eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
10.4هزار ویدیو
843 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ وحال وهوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد اینجاسخن ازمن و ما نیست،سخن ازمردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر«یالیتناکنامعک»لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلارهسپارشدند ادمین @mehretaban313
مشاهده در ایتا
دانلود
من كاظم پول لازم ! تلگراف صلواتی بود ، توصیه می‌كردند مختصر و مفید نوشته شود ، البته به ندرت كسی پیام ضروری تلگرافی داشت. اغلب دوتا ، سه تا برگه می‌گرفتند و همینطوری پُر می كردند!! مهم نبود چه بنویسند ..! مفت باشه خمپاره جفت‌جفت باشه! بعد می‌آمدند برای هم تعریف میكردند كه به عنوان چند كلمه فوری ،فوتی و ضروری چه نوشته‌اند. دوستی داشتم وقتی از او پرسیدم كاظم چی نوشتی؟ گفت:"نوشتم باباسلام. من كاظم پول لازم" گفتم:همین؟ گفت:آره دیگه مفهوم نیست؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ا🇮🇷 گروه واتساپ "دفاع مقدس" https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk ا🇮🇷 تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas ا🇮🇷 ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
(٢ / ١) 🌷توی میمک ایلام در خط پدافندی بودیم و فعالیت زیادی نداشتیم. سنگرهای مان روی قله‌ ی کوه بود و از شهر دور بودیم. بعد از مجروح شدن سردار شهید حمیدرضا نوبخت، سردار احمدرضا محمودی فرمانده‌ ی گروه ما شد. من و محمودی و سردار شهید کاظم علی زاده توی یک سنگر بودیم. 🌷یک روز کاظم رفت ایلام. وقتی برگشت، دستش یک جعبه شیرینی و تخمه و خوراکی بود. توی سنگر، جعبه ‌های مهمات را مثل کابینت درست کرده بودیم و وسایلمان را توی آن می‌ گذاشتیم. کاظم رفت سراغ یکی از جعبه‌ های مهمات و خوراکی‌ ها را توی آن گذاشت. 🌷آنجا برای این ‌که وقت را بگذرانیم و بیکار نباشیم، هر روز می‌ رفتیم به یکی از سنگرها، سرکشی می‌ کردیم و مهمان آنها می‌ شدیم. هر چى خوراکی داشتند؛ می‌ آوردند، با هم می‌ خوردیم. گاهی اوقات هم بچه‌ های سنگرهای دیگر می‌ آمدند سنگر ما، مهمان ما می‌ شدند. 🌷آن روز من و محمودی بلند شدیم برویم به یکی از سنگرها سرکشی کنیم. کاظم گفت: کجا می‌ روید؟ گفتیم: داريم؛ می‌ رویم سرکشی سنگرها. کاظم گفت: صبر کنید من هم می‌ آیم. من گفتم: نه. تو نيا. اگر سنگر را تنها بگذاریم بچه ‌ها می‌ آیند تک می‌ زنند و همه‌ ی خوراکی‌ ها را می‌ برند. 🌷رفتیم سنگر شعبان حسین پور. شعبان اهل بهنمیر بود. سواد چندانی نداشت، اما خیلی باهوش و زرنگ بود. سلام و علیکی کردیم و نشستیم. گفتیم: پاشو چیزی بیار بخوریم. این چه جور پذیرایی از مهمان است. شعبان گفت: امروز از بچه‌ های سنگر ما، هیچ‌ کس به شهر نرفته. ما خوراکی نداریم. کاظم که امروز رفته بود شهر. دیدم دستش کلی خوردنی بود. همان‌ ها را بیارید اینجا با هم بخوریم. 🌷گفتیم: نه. ما هم چیزی نداریم. گفت: من الان می‌ روم از او می‌ گیرم؛ می‌ آرم. گفتیم: امکان ندارد. کاظم عین شیر جلوی سنگر نشسته. کسی نزدیک سنگر نمی‌ تواند برود. گفت: اگر من بروم بیارم چی به من می‌ دهید؟ محمودی گفت: تو برو. اگر توانستی چیزی از کاظم بگیری، بیا اینجا من بهت جایزه می‌ دهم. .... ------------------------------------------- ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 📡گروه واتساپ "دفاع مقدس"
دفاع مقدس
#تك_زیرکانه #لبخندهاى_خاكى #قسمت_اول (٢ / ١) 🌷توی میمک ایلام در خط پدافندی بودیم و فعالیت زیادی ند
(٢ / ٢) 🌷....شعبان دوربین‌ اش را برداشت، رفت. ما هم که دلمان به زرنگی و تیزهوشی کاظم خوش بود، با خیال راحت نشستیم. نیم ساعت بعد دیدیم شعبان دست پر برگشت. هر چه کاظم خریده بود با خودش آورد. محمودی گفت: چطور توانستی اینها را بیاری؟! 🌷گفت: سلانه سلانه رفتم طرف سنگر شما و دیدم کاظم جلوی در سنگر نشسته. سلام و علیکی کردم و از او گذشتم رفتم تا سنگر نگهبانی. چند دقیقه معطل کردم. بعد نفس نفس زنان برگشتم پیش کاظم. گفتم: محمودی کجاست؟ گفت: با عسگری رفتند پیش بچه ‌ها. حالا چی شده؟ گفتم: چهار نفر عراقی را دیدم از توی شیار دارند می آیند بالا. 🌷گفت: کجا؟ گفتم: آنجا. کاظم گفت: می‌ روم سنگر نگهبانی ببینم چه خبر است. گفتم: من هم می‌ روم محمودی را خبر کنم. کاظم دوربینش را گرفت، دوید رفت. من هم سر فرصت رفتم توی سنگرتان و هر چى توی جعبه‌ ى مهمات قایم کرده بودید، برداشتم آوردم. حالا چی به من می‌ دهی؟ 🌷او تعریف می‌ کرد و بچه‌ ها از خنده ریسه می‌ رفتند. دسته جمعی نشستیم خوراکی‌ ها را خوردیم. من یک دانه کیک یزدی برای کاظم نگه داشتم. وقتی برگشتیم، دیدیم کاظم ناراحت و عصبانی توی سنگر نشسته. کیک را جلو بردم که بدهم دستش. گفت: هیچ‌ کس با من حرف نزند. گفتم: حالا بیا این کیک را بخور. 🌷گفت: با این گولی که من خوردم، حتی حاضر نیستم چیزی بخورم. گفتم: حالا واقعاً متوجه نشدی دارد با تو شوخی می‌ کند؟ کاظم در حالی که لبش به خنده باز می‌ شد، گفت: به محض این ‌که رسیدم جلوی سنگر نگهبانی، قبل از این‌که دوربین بیندازم، فهمیدم گول ‌ام زده. بدو بدو برگشتم توی سنگر دیدم جای خوراکی ‌ها خالی است. شعبان همه را تک زده برده. 🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد كاظم على زاده راوى: رزمنده دلاور عسکری ابراهیمی ------------------------------------------- ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 📡گروه واتساپ "دفاع مقدس"
