🌹🕊
🕊🌹نا گفته هایی از جبهه،جنگ وشهدا...
اون روز خط خیلی شلوغ بود و آتش دشمن بی نهایت سنگین و مدام بچه ها در حال تک و پاتک بودن. من هر بار که با بیسیم با خط مقدم تماس می گرفتم هر چند بار یه دفعه یه صدای جدید رو خط می اومد و وقتی میپرسیدم شما؟ میگفت من فلانیم و نفر قبلی شهید شد.
همین طور پشت سر هم فرمانده ها به شهادت می رسیدند و فرماندهی رو تو خط مقدم کس دیگه ای به عهده میگرفت.
حاج رضا کنار ما نشسته بود و مثل اسفند روی آتیش یک جا بند نمیشد. اضطراب تمام وجودش رو گرفته بود. مدام التماس میکرد: عمو اکبر بذار من برم جلو، تو رو خدا بذار من برم. من میتونم بچه ها رو هدایت کنم. بذار برم جلو پیش بچه ها.
به نقل از عمو مفرد، اون روز حاج رضا یه کفش کتانی سفید پوشیده بود و می دیدم که چجوری بالا و پایین میپره و به خودش پیچ و تاب میخوره و بهم ریخته است. نمی دونم چطوری ولی حاج آقا کیانی که حرفش برای عمو اکبر حرف آخر بود از اصرار حاج رضا با خبر شده بود و با بیسیم به عمو اکبر گفته بود حاج رضا رو بفرست جلو.
همین که عمو اکبر گفت پاشو برو. خدا رو گواه میگیرم حاج رضا رو دیدم که وقتی به سمت قایق میدوید پاهاش از زمین جدا شده بود. دیدم حاج رضا با اون کفش های کتانی سفید چطوری از زمین جدا شده بود و بین زمین و آسمون داشت به سمت قایق دوان دوان پرواز می کرد.
به نقل از یکی از بچه ها که توی خط بود وقتی حاج رضا به خط رسید شروع کرد به هدایت بچه ها. حجم آتیش بی نهایت زیاد بود و بیشتر بچه ها شهید یا مجروح شده بودن. اکثرا هم از ناحیه صورت مجروح شده بودن. وسط اون هیاهوی تیر و خمپاره، احساس کردم یک لحظه همه جا ساکت شد و تیری زوزه کشان انگار که به شیشه ای برخورد کنه به جایی اثابت کرد و صدای شکسته شدن جسمی بلند شد. من همینطور که با یک چشم مجروح دنبال صدا میگشتم دیدم تیر به بازوی حاج رضا اثابت کرده و استخوانش کاملا خورد شده.
یکی از بچه ها به سمت حاج رضا رفت تا دستش رو پانسمان کنه که یک هو صدای فریاد حاج رضا بلند شد که: برو چیزی نشده که، به بچه ها برس. دیگه توی اون همه هیاهوی گلوله و باروت و خون غرق شده بودیم.
انفجارهای مهیبی در منطقه رخ میداد و من به سمت خط مقدم رفتم. قایق رو کنار یک خاکریز نگه داشتم و پیاده شدم، وقتی از خاکریز بالا رفتم وضعیت خیلی عجیبی بود. همه بچه ها شهید شده بودن و جنازه هاشون گوشه و کنار پخش شده بود و موج انفجاز لباس های بچه ها رو تیکه و پاره کرده بود.
جلوتر رفتم دیدم انگار حاج رضا روی یک بشکه نفت نشسته، جلوتر که رفتم دیدم تیری به سر مبارکش اثابت کرده و در همان حالت با دستهای باز و رو به آسمان ملکوتی شده بود.
#شهیدرضاشکرےپور
#سالروزشهادت
#فرماندهےازآن_توست_یاحسین
#ظرافتهاےروحےشهدا...
#اخلاق_ناب_فرماندهی
#فاصله_ای_که_باشهداداریم
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