🌿 بخونید خیلی قشنگه 💐
🕊❤️بسم رب شهدا و صدیقین❤️🕊
نسیم خنکی حال دلم را خوب می کند ...
پاهایم آهسته آهسته در خاک ها فرو می روند ...
غرق می شوم در رویا ...
ناگهان پرنده ای می پرد ....نگاهش می کنم به اوج دارد می رود ...از جلو چشمانم محو می شود ..
اینجا کجاست ...کجا ایستاده ام ...
ندایی مرا می خواند قدم قدم به جلو می روم یک گوشه دنج می نشینم ..
دنج ترین گوشه دنیاست انگار ...شبیه شش گوشه است انگار ....
صدایی در گوشم می پیچد صدای ابراهیم همت است ...دارد می گوید :همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم
و آن"عشـق"است.
اگر عاشقانه با کار پیش بیایی،
به طور قطع , بریدن و🔸 عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمی کند.
زیر لب زمزمه میکنم عشق ..عشق ..عشق ..
صدای دیگری می آید مهدی باکری می گوید پاسدار کسی است که شب و روز کار بکند و نخوابد مگر اینکه از فرط خستگی خود به خود به خواب رود و آخر عمرش ختم به شهادت باشد❤️😭..
صدای شهید مجید محمدی در گوشم می پیچد و میگوید ما که رفتیم مادری پیر دارم و زنی و سه بچه ی قد و نیم قد؛
از دار دنیا چیزی ندارم الا یک پیام ...
یقه تان را می گیرم اگر
ولایت فقیه را تنها بگذارید!
.
صدای شهید اوینی در گوشم می گوید: زمان بر امتحان من و تو می گردد
تا ببینند که چون صدای"هل من ناصر" امام عشق برخیزد چه می کنیم ...
ناگهان به خود می آیم چشم هایم باز می شود و دلم بی تاب ...
این طرف و آن طرف را می نگرم ...دنبال شان می گردم ...نگاهم ب دور دست ترین نقطه خیره می ماند... قافله ای از میان آب های اطراف زمین طلائیه می گذرد ...مهدی باکری با همان لبخند همیشگی اش برمی گردد نگاهی می کند و می گوید ..قافله ما قافله از خود گذشتگان است هرکسی که از خود گذشته نیست با مانیاید ...
فریاد می زنم ک صبر کنید می خواهم بیایم ...قافله دورتر و دورتر می شود می دوم به سمت آب...سیم خاردار ها مانع اند ...یاد این سخن ابراهیم همت می افتم : در پوست خود نمی گنجم، گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم، می خواهم از قفس به در آیم، سیم های خاردار مانع هستند.....
فریاد می زنم ..که ای قافله صبر کنید من هم مثل همت از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه از خدا بازم میدارد متنفرم ....
اما دیگر دیرشده قافله رفته است و جا مانده ام .. صدای بوق اتوبوس ها مرا به خود می آورد ...مردی از دور داد میزند ..جانمانی اتوبوس دارد می رود ... خوشحال می شوم ..می پرسم به سمت کجا ؟ قافله شهدا؟
می خندد و می گوید ن می رود شهر .. و من با خودم فکر می کنم مگر می شود آمد طلائیه و از طلائیه به شهر برگشت ..! مگر می شود از قافله جاماند و به شهر ..به دنیای ظاهر فریب مادیات برگشت ! نه امکان ندارد ....
بوق بوق بوق ...بوق اتوبوس دیوانه ام می کند مجبور می شوم ک سوار بشوم ... و تمام راه را با خودم زمزمه می کنم ....همیشه باید مشغول یک کلمه باشم و آن عشق است .. باید مثل شهدا عاشق بشوم تا لایق همراهی با قافله بشوم ....
باید که این بار جانمانم باید که آماده بشوم ....ای کاش که بشود...
صدای شهید آوینی درون گوشم می پیچد که می گوید :برادر، جایی برای ای کاشها و اگرها باقی نمانده است. عاشورا هنوز نگذشته است و کاروان کربلا هنوز در راه است و اگر تو را هوس کرب و بلاست، بسم الله.
و من با خود می گویم ک باید یک پاسدار عاشق بشوم که ندای ولی فقیه زمانش را لبیک می گوید، همانند حاج قاسم که در راه عشق با کاروان عشاق به سوی لقا الله رفت .... 💕
🆔 @DefaeMoqaddas
⏳ #زمان_جنگ
💠 مرگ مادر بر بالین فرزند شهیدش!