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا بنحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند... هر کس از خود نشانه‌ای می داد؛ تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راستِ من این انگشتری است.» دیگری میگفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم...» اما نشانه ای که یکی از بچه ها داد، برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: « من در خواب خُر و پُف می کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُروپُف میکند شک نکنید که خودم هستم.»😐😂 💠 کانال دفاع مقدس
این لحظات شادند ؛ اما چه می‌دانیم شاید مرورشان برای‌ِ بعضی‌ها اشک دارد ..! ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
گربه‌های عرب 😂 در فاو گربه زیاد بود ... یک روز یکی از این گربه‌ ها به پایین خاکریز آمده بود، ما بخاطر اینکه گربه ترکش نخورد و بلایی سرش نیاید ، می‌گفتیم: « پیشته ، پیشته » در همین لحظه، علیرضا کوهستانی هم آمد، تا دید دارم گربه را پیشت میکنم، و گربه هم به حرف من توجهی نمی کند، گفت: « رضا جان ! مثل این که فراموش کردی تویِ عراق هستیم و این گربه هم عراقی هست، ببین تکان نمی‌ خورد، حرفت را نمی‌ فهمد تو باید عربی باهاش حرف بزنی، باید بگویی: « الپیشت ـ الپیشت » :) 😄😂 راوی : رضا دادپور رزمنده بهداری لشکر۲۵ کربلا ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
🙂 شلمچه دیگر نیاز به توصیف نداشت! حجم آتش دشمن و جنگِ سختی که در آنجا جریان داشت.... نیروهای حاضر در صحنه، در وصف آن، یک‌ جمله می‌گفتند که بسیار شنیدنی بود: ▫️یا اخوی!! لایُمکن الفَرار مِن شلمچه، إلّا به جراحت یا شهادت 😂 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
😊 نمی‌دانم تقصیر حاج آقا بود که نماز را خیلی سریع شروع میکرد و بچه‌ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس درحالی که بغل دستی هایشان را خیس میکردند، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می‌گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می‌کردند .... و مکبّر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و اِنَّ الله معَ الصّابرین… بنده خدا حاج آقا ؛ هر ذکر و آیه ای بلد بود میخواند تا کسی از جماعت محروم نماند. مکبّر هم کوتاهی نکرده، چشم‌هایش را دوخته بود به ته صف تا اگر کسی اضافه شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد... وقتی برای لحظاتی کسی نیومد ظاهراً بنا به عادت شغلی‌اش بلند گفت: یاالله نبود …؟؟؟ حاج آقا بریم ....! نمی‌دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن… :)
😄 ⚪️ پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد!!! هر وقت دلتنگ بزهایش می‌‌شد، شروع می کرد به مع‌مع ‌كردن!! 🌗 یك شب، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا، طمع كرده بودند كباب بخورند!! هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم كلی برایشان صدای بز درآورده بود! می‌گفت چوپانی همین چیزهایش خوب است!! دوران جنگ تحمیلی
نمی‌دانم تقصیر حاج آقا بود که نماز را خیلی سریع شروع میکرد و بچه‌ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس درحالی که بغل دستی هایشان را خیس میکردند، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می‌گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می‌کردند .... و مکبّر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و اِنَّ الله معَ الصّابرین… بنده خدا حاج آقا ؛ هر ذکر و آیه ای بلد بود میخواند تا کسی از جماعت محروم نماند. مکبّر هم کوتاهی نکرده، چشم‌هایش را دوخته بود به ته صف تا اگر کسی اضافه شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد... وقتی برای لحظاتی کسی نیومد ظاهراً بنا به عادت شغلی‌اش بلند گفت: یاالله نبود …؟؟؟ حاج آقا بریم ....! نمی‌دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن… :) ⚪️💠⚪️💠⚪️💠⚪️💠⚪️ 👆📷 در این تصویر معروف، سومین رزمنده از سمت چپ، شهید ابراهیم عاکفی است. 🌷شهید عاکفی در سال ۴۶ در تهران متولد شد. او وقتی تنها ۱۶ سال سن داشت به جبهه رفت و در سال ۶۲ در منطقه جفیر به شهادت رسید. برادرش محمد نیز مرداد سال ۶۶ به جمع شهدا پیوست و آسمانی شد🌹 "روحشان شاد باصلوات" ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ✅مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس