاطمه..
وقتی اومدن گفتم:
_خوب گوش کنید چی دارم میگم..من دارم بیمارستان و ترک میکنم.. میخوام خیالم جمع باشه از اینجا. لطفا دقت کنید تا اتفاقی نیفته..
به اون خانمه که فامیلیش یزدانی بود،
گفتم:
+شما اینجا داخل اتاق کنار فاطمه بمون... فقط آقای دکتر ایرانمنش و پرستار هم خانم رستگار حق دارن بیان بالای سر فاطمه... بقیه حق اومدن به داخل و ندارن. حواستون و جمع کنید.. خانم یزدانی کنار خانمم بمون تا توی اتاق تنها نمونه.. خانم یزدانی مجددا دارم تاکید میکنم غیر از دکتر ایرانمنش و خانم رستگار که پرستار این بخش هست احدی حق ورود نداره به این اتاق...
به اون محافظ آقا هم گفتم :
_دکتر داره وارد میشه خوب زیر نظرش بگیر.. همچنین پرستارو.. و خودت بیرون دم در بایست.. فقط خانوم یزدانی داخل باشه.
به اون دوتا نیروی مخصوص هم گفتم:
_یکیتون کنار پنجره بیرون میمونه و یکی هم بره گشت آزاد بزنه. اون چندتایی هم که بیرون هستن بهشون بیسیم بزنید گشت آزاد بزنن و مورد مشکوک و با فیروفر در میون بزارن.. بهشون بگید نقاباشون و بردارن زن و بچه مردم وحشت نکنن..
از بیمارستان اومدم بیرون ...
و ماشین و گرفتم و رفتم سمت مخابرات ببینم آخر تونستن روی گوشی کوروش خزلی برای بازیابی اطلاعات گوشیش و بررسی تماس هایی که چندروز قبل مرگش داشته کاری کنند یا نه..
دلیل طول کشیدن این موضوع گوشی خزلی این بود که هیچ سیم کارتی یا خط تلفنی به اسمش نبود.
سیم کارتشم توسط قاتلش که از تیم خودشون بود، دزدیده شد. گوشی همکه خرد و خاک شیر. برای همین سخت بود.
رسیدم مخابرات...
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰ _شیوا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲
رسیدم مخابرات... حدودا یک ربع توی اون اتاقی که داشتن روی گوشی شکسته کار میکردن کنارشون موندم...
همینطوری توی فکر بودم و آنالیز میکردم اوضاع و که چیزای خوبی به ذهنم رسیده بود..
دیدم گوشیم زنگ خورد... از همون خطی بود که بعد از گروگان گرفتن مادرم بهم زنگ زده بودن.. به اون اتاقی که مکالمات من و توی مازندران شنود میکرد و خودمم پیششون بودم گفتم:
+بچه ها فوری آماده شید.. دارن زنگ میزنن.. بررسی و رهگیری کنید ببینید تماس از کدوم منطقه هست دقیقا...
جواب دادم تماسشون و :
+بله؟؟ میشنوم...
_بهتره برای آخرین بار صدای مادرت و بشنوی...
مادرم تنگی نفس داشت.. گوشی رو گذاشتن دم گوش مادرم.. مادرم نفس،نفس زنان شروع کرد حرف زدن:
_الو.. پسرم.. نفس مادر... خوبی فدات شم..
با همون حالتی که نفس نفس میزد ادامه داد و گفت:
_گرنگهدار من آن است که من میدانم/شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...خوبی مادر جان.. فاطمه چطوره.. نگران من نباش اصلا.. عمر دست خداست.. تا خدا نخواد برگی از درخت پایین نمیاد..آرامشت و حفظ کن.. توکل به خدا و توسل به مادرمون حضرت زهرا هم فراموش نشه.
اشک توی چشمام جمع شد..
خدا برای هیچ کی این روز و نیاره.. حتی تصورش هم سخته... همینطور که به لب تاپ اون بنده خدا که داشت کار میکرد روی این تماس تا ببینه از کجا هست و مکان دقیقشون و پیدا کنه نگاه میکردم ،
اشکم توی چشمام جمع شد بخاطر مادرم... گفتم:
+الهی دورت بگردم...قربون چشمات برم من مادر مهربونم.. نگران نباش... زودتر از اون چیزی که فکرش و کنی میام پیشت و باهم برمیگردیم.. خاک بر سر من کردن که برا تو و فاطمه زهرا شدم باعث دردسر.. ببخشید من و توروخدا که همش باعث دردسرتونم.. قول میدم بیام برت گردونم مامان مهربونم.. دورت میگردم.. میام پیدات میکنم.. دور چشمات میگردم فدات شم.. تو غصه هیچچی و نخور..تو رو به روح بابا آروم باش.. نمیزارم برات اتفاقی بیفته.. لعنت به من که باعث همه دردسرای شما شدم.
اون زنه گوشی رو ازدم گوش مادرم برداشت و گفت:
_آقای عاکف خان... متاسفانه شما فرصت دیگه ای نداری تا بفهمی ما چقدر جدی هستیم... انقدرم به مادرت نگو میام پیدات میکنم.. فهمیدی؟؟ تو هیچوقت دستت به مادرتنمیرسه.. یعنی من نمیزارم برسه..حتی به جنازش!
منم نامردی نکردم و دست گذاشتم روی شاهرگش..صدام و پر از کینه و غضب کردم و آروم ولی خیلی محکم فقط یک کلمه بهش گفتم:
+به فکر پسر 9 سالت توی تهران باش.
آقا باید پیشم بودید و می دیدید...
و میشنیدید مکالمه رو .. انگار یه آب سرد بود این جمله روی آتیش...
اون زنی که رجز میخوند اونطور این چند وقت، سیستم اطلاعاتی_امنیتی کشورو تهدید میکرد مثلا، دوبار خانواده من و گروگان گرفتند و خیلی چیزهای دیگه... یهویی پشت تلفن خفه شد و لال شد...
دیدم این شگرد داره جواب میده انگار، ادامه دادم و بهش گفتم:
_اگر کوچیکترین بلایی سر مادرم بیاد، یا اینکه کوچیکترین آسیبی بهش وارد بشه، یا اینکه فقط کافیه یه گوشه ای از چادرش خاکی بشه، به روح پدر شهیدم، به حضرت زهرای مرضیه قسم میخورم، کاری میکنم و بلایی سرت میارم که تا آخر عمرت نتونی بچت و ببینی.. و هرجای این کره خاکی برید پیداتون میکنم.. باور کن هرجای این دنیا برید پیداتون میکنم. وقتی هم دستم بهتون برسه زجر کشتون میکنم.. پوست تنتنون و میکنم با انبر و قیچی.. والله این کارو میکنم... شیرفم شد؟؟ پس مواظب باش به مادرم اهانتی نشه.. چرا خفه شدی؟؟؟
چند ثانیه گذشت و انگار جنون بهش دست داده باشه، یهویی داد زد و گفت:
_دروغ میگی... نه نه... تو دروغ میگی لعنتی... دروغ میگیییییی.... اگه دستت به بچم برسه دیگه مادرت و نمیبینی..تو گه میخوری به بچم دست بزنی..
