🌿 انار برایتان شکسته ام که غمم را
🌾 به این بهانه برایتان دانه دانه بگویم
ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
💠 انار خوران شب یلدا !
اصلا جبهه همه چیزش متفاوت بوده!
حتی انارخوری در شب یلدا !
در این شب های سرد که دور کرسی ، آهان ببخشید اشتباه گفتم: دور مودم و وای فای نشستیم و هرکدام سرمان به دوستان مجازی خودمون گرمه، یاد اونا بخیر که بدون اینکه بدونیم یا بهمون پیامک بدن، یا توی شبکه های مجازی عکس سلفی "من و ترکش یهویی" بذارن! توی سخت ترین و سردترین و زیر آتش خمپاره، یاد ما بودند!
یادشون بخیر
شادی اونایی که رفتند و سلامتی اونایی که هنوز هستند و می سوزند و می سازند، تا عاقبت بخیر بشن! صلوات -
ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
📸👆شهید حاج احمد کاظمی، سمت راست تصویر
ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
🌴 کانال "دفاع مقدس"
☀️ چه عجب گر دل من روز ندید
🌔 زلف شما صد شب یلدا دارد . . .
ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
📷👆 مقدمات شب یلدا توسط رزمنده ها☝️☝️
ا🌓▫️🌓▫️🌓▫️🌓▫️🌓
💠 خاطرهای از #شب_یلدا در جبهه!
#زمان_جنگ
🌸 بچهها را بيدار كرديم و به ستون يك در حالى كه بيسیمچى در جلو و عقب و من كه آن شب به عنوان بَلَدچى گردان بودم در كنار فرمانده گردان براى شناسائى منطقه به حركت افتاديم و تا صبح پياده روى كرديم.
🍀 در ميان افراد نوجوان چهارده ساله تا پيرمرد هفتاد و پنج ساله به چشم ميخورد كه همگى از روحيهاى برخوردار بودند كه انسان در كنار آنها اصلأ احساس خستگى نميكرد.
🌼 وقتى از مناطق شناسائى بازگشتيم دقيقأ صبح شده بود كه نماز صبح را به جماعت خوانديم و به چادرها رفتيم و همه خوابيديم. ميتوانم بگويم كه آن شب يكى از بهترين شب يلداهايم بود كه از خواندن شاهنامه خبرى نبود و هيچكس براى كسى فال حافظ باز نكرد، در آن شب از انار و هندوانه خبرى نبود، از آجيل و تخمهای که مردم فهيم ما برايمان فرستاده بودند نيز خبرى نبود، چون بچههای باقی مانده در چادرها، ترتیب همه را داده بودند😄
🌺🌿 ولى نامههاي لابلاى آجيلها که مردم فرستاده بودند، ما را سخت سرگرم كرده بود!
🌴 کانال "دفاع مقدس"
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #شیرمردان_خدا
📽 فیلمی بسیار زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل با نوحه ای شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها #حاج_صادق_آهنگران
🎙 شیرمردان خدا
کرببلا در انتظار است
وقت دیدار شهیدان
با حسین در این دیار است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 خدایا مرا مثل مولای خودم شهید کن...🤲
🎙 به بیان حضرت آیت الله مرتضی تهرانی
🌷 #شهید_محسن_حججی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄چ
21.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #ورزش_باستانی
📽 فیلمی بسیار زیبا و دیدنی از مراسم ورزش باستانی زورخانه ای رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل در دوران دفاع مقدس
😍 ورزش زیبایی که ضرب آن قابلمه آشپزخانه و میل و تخته شنای آن اسلحه کلاش است...
