ببین هرچی میخوایم بریم جلو، برمیگردیم سر پله ی اولمون !
پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه! خیلی! "
ساعت رو نگاه کردم ، وقتم تموم شده بود. به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
- عزیزم؟
-زهرا هستم گلم. جانم؟
- خوشبختم زهرا جان ، منم ترنمم.
_خوشبختم ترنم جون.
_ممنونم. من نمیتونم بیشتر بمونم ، باید برم.خوشحال شدم از آشنایی با شما .
- عه...چه حیف! باشه گلم.امیدوارم بازم ببینمت.
تقریباً به موقع رسیدم. مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید. اینقدر تو راه به حرفهایی که این چندوقته شنیدم ، فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید !!
با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد. طبق معمول این چند وقته ، به من که میرسید ، اخماش میرفت توهم !
سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده ، دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش ، شب بخیر هم نگفت ! روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد .
فکری که از سرم گذشت ، برام خنده دار بود !!
" رنجت رو بپذیر ، نپذیری افسرده میشی! "
ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا ، صداش کردم .
- شب بخیر بابا !
با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد !
- شب بخیر !!
این یکی از رنجهای من بود ، پس باید میپذیرفتم ، چون نمیتونستم برطرفش کنم ! به اعتقاد پدرم ، من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون
ارزش داشتم وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم !
هماهنگی حرف های سجاد ، با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم ، برام عجیب بود !!
و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرفهایی رو میشنیدم !
نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم. اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده ، سراغ بعدی نرم !
نمره هام اومد ! هرچند خیلی بد نبود ، اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد . و دقیقاً همینطور بود !
بعد از جنگی که توی خونه به پا شد،
پول توجیبی ماهیانم ، نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد !!
اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم !
با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم .
دلم میخواست با یکی صحبت کنم ! به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم .
- الهی بمیرم برات ... فکرشو نکن. بیخیال!
- مرجان ، هرچی که دلش میخواست بهم گفت ! مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد ! خوردم کرد مرجان!
خوردم کرد ...
- عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم ! من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه! هه ...
خانواده من یهجور منو بدبخت کردن ،
خانواده توهم یهجور !!
- خب مدل دنیا اینجوریه دیگه ! به قول خودت هرکی یه بدبختی داره. البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری !!
- چی؟؟!!
- هیچی! هیچی! میگم یعنی ... نمیدونم ، بیخیال!
- من که بهت گفتم ! زندگی همینه ، مزخرفه. باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه !
- نه مرجان! نه! با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه !
اونجوری فقط اذیت میشی ، همین. ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی ، آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن !
- چی داری میگی ترنم؟! نمیفهمم !!
اشکهام رو پاک کردم و برای تسلط بیشتر، دوزانو نشستم.
- ببین تا یه جایی از حرفات درسته، همه تو زندگیشون مشکل دارن ، اما نباید از واقعیت فرار کرد ! اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی !!
- خب که چی بشه؟؟!!
- چی، چی بشه!؟
- به آرامش برسی که چی بشه!؟ راستش اصلا نمیفهمم چی میگی !!
- ها؟ خب... یعنی چی؟ خب آرامش خوبه دیگه !
- ترنم تو باز خل شدی!!!
- نه! خب ...
- اصلاً اگه اینجوریه ، چرا به من زنگ زدی؟ برو دردتو قبول کن ، خوب بشی دیگه!!!
- خب خواستم درد و دل کنم !
- تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم !!
به هرحال برو بهش فکر کن ، اگر به آرامش نرسیدی ، بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم !
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
ببین هرچی میخوایم بریم جلو، برمیگردیم سر پله ی اولمون ! پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه! خیلی! " ساعت
حرفهای مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید .
راست میگفت !
آرامش داشته باشم که چی بشه !؟
آخرش که چی؟؟؟!
رفتم سراغ دفترچه های روی میز .
دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه ، مینوشتم .
« آرامش!؟ »
به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم ، چندتا جمله پیدا کردم !
« آرامش نداشته باشی ، نمیتونی به هدفت برسی! »
آرامش!؟ هدف!؟
« برو ببین برای چی خلق شدی؟! »
« تو رو آفریده برای خودش! »
« چرا به شکل انسان خلقت کرد!؟ »
« تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد !! انسان شدی که بگذری از دل بخواهی های خودت! »
یه صفحه جلوم بود ، با دو تا سوال و چهار تا جمله!
اینقدر حرف مرجان فکرم رو درگیر کرده بود ، که همه اتفاقات چنددقیقه پیش از یادم رفت !!
انگار همه چی به هم گره خورده بود .