یهویی دیدم ارتباط قطع شد...
به مسئول ردیابی و رهگیری اون خط گفتم:
_پیداش کردی؟
گفت: _نه....
وقتی گفت نه ، فقط خودم و کنترل کردم.. وقتی میگم کنترل کردم شما خودتون حساب کنید اگر نمیکردم چی میشد دیگه....
✍نکته ای روهم خوبه بهتون بگم...
چون طبق دستور شورای عالی امنیت ملی اینترنت و خطوط موبایلی و تلفنی بیشتر نقاط کشور و از جمله تهران و شمال کشورو تا پایان این عملیاتِ امنیتی محدود و بعضاً قطع کرده بودیم، برای همین این دو تا تیم از هم مطلع نبودند و ارتباطی نمیتونستن بگیرن... تیم تروریستی مستقر در شمال کشور خیال میکردند برای تیم تهران هنوز اتفاقی نیفتاده...برای همین خیال میکردند ما نمیتونیم کاری کنیم یا......
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰ _شیوا
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
برای همین خیال میکردند ما نمیتونیم کاری کنیم یا تهدیدی کنیم...
بگذریم...
خدا خدا کردم دوباره زنگ بزنه...
ولی نه اینکه زنگ بزنه و بگه برو فلان جا جنازه مادرت و تحویل بگیر...
دوست داشتم دوباره زنگ بزنه و تهدید کنه و یه چیزی بگه و منم وقت بگیرم ازش تا بچه های مخابرات ردش و بزنن.
یک ربع بعد از آخرین تماسِ تیم جاسوسی_تروریستی مستقر در مازندران با من، دیدم دوباره خودشون زنگ زدن..
به بچه ها گفتم:
+دارن زنگ میزنن.. آماده اید برای رهگیری؟
_آره، شروع کن.
جواب دادم تماسشون و !!
+میشنوم.. بگو..
_ببین آقای امنیتی.. آقای عاکف خان.. دیگه داری حوصلمون و سر میبری... خطوط ارتباطی ما با تهران قطع هست... اگر به خواسته ما توجه نکنی ، تهدیدمون و جدی میکنیم.. این آخرین تماس من با شماست... الآن هم، وقتی قطع کردم میخوام اولین تماسم با تهران باشه.. در غیر اینصورت......
اومدم وسط حرفش و گفتم:
+بهتره یاد پسرت باشی..تو مادری...حیفه که بیفتی توی دام کارای تروریستی و جاسوسی و اداره کردن خونه های تیمی و دختران فراری... برگرد و توبه کن تا دیر نشده.. برگرد به مادر بودنت برس.. برگرد به اصالتت. تو زن هستی..برده جنسی و کلفت غربی ها و تفکرشون نیستی.. تو زن ایرانی هستی..
_ اونش به تو ربطی نداره...هرکاری دوست داشته باشم و هرجوری دلم بخواد زندگی میکنم و فساد میکنم.
همزمان به بچه ها و کاراشون و سیستم روبرو نگاه میکردم...
تا ببینم اون نقطه تماس و پیدا میکنن یا نه، که بفهمم تونستن مکان اختفای تروریستا که مادرم پیششون بود و پیدا کنند که اگر نتونستن بازم معطلشون کنم..
ادامه دادم به جنگ روانی و حرف زدن و عصبانی کردن شیوا ..وقتی گفت به تو ربطی نداره ...
منم بهش گفتم:
+چرا اتفاقا به من ربط داره... خیلی هم ربط داره.. خودتم میدونی اگر بخوام، میتونم کاری کنم تا آخر عمرت دستت به بچت نرسه... خودم حاضرم بگیرم بزرگش کنم اما زیر دست یه مادر تروریست قد نکشه.. شیوا خودت و از لجن نجات بده.. قول میدم کمکت کنم.. روش و اخلاق و شیوه ی دستگاه قضایی و اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی اینه که کمک کنه به کسانی که پشیمون شدن و دور فساد و خط کشیدن و میخوان زندگی سالم داشته باشن.
_خفه شووووو.... خفه شوووو لعنتی.... انقدر اسم بچم و نیااررررر... انقدر نگو پسرت پسرت..
شدت جنگ روانیم و بیشتر کردم.. با شیطنت و کنایه بهش گفتم:
+شیوا، بچه داریاااا .. حواست هست؟! چشمای پسرت خیلی قشنگه.. موهاشم خیلی نازه.. خیلی خوشگله.. دلت میاد دیگه تا آخر عمرت این ماه پسرو نبینی؟؟تو چه مادری هستی.. بدبخت..خاک بر سرت کردن حیفه این بچه نیست..آخ آخ.. میدمش اصلا بهزیستی..
_ببین باور کن یه بار دیگه اسم بچم و بیاری، یا اینکه بخوای پسرت پسرت و بچت بچت بکنی، یه تیر میزنم توی مغز مادرت.. ببین حالا من اینکارو میکنم یا نه..
شیوا همین که داشت این چرت و پرتارو میگفت و تهدیدم میکرد یهویی دیدم برای اولین بار توی تمام این تماسا صدای یه مرد اومد..
فاطمه گفته بود یه مرد هم باهاشون هست ولی خب زیاد ندیده بودش اون و.
اون مرده گوشی و از شیوا گرفت و گفت:
_گوش کن عاکف سلیمانی... تماس بعدی رو این خانم نمیگیره. تماس بعدی رو خودم میگیرم... میخوام محل جنازه مادرت و بهت بگم... تمام...
قطع کرد...
فوری رفتم کنار میز کار اون کارمنده مخابرات گفتم:
+چیشد.. پیدا کردی؟
_تونستم محدوده رو پیدا کنم... بازم دقیق نشده پیدا کنیم... چون اونا آموزش دیده هستند ظاهرا... زود قبل شناسایی قطع میکنند.. به احتمال قوی هم از خطوط ماهواره ای استفاده میکنن.
+بهم بگو محدودشون کجاست؟
_طرفای سرولات... البته اگه جاشون و عوض نکنند،حتما توی تماس بعدی میتونم جاشون و پیدا کنم...چون سیوش
کردم.
+پس حتما سیوش کن این و.
نقشه رو نگاه کردم بهش گفتم:
+اینجا که همش جنگل و کوه هست.
_احتمالا توی جنگل باید باشن.
+پس یه کاری میکنیم.. من میرم اون سمتی... اگه خبری شد و اونا به من زنگ زدند، تلفنم و کنترل کن و خبرش و بهم بده.
حرکت کردم به سمت منطقه مورد نظر..
با فیروزفر هم هماهنگ کردم تا از اون طرف خودشون و فوری برسونن و یه تیم مخصوص رهایی گروگان ۱۵نفره هم بفرستند همون محدوده.
به فیروز فر گفتم:
_من دارم میرم سمت سَروِلات... اونجا میبینمتون.. امیدوارم زودتر برسید و به هم دست بدیم.
حرکت کردم سمت همون محدوده ای که میدونستیم تیم تروریستی همون اطراف هستن.....
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶
حرکت کردم سمت همون محدوده ای که میدونستیم تیم تروریستی همون اطراف هستن..
یه چهل دیقه بعد رسیدم و دیدم از ۲۰۰متری نزدیک منطقه مورد نظر جاده رو بچههای اطلاعاتی امنیتی و عملیاتی بستن
و به محض دیدن من باز کردن جاده رو ، تا من برم.. یه صد متر جلوتر که رفتم دیدم فیروزفر و تیمش مستقر شدن...
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت فیروزفر، بهش گفتم:
_خبری نشده؟ مورد مشکوکی، یا چیزی که کمکمون کنه بهش نرسیدید؟
اونم گفته:
+نه متاسفانه.. منتهی بچه ها دارن گشتهای امنیتی رو ادامه میدن.
همزمان داشتیم حرف میزدیم دیدم تلفنم زنگ میخوره...نگاه کردم دیدم همون خط تروریست ها هست که بهم زنگ میزدن... بی سیم زدم به بچه های رهگیری مکالمات و گفتم:
_از عاکف به ۱۰۰__از عاکف به ۱۰۰__ بگیرش داره زنگ میزنه...
بعدش جواب دادم تلفن و:
+بله...میشنوم حرفاتون و !
دیدم کسی جواب نمیده و حرف نمیزنه... بعد از چند ثانیه صدای یه زن و شنیدم که انگار با من حرف نمیزد و داشت با یکی که پیشش بود، با اون حرف میزد
و میگفت:
_آرمین من خواهش میکنم.. من هرکاری که کردم فقط بخاطر پسرم بوده.. اگه بچم و از دست بدم پول به چه دردم میخوره.. الانم که با شماها دارم کار میکنم برای پوله.. ههععیییی .. ای کاش وارد این بازیا نمیشدم هیچ وقت..
دو زاریم افتاد و متوجه شدم زنه پشیمون شده و تهدید من اثر گذاشته و جنگ روانی موثر واقع شده..
اونم یواشکی زنگ زده بهمون از این طریق آمار بده که کجا هستند. چون نمیتونست جلوی اون شخص بگه پشیمون شدم و به ما خبر بده که بیاید ما فلان جاییم...
البته احتمال اینکه دام و حیله بودن این قضیه هم بود که من و گیر بندازن تا نقششون و عملیاتی کنن و ضربه ای به سیستم اطلاعاتی امنیتی ایران بزنن با ربایش من.
داشتم به تماسی که گرفتن و صحبت هایی که میکردن گوش میدادم، که بچهها بی سیم زدند و گفتن:
_از ۱۰۰ به عاکف...
+ بگو ۱۰۰ ..میشنوم..
_مکان دقیق کفتارها پیدا شد.. الان دقیقا داخل جنگل های سرولات هستند.. احتمالا توی ارتفاعاتش..
گفتم: +۱۰۰__ ممنونم.. پیغامت دریافت شد.. فقط خیلی زود همین الآن، مختصاتش و بفرست روی گوشیم... تمام.
خودم یکطرفه تلفن تروریستهارو قطع کردم و آمار دقیق محل اختفای اونارو مخابرات بهم داد...و روی گوشیم دیدم...
با جی پی اس، دقیق بررسی کردم و دیدم نزدیک این کوه جنگلی یه ساختمون پنج شیش طبقه نیمه کاره هست.. دیگه یقین پیدا کردم همونجا هستند.
فوری با فیروزفر و تیم رهایی گروگان و بچه های امنیتی شیش هفت تا ماشین شدیم رفتیم سمت بالای جنگل که اون ساختمون نیمه کاره اونجا بود..
توی مسیر قبل اینکه برسیم به ساختمون توی اون کوه جنگلی، یه تماس با تهران گرفتم و به حاج کاظم خبر دادم.و گفتم:
+عاکفم... زنه زنگ زده و گوشیش و روشن گذاشته و حرف نزده.. ظاهرا میخواسته جاش و پیدا کنیم..احتمالا تهدیدم موثر بوده..
حاجی گفت:
_چیکار کردی مگه که طرف اینطور وا داد خودش و !!!!
+مهم نیست..بعدا میفهمید. دست گذاشتم روی شاهرگش..
_عاکف حواست باشه دام نباشه. احتمالا میخوان به تو برسن شاید.. همهی جوانب و در نظر بگیر.
+حواسم هست.. خودمم به همین فکر کردم.
_شرایط حفاظتی رو رعایت کن.. ریز به ریز تصمیماتت و با ما، در تهران هماهنگ کن..موفق باشی
+شنیدم.. یاعلی
رفتیم با بچه ها به سمت ارتفاعات جنگلیه سرولات...یه جاده خیلی بدی داشت.. یادم نمیره.. خیلی خطرناک هم بود.. حدود ۵۰۰متری مونده بود برسیم به ساختمون...
که بی سیم زدم گفتم:
+ماشینارو توی جنگل بزارن و پیاده بریم
بقیه مسیرو ..
دوتا از نیروهای مخصوص و برای مراقبت از ماشین گذاشتیم اونجا و بقیه راه و به خاطر اینکه، تروریستا نفهمن ما داریم بهشون میرسیم، پیاده رفتیم سمت اون ساختمون که ۹۰درصد یقین داشتیم اونجا هستن.
پیاده و خیلی حفاظت شده از لای درختا میرفتیم بالا و سمت ساختمون.
دویست متر مونده بود به ساختمون برسیم که همه پشت یه سنگ بزرگ و بلند، سنگر گرفتیم...
بررسی کردیم که برای نزدیک شدن به ساختمون از چه شیوه ای استفاده کنیم..من دوره های مخصوص و کارای اطلاعاتی و عملیاتی در جنگل و دیده بودم و تا حدودی میتونستم هدایت کنم..
ولی بچه های نوپو یا همون یگان ویژه و نیروی مخصوص کاربلدتر بودن..چون کارشون این بود.
خلاصه با مشورت و تبادل نظر، تونستیم تقسیم بشیم و از هم جدا بشیم و گروه_گروه به ساختمون برسیم..
به محض رسیدن دستور دادم به تمام نیروها.....
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ حرکت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
به محض رسیدن دستور دادم به تمام نیروها که اطراف ساختمون و پوشش بدن و محاصره کنند.
رسیدیم دم ورودی ساختمون.. فوری خودم و فیروزفر و چندتا از بچه های رهایی گروگان رفتیم از پله ها بالا.