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
👌 بسیار عالی و دیدنی ، تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
14.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 جمعی از رزمنده ها و مسئولین لشگر ۱۷ به دور یک سفره
دوران جنگ تحمیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سینه زنی غواص های گردان حضرت ولیعصر (عج) و حبیببنمظاهر از لشکر ۳۱ عاشورا (آذربایجان)
⌛️ قبل از عملیات کربلای ۴ --- در شب یلدای سال ۶۵
🎤 همراه با مداحی شهید حاج رضا داروئیان
دوران جنگ تحمیلی
24.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شوخ_طبعی 😄
نیروهای گردان موسی بن جعفر (ع)
رزمنده های اصفهانی
👆فرد دوربین در دست: فرمانده گردان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 هیچکس یاد غریبی تو نیست
💦 چله اشک گرفتیم برات
🌖 به امیدی که سحر برگردی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 #یاصاحب_الزمان
🤲 #الغوث_والامان
📷 #عکس_زیرخاکی از دوران جنگ کردستان
👆 سمت چپ: احمد متوسلیان(مجروح و بستری، جهت مداوا) در حال صحبت با رزمنده جانباز ، رضا غزلی که به ملاقات او آمده است
حاج احمد متوسلیان به اتفاق تعداد اندک @یارانش در زمانی که کردستان در معرض تجربه بود و مریوان در تصرف دشمن بود، خانه و کاشانه و بستر گرم و نرم را رها ساخته، خطر کرده، از سنندج با هلی کوپتر بسرعت خود را به پادگان محاصره شده مریوان رساندند. آنها بی واهمه به تجربه طلبان کومله، دمکرات، رزگاری و ... تاختند ... تا اینکه پس از اندک زمانی، مریوان، روستاها و ارتفاعات سوق الجیشی منطقه آزاد شد که مهمترین آن روستای مرزی #دزلی بود که تصرف آن به بیشتر معجزه شبیه بود!!! (در پست های قبلی تا حدودی به آن اشاره شد.)
سپس ارتفاعات فوق العاده مهم: مله خور، تته، کوه تخت و.... را تصرف نموده و بر کل منطقه از جمله دشت خرمال، سید صادق و حلبچه عراق مسلط شدند و آن را زیر دید و تیر خود گرفتند.
همین مردان مرد از جمله: رضاغزلی، شهید قجه ای، رضا چراغی، دستواره و ... بودند که در شرایط سخت، در حالی که مسیر دسترسی به قلل مرزی را ۸--۷ متر برف پوشانده بود, با کمترین ساز و برگ نظامی، توانستند گروهک های مزدور و دشمن بیرونی (ارتش صدام) را منکوب نموده و به عقب برانند.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
💠 شرح خاطره ای از عملیات برون مرزی در منطقه دزلی --- از زبان جانباز سرافراز ، سردار رضا غزلی 👇👇👇
دفاع مقدس
📷 #عکس_زیرخاکی از دوران جنگ کردستان 👆 سمت چپ: احمد متوسلیان(مجروح و بستری، جهت مداوا) در حال صحبت
#بخوانید
💠 خاطره ای از اوایل جنگ
🌴 خرمایی که هیچ کس به آن لب نزد ‼️
🌷 #بیسیمچی_شهید
اوایل جنگ بود. در عملیات برون مرزی ما در پایگاه دزلی (منطقه مرزی جبهه مریوان) رفت و آمد داشتیم . یکی از افراد بیسیم چی پایگاه درخواست میکرد که مرا هم با خود ببرید. به او گفتیم که سازمان ما با شما تفاوت دارد
و نمیتوانیم شما را با خود ببریم او اصرار میکرد و میگفت چه کسی باید اجازه بدهد که من با شما بیایم و گفتیم آقایی مسئول مخابرات مریوان.
پس از مدتی با گرفتن موافقت آقایی با ما همراه شد .
وقتی که به یک عملیات رفتیم،حسین هم شرکت کرد.هدف یک پاسگاه عراقی مقابل قله ملخ خور بود.به آنجا حمله کردیم. در آن عملیات موفقیت خوبی به دست آوردیم و تعداد ی سلاح به غنیمت گرفتیم. در مسیر بازگشت بر اثر باد شدید بهمن اتفاق افتاد و آنها دچار بهمن شدند و راه خود را گم کردند به همین ترتیب مدتها در کوه و برف و یخبندان سرگردان بودند. تا افراد یکی یکی انرژی خود را از دست دادند .
به هر صورت پس از مدتی بر اثر خستگی وگرسنگی ۴ نفر از برادران از ادامه مسیر باز ماندند ودر حال یخ زدن بودند.
یکی از افراد که در کیف خود یک دانه خرما پیدا کرده بود گفت من آمدم این خرما را به یکی از دوستان دادم گفتم بیا اقلاً با این یک حبه خرما کمی انرژی میگیری، قبول نکرد!!! و گفت آن را به نفر دوم بده او از من ضعیفتر است به همین ترتیب نفر دوم و نفر سوم و نفر چهارم همه امتناع کردند برگشتم به نفر اول دیدم او شهید شده رفتم سراغ دومی دیدم او هم شهید شده رفتم سراغ سومی و چهارمی دیدم همه شهید شدند.
با ناراحتی واستیصال رو به آسمان فریاد زدم و یک رگبار به هوا بستم.
صدای رگبار باعث شد که دوستان موقعیت آنها را پیدا کنند و سراغشان بروند در حالی که فاصله انها از محل خودی کمتر از یک کیلومتر بود .
حسین بیسیم چی هم بین آن ۴ شهید بود .
من کوله او را بررسی کردم نامهای را دیدم در نامه نوشته شده بود: حسین جان فرزندمان به زودی به دنیا میآید برای تولدش بیا.
او در جواب نوشته بود اگر فرزند ما دختر بود اسم او را زهرا و اگر پسر بود اسم او را حسین بگذارید من او را نمیبینم دیدار ما به قیامت .
من آن موقع فهمیدم که چرا وی اصرار داشت که حتماً در عملیات شرکت کند.
او ازشهادت خود خبر داشت.وی در نامهاش نوشته بود که؛ خدا را شکرگزارم که نام مرا در لیست شهدا قرار داد.
راوی: رضا غزلی
(به نقل از پیشکسوت و رزمنده قدیمی سیاوش جبه داری، همرزم شهید پیچک)
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
📷 #عکس_زیرخاکی از دوران جنگ کردستان 👆 سمت چپ: احمد متوسلیان(مجروح و بستری، جهت مداوا) در حال صحبت
پاوه سال ۵۹
📷نفر دوم از راست: رضا غزلی
اول دی ماه ۱۳۳۵ -- سالروز تولد رزمنده و هنرمند متعهد خرمشهری شهید بهروز مرادی
درخانواده ای اصفهانی متولد شد. تحصیلاتش را در خرمشهر شروع کرد و در مدرسه بازرگانی کوروش کبیر با شهید محمد جهان آرا همکلاس بود. پس از آن به عنوان معلم آغاز به کار کرد. بهروز به همراه سایر بچه های خرمشهر در جریان پیروزی انقلاب و بعد از آن در برابر جنگ تجزیه داخلی فعالیت می کند و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه می رود. آنچنان که از میان خاطرات خرمشهر بر می آید بهروز را می توان جزء نفراتی دانست که تا آخرین لحظات در برابر سقوط خرمشهر مقاومت می کنند.
او در سال ۱۳۶۴ در رشته ی صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل می شود و قبل از پایان تحصیلاتش در چهارم خرداد ۱۳۶۷ در منطقه ی شلمچه به شهادت می رسد.
بهروز می گفت: «جمعیت خرمشهر سی و شش in در کنارهمه بچه های خرمشهر به یادمان می آورد که روزی روزگاری قرار بود خرمشهر برای ایرانی ها نباشد.
این شهیدهنرمندآثار ماندگاری داردکه اکنون ثبت آثارملی شده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی متفاوت از نبود تجهیزات نظامی و کمبود نیرو از زبان شهید بهروز مرادی
------------------------------------------
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
📡 گروه واتساپ "دفاع مقدس" 🕊
🌴بچه بسیجیهای خرمشهر
✍️ یادداشت های هنرمند شهید بهروز مرادی
— بخش اول
▫️ بسمه تعالی
آنچه که مینویسم و شما میشنوید ادراکاتی است که در اثر مجاورت و زندگی با بعضی انسانهائی بدست آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوتران خونینبالی را مانند که از بام هستی سر به آسمان در بینهایت در پروازند.
