May 11
﷽
سلام و رحمت
از بچگی همیشه خواندن و نوشتن را دوست داشتم، دوست که نه یک جورهایی عاشق نوشتن، قلم، کتاب و دفتر بودم.
بهترین عطر میتوانست برای من عطر کتابهای نو در اول مهر باشد. همیشه قبل از شروع مدرسهها یک دور کتابهای درسی را که برای جلد کردن تحویلمان داده بودن با لذت غیر قابل وصفی میخواندم.
خواندن همیشه برایم آرامش بخش بود، حتی امروز که با آمدن فضای مجازی آمار کتاب خواندن کم شده، من بیشتر صفحاتی را دنبال میکنم که کپشنهای طولانی مینویسند و من از خواندن آنها لذت میبرم.
این کانال را برای تجمیع نوشتهها و ثبت فعالیتهایم ایجاد کردهام، اگر بخوانید و نظر بدهید، بسیار خوشحال میشوم.
شاید در آینده مجموع نوشتههایم کتابی شد تقدیم به وجود پر مهرتان.
با احترام
زهرا کبیری پور، دکتری تخصصی تاریخ تشیع اثنیعشری، عاشق ادبیات فارسی و مترجم ترکی استانبولی.
#یادداشت_اول
#دلتنگی
گاهی روزها به قدری بلند میشوند که به انتها رسیدنش برایت آرزو میشود، اینطور وقتها باید دست دلت را بگیری و بروی جایی که روزها برایت انقدر کش نیاین، بروی جایی که خورشید و ماه با هم همسایهاند، جایی که شب و روز معنا نداشته باشد، جایی که بنشینی رو به روی دلت و بگویی آخر تو چرا انقدر کوچک میشوی؟! تنگ میشوی؟!خاکستری میشوی؟! ....
زهرا کبیریپور
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
@Delneveshteeee
#یادداشت_دوم
#خیال_زندگی
میان هزارتوی مغزم و دلواپسیها و غصهها و خواستههایش گاهی گم میشوم ...
اینجور وقتها دوست دارم فقط راه بروم و شاید بین آدمها در پیادهروها و خیابانها باشم، اما قطعا دارم کوچه پس کوچههای قفل شدهی ذهنم را طی میکنم و در همان کوچهها به خانهایی کاهگلی میرسم، میدانی دلم با دیدنش چه حالی میشود؟!
یک چادر گل گلی مثلا رنگش هم یک جوری باشد که اگر یک تار مویی گاهی از زیر روسری گلدار سفید صورتی دخترانهام که سر من سی و چند ساله است و چادر روی هر دوی اینها بود، بیرون زد و خواست از من خانوم پرعشوهایی بسازد، رنگ چادر هم کمک کند به این حال و تو هم از این مردهایی که یک شلوار پارچهایی گشاد و یک پیرهن آبی آسمانی کلیشهایی مثل تمام مردهای روستایی که تا یک وجب بالای زانوست پوشیده باشی و به عشوههای زنانهام لاإله إلااللهایی بگویی ...
و مثلا خانهمان یک حیاط داشته باشد و وسطش یک حوض، یک پله بخورد برود بالا و روی آن بلندی جلو پنجرههای پر از شمعدانی یک تخت باشد با متکاهایی با رویههای قرمز مخمل و یک رویه روی همان قرمزها که پارچهی سفیدی باشد با یک گلدوزی کوچک که همهشان را خودم دوخته باشم و هر عصر و هر شب با هم بنشینیم روی تخت و تکیه دهیم به متکاها و میوه و چای بخوریم و به صدای اخبار رادیوی خانه گوش دهیم، پنجرههای خانه را هم چندسالی میشود که به اصرار من رنگی رنگی کرده باشیم تا من کیف دنیا را کنم از اصالت پنجرهها و رنگها ...
در میان حیاط دخترها بچگی کنند، زندگی کنند و مدام تذکر بخورند که: مگه نگفتم دمپایی بپوشید بعد بازی کنید و هربار با پاهای سیاه و گلی بدوند دمپاییهای قرمزشان را بپوشند و بروند پی بازی با عروسکهایی که خودم بافتهام و گل و چوب و آب ... و تو هی بگویی خانوم بزار راحت باشن ...
