رمان " بدون تو هرگـز "
•پارت دهـم•🦋
بغلش کرد. در حالي که بسم ﷲ مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از
توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد در حالیکه لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانه هاي اشک از چشمش سرازير شد؛
– بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي! حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من ميخوام پيش دستي کنم مکث کوتاهي کرد زينب يعني زينت پدر..
پيشونيش روبوسيد.؛
خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و
نگراني...بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم
فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي داد مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد!
اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت ميز کوچیک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش مي کردم.؛
با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي
شست... ديگه دلم طاقت نياورد...
همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش؛
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
– چي شده؟ چرا گريه مي کني؟
تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم!
خودش رو کشيد کنار...
– چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه...
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد.
– تو عين طهارتي علي... عين طهارت هر چي بهت بخوره پاک ميشه آب هم اگهنجس بشه توي دست تو پاک ميشه...)
من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف
اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم . . .
+ادامه دارد . . .؛
#رمان
#پارت_دهم
#بدون_تو_هرگز
"ᴊᴏɪɴ" ↴
[@Dokhtaran_Fatemi313]
۰دخترانفاطمے۰
دخترانِفاطمی³¹³
_تو پناهگاه منی ..
وقتی که راه ها با همه وسعتشان درمانده ام میکنند؛
یک مادر ساکن غزه پریروز موفق شد وسط جنگ و بمبارانهای ممتد، برای دخترش یک جشن تولد ۵ سالگی بگیره و خوشحالش کنه. کاربران کلی از این حرکت استقبال کردند.
امروز خبر آمد که مادر در جریان بمبارانهای دیشب شهید شد.🖤
[@Dokhtaran_Fatemi313]
۰دخترانفاطمے۰
دخترانِفاطمی³¹³
جانم حسین:))🥲
-
یهروزیکهحالمبهترشد . .
میامحرمتهمهچیوبراتتعریفمیکنم ؛
میگم : اینروزاچطورگذشت💔:)
دخترانِفاطمی³¹³
#ایده_تبریک_تولد 💖 من می خندم و اجازه نخواهم داد مشکلات زندگی من را شکست دهند چون امروز روز تولدم اس
#ایده_تبریک_تولد 💖
کاش باور داشتیم هر روز تولدمون هست!
هر روز که خداوند به ما مهلت زندگی دوباره میدهد بایستی تولدمان را جشن بگیریم
اما افسوس که ما فقط سالروز اولین به دنیا آمدنمان را جشن میگیریم…
•تولدممبارک من ...😍🎂🤍•
[@Dokhtaran_Fatemi313]
۰دخترانفاطمے۰
سوره مبارکه نحل آیه 53
وَمَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللّهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ
وآنچه از نعمت داريد، پس از خداوند است. (به علاوه) هرگاه نگرانى و بلا به شما رسد، تنها به سوى او ناله مى كنيد.
@Dokhtaran_Fatemi313
•دخترانفاطمى•
#شببخیر 🌙
#هرشبیکایه
صفحه فلسطینی نوشته در هر ١٨ثانیه جنگندههای اسرائیلی غزه رو بمباران میکنن. ببینید براندازان که دینشون انسانیت بود چی نوشتن زیرش!😐
[@Dokhtaran_Fatemi313]
۰دخترانفاطمے۰
دخترانِفاطمی³¹³
یه روزم میاد که میگیم :
دنیای بدون صاحب الزمان رو یادته؟:))
[@Dokhtaran_Fatemi313]
۰دخترانفاطمے۰
دخترانِفاطمی³¹³
گناهکردیم،نهنعمتهایشراازماگرفتو
نهگناهانمانرافاشکرد..
اگربندگیاشرامیکردیمچهمیکرد؟"
#اندکیتلنگر
[@Dokhtaran_Fatemi313]
۰دخترانفاطمے۰
دخترانِفاطمی³¹³
#ایده_تبریک_تولد 💖 کاش باور داشتیم هر روز تولدمون هست! هر روز که خداوند به ما مهلت زندگی دوباره مید
#ایده_تبریک_تولد 💖
الهی
تا
جهان
باشد، به
شادی
درجهان
باشی
•تولدت هپی مپی🧁🦋💕•
دخترانِفاطمی³¹³
رمان " بدون تو هرگـز " •پارت دهـم•🦋 بغلش کرد. در حالي که بسم ﷲ مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق
رمان " بدون تو هرگـز "
•پارت یازدهم•🦋
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن هاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو
ديدم خم شده بالای سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم
که محکم سرم خورد توي صورتش...
حالش که بهتر شد با خنده گفت...
عجب غرقي شده بودي نيم ساعت بيشتر بالای سرت ايستاده بودم...
_منم که دل شکسته...
همه داستان رو براش تعريف کردم. چهره اش رفت توي هم، همين طور که زينب توي
بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد...
