.
#برشی_از_کتاب [ ۰۶ ]
📌 فعالیتهای انقلابی؛
❁ خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را میکرد. هر وقت میخواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهای روحانیاش میآمد؛ نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام. ما اجاره نشین بودیم و زیرزمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا مینشست. عبدالحسین و رفقاش میرفتند تو اتاق عقبی. به من میگفت: هر کی در زد، سریع خبر بدی که ضبط رو خاموش کنیم.
❁ اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، میپرسیدم: چرا؟ میگفت: این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، میبرنش زندان.
❁ گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدی از امام میرسید، با همان طلبهها میرفت توی اتاق. تا میتوانستند، از اعلامیه رونویسی میکردند. شبانه هم عبدالحسین میرفت این طرف و آن طرف پخششان میکرد. خیلی کم میخوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.
❁ هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمیگذاشت. بنایی هم که میخواست برود، با غسل شهادت میرفت. میگفت: این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، انشاءالله اجر شهید رو دارم.
❁ روزها کار و شبها، هم درس میخواند. [#شهید_برونسی مدت ۵ سال دروس حوزوی تحصیل کردند] هم این که شدید توی جریان انقلاب زحمت میکشید.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۴۴. | راوی: همسر شهید
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۷ ]
📌 قرعه کشی؛
❁ جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود. همان روزها اولین نیروها را میخواستند اعزام کنند کردستان، از مشهد. تو بچههای عملیات سپاه، شور و هیجان دیگری بود. شادی و خوشحالی توی نگاه همه موج میزد. هیچ کس صحبت از ماندن نمیکرد. همه بدون استثناء حرف از رفتن میزدند. هرکس را نگاه میکردی، روی لبش خنده بود. ناراحتی ها از وقتی شروع شد که [شهید] رستمی [فرمانده وقت سپاه مشهد] آمد پیش بچهها و گفت: متأسفانه ما ۲۵ نفر بیشتر سهمیه نداریم.
❁ یک آن حال و هوای بچهها، از این رو به آن رو شد. حالا تو هر نگاهی غم و تردید موج میزد. این که داوطلبها بخواهند بروند، حرفش را هم نمیشد زد؛ همه میخواستند بروند. قرار شد بچهها خودشان با هم به توافق برسند ۲۵ نفر را معرفی کنند. این هم به جایی نرسید. بالاخره آقای رستمی گفت: ما خودمون ۲۵ نفر رو انتخاب میکنیم، یعنی برای اینکه حق کسی ضایع نشه، قرعه کشی میکنیم.
❁ شروع کردند به نوشتن اسم بچهها. من گوشه سالن، کنار عبدالحسین نشسته بودم. دیگر قید رفتن را زدم. از بین آن همه، اسم من بخواهد در بیاید، احتمالش خیلی ضعیف بود. یکدفعه شنیدن صدای گریهای مرا به خود آورد. زود برگشتم طرف عبدالحسین. صورتش خیس اشک بود! چشمهام گرد شد. پرسیدم: گریه برای چی؟!
❁ همان طور که آهسته گریه میکرد، گفت: میترسم اسم من در نیاد و از توفیق جنگیدن با ضد انقلاب محروم بشم. دست و پام را گم کردم. آن همه عشق و اخلاص، آدم را گیج میکرد. به هر زحمتی بود، به حرف آمدم و گفتم: بالأخره اصل کار نیته. باید نیت انسان درست باشه، خدا خودش که شاهد قضیه هست. گفت: خدا شاهد قضیه هست، درست؛ الأعمالُ بالنیات، درست؛ ولی اینکه خداوند به آدم توفیق بده توی همچین کاری باشه، خودش یک چیز دیگه است.
❁ آهسته گریه میکرد و آهسته حرف میزد. از جنگ بدر گفت و ادامه داد: تا تاریخ هست و تا این دنیا هست، اونایی که توی جنگ بدر بودن، با اونایی که نبودن، فرق دارن. چه بسا بعضیها دوست داشتن توی جنگ باشن، ولی توفیق پیدا نکردن. حالا تو اون لحظه مدینه نبودن، یا مریض بودن، یا تب شدید داشتن، یا هرچی که بوده؛ نمیخواستن خلاف دستور پیغمبر (ص) عمل کنن.
❁ ساکت شد. به صورتم نگاه کرد. با سوز دل گفت: توی قیامت وقتی بدریون رو صدا میزنن، دیگه شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن، نمیشه. فقط اونایی میرن جلو که توی جنگ بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار، شمشیر زدن.