روزهای اولی که توی کوچه پسکوچهها به بازیگوشی و علافی عمر میگذراندند، بجز مزاحمت و شکستن شیشه در و همسایه، و یا احیاناً در شب دهه عاشورا چسباندن چسب روی زنگ منزل یهودیها و یا مسیحیها، از جمله افتخاراتی بود که به آن مینازیدند و عقیده داشتند که باید تا صبح عاشورا بیدار ماند.
هنگام سحر جگر آبپز شده گوسفندان قربانی را از دست آشپز مسجد محل قاپ زده و با ولع نوشجان میکردند یا احیاناً خبر کردن احمد و محسن و تقی و .... بهسرکردن عبای زنانه در مجلس عزاداری زنهای محل خود را قاطی نموده و یک چائی داغ بالا میکشیدند.
و صبح عاشورا هم که میشد میرفتند دنبال دسته زنجیرزنهای فلان تکیه و تا نزدیکیهای ظهر، بو میکشیدند که کجا ناهار امام حسین میدهند. و غروب هم بیحال، بیرمق، زهوار در رفته، برمیگشتند به خانههایشان و مثل لش ولو میشدند توی اتاق، درحالی که کف پاهایشان یکمن کثافت پینه بسته بود.
این همه آن چیزی بود که از عاشورا و امام حسین توی مخ بچههای کوچک محل رفته بود. کمکم اینها بزرگ شدند، و در سنین نوجوانی پا بهرکاب انقلاب. توی مسجد محل به اتفاق دیگران کلاس قرآن و حدیث تشکیل دادند، و بچههای کوچولوی محل را جمع کرده بودند، تا از این کلاسها استفاده کنند. ولی عموعلی خادم مسجد زیرلب قر میزد. که این دیگه چه وضعیه، مگه مسجد جای بچه کوچیکاس، برید بیرون برید گم شید. بچههای کوچک لجبازی میکردند، عموعلی هم عصبانی میشد.
چوب را بر میداشت و دنبال آنها داد و بیداد میکرد. دِ برید تخمسگهای مردمآزار.
محمود، سیدابراهیم، منصور، جمشید، تقی و بچههای دیگر ریشسفیدی میکردند، تا عموعلی را راضی کنند، ولی عموعلی سماجت میکرد و پا در یک کفش که: نه مسجد جای بچه کوچیکا نیست. اما هرطوری بود کمکم سدّ عموعلی هم شکست و با اجازه بانیان مسجد قرار شد که در هفته چند جلسه منظم توی مسجد تشکیل بشه. و بچههای محل در این جلسات شرکت کنند.
در خلال این مدت منصور و جمشید به اتفاق چندتای دیگه میرفتند توی نخلستانهای اطراف شلمچه و پل نو. تا وضع فقرای روستاها را از نزدیک بررسی کنند و احیاناً کمکی.
و محمود هم داخل مسجد با چندتای دیگه کار فکری و فرهنگی میکردند.
اما از چیزهای خیلی جالب این بود که این بچهها بیسر و صدا کمکهای جنسی را از این و آن توی طبقه بالاخانه مسجد جمع میکردند و شبها تا دیروقت میبردند بین مستمندان، میان روستاهای پر از نخل لب مرز تقسیم میکردند بدون اینکه کسی بوئی ببرد.
👇👇
🌴بچه بسیجیهای خرمشهر
✍️ یادداشت های هنرمند شهید بهروز مرادی
— بخش دوم/پایانی
▫️ وقتی جنگ شروع شد، هنوز چند مدتی از ثبتنام اینها توی بسیج نگذشته بود. درخلال درگیریهای اولین روزهای جنگ، مثل بقیه مردم، دست به اسلحه شدند. و هستههای مقاومت داخل مساجد بوجود آمد. از بچههای کوچک داخل مسجد بعضیها ماندند و بعضیها رفتند.
عراقیها شهر را یکپارچه زیر آتش گرفته بودند و صدای انفجار، بوی باروت و دود، عرصه را بر همه تنگ کرده بود. شهدا را توی گورستان جنتآباد، کنارهم ردیف کرده بودند، و بدون غسل در شرائط دشوار بهخاک میسپردند.
شهر محاصره شده بود، و لحظات طاقتفرسا و دشواری بر همه میگذشت و در این میان اندک کسانی که تا آخرین لحظات مانده بودند، یکی بعد از دیگری در جنگ و گریزهای کوچه پسکوچههای شهر، در خون خود میغلطیدند.
جمشید توی یک راهپله، شهید شد.
سیدابراهیم هم یک کوچه آنطرفتر.
اکبر موقعی که داشت لب شط غسلشهادت میکرد شهید شد.
محمود مسئول کارهای فرهنگی مسجد، در کنار سامی، سر یک کوچه نزدیک مدرسه پشت گلفروشی باهم شهید شدند. و تعدادی از بچههای فضول آنروزها و مردان بزرگ و حماسهساز امروز، در لابلای آجرپارههای شهر مدفون شدند.
جنازه حسین و شبیر رویهم رفته یک کیلو کمی بیشتر نشد، که هردو را در یک قبر جا دادند، و جنازه محمودرضا هم لابلای نخلستانهای نزدیک دبیرستان دورقی پیدا شد، درحالی که یک لنگه کفش او کمی آنطرفتر پرت شده بود، و ساعت مچیاش هم لابلای شاخ و برگها از کار افتاده بود.
اینها که نوشتهام گذری کوتاه بود خلاصهوار درمورد شهدائی که اکنون در جمع ما نیستند، و دنیا را گذاشتهاند برای اهلش. تا زنده بودند و در عالم کودکی کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچهها کردن بود، و وقتی بزرگ شدند، هنوز در اوان نوجوانی که چون شمع بپای انقلاباسلامی آب شدند.
و حالا تصاویر چهرههای نورانی و دوستداشتنی آنها زینتبخش نمازخانه سپاه شده.
بهروز مرادی
7/10/63
خرمشهر
سال 1367 با تهاجم مجدد دشمن و اشغال بخشی از خاک ایراناسلامی، بهروز دوباره عازم میادین نبرد شد. او در جبهه شلمچه با یک قبضه آرپیجی 7 به همراه دیگر دوستانش به شکار تانکهای دشمن رفت و بهگفته همرزمانش، موفق شده بود 8 تانک دشمن را هدف قراردهد.
بهروز آنقدر گلوله آرپیجی شلیک کرده بود که از گوشهایش خون جاری بود ولی لحظهای استراحت را نمیپذیرفت.
سرانجام روز چهارشنبه 4 تیر 1367 هنرمند جوان خرمشهری، نقاش، عکاس، خبرنگار، نویسنده، سخنران، بهروز مرادی فرزند شهید "قربانعلی مرادی"، برادر شهید "فرزاد مرادی"، هدف تیر دشمن قرار گرفت و به پدر و برادر شهیدش پیوست و پیکرش در گلزار شهدای زادگاهش خرمشهر آرام گرفت.
پایان
🌷 ۱ دی ماه ۱۳۳۷ — سالروز تولد بهروز مرادی ، معلم، هنرمند و رزمنده خرمشهری🕊🕊
ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
💠 همسایههای جنگ و صلح
سوم خرداد ۱۳۶۱ رزمندگان اسلام موفق شدند در عملیات "الی بیت المقدس" اشغالگران بعثی ارتش صدام را از خرمشهر اخراج کنند.
در اولین ساعت بعد از آزادی خرمشهر، بچههای خرمشهر که پاییز 1359 بیش از ۳۴ روز دلیرانه جلوی صدامیها مقاومت کرده بودند، با ذوق و شوق فراوان وارد شهر شدند.
بهروز مرادی، به محض ورود به شهر، یاد چیزی افتاد. چند تا از نیروها را با خود همراه کرد و به طرف میدان فرمانداری رفت.
از قدیم، نرسیده به میدان، کتابخانهای قرارداشت. بهروز با اضطراب وارد ساختمان یک طبقۀ کتابخانه شد. به محض ورود، همه در جا خشکشان زد.
