eitaa logo
دیباج
88 دنبال‌کننده
379 عکس
53 ویدیو
4 فایل
دیباجِ (حریرِ) سخن از تار و پود واژگان پذیرای نظرات خوانندگان ارجمند هستم. ارتباط با مدیر: @Armaktab 💠
مشاهده در ایتا
دانلود
اقیانوسی بود بی‌کرانه به نام «توس» که پادشاهش به «رضا» نامدار بود . حتما نامش را شنیده‌اید. در آن اقیانوس ژرف می‌شد ماهی‌های بزرگ و کوچکی را دید که با شادمانی و نشاط، در عمق اقیانوس شناورند و دامنْ دامنْ، دُرّ و مرجان صید می‌کنند. هر کس به فراخور ظرفیت و تلاش خود، صیاد بود. صید هم که تمامی نداشت. هیچ‌کس هم در اقیانوسِ برکت، چشم طمع به صید دیگری نداشت. چند سالی از زیستنم در آن اقیانوس بیشتر نگذشته بود که دوباره طبع بی‌قرار و دوستدار کشف اقیانوس‌ها و دریاهای ناشناخته، به جنبش درآمد. گه‌گاه خودم را از عمق اقیانوس به سطح می‌رساندم، جَستی می‌زدم و در فاصله بین آسمان و آب اقیانوس، چند لحظه‌ای دوردست‌ها را می‌پاییدم؛ اما فقط آب بود و آب! قبل از ظهر یک روز آفتابیِ دل‌انگیز بود و من در حال بالا و پایین پریدن و بی‌تابی که ناگاه لک‌لک تقدیر چون پیکان، سینه آسمان را شکافت و در یک چشم به هم زدن مرا به منقار گرفت و با خود برد. چشم‌هایم از حدقه بیرون زده بود. آخر، این شیطنت‌ها و بی‌قراری‌ها کار دستم داد و اسیرم کرد. اما نمی‌دانستم لک‌لک کجا مرا زمین می‌گذارد و شروع می‌کند به از‌هم‌پاشاندن ذره ذرهٔ وجودم. اقیانوس به انتها رسید و دوباره کوه‌هایی که دیگر حالا چندان برایم ابهام‌برانگیز نبودند، جلو چشمانم قطار شدند. لک‌لک بی‌وقفه پرواز می‌کرد و من نگران بودم از سرنوشت شوم خویش و مدام خودم را سرزنش می‌کردم بر این سرکشی و بی‌قراری که مرا از فراخنای اقیانوس، در تنگنای منقار لک‌لکی گرسنه گذاشته است. اما فرارویم چاره‌ای جز تسلیم نبود: در کف شیر نر خون‌خواره‌ای غیر تسلیم و رضا، کو چاره‌ای؟ تصمیم گرفتم چشم‌هایم را ببندم و بر سر راه تقدیر، به انتظار بنشینم. و لک‌لک همچنان در پرواز بود. ناگاه به‌خود آمدم و خود را میان آسمان و آبی دریایی ناشناخته معلق دیدم. گویا لک‌لک مرا رها کرده بود و یا شاید هم به ماموریت خویش در انتقال من از اقیانوسی سِتُرگ به دریایی بزرگ پایان داده بود. طولی نکشید که گرمای آب دریا بر تنم نشست و نفسم تازه شد و خود را در جمع ماهیان دیدم. ملکهٔ این دریای زیبا «معصومه» نام داشت. عجیب آنکه در آن محیط تازه با ماهیان خُرد و کلانش، به‌هیچ‌وجه احساس غربت و تنهایی آزارم نمی‌داد. بعداً فهمیدم که این دریا را با آن اقیانوس الفتی دیرینه است، پس طبیعی بود که ماهی‌های آن دو هم با یکدیگر احساس آشنایی داشته باشند. اما، با همه لطافت و طراوتی که شناکردن در این دریای آرام دارد، چند وقتی است هوای سفر به اقیانوس، وجودم را دوباره ناآرام و طوفانی کرده است. تا آفتاب بالا می‌آید، بالا و پایین جستنم آغاز می‌شود تا شاید لک‌لک تقدیر دوباره از راه برسد و مرا در منقار خود گرفته، بر فراز اقیانوس «توس» رها کند. ۱۴۴۵ق. @Deebaj
🔶رباعی صاحب بن عباد در وصف «توس» و امام «نفوس» يا زائـراً سـائـراً إلى طوسِ مشهدِ طُهرٍ وأرض تـقـديسِ أبلِغْ سلامي الرضا وحُطَّ علىٰ أكرم رَمسٍ لِخيـر مَـرموسِ 📌ای زائری که رهسپار توسی! مدفنی که پاکیزه و سرزمینی که ستودنی است. درود مرا به «رضا» برسان و در کنار برترین قبر که بهترین مدفون را در خود جای داده است، بار بینداز! @Deebaj
دیباج ۱۷۴ 🔶عطر خاطرات بچه که بودم، با پدرم زیاد به مشهد می‌رفتیم، خودمان دوتایی. از گاراژ نخریسی ‏تا پنج‌راه پایین‌خیابان ‏را با اتوبوس‌های شرکت واحد می‌رفتیم و بعد پدر دستم را میان دست‌های پینه بسته‌اش ‏می‌گرفت و روبروی گنبد، دست به سینه می‌ایستاد و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. ‏ در مسیر حرم، همیشه گوش‌هایم در شلوغی بازیگوشی‌های کودکانه تیز می‌شدند سمت ‏ساعت حرم تا بتوانم تعداد زنگ‌هایی را که می‌نواخت بشمارم و بعد مثلا بگویم: بابا! ساعت ‏‏10 شد. و بابا با لبخندی شیرین، دست مرا به نشانه آفرین‌گفتن کمی بفشارد و بعد بقیه راه.‏ در طول مسیر، خیلی از کاسب‌ها بابا را می‌شناختند. جلو بعضی مغازه‌ها که می‌رسیدیم، بابا درون مغازه ‏سرک می‌کشید و با صدای بلند، سلام می‌کرد، حالی می‌پرسید و بعد، راه رفتن را از سر می‌گرفت. گاهی ‏هم اتفاق می‌افتاد که به استکانی چایی مهمان می‌شد و من هم در گوشه‌ای از مغازه به نشخوارکردن شکلاتی و یا کشمشی که تعارفم کرده بودند، مشغول می‌شدم..‏ بوی نعنا، پونه، زعفران و به حرم که نزدیک‌تر می‌شدیم، بوی عطر حرم و زرق و برق بساط ‏سوغات‌فروش‌ها، هوش از سرم می‌برد و مرا در حس و حالی غرق می‌کرد که هنوز هم بعد از گذشت ‏‏40 سال، هر وقت به زیارت مشرف می‌شوم، برایم زنده می‌شود. آرامگاه پیر پالان‌دوز را که رد می‌کردی، خودت را ‏روبروی درب بزرگ صحن می‌دیدی و آرامش عجیبی را در وجود خودت از زمزمه پاک راز و ‏نیازهایی که همچون جویباری پاکیزه از چشمه دل بر زبان زائران جاری می‌شد، احساس می‌کردی. آن ‌جا هم بوی اسپند و عود و کندُر، هوش از سرت می‌برد. @Deebaj