نمیدونستیم توی این ساختمون نیمه کاره پنج طبقه و بزرگ، تروریست ها توی کدوم قسمتش و کدوم اتاقای نیمهکاره این ساختمون هستند و سنگر گرفتند..
کُلتم و درآوردم و دونه به دونه اتاقارو با حفظ شرایط امنیتی، من و اون تیم رهایی گروگان می گشتیم.
همینطوری گشتیم و رسیدیم طبقه سوم.. شک کردم این طبقه باشن یا نه.. هر طبقهی این ساختمون چیزی حدود ۵۰۰متر بود و خیلی بزرگ بود.. وارد محوطه طبقه سوم شدم.
سرتیم خودم بودم... آروم رفتم جلو تا از پشت دیوار ببینم فضای درورنی اون طبقه رو ...
یه لحظه دیدم یکی کنار یه دیواره و آماده هست برای شلیک.. ظاهرا از قبل متوجه حضور من شده بود..
تا اون آدم و دیدم به سمتش شلیک کردم و اون پشت دیوار فوری سنگر گرفت. با صدای شلیک، یهویی صدای جیغ یکی بلند شد... فهمیدم مادرم و تیم گروگان گیرا همین طبقه هستن..
من که شلیک کردم بلافاصله پشت دیوار سنگر گرفتم.. اون پسره هم سنگر گرفت.. از یه سوراخ کوچیکی که روی دیوار، کَنده کاری شده بود و نیمه تعمیر بود، اتاقی که مادرم و تیم تروریستی بودن و میدیدم..
اون پسره که نمیدونستیم کیه و در آخرین تماسی
که شیوا گرفت و، ولی با من حرف نزد، و با یکی دیگه حرف میزدوو اسمش و موقع صحبت صدا میزد آرمین، از توی سوراخ دیوار دیدم یه تیر زد سمت شانه ی سمت راست همکار تروریستش یعنی همون شیوا..
چون ظاهرا فهمیده بود که اون مکان و لو داده... اون زن دقیق افتاد جلوی مادرم.. مادرم شوک بزرگی بهش وارد شد..
من از توی اون سوراخ کوچیک روی دیوار دیدم اون پسره فرار کرد و رفت سمت یه اتاق دیگه و بعدش از توی اون اتاق فرار کرد یه طبقه بالاتر..
چون دیوارا باز بود، و اونم میتونست از بعضی جاهاش به سمت پله ها در بره..
شانسی که آوردیم ساختمون نیمه ساخت بود و ما میتونستیم بدونیم چی به چیه.منم میدونستم این فرار بکن نیست..چون کل ساختمون محاصره بود.
وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت مادرم و دستاش و باز کردم... تا من و دید گفت :
_فاطمه خوبه؟؟؟
گفتم:+آره.. هیچ جای نگرانی نیست.
همزمان فیروزفر هم سر رسید..
بهش گفتم:
+خواهشا برو پایین بمون جلوی ساختمون و مدیریت کن... تیم های مربوط به خودت و از اونجا هدایت کن.. فقط داری میری پایین مواظب خودت باش.. چون اون نامرد همین دوروبر هست و کمین کرده..
فیروزفر فوری برگشت پایین و منم به دوتا از بچه های نیروی مخصوص گفتم :
+شما بامن بیاید بریم دنبال اون پسره.. چون احتمالا اون رفته طبقه بالا..
به دوتا دیگشون گفتم:
+یکیتون اینجا بمونه و یکی دیگتون بره تجهیزات پزشکی رو بیاره بالا تا این زنه که به شونههاش تیرخورده زنده بمونه و خون زیادی ازش نره.. به اعترافاتش نیاز دارم من...
بخاطر اینکه این زن روحیه بگیره و نترسه جلوش زنگ زدم به تهران و به حاج کاظم گفتم:
+فوری بچه شیوا رو پیدا کنید واسم.. خیلی زود یه گوشی بهش برسونید با مادرش حرف بزنه..
حاجی گفت: _بچه و مادربزرگش و آوردیم پیش خودمون ۰۳۴ .. الان میدم گوشی و...
گوشی و دادم به شیوا تا با بچش حرف بزنه... مادرم و نگاش کردم دیدم مظلومانه داره نفس نفس میزنه.. چون آسم هم داشت..
بی سیم زدم به اونی که رفته بود از پایین تجهیزات پزشکی بیاره.. بهش گفتم که همراه خودش دستگاه اکسیژن و اسپری تنفسی بیاره بالا..مادرم و بوسیدم و حرکت کردم سمت طبقههای بالاتر..
رفتم یه طبقه باالتر.. فضای ساختمون انگار شکل بیمارستان بود.. با کلی اتاق.. دونه دونه داشتیم من و اون دوتا نیروی مخصوص میگشتیم...
همینطور که داشتم میگشتم دیدم یکی مسلح ۵متری من ایستاده... فوری خواستم برگردم پشت دیوار تا بهم شلیک نکنه، اما یه تیر شلیک کرد خورد به بازوی سمت راستم..
بلافاصله خودم و کشیدم عقب.. اون دوتا نیروی مخصوصم سنگر گرفتند..
کل طبقات و همچین بیرون ساختمون و حتی داخل ساختمون محاصره بود.. ساختمون از دو سمت راه داشت و پله میخورد به راهروها...
اون بیشرف از هر سمتی میرفت، یا میخورد به بچههای نهاد امنیتیمون، یا میخورد به بچههای رهایی گروگان و نیروی مخصوص..
هر سمتی میرفت برگشت میخورد و، وسط راه دوباره برمیگشت یه سمت دیگه.. تا اینکه دو سه بار این کار و کرد و مارو داشت دور میزد...
یه جایی داشت فرار میکرد بیاد از......
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ حرکت
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ به مح
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
یه جایی داشت فرار میکرد بیاد از طبقه چهار پایین، که من متوجه شدم، بی سیم زدم:
+تیم مستقر در راهروی طبقه چهار آماده باش.. یه تروریست از پله های وسط ساختمون داره میاد سمتت
یکی از بچه های نیروی مخصوص از پشت دیوار یهویی اومد بیرون و مستقیم زد کنار قلب آرمین و، اون و به درک واصل کرد.. آرمین تروریست هم همینطور مثل یه توپ قِل خوردو رفت پایین جلوی پای نیروی ویژه افتاد.
من دیگه بیحال شده بودم.
دیگه خسته شده بودم.. بهم ضعف دست داد.. چون چند روز بود هیچ چی جز دو سه لقمه نون و یکی دوتا خرما چیزی نخورده بودم...
آرمین که افتاد خیالم جمع شد.. همونطور که دیدم افتاد، منم کنار همون دیوار افتادم پایین و تکیه دادم و نشستم..
از شدت ضعف و خون ریزی که کتفم داشت، احساس حال تهوع میکردم.. فقط بی سیم زدم فورا کل ساختمون و پاکسازی کنند...
به زور با کمک دوتا نیروی مخصوصی که همراه من بودند، بلند شدم و رفتم اون طبقه ای که مادرم و شیوا بودن..