🔺 یک روز جوان بسیجی برای خداحافظی و اعزام به جبهه نزد من آمد از سخنانش متوجه شدم یک مادر پیر و 3 فرزند دارد و قبلاً هم به منطقه رفته است. از او خواستم تا در کنار خانواده اش بماند ولی شوق وصال سراپای وجودش را فرا گرفته بود.
🔹 مدتی از این دیدار گذشت، یک روز در نماز جمعه پیکرمطهر 2 شهید را به مصلّی آوردند و نگاهم در جمعیت؛ انتهای نمازگزاران به دو خانمی افتاد که با حالت آشفته به سمت آمبولانس حرکت میکردند. به مسئول ستاد اشاره کردم تا مراقب باشد بر اثر بیتابی آنها سخنرانی به هم نخورد.
🔸او رفت و با گذشت مدتی مردم با نام مقدس پیامبر صلوات فرستادند. بلافاصله از ایشان سؤال کردم قضیه چیست؟ گفت: «یکی از این دو نفر، مادر شهیدی بود که با دیدن تابوت فرزندش از دنیا رفت».
▪️سپس همسر شهید سهراب برنجی نقل کرد که مادر سهراب به شدت مریض شد و در آستانۀ مرگ قرار گرفت و من از این وضعیت ناراحت بودم؛ ولی مادر سهراب میگفت : «ناراحت نباش وقتی عزرائیل به بالینم آمد که جانم را بگیرد با دلی شکسته به او گفتم : ای فرشتۀ خدا به من مُهلت بده تا فرزندم را که در جبهه است ببینم آن وقت جان مرا بگیر».
➖ مسئول ستاد میگفت : «مادر شهید با نزدیک شدن به آمبولانس با بیتابی میگفت: جسد فرزندم کجاست؟ درِ آمبولانس را به آرامی باز کردیم و ایشان کنار تابوت نشست ولی قبل از این که درِ تابوت را باز کنیم سرش را روی آن گذاشت و در همان لحظه از دنیا رفت. ابتدا همه خیال کردیم بیهوش شده است ولی مهلت او تا وعدۀ دیدار فرزندش تمام شده بود» و این امر بنا به فرمایش رهبر انقلاب برای ثبت در تاریخ مکتوب گردید.
🌷بسیجی شهید سهراب برنجی در سال 1324 در روستای «سهراب محله لوندویل» از توابع آستارا متولد شد. در نوجوانی به کشاورزی پرداخت. با آغاز جنگ رهسپار منطقۀ کردستان شد و در 229بهمن1360 در رویارویی با گروهکهای ضد انقلاب در منطقۀ «حصار سفید بانه-کردستان» به شهادت رسید و در گلزار شهدای «لوندویل» به خاک سپرده شد.
▫️(راوی: امام جمعه وقت آستارا)
🆔 @DefaeMoqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم | سرود زیبایِ رزمندگان #حزب_الله_لبنان در هِجرِ امامزمان(عج)
🔺 که این روزها وِرد زبانِ رزمندگان #جبهه_مقاومت شده است.
🆔 @revayate_fath ✔️JOIN
✅ کانال"روایت فتح"
🌴 التماس دعای خیر برای بیماری و مشکل پیش آمده برای ادمین کانال🙏
⚪️ آماده بستری شدن برای انجام عمل جراحی ام
▫️ توفیقی دست دهد، بتوان فعالیت در کانال را دنبال نمود
💠 آرزومند شفای عاجل برای تمام بیماران 🤲
✍️ ادمین
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم | گزارش شهید غلامرضا رهبر، خبرنگار صدا و سیمای مرکز آبادان از رأی دادن تعدادی از رزمنده ها در انتخابات دومین دوره ریاست جمهوری - جبهه جنوب
🗳 ۲ مرداد ۱۳۶۰
🌴 دوران #دفاع_مقدس
🆔 @DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
🌴 التماس دعای خیر برای بیماری و مشکل پیش آمده برای ادمین کانال🙏 ⚪️ آماده بستری شدن برای انجام عمل
▫️ در بستر بیماری ام، به لطف دعای خیر دوستان اندکی بهبودی حاصل شده - نیرو و توانم را جمع کرده تونستم چند تایی پست در کانال بگذارم - تا آدم سلامتی رو از دست نداده ارزش اون را درست درک نمی کنه - با آرزوی شفای عاجل برای تمام بیماران 🤲
دفاع مقدس
📷 شرکت رزمنده ها در انتخابات و رأی گیری در جبهه - دوران #دفاع_مقدس
💠 #رای دادن بچههای گردان شهادت - لشکر 27 محمدرسول الله
جمعه ۲۵ مرداد ۱۳٦٤
اردوگاه کوزران کرمانشاه
انتخابات چهارمین دوره ریاست جمهوری
مسئول صندوق "شهید سیدمهدی تهرانینژاد"
📷 عکاس:
حمید داوود آبادی
🆔 @DefaeMoqaddas ✔️JOIN
دفاع مقدس
💠 #رای دادن بچههای گردان شهادت - لشکر 27 محمدرسول الله جمعه ۲۵ مرداد ۱۳٦٤ اردوگاه کوزران کرمانشاه
[In reply to دفاع مقدس]
[Forwarded from davodabadi]
انتخابات ریاست جمهوری در جنگ
حمید داودآبادی
قرار بود در آخرین روزهای مرداد ماه 1364، انتخابات چهارمین دورهی ریاست جمهوری برگزار شود. خیلی دوست داشتم در تهران باشم؛ هم به این دلیل که شناسنامه همراهم نبود تا رأی بدهم، هم این که در کنار بچههای محل در جریان برگزاری انتخابات باشم. وقتی از برادر "مصطفی عبدالرضا" (معاون گردان شهادت) درخواست کردم مرخصی دو سه روزهای بدهد تا بروم و برگردم، خندید و گفت:
- بین این همه رزمنده که اینجا و جاهای دیگهی جبهه هستند، فقط حضرتعالی میخوای رأی بدی؟
خوب که فکر کردم، دیدم راست میگوید. هیچ کداممان شناسنامه همراه نداشتیم. پس تکلیف رأی دادن چی میشد؟ که عبدالرضا گفت:
- غصه نخور. قراره روز جمعه، صندوق رأی سیار بیارن اینجا تا همه رأی بدن.
وقتی پرسیدم: خب وقتی شناسنامه نداریم، چیکار کنیم؟
گفت: اون دیگه با خود مسئولینه. شما فقط رأیت رو بده.
صبح روز جمعه 25 مرداد 1364، کوهپیمایی صبحگاهی برگزار نشد و راحتباش دادند. صبحانه را که خوردیم، نزدیک ساعت 8 بود که دو دستگاه نیسان پاترول به اردوگاه آمدند. بلندگوی تبلیغات اعلام کرد:
"همهی نیروها برای شرکت در انتخابات، در محوطهی صبحگاه بهخط شوند."
اعلام شد "کارت پلاک" خود را همراه بیاوریم.
قبل از این که فرم مخصوص را پرکنیم و رأی خودمان را بدهیم، نمایندگان وزارت کشور تذکراتی دادند. از جمله این که هیچکدام از برادران حق ندارد اطراف صندوق اخذ رأی، به تبلیغ برای کاندیدایی خاص بپردازد.
هر چند که همهی بچهها زیر لب نام آقای خامنهای را زمزمه میکردند.
او تذکر داد:
هر رزمنده فقط حق یک رأی دارد و اگر کسی تخلف کند، شرعا حرام است.
حتی اعلام کرد رأی خود را جلوی همدیگر ننویسیم.
بهجای شناسنامه، پشت کارت پلاک مهر زدند. آنقدر سختگیر بودند که به نیروهایی که به هر دلیلی کارت پلاک نداشتند، اجازهی رأی دادن ندادند.
مسئول صندوق، جوانی حدود 17ساله بود که خیلی خوش برخورد و خندهرو بود. نمیدانم چرا از او خوشم آمد و بنا گذاشتم تا هم از او و هم از صحنهی رأی دادن بچهها چندتایی عکس بگیرم.
نام او را که پرسیدم، خودش را "سیدمهدی تهرانینژاد" معرفی کرد. وقتی پرسید از کدام محلهی تهران آمدهام، تا گفتم تهراننو، با خنده گفت که پسرخالهاش اهل آنجاست که او را شناختم و همین باعث شد زودتر رفیق شویم.
یوسف محمدی و جعفرعلی گروسی در کنار صف بچهها ایستادند. یوسف گفت که دوست دارد موقع انداختن رأی به صندوق از او عکس بگیرم که گرفتم.
آن روز این شهیدان در عکسهای انتخاباتی ای که گرفتم، بودند و امروز جایشان ...
1 - سیدمهدی تهرانی نژاد. شهادت: جمعه 2/12/1364 در عملیات والفجر 8 در فاو
2 – یوسف محمدی. شهادت: تیر ماه 1365 در عملیات کربلای 1 در مهران
3 – جعفرعلی گروسی. شهادت جمعه 17/7/1366 در کردستان.
4 - حمید فرخیان. شهادت: پنجشنبه 25/10/1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه
5 – حسین جعفری. شهادت: دی 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه (اگر درست یادم باشد)
6 - علی مصطفی زاده. شهادت: دی 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه (اگر درست یادم باشد)
(حمید داودآبادی)