تعدادی اسکلت، وسط سالن کتابخانه دور هم افتاده بودند. کتابهای قفسهها، روی آنها ریخته بودند.
بهروز با بغض و اشک گفت:
- آبان ۱۳۵۹ که عراقیها داشتند خرمشهر را اشغال میکردند، اینها ۱۲ نفر از تکاوران نیروی دریایی ارتش مستقر در خرمشهر و چندتایی هم بچههای سپاه بودند که در کتابخانه پناه گرفته بودند و نمیگذاشتند عراقیها به پل خرمشهر نزدیک شوند.
آن موقع یکی دو بار آمده بودم پیش آنها. بعداً شنیدم گلولۀ خمپارۀ بعثیها به سقف کتابخانه خورده و همۀ آنها شهید شدهاند. از آبان ۵۹ تا امروز (سوم خرداد ۱۳۶۱) منتظر بودم تا بیایم و ببینم چه بر سر اینها آمده است.
بچهها، آرام و با احترام، کتابها را کنار زدند و استخوانها را از میان آوار سقف درآوردند تا برای خانوادههای شان که بیش از یک سال و نیم دنبال بچۀ خود میگشتند، بفرستند.
آن کتابخانه امروز نوسازی شده است.
نمیدانم آیا در سالن کتابخانه نوشتهاند:
12 رزمندۀ غیرتمند ارتشی و سپاهی که هرکدام از یک نقطۀ ایران برای دفاع از وطن خویش به خرمشهر آمده بودند، در این کتابخانه، بیش از یک سال با "جنگ و صلح"، "بینوایان" و "پیرمرد و دریا" همسایه بودند؟!
بهروز مرادی، رزمنده، عکاس، نقاش، خبرنگار و نویسندۀ اهل خرمشهر ۴ خرداد ۱۳۶۷ آخرین روزهای جنگ، در شلمچه به شهادت رسید و در خرمشهر به خاک سپرده شد.
بازنوشتۀ حمید داودآبادی
-------------------------------------------
📡 به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید
(ایتا، روبیکا،تلگرام)
اینجا بیت شهداست☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فرازی از وصیت شهید عبدالواحد محمدی
▫️ اول دی ماه سال ۱۳۴۷ شمسی در محلهی مفتح تبریز چشم بر جهان گشود. عبدالواحد در خردادماه سال ۱۳۶۳ به مدت دو ماه آموزشهای نظامی را گذراند و در ۱۷ آذرماه همان سال عازم جبهه شد. عبدالواحد در میان همرزمانش با صدای گرم و شیوای خود مداحی میکرد. بعد از عملیات بدر به جمع گردان تخریب پیوست. در اول بهمن ماه ۱۳۶۶ در عملیات بیت المقدس ۲ در ماووت عراق به شهادت رسید.
دوران جنگ تحمیلی
-----------------------------------------------
ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
🌴 کانال "دفاع مقدس"
حاج صادق آهنگران در کنار دو تن از ذاکرین اهل بیت (ع) و مداحان لشگر 31 عاشورا
شهیدان: عبدالواحد محمدی و محمدرضا باصر
🌴 دوران #دفاع_مقدی
در جبهه، هر فرد به مدت ۲۴ ساعت
شهردار یا خادم الحسین بود و مسئولیت
تهیهی غذا و مخلفات آن را و همچنین
انداختن و جمعکردن سفره، شستن ظروف صبحانه، نهار و شام را برعهده میگرفت...
چنانچه شهردار در نوبتِ وظیفه اش
خوب عمل می کرد و سلیقه به خرج میداد ،مرتب برای سلامتیاش صلوات میفرستادند و از او میخواستند در پُستش باقی بماند.