وقتی رسیدیم، مادرم تا من و دید جیغ کشید.. چون شوکه شد ، وقتی دید سمت راست بدنم کلا خونی هست و بیحالم و ضعف دارم و تموم لباسم خونی و خاکی شده بود خیلی ترسید.. چون رنگ لباسمم روشن بود پیرهنم بیشتر جلوه میکرد..
مادرم بلند شد از کنار زنه و اومد سمت من و هی نفس نفس میزد و میگفت:
_پسرم چی شده.. تو رو خدا چیشده.
با بی حالی گفتم:
+چیزی نیست قربونت برم من. یه خراش ساده هست..چرا انقدر بی تابی میکنی.. بشین همینجا روی این کیسه سیمان.. بشین راه نرو پاهات درد دارن.. منم چیزیم نیست..
به زور با زانوهام رفتم بالای سر شیوا که بچه های امدادی نیروی مخصوص اومده بودن تا جلوی خونریزی بازوهای شیوا رو بگیرن و بعدش ببرنش بیمارستان..
بهش گفتم:
+حالا که گیر افتادی.. مثل آدم فقط یک کلمه بگو جاسوس شما توی مرکز ما، یا سکوی پرتاب کی بوده؟
دیدم حرف نمیزنه..
دوباره ازش پرسیدم دیدم حرف نمیزنه.. به تیم پزشکی گفتم بلند شن برن کنار.. با پاهام روی دست شیوا دقیقا نزدیک زخمش و که گلوله خورده بود، لگد کردم و نالش رفت هوا..
بهش گفتم:
+ بهت خیلی امتیاز دادم تا حالا.. گذاشتم با بچت حرف بزنی و... اما برای بار آخر بهت میگم.. همین الان بهم بگو جاسوستون کی بوده ؟
دیدم بازسکوت کرده.. منم درد و ضعف داشتم واینم حرف نمیزد، اعصابم بیشتر به هم میریخت.
چون داشت وقت تلف میکرد و ممکن بود اون آدم جاسوس در بره.
بهش گفتم:
+ ببین جوری میزنمت صدای سگ بدی..تا اون روی من و بالا نیاوردی حرف بزن..
دیدم باز ساکته..یه چگ زدم توی صورتش وسرش داد کشیدم. بهش شوک وارد کردم. گفتم:
+حالا میگی کیه یا نه؟
شیوا ترسید و به حرف اومد. اما یه چیزی گفت، که دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش..اسم کسی رو آورد که داشتم دیوانه میشدم....
گفت:
_جاسوس نبود... فرمانده عملیات ما بود !!!
+خب کی بوده؟ اسمش چی بوده؟
گفت:_ عطا!!!!!!!!!
من و مادرم همدیگرو فقط نگاه کردیم...
همزمان من و مادرم عین این فیلما گفتیم:
+عطاااااااااااا ؟؟؟؟؟ !!!!!
گفت: _آره عطا.
عطا دوست خانوادگی ما بود. رفت و آمد خانوادگی داشتیم..
مادرم خیلی ضربه روحی بزرگی خورد همون جا... من متلاشی شدم با این حرف... فقط اون لحظه از ناراحتی و عصبی شدن،
و اینکه باعث و بانی همه این بدبختی ها، صمیمی ترین دوست من و قدیمی ترین دوست من شده بود، داشتم از درون میسوختم... همونجا رفتم به دیوار تکیه دادم... یه آهی از دلم کشیدم....
دیگه نشستم... چون از بی حالی و ضعف چشمام باز نمیشد.. از شدت ضعف و حالت تهوع ، و فشار عصبی و روحی،فقط خودم و به زور نگه داشتم که همونطور که نشستم نیفتم و نقش زمین نشم..
موبایم و از جیبم آوردم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم..جواب داد تلفن و:
+سلام حاج آقا..
_سلام.. بگو عاکف. چرا بیحالی؟ پیداشون کردید؟
+پایان ماموریت و اعلام میکنم...
_وضعیت؟
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ یه جا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
_وضعیت؟
+شیوا زخمی، مادرم الحمدلله سالم.خودم مجروح. تیمهای عملیاتی وامنیتی سالم.. نفر اول تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران خاموش. تیمهای امنیتی و عملیاتی مشغول پاکسازی آخرین مکان تروریستا..
_یا علی مددددددد.. جانم به تو پسرررر. گل کاشتی... ای شیرمادرت حلالت.. الحق که پسر علی سلیمانی شیرمرد جنگ های چریکی و اطلاعاتی و عملیاتی هستی.. واقعا روح پدر شهیدتم الان کنار امام حسین از این همه رشادتت شاده.. فقط گوشی دستت..
حاجی به رضوی که ظاهرا هنوز پیش بچههای ما بود توی ۰۳۴ گفت :
_دستور بدید ماهواره هروقت میخواد پرتاب بشه، در روزهای آینده، دیگه آزادن.. پایان ماموریت از مازندران اعلام شد..
دوباره اومد پشت خط و به من گفت:
_عاکف.. خوبی پسرم.؟ مادرت خوبه ؟ حاج خانم چیزیش نشده که.
+نه خداروشکر سالمه، ولی آسیب روحی دیده.. حاجی ، شیوا مجروح شده.. بچهها دارن درمانش میکنند و بعد از درمانهای اولیه، ان شاءالله تعالی هوایی منتقلش میکنند بیمارستانی که توی تهران بچههای خودمون مستقر هستند.
_تو چی ، سالمی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟
+گفتم که.. یه جراحت کوچیکه و یه کم ضعف..ول کن..مهم نیست. فقط تورو خدا سریع عطارو دستگیر کنید..
خندید و گفت:
_نیم ساعت قبل، داشته از بیمارستان فرار میکرده که ما به محض اینکه از ضدجاسوسی و رصدهایی که خودمون داشتیم و فهمیدیم این جاسوس هست، دستگیرش کردیم.. عاصف عبدالزهراء شخصا رفته بازداشتش کرده...منتظر بودم بیای تهران بهت بگم اینارو.. الان هم به اتهام جاسوسی توی یکی از خونههای امن بازداشته..بعدش منتقل میکنیمش به جایی که خودم فقط میدونم.
+حاجی اون جاسوس نبود، لعنتی فرمانده عملیات تروریستا وجاسوسا بود.
_چیییییییییییییییییی ؟ چی گفتی عاکف؟ دوباره بگو..
+اون فرمانده جاسوسا و تروریستا بوده.
_کی گفته؟
+ شیوا گفته... ضمنا، یه دستور بدید تموم ارتباطات چندماه اخیر عطارو کنترل کنند. ببینیم دیگه با کی در ارتباط بوده..
