#یادداشت_پنجم
#سخنی_با_دندانهایم
دندان جان خوب نیست انقدر دمدمی مزاج باشی، بیا و یک بار برای همیشه تکلیف ما را روشن کن، هوای گرم دوست داری یا سرد؟! غذای گرم دوست داری یا سرد؟! بالاخره با تخمه به تفاهم رسیدی یا نه؟!
باور کن آن دندانهای لوس و چیتان پیتان کرده هم به اندازهی تو به مانیکور پدیکور علاقه ندارن، عصب را هم که کشیدی انداختی دور، دیگر چه میخواهی؟! یک ذره از گذشتگانت عبرت بگیر، آنها نه تنها دندان بودن، دربازکن هم بودن، قندشکن هم بودن و ایضا گردو و فندق برایت میشکستن بیا و ببین، آخه دندان هم انقدر لوس جمع کن دست و پایت را کل دهانم درد گرفته است از دست تو .
عکس چه ربطی دارد؟! خیلی هم ربط دارد این بی خاصیت، دندانم را می گویم حتی عرضه ی گاز زدن این سیب را هم ندارد.
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
@Delneveshteeee
#یادداشت_ششم
#شاید_داستان
سرش را بالا برد و هوا را با تمام وجود نفس کشید، شاید حجم بغضی که در گلویش بود کم شود، با نگاه کردن به اطراف خود، وقتی دید جایی برای ماندن ندارد آه عمیقی از سینهاش بیرون آمد که بیشباهت به آه مادران داغدیده نبود، چرا بیشباهت باشد مگر او داغ ندیده بود آن هم در یک روز آن هم همهی عزیزانش
تمام این افکارش با نگاه به منظرهی رو به رویش که هر سال در آن روز، هرجا که بود، هرطور که بود، خودش را میرساند از ذهنش گذشت.
آمنه آمنه
با صدای ننه علی سرش را برگرداند، دلش برای او تنگ شده بود، ننه نفس نفس زنان با سبدی که در دستش بود به سمت او میآمد، با صدای بلند طوری که ننه علی بشنود
گفت: جان آمنه آمدوم عزیزوم
و به دوو از تپه پایین آمد تا هرچه زودتر تن استخوانیش را به آغوش گرم و نرم ننه برساند که برایش عجیب بوی مادرش را میداد.
آمنه جان عزیزدلوم، دور سرت بگردوم الهی
این صدای قربان صدقه رفتنهای ننه بود که آمنه دلش برای شنیدن دوبارهی این جملات پر میکشید از کجا تا کجا ...
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
@Delneveshteeee
جوال ذهن
والا ما از وقتی جوال ذهن مد نبود، جوال ذهن مینوشتیم، مثلا کوچکتر که بودیم وقتی با کسی بحثمان میشد دوست داشتیم چهارتا فحش بوقدار نثارش کنیم، اما از آنجایی که مثلا باادب بودیم این کار را نمیکردیم، در عوض در دفترمان بسته به شدت و حدّت دعوا بین سه الی پنج صفحه فُحشهای بوقدار مینوشتیم و از آنجایی که حفظ جان واجب است و برای اینکه مادر محترمه و مکرمه نبیند پارهاش میکردیم. حتی بعضی وقتها چون سر بزنگاه گیر میافتادیم کاغذها رو مثل چی میخوردیم.
بگذریم کجا بودم، آها جوال ذهن، خلاصه از روز پنجشنبه هر وقت آمدیم این تکلیف را بنویسیم، باز از آنجایی که یک نوجوان در خانه داریم و با او حسابی گلاویزیم، جوال ذهنمان دچار کلمات بوقدار میشد و لذا حیا کرده و نمینوشتیم.
البته نوشتههای خواهران گروه هم بیتأثیر نبود، در این بیاعتمادی به نفس، چون ماشاءالله جوال ذهن تمام آنها نیز مثل خودشان باادب و ایضا طلبه بود.