گاهی این رفتار را برای برادری که خوب از عهدهٔ کار برنیامده بود انجام میدادند تا در این کار استاد شود و با او شوخی میکردند که:
ننه چرا غذا سرد است؟
چرا غذا کم نمک است و از این حرفها…
📷👆 بسیجی دریادل، شهید عبدالواحد محمدی، تخریبچی گردان حبیب - لشکر آسمانی ۳۱ عاشورا🌈
🌱 ولادت: ۱۳۴۷ - تبریز
🕊 شهادت: زمستان ۱۳۶۶
❄️ عملیات: بیت المقدس ۲ - ماؤوت عراق
🌷مزار: وادی رحمت تبریز بلوک ۴
📄 فرازی از وصیتنامه شهید:
✍️ الهی! مرا توانایی ده تا با سلاح ایمان و روحی تزکیه (شده) بر سپاه خصم یورش برم.
▫️خدایا! از تو میخواهم هنگام مرگ مرا از تمام وابستگیها جز وابستگی به خودت و از تمام عشقها جز عشق به خودت رها سازی
▪️ کانال "دفاع مقدس
لبخند بزن
به روزگاری که
از نو شروع شده...
صبح یادآور زیباییهاست...
یادآور زندگی نو،
شروعی نو،
نگاهی نو
و امیدی نو...
ردپای خدا در زندگیست!
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
یکم دیماه ۱۳۳۴ -- سالروز تولد
🌷شهید محمد توسلی
همرزم حاج احمد متوسلیان
🌱متولد: تهران
شهادت: روزهای اول حمله عراق به ایران : ۸ مهرماه ۱۳۵۹ -- محور مریوان-- تنگه گاران
مقدر این بود که مانند دیگر همسفران سبکبا رش: «سید ولی جناب، غلامرضا قربانی مطلق، علیرضا مهر آیینه، علیرضا ایران دوست، احمد چراغی، عثمان فرشته. .. ستاره درخشان خیل شهدای گمنام این مرز و بوم باشد.
از محمد توسلی بدون ذکری از حاج احمد متوسلیان نمی توان سخنی گفت. اولین روزهایی که محمد را شناختم در کنار حاج احمد بود.
از زمانی که در سپاه خردمند – پشت لانه جاسوسی – از اعضای تیم غلامعلی پیچک بود، تا زمان شهادت محمد، بسیار کم پیش می آمد که این دو از هم جدا باشند.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
📷 👆فرد میانی: شهید محمد توسلی
در ادامه، خاطرات این شهید بزرگوار را از زبان همرزم او می خوانیم
👇👇👇
دفاع مقدس
یکم دیماه ۱۳۳۴ -- سالروز تولد 🌷شهید محمد توسلی همرزم حاج احمد متوسلیان 🌱متولد: تهران شهادت: روزهای
💠 خاطرات شهید محمد توسلی
قسمت اول
محمد از بچه های با حال خانی آباد بود؛ قد بلند، هیکل ورزیده و چهره جذابی داشت؛ با آن موهای مجعد و در هم بر همش، ریش انبوه و چشمان درشت و نافذش، در همان نگاه اول مرا هم شیفته خودش کرد.
زیاد طول نکشید که با او صمیمی شدم و فهمیدم در 16 سالگی، پدرش را از دست داده و از آن زمان تنها نان آور خانواده 5 نفرشان بوده و ضمن کار در مغازه شیشه بری، به درسش هم ادامه داده است
و در حال حاضر، دانشجوی رشته عکاسی و طراحی دانشگاه تهران است. برایم تعریف کرد که در روزهای انقلاب، هنگام پخش اعلامیه و شعار نویسی، بارها تا مرز دستگیری توسط مامورین رژیم پیش رفته و چطور با زحمت از دست آنان فرار کرده
و در ایام پس از ورود حضرت امام در درگیری مسلحانه با سربازان گارد شاهنشاهی به شدت مجروح شده است. می گفت که از اولین روزهای تشکیل سپاه وارد آن شده و در دوره اول با برادر احمد آشنا شده است و حسابی با هم رفیق هستند.
خیلی به حاج احمد علاقه داشت و از اخلاق و روحیه او تعریف می کرد. یک کلام، عاشقش بود.
در سنندج، بانه، بوکان و پاوه با هم بودیم ولی نکته قابل ذکری از آن ایام در خاطرم نیست، الا اینکه همیشه به ارتباط تنگاتنگی که بین او و حاج احمد بود، غبطه می خورم.