حاجی انگار خیلی هنگ کرد... گفت:
_عاکف تو چی میگی؟ من اصال باورم نمیشه.. این واقعا فرمانده عملیات بوده؟؟ الله اکبر.. فکر نمیکردم این فرمانده عملیات و #نفوذی تروریستا توی سکوی پرتاب و #رابط سکوی پرتاب با مرکز امنیتی ما باشه. البته بچه ها یه چیزایی توی خونش امروز بعد دستگیری پیدا کردند که ارتباط عطا با تامی برایان ، افسر اطلاعاتی سی آی اِی و تایید میکنه. نمیتونم الان بگم چی.. ولی.!!
به حاجی گفتم
+ولی چی ؟
_ خودت بیا تهران متوجه میشی... باید باهم بشینیم پازلهای موجود و کنار هم بچینیم، و کنار هم بزاریم تا ببینیم چی در میاد... الان هم خودم میخوام برم سراغش توی اون خونه امن.. هروقت اومدی تهران باهم بیشتر پیگیری میکنیم.. فعلا خوب شو فقط.
+حاجی؟
_جانم.
+ مسخرم میکنی؟؟
_یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم!!
+خیلی خوب متوجه میشی منظورم و. !
_خب واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟
+باشه.. واضح حرف میزنم.. شک ندارم تو زودتر فهمیدی اون جاسوس بوده که الان زنگ زدم بهت بگم، تو گفتی اون دستگیر شده... حتی شک ندارم از معاونت ضدجاسوسی هم زودتر فهمیدی، و به روی خودت نمی آوردی.. وقتی هم بهت میگفتم یه کاری کنید نفوذی پیدا بشه، بازم به روی خودت نمی آوردی... پس بهم بگو موضوع چی بوده؟ اذیتم نکن و بازیم نده.. این حرفایی هم که من زدم و مثلا تعجب کردی هم، احساس میکنم ساختگیه.. من نیروی تازه کار نیستم.. خودت میدونی زرنگم و کسی نمیتونه من و دور بزنه.. حتی خودت.. حتی خیلی ها که مدعی هستند در دور زدن افراد..
مکثی کرد و گفت:
_بیا تهران بهت میگم.
وقتی اصرار کردم به حاجی که بهم بگه، مکثی کرد و گفت:
_بیا تهران بهت میگم.
+حاجی خواهش میکنم.. من الان اصلا حالم خوب نیست.. پس تو بیشتر حالم و خراب نکن.. بگو..
_دهنت و سرویس پسر.. هرکی و بپیچونم تورو نمیتونم..بیخیالم نمیشی حالا..
+حاجی بگو. لفتش نده..
_ببین عاکف، عطا یه اشتباه کرد و من فهمیدم.. فقط با یه اشتباه.
+چه اشتباهی؟؟
_وقتی پی ان دی رو برد تحویل تروریستای توی تهران بده موقع قرار، وقتی رفت و سوار شد برای تحویل، یه خرده که گذشت ماشین تروریستا حرکت کرد.. خب عطا هم توی ماشین بود.. ما منتظر بودیم عطا رو پیاده کنند....عاکف جان باید خدمتت عرض کنم که وقتی عطا پیاده شد زیر چشمش و اون زنه که فامیلیش شمسیان بود، یه بادمجون کاشت، و انداختنش از ماشین بیرون. بچههای ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ یه جا
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ _وضعیت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
_....بچه های ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها سوارش میکنن،قبل از بردنعطا به درمانگاه، میارنش اینجا توی خونه امنِ ۰۳۴ .. وقتی اومد میتونست بگه به کسی که قطعه رو تحویل دادم یه زن بوده و من و انداختن بیرون فرار کردن.. اما از دهنش در میره و میگه شمسیان قطعه رو گرفته و در رفته..این که اینطور گفت، من و عاصف یه لحظه، همدیگرو نگاه کردیم و با این حرفش که این فامیلی زنه رو از کجا میدونه از تعجب دهنمون باز موند...ما خودمون تا اون لحظه نمیدونستیم با کی طرف بودیم اما عطا میدونست... من به روی خودم نیاوردم این حرف عطا رو !!....به بچه ها گفتم ببرنش بیمارستان.. بعد اینکه رفت، به عاصف گفتم تموم مکالمات خط عطا رو شنود کنند و زیرنظر داشته باشنش توی همون بیمارستان...قبل از بیمارستان بردنش وقتی دیدم عطا خودش توی مرکز ما همچین سوتی رو با زبون خودش داده و از دهنش فامیلیه زنه پریده ، شاخکام و شدیدا تیز کرد.. در صورتیکه ما تا اون لحظه نمیدونستیم با چه کسی طرفیم، برای همین تصمیم گرفتم عطا رو با دست خودم، قشنگ بیارمش توی بازی و بزارم مثل یک مهره آزاد ولی سرگردان توی
این پروژه بچرخه..
+خب چیکار کردی مگه؟
_ وقتی که عاصف و تیم عملیاتیش، شمسیان و زدن مجروح کردن، قرار بود ببرنش بیمارستان گروه۵۱۲ که بچههای ما اونجا بودن.. اما من گفتم ببرنش همون بیمارستانی که عطا برای اون ضربه ای که توسط همین شمسیان توی اون ماشینِ وَن، زیر چشمش خورد؛ بستریش کنن شمسیان و !!...بهزاد و فرستادم بره فقط رفتارای عطارو زیر نظر بگیره...عطا ظاهرا توی بیمارستان یه لحظه شمسیان میبینه که دارن میبرنش اتاق عمل تعجب میکنه و میاد سمت برانکاردش... وقتی هم که بردنش اتاق عمل، هر چند دقیقه یواشکی میومد دورو بر اتاق عمل میگشت.. نمیدونست زیر نظره.. به بچههامون گفتم بزارید توی بیمارستان آزاد باشه و فقط زیر نظر بگیریدش قشنگ، تا دستمون پر باشه.. اونم به هوای اینکه کسی توی بیمارستان نیست قشنگ هرجایی میخواست میرفت... ما هم گذاشتیم خوب بازی کنه... به خیال اینکه ما نمیفهمیم.. اما زیرنظر عوامل ما از دکتر و پرستارایی که اونجا مستقر بودند، بود... همزمان متوجه شدم عطا میخواد بچه ی شیوا صادقی رو از طریق یه راننده تاکسی بدزده تا شیوا صادقی و تحت فشار قرار بده که مادرت و بکشن و تیم جاسوسی_ تروریستی از مازندران سریعتر در برن و تا تو دستت بهشون نرسه و فقط جنازه مادرت و بگیری...چون عطا میدونست تو به تیم تروریستی مورد حمایتِ خودش که مستقر در شمال بودن میرسی.. برای همین عطا این کارو کرد که تو نرسی و اونا رو نگیری تا توی بازجویی نگن عطا با ما بوده و فرمانده عملیات این گروه جاسوسی_ تروریستی بوده.. ماهم پیشدستی کردیم و مادر شیوا صادقی و بچش و آوردیم توی مرکز۰۳۴ خودمون و الان طبقه پایین نشستن دارن آب پرتقال میخورن...راننده تاکسی هم از عوامل منافقین بوده که عاصف دستگیرش کرد.. هووووفففففف .. بسه عاکف بیا تهران بقیش و برات میگم..
+ممنونم.... امشب برمیگردم تهران...فقط باید برم بیمارستان تیر و از بازوم دربیارن...
_کارات اونجا تموم شد ساعت اومدنتو بگو میگم از تهران هواپیمای(......) بیاد مازندران، بعدش تو و مادرت و خانومت و با پرواز مخصوص بیارن تهران.. اینجاهم بچه ها میان دنبالتون و میارنتون خونتون. خونه خودت میری؟
+احتمالا آره. میرم خونه خودمون... اما اگه برم مادرمم میبرم خونه خودم.
_باشه.. از حالا میگم بچه ها برن اونجارو حفاظت کنند.. تا چندماه بازم همینه.
+باشه..یاعلی
وقتی که کل ساختمون و بچه ها پاکسازی کردند و مطمئن شدیم دیگه خبری نیست اومدیم بیرون.
به فیروزفر گفتم:
_من و مادرم و ببرید بیمارستانی که خانومم بستری هست..خودتم بالای سرم باش توی آمبولانس
✍نکته امنیتی:
دلیل اینکه خواستم فیروزفر باشه بالای سرم این بود که احساس میکردم شاید هنوز دوروبرم نا امنه....بگذریم..
با آمپول و سِرُم و یه سری دارو من و تا بیمارستان حفظم کردند..بیهوش میشدم توی مسیر و دوباره به هوش می اومدم..
چون شدیدا ضعف داشتم و خونریزی دستمم با اینکه جلوش و گرفته بودن، دوباره زیاد شده بود..
چون دقیقا همونجایی تیر خورد که توی سوریه در آخرین باری که مستقر بودم ، دو سه تا ترکش ریز رفته بود توی کتفم. برای همین دردش بیشتر بود.
توی آمبولانس مادرم بالای سرم بود و گریه میکرد.. به مادرم گفتم:
+رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو.....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ _....ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
به مادرم گفتم :
+رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو جایی هست میاد تا نیمساعت یک ساعت دیگه.. از اتفاقی که برای تو پیش اومد هم بهش چیزی نگو..
¤¤یک ساعت بعد بیمارستان...
وارد بیمارستان شدیم و قبل اینکه من و ببرن اتاق عمل گفتم :
+من و بیهوش نکنید و با بی حسی عمل کنید.. چون طاقت دارم و سختترش و توی جاهای دیگه دیدم و کشیدم..
یه دلیل دیگش امنیتی بود.. چون ممکن بود نفوذی دشمن توی بیمارستان و یا در پوشش پرستار ودکتر بوده باشه
و بعد از به هوش اومدنم بخوان از زیر زبونم یه سری مسائل و بکشونن بیرون. البته دکترا و پرستارا همشون مورد تایید فیروزفر قرار گرفته بودن و با تهران هماهنگ بود.
من و بردن اتاق عمل. فیروزفر هم باهام توی اتاق عمل اومد و همه رو زیر نظر داشت.
تیرو از توی بازوم درآوردن و حدود یک ساعت توی اتاق عمل بودم.. چون خونریزی زیاد بود.
جراحی که تموم شد من و از اتاق عمل بردن بیرون. دیدم دوستم مهدی و مادرم و... همه منتظرم هستند. مادرم من و دید خوشحال شد.
به بچه ها گفتم :
+تختم و ببرن اتاق فاطمه.
من و منتقل کردن توی بخش و بردن اتاقی که خانومم بستری بود....
وقتی در باز شد و فاطمه دید دستم از کِتف تا آرنجم باند پیجی شده هست ،به زور خودش و از روی تخت بلند کرد و داشت میومد پایین که بهش اشاره زدم نیاد پایین..
ولی به حدی شوکه شده بود که وقتی من و دید با این وضعیت، به زور داشت میومد..
مادرم و اون محافظی که خانوم بود، یعنی خانم یزدانی، جلوش و گرفتن.
به فیروزفر گفتم :
+تختم و ببرید نزدیک تختِ خانومم.. همه برن بیرون جز مادرم..
من موندم و فاطمه زهرای عزیزم و مادرم.. حسابی فاطمه و مادرم همدیگرو بغل کردن و گریه کردن.. خداروشکر همه چیز بخیر گذشت..
به یکی از بچه های حفاظت که پشت در بود صداش زدم و گفتم:
+آقای محمدی..
درو باز کرد و اومد داخل..
_جانم بفرمایید حاج آقا..
+یه زحمت بکش تلویزیون اینجارو راه بنداز..به رییستون فیروزفر هم بگو تا یه ربع دیگه بیاد داخل این اتاق..
_چشم
تلویزیون و روشن کردو از اتاق رفت بیرون..
زدم شبکه خبرودیدم به به.. داره همزمان خبر پرتاب ماهواره باحضور مقامات عالیرتبهی کشورو پخش میکنه و توضیح میده و میگه:
🎙_راه فضا امروز برای ایرانیان گشوده شد. تا ساعاتی دیگر پرتاب موفق نخستین ماهواره ساخت #داخل، به دست متخصصان جوان کشورمان انجام خواهد شد.. طبق گفته کارشناسان و مسئولین این پروژه مهم، که چشم دنیارا خیره کرده است، حتی یک پیچ و مهره این ماهواره از خارج از مرزهای ایران وارد نشد. تنها یک قطعه ی ضدراهداری آن بود که از کشوری خریداری شده و اکنون مشابهش در ایران در حال ساخت است.(قطعه پی ان دی رو
میگفت که دهن من و مجموعمون خانوادم آسفالت شد بابتش). این حرکت عظیم که خبرگزاری ها و رسانه های خارجی و مقامات سیاسی و امنیتی دنیارا مبهوت کرده، از برکت انقلاب اسلامی رخ داده است.. با پرتاب و در مدار قرار گرفتن این ماهواره ملی که ساخته ی دست متخصصانِ پسر وَ دختر ایرانی می باشد، با این حرکت، از امروز جمهوری اسلامی ایران رسما به ۸ کشور #باشگاه_فضایی جهان پیوسته است...این ماهواره با هدف ارسال و دریافت پیام های مخابراتی و تعیین مشخصات مداری به فضا پرتاب خواهد شد..این ماهواره با دو باند فرکانسی هر شبانه روز ۱۵ بار دور زمین میچرخد و در هر دوری که میزند دوبار از طریق ایستگاههای زمینی، دور سنجی و برد سنجی و کنترل سنجی و هدایت میشود....
خبر و که گوش کردم ،
تلویزیون و خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم.. دو_سه دیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد...در زد و وارد شد..
وقتی اومد سر حرف و باز کردم و بهش گفتم:
+خواستمت تا بیای اینجا و ازت تشکر کنم.. هم از تو و هم از نیروهای عزیزت و هرکسی که کمکمون کرد در این پرونده. احتمالا آقای فرماندارو نمی بینم.. از طرف من ازشون تشکر کنید و ان شاءالله تعالی سبحان، دفعه های بعدی اگر اومدم شمال حتما میرسم خدمتشون.. چون از بچههای مخابرات هم میخوام تقدیر بشه.
فیروزفر هم خیلی خوشحال شد و برام آروزی موفقیت کرد و وسط حرفش موبایلش زنگ خورد و بهش گفتم راحت
باشه و جواب بده..
رفت بیرون ...
و منم زنگ زدم به تهران..خانوم ارجمند یه کم با من خوش و بش کرد و تبریک گفت پیروزی توی این عملیات و، بعدش وصلم کرد به حاجی:
+حاج کاظم سلام
_سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم...رابط....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ _....ب
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ به ماد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
_سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم..رابط تیم تروریستی عطا اینا میدونی کی بود؟
+کجا؟
_توی مازندران.
+نه نمیدونم کی بود.
_کنارت بود
+یعنی چی.. واضح بگو ببینم چی میگی حاجی!!
_همسایه مادرت، داریوش...!!!
+یا ابالفضل.. تو چی میگی حاج کاظم؟
_عاصف به رفیقت مهدی وصل شد و گفت فوری دستگیرش کنن.. چنددیقه قبل مهدی و تیمش توی مازندران، داریوش و دستگیر کردند و بردنش آگاهی..ظاهرا اون موقع تو توی اتاق عمل بودی.. الانم فیروزفر و عاصف دارن هماهنگی های لازم و برای انتقال اینا به تهران انجام میدن.. قراره فیروزفر و تیمش داریوش و تحویل بگیرن و هوایی بیارنش تهران.
+پناه بر خدا.. حاجی من میخوام تا یکساعت دیگه بپرم بیام تهران.. حال عمومی من خوبه.. مادرم پیشمه و یه کم شوکه هست فقط.. فاطمه هم که دست و پاش مجروحه و میاد تهران استراحت میکنه.. یه زحمت بکش، هواپیمای نهاد خودمون و بگو بپره بیاد فرودگاه ساری.. با فیروزفر هماهنگ میکنم ما رو با هلیکوپتر بیارن ساری و از اونجا بیایم تهران. فقط خواهشا بازجویی هارو شروع نکن.. میخوام باشم از صفر تا صدش.
_باشه..ولی قول نمیدم بازجویی هارو باشی..
+عه... عه... عه... عه... یعنی چی؟
_بیا بعدا بهت میگم.. راستی خبر مربوط به ماهواره رو دیدی؟
+چنددیقه قبل از تلویزیون یه تیکش و ضبط کرده بودن توی اخبار نشون دادن دیدم. الآن ماهواره رو ولش کن، بهم بگو چرا من شاید توی بازجویی ها نباشم. واقعا چرا؟
_حالا.. بماند.. بیا تهران بهت میگم..
+باشه.. من تا یکی دو ساعت دیگه میام تهران
_اومدی نمیای اینجا.. میری خونه استراحت میکنی.. ضمنا خونت توی تهران از روز دزدی تا حالا داره حفاظت میشه. خداروشکر خبر خاصی هم نیست دیگه. ولی میگم حفاظتش و بیشتر کنن.
+باشه ممنونم. میبینمتون تهران.
_یاعلی
با فیروفر هماهنگ کردم....
تا نیم ساعت دیگه هلیکوپتر بیاد ۲۰۰متر قبل همون بیمارستانی که گفته بودم یه زمین حدودا ۵۰۰متری هست، که خالیه.
فاطمه و مادرم همراه دوتا محافظ مسلح با یه آمبولانس و من هم با ماشین فیروزفر،
نیمساعت بعدش رفتیم سمت همون هلیکوپتری که برای اون نهاد امنیتی مازندران بود و قرار شد فوری بیاد دویست متر قبل بیمارستان، و داخل اون زمین خالی مستقر بشه..
¤¤چهل دقیقه بعد، پس از خروج از بیمارستان کنار هلیکوپتر....
فوری با کمک بچه ها سوار شدیم و فاطمه رو با برانکارد سوار هلیکوپتر کردن..فیروزفر هم سوار هلیکوپتر شد و باهامون تا فرودگاه دشت ناز ساری اومد.
وقتی هلیکوپتر توی باند فرودگاه نشست، من و مادرم پیاده شدیم..
از قبل هماهنگ شده بود که آمبولانس بیاد و فاطمه رو تا پِلِّه کانِ اون هواپیما یا همون جِتِ ۳۰ نفره مخصوص تشکیلات خودمون برسونه..
این جت کوچیک مخصوص اون نهاد امنیتی بود و حدود سی نفر گنجایش مسافر داشت و برای نیروهای رده بالای امنیتی بود ،
که باید از استانی به استان دیگه برای ماموریت ها منتقل میشدند که بخاطر مشکلات پیش اومده برای من هم سازمان اجازه دادند استفاده کنیم.
از هلی کوپتر پیاده شدم.. دیدم موبایلم داره زنگ میخوره..
نگاه کردم به شماره دیدم مهدی هست. جواب دادم:
+سلام مهدی.. جانم داداش بگو.
_سلام بی مرام.. داری میری؟؟ اومدم بیمارستان.. گفتن رفتی.. حداقل خبر میدادی..
+شرمندتم.. خیلی فوری باید برم تهران. کلی کار داریم.
_من درگیر همسایه مادرت داریوش بودم.. داشت فرار میکرد از مازندران گرفتیمش.. مادرت فهمیده؟
+نه بابا. چیزی نگفتم.. راستی مهدی جان یه زحمتی برات دارم.. احتمالا ویلای اونجا رو بفروشیم.. به مادرم بگم جای دیگه برای خودش بگیره.. دیگه اونجا نمیزارم بمونه.. چون مکانش لو رفته. نمیشه اتفاقات بعدی و پیش بینی کرد..یه زحمت بکش.. لطفا اگر میشه به فکر فروش اونجا باش از همین امروز و فردا.
_چشم..
+مهدی جبران میکنم محبت هایی که بهم کردی.. سرحال شدم میام شمال و یا اینکه بهت خبر میدم با سحرخانم بیاید تهران پیشمون.
_فدات شم داداش.. چشم.. باعث افتخاره..
سوار ماشین شدم و رفتم سمت پله ی هواپیما.. فاطمه و مادرم با آمبولانس پشت سرمون بودن و رسیدن..
از ماشین که پیاده شدم، دیدم روی پله هواپیمای تشکیلات، یه چهره آشنا ایستاده.. دقت کردم دیدم عاصف عبدالزهرا هست..
اومد پایین و همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم هم و، و یه خسته نباشید به هم گفتیم..
بهش گفتم :
+فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما چون......