eitaa logo
💘دلتو بسپـار به من💘
64.6هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
807 ویدیو
11 فایل
منتظر دریافت پیامهاتون هستم🥰 @Sayehwahite . . . تعرفه تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان همیشه مارو تو حیاط نگهمیداشت! اما سوال من این بود که بابا با دختر عمه اش تو خونه چیکار میکنن که نمیاد سراغ ما .. 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
#حناق چند سالی بود بدون چاقو زیر بالشم نمیخوابیدم ... #پرده_سوم 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به
عقد منو رضا رسمی نمیشد چون مامان فقط میخواست اسم شوهر بالا سر من باشه .. 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
پرنسس آریایی94: در مورد متن شوخی با خانما که گفتین فقط خدا نامحرمه احسنت،واقعا گل گفتین یه عده عروسی میگیرن،همه محرمن جز داماد عروسو میبرن تو شهر میچرخونن تا همه ببینن و چشم و دلشون پربشه اما امان،امان از وقتی که یه مجرد ببینه و شرایط ازدواج نداشته باشه و خدای ناکرده به گناه بیوفته واقعا تا کجا پیش رفتیم؟؟ یا اونی که بزک میکنه و تو کوچه و خیابون با یه سرووضع ناجوری ویراژ میده و همه رو به خودش محرم میدونه و سخاوتمندانه بدن و هیکلشو به نمایش میذاره و خدا میدونه که چند نفر رو به گناه آلوده میکنه و چند خانواده رو از هم میپاشونه و چند نفر رو دربه در و آواره میکنه و چند بچه رو بی سرپناه و بزرگتر بالا سر میکنه😔 خدا ازشون نگذره،واقعا چرا؟؟به کجا چنین شتابان... 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
#پاسخ_به_چالش♥️ وای نامزدم از خونه ما میخواست بره خونه ی همسرش، مینشستیم دو نفری مجید خراطها گوش می
♥️ حسینی: سلام پاسخ چالش..من و همسرم اوایل ازدواجمون ت ی بشقاب غذا . لیوان مشترک و از همه بدتررررررر مسواک مون یکی بودددددد چقد چندش آخه..مثلا عشق هم بودیم😍 مسوااااااک😂 منتظر پاسخ شما هستیم👇 @h_noorsa 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
به شوهرم میگم در اتاق خواب رو ببندیم میگه نه مادرم ناراحت میشه😳 خانم خالقی: سلام عزیزم میخواستم مشکلمو بگم تا ببینم دوستان نظرشون چیه؟👇👇👇 دیگه نمیدونم با مادرشوهرم چه رفتاری داشته باشم!!!! پنج ساله که ازدواج کردم ولی مجبور بودم که خونه مادرشوهر زندگی کنم تا الان. چون موقعیت نداشتیم که خونه رهن کنیم مادرشوهرم من و خانوادم و شوهرم رو راضی کرد که خونه اون زندگی کنیم. دقیقا از همون روزهای اول ازدواج سر ناسازگاری با من داشت. من با ذوق و علاقه دلم میخواست اول عروسی واسه شوهرم غذا بپزم ولی مادرشوهرم ناراحت میشد میگفت خودم میخوام آشپزی کنم احساس میکردم قلبم داره منفجر میشه با این کارهایی که میکرد همش میخواست بین من و پسرش فاصله بندازه با اینکه تازه عروس و داماد بودیم باید در اتاق خواب رو باز میزاشتیم به شوهرم میگفتم من معذب هستم اینجوری کاش در اتاق رو ببندیم میگفت نه اگه در بسته باشه مامانم ناراحت میشه، اونقدر پسرش رو ترسونده بود که یه روز ظهر که شوهرم تو سالن خوابیده بود من رفتم دوش گرفتم و اومدم تو اتاق در رو بستم که لباس بپوشم یهو شوهرم انگار جن  زده ها چنان داد زد با عصبانیت صدام کرد من که شوکه شده بودم با ترس در رو باز کردم گفتم چی شده؟؟؟؟ همون موقع مادر شوهرم جلو اتاق رد شد با اخم نگام کرد گفت میگه چرا در رو بستی؟؟؟ منتظر مشاوره ی تجربی شما برای دوست عزیزمون هستیم👇 @h_noorsa 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
همون لحظه قسم خوردم انتقاممو از این زن ازخودراضی بگيرم حالا كه عروسش بودمو و زن امير قدرت داشتم و پس بايد از قدرتم استفاده ميكردم. بعدازنهار امير گفت برو وسايلت رو آماده كن بريم سفر ماه عسلمون با اينكه خيلي ناراحت بودم و حوصله سفر نداشتم اما فورا آماده شدم نمیخواستم كسي بفهمه که من از حرفاي این زن از خودراضی ناراحت شدم نبايد كسي ضعفم رو ميدونست. لب حوض منتظر امير بودم كه امين و زنش اومدن كنارم ،زنش خيلي ناز بود خيلي خانم و باوقار و خيلي ساده. يكم باهم حرف زديم فهميدم زن ساده ايه درست مثل امين اما امین گهگاهی اخلاقهای تندوعصبي هم داشت در كنار مهربون بودنش هر چند هيچ وقت با من بد نبود اما فكر كنم ژن تندخويي و عصبي بودنشون ارثي بود. امير اومد گفت خوبه شما هم آماده شديد. گفتم مگه باهم ميريم؟ امير گفت ميخواستم اينم سوپرايز بشه براتون هم براي تو هم براي زيبا. زيبا هم مثل من متعجب بود از امين پرسيد چرا چيزي به من نگفتي؟ ما كجا بريم اونا تازه عروس دامادن ما كه نبايد سفرشونو تلخ كنيم! ان شاءالله يه فرصت ديگه باهم سفر ميريم امير گفت زن داداش اولا شما هم تازه عروس دامادين هنوز يه ماه نشده كه ازدواج كردين و چون هيچ مراسمي نداشتيد تصميم گرفتم باهم بريم سفر اينجوري بيشتر خوش ميگذره .زيبا گفت اما من مرخصي نگرفتم امير که دوست نداشت کسی رو حرفش حرف بزن با عصبانیت گفت كاري نداره برو از تلفن خونه زنگ بزن و مرخصي بگير رو حرف منم حرف نزن. تو دلم گفتم خب تو چكار به تصميم ديگران داري شايد اونا دوست نداشته باشن با ما بيان!! خلاصه باهم راه افتاديم به سمت یک يه سفر چند روزه به اصفهان تمام تصميماتو و برنامه ها رو فقط امير میگرفت گاهي با امين بحثشون ميشد و من و زيبا فقط نگاه ميكرديم گاهي من غر ميزدم و امير بدتر عصباني ميشد بعد از يك هفته خسته و کوفته و البته قهر برگشتيم خونه. امين و زنش هم برگشتن شهرشون. شهرشون فاصله زيادي با ما نداشت و رفت و آمدشون راحت بود. بحثها و دعواهاي ما هميشگي شد و امیر همیشه باید حرفش رو به کرسی مینشوند تا اينكه متوجه شدم حاملم خيلي ناراحت شدم من ميخواستم درس بخونمو با وجود حاملگي از درسهام عقب ميفتادم وقتي امير فهميد حاملم خيلي خوشحال شد هر روز با گل و شيريني ميومد خونه و خوشحالي ميكرد‌. سر به سر خانم ميذاشت و ميگفت ديدي گفتم سر سال بچه ميذارم بغلت؟ خانم فقط نگاه ميكرد گاهی ميگفت من منتظر پسرتم اما ميدونم زنت دختر زاست و پسرش نميشه.. اميرمیگفت خانم دختر و پسر مال قديم بود نه حالا؛ شما يلدارو ببين اخه؟ خودش هنوز بچست چجوري میخواد بچه بزرگ کنه 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