بعد از اینکه حاج احمد برای اولین بار فرماندهی گروهی از نیروهای سپاه را بر عهده گرفت، محمد حکم دست راست او را داشت تا زمانی که از پاوه به سمت مریوان حرکت کردیم.
یادم می آید خدا بیامرز، صبح روز شهادتش به جنگلهای اطراف نگاهی طولانی کرد و گفت: فلانی، امروز این جنگل ها یک جور عجیبی چشمک می زند
▫️▫️▫️▫️▫️
پس از پاکسازی شهر حاج احمد فرمانده سپاه مریوان شد و محمد توسلی هم مثل همیشه معاون و دست راست او.
اولین عملیاتی که پس از استقرار در پاوه، انجام دادیم «عملیات نور یاب» بود. با هدف آزاد سازی قلعه ای به همین نام، فرماندهی این عملیات را محمد برعهده گرفت.
فراموش نمی کنم که وقتی بعد از چند ساعت درگیری، روی قله مستقر شدیم، پیاده هایی که با ما بودند، غنائم باقی مانده را روی دوش گرفته و راه افتادند به سمت عقب.
محمد عصبانی شد و گفت: کجا راه افتادین؟ الان این لا مذهب ها برمی گردن... هر چه گفت نروید، فایده ای نکرد، می گفتند: ما با برادر احمد هماهنگ کرده ایم، شما قلعه را حفظ کنید، ما باید برویم عقب؛ و رفتند.
محمد بیسیم را برداشت و با حاج محمد تماس گرفت، عادت داشت تند تند صحبت کند، با عصبانیت و تندی چند تایی تیکه به پیاده ها انداخت و گفت: برادراحمد! این فلان فلان شده ها اومدن پایین، همه چیز را هم برداشتند، با خودشان بردند. گفتند که شما گفتید.
حاج احمد هم جوش آورد و داد زد: من نگفتم، الان هم می آیم بالا خدمت این ترسوها می رسم. محمد گفت: نمی خواهد شما بالا بیایید، الان است که ضد انقلاب برای پس گرفتن قله با ما درگیر شود، شما پایین بمانی بهتر است، ما هم یک فکری می کنیم.
بعد برگشت و رو به ما گفت: چیکار کنیم بچه ها؟ با این وضعیت بمونیم، یا برگردیم پایین؟ سید رضا دستواره با بی خیالی گفت: کی حال داره این همه راه را برگرده عقب، می مونیم؛ آخرش یک چیزی می شه دیگه.
در همین حین ضد انقلاب ما را زیر آتش گرفت، چند نفری بیرون آمدیم و به طرفشان تیراندازی کردیم. بعد از مدتی یک دفعه تیراندازی آنها قطع شد. همانطور که در تاریکی شب حرکت می کردیم،
محمد گفت: احتمالا ما را دور زده اند، حواستون حسابی جمع باشه. توی کوه و کمر همین طور بدون اینکه حتی جلوی پایمان راببینیم، جلو می رفتیم و گه گاه رگباری به رویشان شلیک می کردیم،
در همین حال یکبار دیگر محمد با خنده گفت: راستی بچه ها یعنی بهشت اینقدر می ارزه که ما داریم توی این سرما و کوه و کمر دنبالش می گردیم؟ هیچ وقت آن شب را از یاد نخواهم برد.
مدتی بعد متوجه شدیم، همان شب با تیراندازی های ما یکی از سرگردان ضد انقلاب به صورت اتفاقی کشته شده و بقیه هم بعد از مرگ او فرار کرده اند و ما از خطر محاصره و قتل عام نجات پیدا کرده ایم.
نماز شب خواندن های محمد را فراموش نمی کنم. توی جمع بچه های آن زمان، محمد تنها کسی بود که خیلی نماز شب می خواند و معنویتش از همه بچه ها بیشتر بود.
با این حال وقتی طی روز او را می دیدی با شوخی کردن و تو سر و کله بچه ها زدن، به همه روحیه می داد؛ توی حیاط سپاه دنبال هم می کردیم و مثل بچه ها از در و دیوار بالا می رفتیم.
👇👇ادامه