يه نيم نگاهي بهم انداخت.
– چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي
شد. سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني؟
از خوشحالي گريه ام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم.
– اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟
– نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم.
ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريه ام
گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي
مي کرد و صداي خنده هاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگیر کارهاي من
شد.
بعد از سه سال، پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تا
سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم
کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و
ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد... صورت سرخ با
چشم هاي پف کرده! از نگاهش خون مي باريد... اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان
نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي...
بدون اينکه جواب سلام علي رو بده، رو کرد بهش...
– تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه
نوشتي؟
از نعره هاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد...
بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از
دست من بود. علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم...
نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود... با همون آرامش، به من
و زينب نگاه کرد. هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق؟
#رمان
#پارت_یازدهم
#بدون_تو_هرگز
"ᴊᴏɪɴ" ↴
[@Dokhtaran_Fatemi313]
۰دخترانفاطمے۰
رمان " بدون تو هرگـز "
•پارت دوازدهم•🦋
قلبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نبستم، از لای در
مراقب بودم مبادا پدرم به علي حمله کنه... آماده بودم هر لحظه با زينب از خونه بدوم
بيرون و کمک بخوام... تمام بدنم يخ کرده بود و مي لرزيد...
علي همونطور آروم و سر به زير، رو کرد به پدرم...
دختر شما متاهله يا مجرد؟
و پدرم همون طور خيز برمي داشت و عربده مي کشيد...
– اين سوال مسخره چيه؟ به جاي اين مزخرفات جواب من رو بده.
– مي دونيد قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همين که اين جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سياه شد.
– و من با همين اجازه شرعي و قانوني مصلحت زندگي مشترک مون رو سنجيدم و
بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم يکي از فريضه هاي اسلامه...
از شدت عصبانيت، رگ پيشوني پدرم مي پريد. چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي
زد.
لابد بعدش هم مي خواي بفرستيش دانشگاه؟
_مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم.
نمي تونستم با چيزهايي که شنيده بودم کنار بيام.
نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... تنها حسم شرمندگي بود. از شدت
وحشت و اضطراب، خيس عرق شده بودم. چند لحظه بعد علي اومد توي اتاق...
با ديدن من توي اون حالت حسابي جا خورد! سريع نشست رو به روم و دستش رو
گذاشت روي پيشونيم.
– تب که نداري... ترسيدي،اين همه عرق کردي يا حالت بد شده؟
بغضم ترکيد. نمي تونستم حرف بزنم... خيلي نگران شده بود.
– هانيه جان مي خواي برات آب قند بيارم؟
در حالي که اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم
– علي...
– جان علي؟
– مي دونستي چادر روز خواستگاري الکي بود؟
لبخند مليحي زد... چرخيد کنارم و تکيه داد به ديوار...
– پس چرا باهام ازدواج کردي و اين همه سال به روم نياوردي؟
#رمان
#پارت_دوازدهم
#بدون_تو_هرگز
"ᴊᴏɪɴ" ↴
[@Dokhtaran_Fatemi313]
۰دخترانفاطمے۰
رمان " بدون تو هرگـز "
•پارت سیزدهم•🦋
– يه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا
خوشبخت بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا خواستم خدا کف من و جفت
من رو نصيبم کنه و چشم و دلم رو به روي بقيه ببنده...
سکوت عميقي کرد.
– همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي و
داري... مهم الانه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و فرداي
هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بودن با هر بادي به هر جهت... مهم براي
من، تويي که چنين آدمي نبودي.
راست مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب
بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و
شاهرگم... من برگشتم دبيرستان. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛
حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه هم درس مي خوند، هم مراقب زينب بود.
سر درست کردن غذا، از هم سبقت مي گرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود
برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالي بود؛ حتی
وقتي سيب زميني پخته با نعناع خشک درست مي کرد. واقعا سخت مي گذشت علي
الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي
خوابيد، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا مي گذاشت. صد در
صد بابايي شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما
ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شدم! حس مي کردم يه چيزي رو ازم
مخفي مي کنه... هر چي زمان مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد.
مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش
همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم رو ازم مخفي مي کرد.
شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در استقبالش؛ اما با اخم، يه کم با تعجب بهم
نگاه کرد! زينب دويد سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي
کرد و مي خنديد، زير چشمي بهم نگاه کرد...
– خانم گل ما چرا اخم هاش تو همه؟
چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم هاش...
– نکنه انتظار داري از خوشحالي بالا و پايين بپرم؟
حسابي جا خورد و خنده اش کور شد... زينب رو گذاشت زمين...
+ادامه دارد . . .؛
#رمان
#پارت_سیزدهم
#بدون_تو_هرگز
"ᴊᴏɪɴ" ↴
[@Dokhtaran_Fatemi313]
۰دخترانفاطمے۰