ebook9134[www.takbook.com] (1).pdf
2.22M
رمان: پلاک پنهان
به قلم:فاطمه امیری
ژانر: عاشقانه، پلیسی
تعداد صفحات: ۵۱۵
پیشنهاد دانلود
یک رمان فوق العاده جذاب وخواندنی
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_پنجم مهیا گوشه ای ایستاد. پاهایش را تند تند تکان م
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_ششم
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون. بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید؟ اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم.
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب کرد.😳
در باز شد و پرستار وارد شد:
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت کنه.
سروان سری تکان داد واخمی به مهیا کرد.
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری.
ـــ بله در خدمتم.
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید.
شهاب تشکری کرد.
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد.
مهیا به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
سروان و پرستار از اتاق خارج شدند.
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینکه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود.
باید یه تشکری بکنه. دو قدم رو برگشت.
ـــ شه.. منظورم آقای برادر.
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو کلمه را بگوید.
ـــ خواهش می کنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن .
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منکر بکنم فقط میخواستم بگم کاری نکردم وظیفه بود .
مهیا که احساس می کرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به
پیشانیش زد
ـــ خاک تو سرت مهیا...
#ادامه_دارد.....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_ششم ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_هفتم
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند.
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند.
مهیا وارد اتاقش شد فردا کلاس داشت ولی دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع کلاس هست.
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس کال .
کلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس.
پیام ها رو چک کرد یک پیام از نازی داشت که کلی به او بدو بیراه گفته بود و یک پیام از زهرا و بقیه هم از
همان شماره ی ناشناس .یکی از پیام ها را باز کرد:
ـــ سالم خانمی جواب بده کارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند.
شروع کرد تایپ کردن.
ـــ شما؟
برای زهرا هم پیامی فرستاد که فردا کلاس ساعت چند شروع میشه؟
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد.
گوشیش را کنار گذاشت. یاد طراحی هایش افتاد که باید فردا تحویل استاد صولتی می داد.
زیر لب کلی غر زد.
لب تاپش را روشن کرد و شروع کرد به طراحی.
ڪش و قوسی به کمرش داد .همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریک شده بود.
ـــ وای کی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحی شد...
#ادامه_دارد.....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851