و مثلا صبحها با صدای گنجشکهای روی درخت توت قدیمی وسط حیاط بیدار شویم و صبحانه که میخوری لابد با گردوهای اصیل باغ همسایه بغلی و شیر تازهی گاو ده پایینی و سرشیرش و کرهایی که لابد وقت خوردنش من کلی غر زدهام به جانت
و نانی که هی میگویی بیا برایت تنور بسازم کنج حیاط خانه تا خودت نان بپزی و من هی از زیر بار این مسئولیت دربروم ...
بعد از صبحانه مثلا تو بیلت را برداری و سراغ باغ بروی و من هم شاید گاهی کمکت کنم و هر از چند گاهی هم شیطنت خاله زنک بازیهایم گل کند و تو دست تنها بمانی و من بروم با زنهای روستا دورنشینیهای عصرها به غیبت و درد دل ... و بعد ... در همان روزمرگی بمانیم و پیر شویم و حیاط خانهمان پر از نوه شود و داخل حوض دیگر یک هندوانه کفاف ما و نوهها و بچههایمان را ندهد و هربار که آنها میآیند سه هندوانه بخری و بندازی وسط حوض ...
کاش پیر شوم در میانهی بعضی رویاها، کاش میشد دستت را میگرفتم از این همه دویدن رها میشدیم و در یک روستای دور زندگی میکردیم ...
در زندگی شهری همه چیز پالم دارد حتی نفس هایمان ... کاش میشد از این همه شهر فرار میکردیم، از این دورهای بی انتها ...
من از همه چیز این شهر میترسم که
تنها دلم به حضرت معصومهاش خوش است.
زهرا کبیری پور
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
@Delneveshteeee
#یادداشت_سوم
#پاییز
پاییز برای من که پاییزیام فقط یک فصل نیست، تولد دوباره است، پاییز را با همهی ریزشهایش، سرد و گرم شدنهایش، دوست دارم.
زهرا کبیری پور
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
@Delneveshteeee
#یادداشت_چهارم
#رونوشت_به_مخاطب_خاص
از همان اولین روزی که قرار شد با هم بیرون برویم، دیر آمدنهایت شروع شد، میدانی برای منی که از دوستانم به خاطر نظم و دقتی که در کارهایم داشتم، لقب سرهنگ گرفته بودم، این دیر آمدنها خیلی آزاردهنده بود، اما در تمام این مدت چیزی که باعث میشد ببخشم و فراموش کنم، صبر بیش از حد تو در برابر تمام غر زدنهایم بود؛ ولی امان از آن جملهایی که همیشه تکرار میکردی و من چقدر با هر بار شنیدنش عاصی میشدم و آن جمله میدانی چه بود؟! «حالا مگه چی شده»، آخ که نمیدانی این جملهی کوتاه چقدر با روح و روان من بازی میکرد.
زهرا کبیری پور
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
@Delneveshteeee
#یادداشت_پنجم
#سخنی_با_دندانهایم
دندان جان خوب نیست انقدر دمدمی مزاج باشی، بیا و یک بار برای همیشه تکلیف ما را روشن کن، هوای گرم دوست داری یا سرد؟! غذای گرم دوست داری یا سرد؟! بالاخره با تخمه به تفاهم رسیدی یا نه؟!
باور کن آن دندانهای لوس و چیتان پیتان کرده هم به اندازهی تو به مانیکور پدیکور علاقه ندارن، عصب را هم که کشیدی انداختی دور، دیگر چه میخواهی؟! یک ذره از گذشتگانت عبرت بگیر، آنها نه تنها دندان بودن، دربازکن هم بودن، قندشکن هم بودن و ایضا گردو و فندق برایت میشکستن بیا و ببین، آخه دندان هم انقدر لوس جمع کن دست و پایت را کل دهانم درد گرفته است از دست تو .
عکس چه ربطی دارد؟! خیلی هم ربط دارد این بی خاصیت، دندانم را می گویم حتی عرضه ی گاز زدن این سیب را هم ندارد.
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
@Delneveshteeee
#یادداشت_ششم
#شاید_داستان
سرش را بالا برد و هوا را با تمام وجود نفس کشید، شاید حجم بغضی که در گلویش بود کم شود، با نگاه کردن به اطراف خود، وقتی دید جایی برای ماندن ندارد آه عمیقی از سینهاش بیرون آمد که بیشباهت به آه مادران داغدیده نبود، چرا بیشباهت باشد مگر او داغ ندیده بود آن هم در یک روز آن هم همهی عزیزانش
تمام این افکارش با نگاه به منظرهی رو به رویش که هر سال در آن روز، هرجا که بود، هرطور که بود، خودش را میرساند از ذهنش گذشت.
آمنه آمنه
با صدای ننه علی سرش را برگرداند، دلش برای او تنگ شده بود، ننه نفس نفس زنان با سبدی که در دستش بود به سمت او میآمد، با صدای بلند طوری که ننه علی بشنود
گفت: جان آمنه آمدوم عزیزوم
و به دوو از تپه پایین آمد تا هرچه زودتر تن استخوانیش را به آغوش گرم و نرم ننه برساند که برایش عجیب بوی مادرش را میداد.
آمنه جان عزیزدلوم، دور سرت بگردوم الهی
این صدای قربان صدقه رفتنهای ننه بود که آمنه دلش برای شنیدن دوبارهی این جملات پر میکشید از کجا تا کجا ...
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
@Delneveshteeee
جوال ذهن
والا ما از وقتی جوال ذهن مد نبود، جوال ذهن مینوشتیم، مثلا کوچکتر که بودیم وقتی با کسی بحثمان میشد دوست داشتیم چهارتا فحش بوقدار نثارش کنیم، اما از آنجایی که مثلا باادب بودیم این کار را نمیکردیم، در عوض در دفترمان بسته به شدت و حدّت دعوا بین سه الی پنج صفحه فُحشهای بوقدار مینوشتیم و از آنجایی که حفظ جان واجب است و برای اینکه مادر محترمه و مکرمه نبیند پارهاش میکردیم. حتی بعضی وقتها چون سر بزنگاه گیر میافتادیم کاغذها رو مثل چی میخوردیم.
بگذریم کجا بودم، آها جوال ذهن، خلاصه از روز پنجشنبه هر وقت آمدیم این تکلیف را بنویسیم، باز از آنجایی که یک نوجوان در خانه داریم و با او حسابی گلاویزیم، جوال ذهنمان دچار کلمات بوقدار میشد و لذا حیا کرده و نمینوشتیم.
البته نوشتههای خواهران گروه هم بیتأثیر نبود، در این بیاعتمادی به نفس، چون ماشاءالله جوال ذهن تمام آنها نیز مثل خودشان باادب و ایضا طلبه بود.
سرتان را به درد نیاروم، خلاصه عصر جمعه، جوال ذهنم را نشاندم پای میز و به او گفتم بالا غیرتا یک دقیقه آرام بگیر من این تکلیفم را بنویسم، چشمتان روز بد نبیند یا سر از شستن حیاط منزل درآورد یا میخواست برود سرویس بهداشتی را جوهر نمک بریزد یا وامانده بود که شام را چه کند؟!
ای داد! دیدم نه از این جوال ذهن ما چیزی در نمیآید لذا تکلیف را دادم به جوال دهان و گوشی را آرام گذاشتم روی ضبط، بعد خیلی آهسته جوری که جوال ذهنم متوجه نشود خودکار را برداشتم و آن چیزهایی که حرکت جوال دهانم گفته بود را به دفترم منتقل کردم و بله... موفق شدم، اما چشمتان روز بد نبیند چون جوال ذهنم خیلی تکان خورده بود و جوال دست و پا برای مهارش به کمک آمده بودند و خودکار بینوا نفهمیده بود چه نوشته، این شد که مجبور شدم تایپش کنم.