❁ با آن بینش و با آن سطح فکر، حق هم داشت گریه کند. به حال خودم افسوس میخوردم. وقتی همه اسمها را نوشتند، قرعه کشی شروع شد. اسم او و ۲۴ نفر دیگر در آمد. من هم جزو آنهایی بودم که توفیق پیدا نکردند. سی و چهار، پنج روز بعد برگشتند. با بقیه بچههای عملیات رفتیم پیشواز.
❁ اول بنا نبود عمومی باشد. کم کم مردم جریان را فهمیدند. خیابان تهران هر لحظه شلوغتر میشد و رفتن ما مشکلتر. به هر زحمتی بود رسیدیم صحن امام. دیگر جای سوزن انداختن نبود. یکدفعه دیدم عبدالحسین رفت توی جایگاه سخنرانی. کلاه آهنی هنوز سرش بود. از این بند حمایلها هم سر شانه انداخته بود، با لباس سبز سپاه. بچههای صدا و سیما هم آمده بودند برای فیلمبرداری. شروع کرد به صحبت.
❁ حرفهاش بیشتر از قرآن بود و احادیث. همانها را خیلی مسلط ربط میداد به جریان کردستان. مردم عجیب خیرهاش شده بودند. هرچه بیشتر حرف میزد، آدم را بیشتر جذب میکرد. اوضاع کردستان را خوب جا انداخت. از خیانت بعضیها پرده برداشت و آخر کار، مردم را تشویق کرد به رفتن کردستان و جنگیدن با ضد انقلاب و قطع کردن ریشه فتنه.
❁ تقریباً ۲۰ دقیقه طول کشید صحبتش. جالبیاش اینجا بود که آقای هاشمی نژاد و چند تا دیگر از علما هم بین جمعیت بودند.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۵۴. | راوی: سید کاظم حسینی. | #شهید_برونسی
📱 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1456
📱 @Doc_d_moghadas
.
4.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔊 شهید «عبدالحسین برونسی» از؛ نقش خانواده، در همراهی با رزمندگان و شراکت آنها در مبارزه میگوید ...
➖➖➖➖➖
🌸 امام خامنهای مُدظلهالعالی:
● به نظر من شهید برونسی و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتی به حساب آورد؛ حقیقت پرورش انسانهای بزرگ با معیارهای الهی و اسلامی، نه با معیارهای ظاهری و معمولی. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید زیاد نیست و بجاست. | ۰۳ اسفند ۱۳۸۸
➖➖➖➖➖
📝 شهید «عبدالحسین برونسی» که فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه علیهمالسلام بود، ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ در جریان #عملیات_بدر به شهادت رسید و پس از ۲۷ سال پیکر مطهرش به میهن اسلامی بازگشت.
📱 @Doc_d_moghadas
#شهید_برونسی #تیپ_۱۸_جوادالائمه
.
.
☫ بسمه تعالی
● به: فرماندهی #لشکر_۵نصر
● از: فرماندهی منطقه ۴ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی - دفتر تحقیق و بازرسی
● تاریخ: ۱۳۶۳/۰۴/۰۸
● موضوع: معرفی برادر عبدالحسین برونسی
📝 سلام علیکم،
❁ با توجه به هماهنگیهای بعمل آمده بدینوسیله برادر فوق در سمت فرماندهی تیپ جواد الائمه (ع) معرفی میگردند.
❁ امید است با نصب العین قرار دادن تقوا و پیروی از ولایت فقیه و عنایت کامل به موازین و معیارهای شرع مقدس و توجه دقیق به ضوابط و رعایت سلسله مراتب بتوانند گامهای مفید و موثری در جهت رضای خدا و خدمت به اسلام و مسلمین تا رسیدن به اهداف عالیه انقلاب اسلام بردارند، انشاءا...
| فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه ۴ ، حسین غزالی
📄 رونوشت: قرارگاه نجف اشرف جهت اطلاع
🥀 ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ سالروز؛ شهادت شهید «عبدالحسین برونسی» فرمانده #تیپ_۱۸_جوادالائمه (ع) در #عملیات_بدر گرامی باد.
📱 @Doc_d_moghadas
#شهید_برونسی #اختصاصی #اسناد
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۸ ]
📌 نذر فی سبیل الله؛
❁ همیشه از این نذر و نیازها داشتم. آن دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودم، نذر زنده برگشتن عبدالحسین. وقتی از جبهه برگشت، جریان را بهش گفتم. خودش دنبال کار را گرفت؛ یک گوسفند زنده خرید و آورد توی حیاط بست. مادرم و چند تا از در و همسایه هم گوسفند را دیده بودند. کنجکاو قضیه شدند. علتش را که میپرسیدند، میگفتم: نذر داشتم.