همون لحظه قسم خوردم انتقاممو از این زن ازخودراضی بگيرم حالا كه عروسش بودمو و زن امير قدرت داشتم و پس
امیر گفت خانم بزرگ تو يلدارو ببين آخه؟ خودش هنوز بچست چجوري میخواد بچه بزرگ كنه... بعد قاه قاه زد زیرخنده. خیلی عصبي شدم از اینکه کسی بهم بگه بچه متنفر بودم با حرص و عصبانیت گفتم اميرخان مثل اينكه يادت رفته من خواهر برادم رو بزرگ كردم؟ یعنی چی یلدا بچس؟؟ اخمای امیر رفت توهم... خانم پوزخندی زد و گفت بیا خودشم میگه من بچه نیستم این ترشیده‌اس بچه کجا بود؛ من همسن اين بودم سه تا بچه داشتم... وای خدا دیگه داشتم منفجر میشدم گفتم اینکه شما رو تو‌گهواره شوهر دادن به من ربطی نداره!! امير عصباني شد گفت بس کن یلدا... اصلا نميشه دو كلمه با شماها حرف زد همیشه ضد حال ميزنيد آرامش نداريم كه... با توپ پر از اتاق بیرون رفت بیرون و‌ گفت يلدا بيا كارت دارم. با غیض از جام بلند شدم و رفتم دنبالش. قبل اینکه دهن باز کنه گفتم امير من همينجوريشم دارم اذيیت ميشم. مادربزرگت که چپ و راست به من طعنه ميزنه بعد خودتم بهش اضافه میشی و هِر و کِر راه میندازی؟؟ امیر گفت درست صحبت كن ببین واسه اين صدات زدم چون نخواستم جلو خانم بزرگ چيزي بهت بگم؛ بار آخرت بود جلوی کسی اینجوری جواب منو‌ میدی فهمیدی؟؟ با نفرت از ساختمون زدم بیرون... دوران حاملگي خيلي سختي داشتم از يک طرف بخاطر ويار بدم مجبور بودم از امير دور بشم و از طرفی امير اینو اصلا درك نميكرد...اون موقعها کسی اطلاعات زيادي در مورد حاملگي و تغيرات هورموني نداشت و نميدونست. خانوم هم که چپ و راست کنایه و طعنه اش مثل نیش مار توی وجودم میرفت. حاضر نبودم مثل زن سعيد تو سري خور باشم و چيزي نگم و مثل دستگاه جوجه كشي هي بچه پس بندازم هنوز سال اوليش تموم نشده بو خبر حاملگی دومشم تو راه بود... يه روز رفتم پيش مادرم خيلي احساس دلتنگي میكردم نزديكاي زايمانم بود و من بهونه گيرتر از هميشه بودم اما آغوش مادرم مرهم تمام دلتنگيام بود. خانم اجازه استراحت به مادرم نميداد از يه طرف كارهاي تموم نشدنی خانم و از يه طرف بزرگ كردن دوتا بچه كوچك و ازيه طرف رسيدگي به من مادرم رو خيلي خسته كرده بود. زن سعيد هم که دست به سياه و سفيد نميزد. يه روز به امير گفتم امير همين روزاست که بچمون به دنيا بياد و كارهاي مادرم چند برابر بشه بخدا دیگه كشش نداره همش از درد پا و كمر ميناله و ميشه يه جوري به خانم بگي يكمی از مسئولیتهارو به زن سعيد بده اونکه ماهای اولشه حالش خوبه حداقل یک غذا درست كنه اما طوري نگو كه خانم عصباني بشه... امير بی حوصله پرید وسط حرفمو گفت باشه بابا تو نمیخواد به من یاد بدی چجوری حرف بزنم... اصلا باورم نميشد اين رفتارها مال امير باشه!! 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