سرتان را به درد نیاروم، خلاصه عصر جمعه، جوال ذهنم را نشاندم پای میز و به او گفتم بالا غیرتا یک دقیقه آرام بگیر من این تکلیفم را بنویسم، چشمتان روز بد نبیند یا سر از شستن حیاط منزل درآورد یا میخواست برود سرویس بهداشتی را جوهر نمک بریزد یا وامانده بود که شام را چه کند؟!
ای داد! دیدم نه از این جوال ذهن ما چیزی در نمیآید لذا تکلیف را دادم به جوال دهان و گوشی را آرام گذاشتم روی ضبط، بعد خیلی آهسته جوری که جوال ذهنم متوجه نشود خودکار را برداشتم و آن چیزهایی که حرکت جوال دهانم گفته بود را به دفترم منتقل کردم و بله... موفق شدم، اما چشمتان روز بد نبیند چون جوال ذهنم خیلی تکان خورده بود و جوال دست و پا برای مهارش به کمک آمده بودند و خودکار بینوا نفهمیده بود چه نوشته، این شد که مجبور شدم تایپش کنم.
آخیش ...
خلاص.
ساعت پنجاه و یک دقیقهی بامداد روز شنبه
۲۴آبان قشنگ
سال کرونای وحشی
زهرا کبیری پور
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
💠@Delneveshteeee
#یادداشت_هشتم
#برای_آقام
شبانه روز یک شب و یک روز نیست و
زمین احتمالا بیشتر از یکبار دور خورشید میگردد؛
ما خبر نداریم ...
کسی هم به ما نگفته است؛
و گرنه بودنت نباید چند سال باشد
و نبودنت
آخ از نبودنت ...
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
@Delneveshteeee
#یادداشت_نهم
#دانش_جوع
من از اولشم خیلی دانشجوع بودم
از اول ابتدایی که خوندن و نوشتن و یاد گرفتم تا امروز هیچ کتابی نمیتونست از چشم من دربره.
تو خونهی ما از همون بچگی بیشتر کتابهای مذهبی در دسترس بود، ولی همش به اندازهی دوتا طاقچه و خب این برای من کتابخوار خیلی ناچیز بود، یادم مییاد سیرهی پیشوایان و دو بار خونده بودم، رسالهی آیةالله لنکرانی رو هم همینطور؛ با اینکه پدرم مقلد امام بود من هنوزم نفهمیدم چرا ما تو خونهمون رسالهی آیةالله لنکرانی رو داشتیم بگذریم... این کتاب خون بودن من برای خانوادهام دردسر شده بود، چون تأمین کتاب براشون خیلی سخت شده بود، دیدم اینطور فایده نداره هجوم آوردم به روزنامهخونی تا این ولع رو برطرف کنم، حالا شاید با خودتون بگید چرا روزنامه؟! آخه تو دورهی ما دهه شصتیها روزنامه خیلی جایگاه ویژهایی داشت، مثلا بابا وقتی کباب میخرید دورش روزنامه پیچیده بودن، مادرم وقتی سبزی میخرید دورش روزنامه پیچیده شده بود، وقتی از اتوشویی لباس میگرفتیم با روزنامه تحویلمون میدادن، حتی گوشت چرخکرده رو بعد از گذاشتن تو پلاستیک با روزنامه میپیچیدن، خداییش تو اون دوره هر طرف و که نگاه میکردی روزنامه میدیدی، اینقدر که ما نسل فرهیختهایی بودیم😌 و من تمام اونا رو میخوندم، از صفحهی اقتصادی گرفته تا ورزشی.
وقتی همه به سمت کباب هجوم میآوردن من حمله میکردم که روزنامهی آغشته به بوی کباب و از پاره شدن احتمالی نجات بدم.