آخیش ...
خلاص.
ساعت پنجاه و یک دقیقهی بامداد روز شنبه
۲۴آبان قشنگ
سال کرونای وحشی
زهرا کبیری پور
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
💠@Delneveshteeee
#یادداشت_هشتم
#برای_آقام
شبانه روز یک شب و یک روز نیست و
زمین احتمالا بیشتر از یکبار دور خورشید میگردد؛
ما خبر نداریم ...
کسی هم به ما نگفته است؛
و گرنه بودنت نباید چند سال باشد
و نبودنت
آخ از نبودنت ...
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
@Delneveshteeee
#یادداشت_نهم
#دانش_جوع
من از اولشم خیلی دانشجوع بودم
از اول ابتدایی که خوندن و نوشتن و یاد گرفتم تا امروز هیچ کتابی نمیتونست از چشم من دربره.
تو خونهی ما از همون بچگی بیشتر کتابهای مذهبی در دسترس بود، ولی همش به اندازهی دوتا طاقچه و خب این برای من کتابخوار خیلی ناچیز بود، یادم مییاد سیرهی پیشوایان و دو بار خونده بودم، رسالهی آیةالله لنکرانی رو هم همینطور؛ با اینکه پدرم مقلد امام بود من هنوزم نفهمیدم چرا ما تو خونهمون رسالهی آیةالله لنکرانی رو داشتیم بگذریم... این کتاب خون بودن من برای خانوادهام دردسر شده بود، چون تأمین کتاب براشون خیلی سخت شده بود، دیدم اینطور فایده نداره هجوم آوردم به روزنامهخونی تا این ولع رو برطرف کنم، حالا شاید با خودتون بگید چرا روزنامه؟! آخه تو دورهی ما دهه شصتیها روزنامه خیلی جایگاه ویژهایی داشت، مثلا بابا وقتی کباب میخرید دورش روزنامه پیچیده بودن، مادرم وقتی سبزی میخرید دورش روزنامه پیچیده شده بود، وقتی از اتوشویی لباس میگرفتیم با روزنامه تحویلمون میدادن، حتی گوشت چرخکرده رو بعد از گذاشتن تو پلاستیک با روزنامه میپیچیدن، خداییش تو اون دوره هر طرف و که نگاه میکردی روزنامه میدیدی، اینقدر که ما نسل فرهیختهایی بودیم😌 و من تمام اونا رو میخوندم، از صفحهی اقتصادی گرفته تا ورزشی.
وقتی همه به سمت کباب هجوم میآوردن من حمله میکردم که روزنامهی آغشته به بوی کباب و از پاره شدن احتمالی نجات بدم.
این ولع خوندن ولو هر چیزی حتی نوشتههای روی دیوارها با من بود و از من یه دختر سر به هوا ساخته بود تا اینکه شونزده آذر سال ۷۹ من شدم کتابدار کتابخونهی دبیرستانمون و از همون روز این شونزده آذر برام مقدس شد و من حتی روحم خبر نداشت که اون روز روز دانشجوع ه، من هر سال با یه دونه کیک یزدی و یه شمع فینگیلی این روز و برای خودم جشن میگرفتم؛ تا شونزده آذر ۹۲ اون روز وقتی از بوفهی دانشگاه داشتم برای بزرگداشت این روز عزیز کیک میخریدم، فروشنده بهم گفتم تبریک میگم، با یه علامت سؤال گنده روی سرم مات و مبهوت بهش خیره شده بودم و درحالی که داشتم تو مغزم آنالیز میکردم که این آقای محترم از کجا و چگونه پی به این راز برده، دیدم به یه نفر دیگه هم همین و گفت و من تازه اون روز بعد از نگاه به رویدادهای تقویم بادصبا فهمیدم که شونزده آذر روز دانشجوع ه روزی که من سالها بود به یمن کتابداری از یه عالمه کتابی که تا سال آخر دبیرستان ولع من و به خوندن تأمین کرده بود برای خودم جشن میگرفتم.
✍🏻 زهرا کبیری پور
@Delneveshteeee