❁ بالاخره گوسفند را کشتیم. خودش نشست و با حوصله همه گوشتها را تقسیم کرد. هر قسمت را توی یک پلاستیک میگذاشت. حتی جگر و پوست و چیزهای دیگرش را هم جدا جدا توی چند تا پلاستیک گذاشت. کارش که تمام شد، دستها را شست و گفت: یه کیسه گونی بزرگ برام بیار.
❁ گفتم گونی میخواین چه کار؟ اشاره کرد به پلاستیکها و گفت: میخوام اینارو بگذارم توش. فکر کردم خودش میخواهد سهم فک و فامیل و همسایه ها را ببرد در خانه هاشان. گفتم: شما نمیخواد زحمت بکشین من خودم با بچه ها میبرم. لبخند زد. انگار فکرم را خواند.
❁ با لحن معنی داری پرسید: مگر شما این گوسفند رو فی سبیل الله نذر نکردی؟ گفتم: خوب چرا. گفت: پس برو یک گونی بیار. رفتم آوردم. همه پلاستیکها را که قسمت کرده بود، ریخت توی گونی؛ هیچی برای خودمان نگه نداشت. کیسه را گذاشت پشت موتورش گفت: توی فامیل و همسایه های ما الحمدلله کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه.
❁ نمیدانم گوشتها را کجا برد و به کیا داد، ولی میدانم که یک ذره از آن گوشتها را نه ما دیدیم و نه هیچ کدام از فامیل و در و همسایه. چندتایشان میخواستند ته و توی قضیه را در بیاورند. میپرسیدند: گوسفند رو کشتین؟ میگفتم: آره. وقتی این را میشنیدند چشمهاشان گرد میشد. میگفتند: چه بی سر و صدا!
❁ حتماً انتظار داشتند سهمی هم به آنها برسد. شنیدم بعضی شان با کنایه میگفتند: گوسفند رو برای خودشون کشتن! بعدها هم اگر گوسفندی نذر داشتم، همین کار را میکرد. هر چی هم میپرسیدم گوشتها رو کجا میبرین؛ چیزی نمیگفت. هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۶۷. | راوی: همسر #شهید_برونسی
📱 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1514
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۹ ]
📌 صفِ غذا؛
❁ من از قم اعزام میشدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگانها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا میدادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیقتر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!
❁ رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی توی صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان ... بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجیهای دیگه فرق میکنه که باید غذا بدون صف بگیره؟
❁ یاد حدیثی افتادم؛ مَنْ تَواضَعَ للهِ رَفَعَهُ الله [هرکس برای خدا تواضع کند خدا او را بالا میبرد] پیش خودم گفتم: بیخود نیست آقای برونسی اینقدر توی جبههها پرآوازه شده. بعداً فهمیدم بسیجیها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۷۶. | راوی: حجتالاسلام محمدرضا رضایی | #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۰ ]
📌 اخراجیها؛
❁ جوان رشیدی بود و اسمش دادیرقال. موردش را نمیدانم ولی میدانم از گردان اخراجش کرده بودند. یک نامه دستش داده بودند و داشت میرفت دفتر قضایی. همانجا توی محوطه حاجی برونسی دیدش. از طرز رفتن و حالت چهرهاش فهمید باید مشکلی داشته باشد.
❁ رفت طرفش گفت: سلام. ایستاد جوابش را داد. حاجی پرسید: چی شده جوون؟ آهسته گفت: هیچی منو اخراج کردن، دارم میرم دفتر قضایی. حاجی نه برد و نه آورد، دستش را گرفت و باهاش رفت. توی دفتر قضایی نامهاش را پس داد و گفت: آقا من این رو میخوام ببرم. گفتند: این به درد شما نمیخوره آقای برونسی. گفت: شما چه کار دارین؟ من میخوام ببرمش. آوردش گردان.
❁ مثل او چند تا نیروی دیگر هم داشتیم. همه شان جوان بودند و از آن اخراجیها. از همان اول جذب حاجی میشدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار میکرد. جوری که همه دل بخواهی میرفتند توی گروهان ویژه، یعنی گروهان آر پی جی زنها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود. مدتی بعد همان دادیرقال شد فرمانده گروهان ویژه، و مدتی بعد هم اسمش رفت تو لیست شهدا.
❁ یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی دادیرقال میگفت: شما این جوونها رو نمیشناسین. یکبار نمازش رو نمیخونه، کم محلی میکنه، یا یه کمی شوخی میکنه، سریع اخراجش میکنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه کسی برای ما کار بکنه، همین جوونها هستن.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۸۲. | راوی: سید کاظم حسینی | #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۱ ]
📌 سخنرانی اجباری؛
❁ هفتهای یکی، دو بار توی صبحگاه سخنرانی میکرد. یکبار قبل از صبحگاه مرا خواست. رفتم پهلوش. گفت: اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچهها. لحنش مثل نگاهش جدی بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه این جور کارها را نداشتم. متواضعانه گفتم: حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم. لحنش جدیتر شد. گفت: بری صحبت کنی، بلد میشی.
❁ شروع کردم به اصرار که نروم. آخرش ناراحت شد. گفت: من که یک پیرمرد بیسواد و روستایی هستم صحبت میکنم؛ شماها که محصل هستین و درس خونده از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت داره! سرم را انداختم پایین. حاجی راه افتاد. در حال رفتن گفت: برو، برو خودت رو آماده کن که بیای صحبت کنی.
❁ نه تنها من، همه کادر تیپ را وادار به این کار میکرد. یکی سخنرانی اجباری بود؛ یکی هم غذا خوردن توی چادر بسیجیها. وقت صبحانه که میشد میگفت: وحیدی و اخوان و مسئول عملیات برن تو گردان جندالله. خودش و یکی دو نفر دیگر میرفتند تو گردان بعدی و بقیه کادر را هم تقسیم میکرد بین گردانهای دیگر؛ آنوقت صبحانه را مهمان بسیجیها میشدیم. همیشه کار خودش از همه مشکلتر بود: یکی، دو لقمه توی این چادر میخورد؛ یکی دو لقمه توی چادر بعدی و اینجوری به همه چادرها سر میزد.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۸۹. | راوی: مجید اخوان | #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۲ ]
📌 هزینه سفر حج؛
❁ رفته بود مکه. وقتی برگشت، با همسرم رفتیم دیدنش. خانه شان آن موقع در کوی طلاب بود. قبل از اینکه وارد اتاق بشویم توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی با کارتن و بند و بساط دیگرش. بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی صحبت کشید به سفر حج او و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و چه نیاورده. میخواستم از تلویزیون رنگی سؤال کنم، اتفاقاً خودش گفت: از وسایلی که حق خریدنش رو داشتم فقط یک تلویزیون رنگی آوردم.
❁ گفتم انشاءالله که مبارک باشه و سالهای سال براتون عمر کنه. خنده معنی داری کرد و گفت: اون رو برای استفاده شخصی نیاوردم. گفتم: پس برای چی آوردین؟ گفت: آوردم که بفروشم و فکر میکنم شما هم مشتری خوبی باشی آقا صادق. با تعجب پرسیدم: چرا بفروشینش حاج آقا؟ گفت: راستش من برای این زیارت حجی که رفتم یک حساب دقیقی کردم دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده شونزده هزار تومن شده.
❁ مکثی کرد و ادامه داد: حالا هم میخوام این تلویزیون رو درست به همون قیمت بفروشم که پولش رو بدم به سپاه تا خدای نکرده مدیون بیت المال نباشم. ساکت شد انگار به چیزی فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت: حقیقتش از بازار هم خبر ندارم که قیمت این تلویزیونها چنده. مانده بودم چه بگویم. بعد از کمی بالا و پایین کردن مطلب گفتم: امتحانش کردین حاج آقا؟ گفت: صحیح و سالمه. گفتم: من تلویزیون رو میخوام ولی توی بازار اگر قیمتش بیشتر باشه چی؟ گفت: اگر بیشتر بود که نوش جان تو اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش.
❁ تلویزیون را با هم معامله کردیم به همان قیمت شانزده هزار تومان. پولش را هم دو دستی تقدیم کرد به #سپاه بابت خرج و مخارج سفر حجش. الآن سالها از آن جریان میگذرد. هنوز که هنوز است، گاهی همسرم از آن خاطره یاد میکند و از حساسیت زیاد #شهید_برونسی نسبت به بیت المال میگوید.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۲۸. | راوی: صادق جلالی.
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1709
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۳ ]
📌 میوه، برای همه؛
❁ گاهی جلسات گردان خیلی طول میکشید. یکبار که بنا شد چند دقیقهای استراحت کنیم، یکی از بچهها گفت: آقا تدارکات بره یک چیزی بیاره تا بخوریم، ما که خیلی ضعف کردیم. بعد از اینکه به توافق رسیدند، قرار شد یکی از بچههای تدارکات ترتیب کار را بدهد. رفت و زود برگشت. درست یادم نیست هندوانه آورد یا میوه دیگری. قبل از اینکه بچهها بخواهند مشغول خوردن بشوند، حاجی به حرف آمد و گفت: برای تمام نیروها اینرو گرفتی یا نه؟
❁ او که میوه آورده بود، با چشمهای گرد شدهاش جواب داد: نه حاج آقا، این جوری که خرجمون خیلی زیاد میشه. عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم و گفت: مگه فرق ما با بقیه چیه؟ ما اینجا نشستیم و داریم رو نقشه و کاغذ کار تئوری میکنیم؛ اونا هستن که فردا باید انرژی رو مصرف کنن و برن تو دل دشمن. تا آن میوه را برای همه کادر گردان نگرفتند، لب بهاش نزد.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۹. | راوی: سید کاظم حسینی. #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۴ ]
📌 شهردار؛
❁ آن شب کار شستن ظرفها به عهده حاجی بود. هر چند شب یکبار نوبتش میشد. یکسره این طرف و آن طرف میدوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیصشان؛ دایم توی خط میرفت و هزار کار و گرفتاری داشت، ولی یکدفعه نشد شهرداریاش در جبهه را بدهد به دیگری. غذا که خوردیم، ظرفها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرفها کنارش بود. یکی از بچهها خواست به حساب خودش تیز بازی در بیاورد. آهسته بلند شد. روی سرپنجه پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد. ظرفها را برداشت و بی سر و صدا زد بیرون. فکر کرد حاجی ندیدش. دید ولی خودش را زد به آن راه. حاجی سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
❁ کسی که ظرفها را برده بود نشسته بود پای شیر آب خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشتِ سر شانههاش را گرفت بلندش کرد. صورتش را بوسید و گفت: تا همینجا که کمک کردی و ظرفها رو آوردی دستت درد نکنه بقیهاش با خودم. گفت: حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا. حاجی آستینهای او را کشید پایین گفت: نه آقاجان شما برو، برو دنبال کارهای خودت. او با اصرار گفت: حالا این دفعه رو نزن تو پرمون.
❁ اصرارش فایدهای نداشت. کوتاه هم نمیآمد از او پیلهتر حاجی بود. آخرش گفت: شما میخوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی اگه برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه این که نشد فرماندهی که! بالأخره برگشت. وقتی آمد گفت: بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، میمیرن.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۶. | راوی: سید کاظم حسینی. #شهید_برونسی
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1827
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۵ ]
📌 گلایه؛
❁ توی خانه که بود، اصلاً و ابداً نمیشد مثلاً بگوییم: امروز این همسایه رفت خانه آن همسایه. تا میخواستیم حرف کسی را بزنیم، زود میگفت: این صحبتها به ما مربوط نیست، ما برای خودمون کار و زندگی داریم، چه کار داریم به این حرفها؟ خودش حتی از حرفهای بیهوده عجیب پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این قبیل گناهان.
❁ یکبار با هم رفته بودیم روستا. چند وقتِ پیش ظاهراً به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین نشست. با لحن گله آمیزی گفت: نمیدونم تو دیگه چطور پسری هستی مادرجان! عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟ گفت: هی میآی روستا خبر میگیری و میری، ولی یکدفعه نشد که به من بگی: ننه این آب و ملکِ تو کجاست؟
❁ تا این را گفت، عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم. ناراحت جواب داد: منو با ملک و املاک شما کاری نیست! مادرش جا خورد، درست مثل من. عبدالحسین ادامه داد: فکر کردم کنار من نشستی که بگی: چقدر نماز قضا خوندم، یا چقدر نماز شب خوندم؛ حرف ملک و املاک چیه که شما میزنی؟ انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم، ولی نه دیگر با مادرش.
❁ نتوانستم ساکت بمانم، معترض گفتم: یعنی همین جوری درسته؟ ایشون ناسلامتی مادر شماست! زود در جوابم گفت: یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سالِ بالا، بیاد بشینه صحبت دنیارو بکنه؟ لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: رزق و و روزی رو که خدا میرسونه، مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی، فکر آخرتش باشه.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۵۱. | راوی: همسر #شهید_برونسی
📱@Doc_d_moghadas
.