این ولع خوندن ولو هر چیزی حتی نوشتههای روی دیوارها با من بود و از من یه دختر سر به هوا ساخته بود تا اینکه شونزده آذر سال ۷۹ من شدم کتابدار کتابخونهی دبیرستانمون و از همون روز این شونزده آذر برام مقدس شد و من حتی روحم خبر نداشت که اون روز روز دانشجوع ه، من هر سال با یه دونه کیک یزدی و یه شمع فینگیلی این روز و برای خودم جشن میگرفتم؛ تا شونزده آذر ۹۲ اون روز وقتی از بوفهی دانشگاه داشتم برای بزرگداشت این روز عزیز کیک میخریدم، فروشنده بهم گفتم تبریک میگم، با یه علامت سؤال گنده روی سرم مات و مبهوت بهش خیره شده بودم و درحالی که داشتم تو مغزم آنالیز میکردم که این آقای محترم از کجا و چگونه پی به این راز برده، دیدم به یه نفر دیگه هم همین و گفت و من تازه اون روز بعد از نگاه به رویدادهای تقویم بادصبا فهمیدم که شونزده آذر روز دانشجوع ه روزی که من سالها بود به یمن کتابداری از یه عالمه کتابی که تا سال آخر دبیرستان ولع من و به خوندن تأمین کرده بود برای خودم جشن میگرفتم.
✍🏻 زهرا کبیری پور
@Delneveshteeee
#یادداشت_دهم
#برای_مادرم❤️
چه آرام و بیصدا ما را تنها گذاشتی
و ما چه بیقرار و ناباورانه دلمان تا ابد، همیشه هوای آغوش گرم و پر مهرت را خواهد کرد و دلتنگ لحظههای با تو بودن خواهد بود.
@Delneveshteeee
#یادداشت_یازدهم
#برای_مادرم❤️
همه به من میگن خوش به حالت که لحظهی آخر کنارش بودی، اما من میگم الهی هیچکس این لحظه رو نبینه، اینکه مادر جوونت داره از پیشت میره و تو نمیتونی براش کاری کنی، اینکه نگاه پر از حسرت مادرت میشه آخرین قاب از تصویری که تو ذهنت حک میشه و خواب و خوراک و ازت میگیره، خیلی سخته.😔
مادرم خلاصهی همهی خوبیها بود مثل تمام مادران سرزمینم، پر از زندگی، پر از نشاط، پر از مهربانی.
یکی از جملات معروف و پر تکرار مادرم به ما «قربون چشمات برم» بود که الان یازده روزه کسی برای اشکایی که از چشمامون باریده، نگفته.
من امروز باید مهمون آبگوشتهای ظهر جمعهاش بودم که معمولا قبل از نماز جمعه بار میذاشت، اما دارم مهیا میشم برم کنار مزارش.
اگه مادرتون زنده است همین امروز بهش بگین که چقدر دوستش دارید، چون خیلی زود دیر میشه.
شبهای هجر را گذراندیم و زندهایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
@Delneveshteeee
#یادداشت_دوازدهم
#برای_مادرم ❤️
خیالش را هم نمیکردم یک روز آسمان به زمین بیاید؛ اما روزی که رفتنت را به تماشا نشستم همان روز دیدم که چطور آسمان به زمین آمد.
این سی روزی که از رفتند گذشته هر روز بر سر مزارت گریه و مویه کردم اگر خلوت بود بلند اگر شلوغ بود آرام، ولی هنوز آن بغض لعنتیایی که آن روز وقتی جلوی چشمانم بر روی بدنت ملافهی سفید کشیدن و من از ترس اینکه مبادا نامحرمانی که در اتاق بودن صدایم را بشنون، آستینم را محکم با دندان گرفته بودم تا داد نزنم، در گلویم مانده و قصد رفتن ندارد.
میدانی مادر امسال روضههای فاطمیه برایم با سالهای گذشته خیلی فرق دارد من امسال با تمام وجودم لحظهایی که نازدانههای مادر هستی آستین به دهان گرفتن تا همسایهها صدای گریهی آنها را نشنوند را با تمام وجودم حس میکنم یا وقتی حرف از دستهای کبود حضرت میشود، دستهای کبودت بر اثر تزریقهای پی در پی جلوی چشمم سبز میشود، همان دستی که روزهای آخر از من خواستی تا عکسشان را بگیرم.
