اقیانوسی بود بیکرانه به نام «توس» که پادشاهش به «رضا» نامدار بود . حتما نامش را شنیدهاید. در آن اقیانوس ژرف میشد ماهیهای بزرگ و کوچکی را دید که با شادمانی و نشاط، در عمق اقیانوس شناورند و دامنْ دامنْ، دُرّ و مرجان صید میکنند.
هر کس به فراخور ظرفیت و تلاش خود، صیاد بود. صید هم که تمامی نداشت. هیچکس هم در اقیانوسِ برکت، چشم طمع به صید دیگری نداشت.
چند سالی از زیستنم در آن اقیانوس بیشتر نگذشته بود که دوباره طبع بیقرار و دوستدار کشف اقیانوسها و دریاهای ناشناخته، به جنبش درآمد.
گهگاه خودم را از عمق اقیانوس به سطح میرساندم، جَستی میزدم و در فاصله بین آسمان و آب اقیانوس، چند لحظهای دوردستها را میپاییدم؛ اما فقط آب بود و آب!
قبل از ظهر یک روز آفتابیِ دلانگیز بود و من در حال بالا و پایین پریدن و بیتابی که ناگاه لکلک تقدیر چون پیکان، سینه آسمان را شکافت و در یک چشم به هم زدن مرا به منقار گرفت و با خود برد.
چشمهایم از حدقه بیرون زده بود. آخر، این شیطنتها و بیقراریها کار دستم داد و اسیرم کرد. اما نمیدانستم لکلک کجا مرا زمین میگذارد و شروع میکند به ازهمپاشاندن ذره ذرهٔ وجودم.
اقیانوس به انتها رسید و دوباره کوههایی که دیگر حالا چندان برایم ابهامبرانگیز نبودند، جلو چشمانم قطار شدند.
لکلک بیوقفه پرواز میکرد و من نگران بودم از سرنوشت شوم خویش و مدام خودم را سرزنش میکردم بر این سرکشی و بیقراری که مرا از فراخنای اقیانوس، در تنگنای منقار لکلکی گرسنه گذاشته است.
اما فرارویم چارهای جز تسلیم نبود:
در کف شیر نر خونخوارهای
غیر تسلیم و رضا، کو چارهای؟
تصمیم گرفتم چشمهایم را ببندم و بر سر راه تقدیر، به انتظار بنشینم. و لکلک همچنان در پرواز بود.
ناگاه بهخود آمدم و خود را میان آسمان و آبی دریایی ناشناخته معلق دیدم. گویا لکلک مرا رها کرده بود و یا شاید هم به ماموریت خویش در انتقال من از اقیانوسی سِتُرگ به دریایی بزرگ پایان داده بود.
طولی نکشید که گرمای آب دریا بر تنم نشست و نفسم تازه شد و خود را در جمع ماهیان دیدم. ملکهٔ این دریای زیبا «معصومه» نام داشت. عجیب آنکه در آن محیط تازه با ماهیان خُرد و کلانش، بههیچوجه احساس غربت و تنهایی آزارم نمیداد. بعداً فهمیدم که این دریا را با آن اقیانوس الفتی دیرینه است، پس طبیعی بود که ماهیهای آن دو هم با یکدیگر احساس آشنایی داشته باشند.
اما، با همه لطافت و طراوتی که شناکردن در این دریای آرام دارد، چند وقتی است هوای سفر به اقیانوس، وجودم را دوباره ناآرام و طوفانی کرده است. تا آفتاب بالا میآید، بالا و پایین جستنم آغاز میشود تا شاید لکلک تقدیر دوباره از راه برسد و مرا در منقار خود گرفته، بر فراز اقیانوس «توس» رها کند.
#توس
#امام_رضا_ع
#معصومه_س
#مشهد
#قم
#اقیانوس
#دریا
#ماهی
#تقدیر
#سیام_صفر_سالروز_شهادت_امام_مهربانی ۱۴۴۵ق.
@Deebaj