میدانم که دستهای مادر عالم کبودیاش فرق دارد، اما دیدن کبودی دست مادر و زجری که روی دلهای فرزندانش میگذارد در همهی مادرها خیلی سخت است، خدا نصیبتان نکند.
وقتی این یادداشت را مینوشتم یک ماه از رفتنش گذشته بود اما حالا شده یازده ماه😔
@Delneveshteeee
#یادداشت_سیزدهم
#خدمت
خرداد سال هشتاد و پنج بود. یک مشکل کوچک جسمی پیدا کردم و به همین دلیل توفیق خدمت در حرم بی بی جان رو از دست دادم، این سیزده سال فاصله به قدری درگیر درس و بچه و زندگی شدم که آرزوی خدمت در آستانِ حضرت برام مثل یه آهی بود که هر دفعه که به حرم میرفتم از سینهام خارج میشد، مثل یه بغضی بود که یه گوشهایی کز کرده بود و منتظر بود کسی نوازشش کنه اما یک سال پیش دقیقا تو همین روز به یکی از آرزوهایی که رسیدن به اون و برای خودم واجب کرده بودم، رسیدم و اون آرزو خدمت دوباره در حرم بی بی جانم بود که به حمد الهی در ماه رجب مهیا شد و من دوباره کبوتر جَلدِ حرمش شدم، حالا کل هفتهام به انتظار شنبه میگذره و کل شنبه به انتظار ساعت هفت.
@Delneveshteeee
طلبگی
سالها در حوزه درس خواندیم آن هم درسهایی که یکی از دیگری سختتر و سنگینتر بود و با وجود یک اتمسفر رقابت جویانه این درسها به مراتب سختتر و سنگینتر میشد.
انگار در حوزه همه قسم خورده بودند که بیست یا نوزده شوند؛ به همین دلیل در طول سال تحصیلی شما ملا بنویسهایی را میدیدید که دائما مشغول جزوهبرداری از صحبتهای استاد بودند، در حالی که اگر بعد از اتمام سطحین، از آنها یکی از قواعد اصول یا مبادی و حتی لمعه را میپرسیدید، بعید بود مطلب چشمگیری به یاد داشته باشند.
اصول و لمعه و منطق که هیچ! حتی دیده میشد که گاهاً یک احکام ساده را هم نمیدانستند و اگر از آنها سوال میکردید حوزه به شما چه یاد داده است؟ با جواب هیچ چیز، مواجه میشدید که با این پاسخ کوتاه بار مسئولیت را از دوش خود بر میداشتند؛ حال آنکه استادی میفرمود: کلاس درس اصول و عقاید، نمیتواند کسی را مؤمن کند؛ تنها میتواند برای افراد مستعد، زمینهی ایمان قرار بگیرد. این درسها و بحثها بیشتر برای تسلیم کردن افراد است نه برای مؤمن کردن آنها، چون ایمان وقتی به قلب وارد میشود که انسان با قلب خود به آن اقرار کند.
در واقع دروس حوزوی با تمام حجم زیادی که دارند زمانی میتوانند مفید و مؤثر باشند که به آنها به عنوان یک درسی که باید گذراند و نمرهای که باید عالی شد، نگاه نکرد؛ بلکه باید این دروس را با اعماق جان و قلب چشید و معارفی که پشت آنها است را درک کرد، در آن صورت یک طلبه میتواند فلسفهی این حجم سنگین از درسها را درک کند.
به نظر حقیر میان یک طلبه با معدل بیست یا نوزده درحالیکه به درک و معرفت درستی از درسهای حوزه نرسیده است با یک طلبهی معدل هجده یا هفدهایی که فلسفهی این دروس را فهمیده و از اقرار زبانی به اقرار قلبی رسیده است، تفاوت از زمین تا آسمان است.
به عنوان یک طلبه زمانی که یک نوجوان یا جوان و یا حتی همسایهمان بعد از معاشرت با ما نگاهش به حوزه و حوزویان مثبت شده باشد، آن وقت است که متوجه میشویم این همه درس خواندن در حوزه کجای زندگیمان را آباد کرده است.
💠@Delneveshteeee