دوباره دفترچه ی سجاد رو باز کردم. باید جواب سوالهام رو پیدا میکردم !
« تو باید به تمام تمایلاتت برسی !
خودت رو محدود به چندتا میل پست نکن !
تو ارزشت خیلی بالاست و هدفت هم خیلی با ارزشه .
پس از علایق سطحی خودت بگذر تا به علایق باارزش و عمیقت برسی!! »
مغزم مثل یک بمب ساعتی شده بود ، که هر لحظه منتظر بودم منفجر شه. نمیفهمیدم چی داره میگه!!
سرم رو تو دستام گرفتم و خودم رو انداختم رو تختم. نمیتونستم درک کنم که منظورش چیه !
حالا به اون پازل ، کلمات تمایلات عمیق و تمایلات سطحی هم اضافه شده بود .
کلمه ی تمایلات عمیق خیلی به نظرم جذاب میرسید. دلم میخواست بدونم این تمایلات چیا هستن !
چشم هام رو بستم.هرچقدر سعی کردم به چیزی فکرنکنم ، نشد !
دلم میخواست زودتر این معما حل شه. باید خودم رو از این بلاتکلیفی و گیجی خلاص میکردم .
خودم رو به کیفم رسوندم و بسته ی سیگار رو برداشتم .
روشنش کردم اما ...
انگار یه گوشه از مغزم روشن شد !
گرفتمش جلوی صورتم .
" من الان دلم میخواد تو رو بکشم. یعنی به تو میل دارم .
اما تو ، چیز باارزشی نیستی. پس یک میل سطحی هستی!! "
و مثل اینکه چیز مهمی کشف کرده باشم ، لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نقش بست .
خاموشش کردم و انداختم تو سطلی که زیر تخت قایم کرده بودم !
" خب من الان از یک علاقه ی سطحی گذشتم و کاری رو که دلم میخواست انجام ندادم .
حالا باید چه اتفاقی بیفته؟
تمایلات عمیق و هدف و اینجور چیزا چی میشه!!؟ "
متفکرانه چندبار طول و عرض اتاق رو طی کردم و رفتم تو تراس. احساس میکردم مغزم نیاز به هواخوردن داره تا راه بیفته .
با وجود اینکه شب بود،اما آسمون از حد معمول روشن تر بود. ماه پر نورتر از همیشه به نظر میرسید .
دوباره برای حل معمام ، نیاز به نوشتن داشتم. رفتم تو اتاق و با دفترچه ها و یه صندلی برگشتم .
دفترچه ی خودم رو باز کردم و به دو بخش تقسیمش کردم. تمایلات عمیق و تمایلات سطحی !
اکثر تمایلاتم رفت تو بخش سطحی
و فقط چند مورد تو قسمت تمایلات عمیق نوشته شد! مثل :
آرامش ، کمال و نامحدود بودن ...
همون چیزایی که همیشه برام جذاب و رویایی بود .
هنوز کاملا معنای این کار رو نمیفهمیدم. اما اگر واقعا چیزی که سجاد نوشته بود ، درست بود ، پس امتحانش ضرر نداشت!!
« اگر تونستی از روی تمایلات سطحی خودت عبور کنی ، به طرف تمایلات عمیقت میری .
اونوقت از تمام لحظات زندگیت لذت میبری! »
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم. هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم !
اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت ، نظرم رو جلب کرد !
« برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! »
یادم اومد شب قبل ، تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن ، رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!!
خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون ، کاغذ رو نگاه کردم .
" حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟
یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!! "
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم .
ساعت هفت صبح ، برای من که دیگه اون دختر پرتلاش و درس خون قبل نبودم ، زیادی زود بود!!
رفتم تو تراس ، از خنکای دم صبح بدنم لرز کوچیکی گرفت. دست هام رو باز کردم و هوای دلچسب صبحگاهی رو به ریه هام هدایت کردم .
درخت های توی حیاط ، اگر یکم دیگه تلاش میکردن،قدشون به اتاقم میرسید. آلوهای زرد و قرمزی که از شاخه هاشون آویزون شده بودن ، بهم چشمک میزدن .
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم سال هاست که این منظره رو ندیدم !!
با ذوق خودم رو به حیاط رسوندم و مشغول دویدن بین درخت ها و چیدن میوه ها شدم .
ترش و شیرین و ملس که حالا به نظرم خوشمزه ترین خوراکی های دنیا بودن،حواسم رو از اطراف پرت کرده بودن.
- انگار از گندهایی که زدی خیلی هم ناراحت نیستی!!
با«هین» بلندی میوه ها رو انداختم و به طرف صدا چرخیدم .
- سلام بابا ، صبح بخیر !
سرتا پام رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد .
- فکرنمیکردم حالا حالاها روت بشه از اتاقت بیرون بیای! ولی انگار نه تنها خجالت نکشیدی ، بلکه اصلاً ناراحت هم نشدی !!
تاحالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی بابا بتونه زخم زبون بزنه! سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم !
- هیچوقت فکرنمیکردم دختر من یه روزی اینهمه درسش ضعیف بشه !
خودکشی کنه ،
یه همچین زخمی رو صورتش باشه ،
از بیمارستان فرار کنه و دوشب غیبش بزنه
و من علت هیچکدوم از این کاراش رو نفهمم !!
گلوم از شدت بغضی که فشارش میداد ، درد گرفته بود.با رفتن بابا یه قطره اشک از لابه لای مژه هام به زمین ریخت ...!
سرم رو بلند کردم و لبام رو به هم فشار دادم .
لبه ی استخر نشستم و پاهام رو انداختم توش تا شاید یکم از حرارت درونم کم بشه!
تمام حال خوبم به همین سرعت ، خراب شده بود ...
پشیمون از سحرخیزیم ، به تماشای مسابقه ی دوی اشکهام نشسته بودم !
و زیرلب با خودم زمزمه میکردم :
" من بالاخره همه چیزو درست میکنم !
بالاخره میفهمم چجوری میتونم یه زندگی خوب برای خودم بسازم !
اینجوری نمیمونه بابا !
اینجوری نمیمونه...! "
مامان هم چنددقیقه بعد از خونه خارج شد .
به طرف درخت ها نگاه کردم .
باد ملایمی شاخه هاشون رو تکون میداد و برگ ها رو به رقص درمیاورد .
نگاهم از کنار درخت ها به اتاقم افتاد.
آموخته هام به کمکم اومدن
" الان دوتا راه داری !
یا زانوی غم بغل بگیری و گریه کنی و دپرس بمونی !
یا قبول کنی که اخلاق بابای تو اینه و بلندشی میوه ها رو از زمین جمع کنی و بری تو ،
بقیه دفترچه رو بخونی ، میوه های خوشمزه رو بخوری ، یه دوش بگیری و شب بری اون جلسه!! "
با لبخند ، اشکام رو پاک کردم و بدون مکث دویدم طرف میوه ها...!
یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچجوره منظورش رو نمیفهمیدم .
« هرکس تو این دنیا ، از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره ،
خدا بیشتر بهش پاداش میده! »
هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد .
اما خدایی که اینجا نوشته بود ، با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت !
تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه !!
حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم .
خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه ، آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه ، اصلاً با این جمله ، جور در نمیومد!!
بعد از یک ساعت تلاش ، با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه .
« خدا بدش میاد تو کم لذت ببری !
واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون ،
میندازمت تو آتیش !
خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده .
اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی ، یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی !
پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!! »
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم. هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم !
حرفاش دلم رو یه جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی؟؟نماز و روزه و اینجور چیزها حتما!!؟
غرق توی فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم!با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم.مرجان بود.با کلی هله و هوله،اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه.
- دیشب واقعا حالت بد بود!؟داشتی چرت و پرت میگفتی!!
به دیشب فکر کردم و چشمام از تعجب گرد شد.
- چرا !؟!
زد زیر خنده.
- همون حرفایی که میزدی دیگه! آرامش و رنج و....
با یادآوری حرفام یه ابروم رو بالا دادم و موهامو به پشت گوشم بردم.
- چرت و پرت نبود مرجان. ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم.خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه،اما هر چی که هست حرفای خوبیه!آرومم میکنه!
- چه خوب !از کجا اومدن این حرف ها؟از کی شنیدی؟
- خب اونش مهم نیست !مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم!
- اوهوم...بهرحال باید با یه چیز سرگرم بشی دیگه!راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره، عااااااالی! حیفه از دست بره،بیا با هم بریم.
-فرهاد؟!! فرهاد کیه؟
- ترنم!؟؟ دارم ازت ناامید میشما! اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟!
- آهان ببخشید! انقدر زیادن آدم یادش میره خب!
مرجان با دیدن خنده ی شیطنت آمیزم، چشم غره ای بهم رفت.
- خب حالا! میایی ؟؟
- نه بابا! کجا بیام؟
- کلا مشکوک میزنی تو تازگی ! آسه میری، آسه میای. ما رو هم که غریبه میدونی!
بلند شدم و رفتم طرفش.
- عههههه! این چه حرفیه دیوونه؟! مگه من عزیز تر از تو هم دارم!؟
کم کم داشت دیرم میشد. دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاقم. چشم هاش از تعجب گرد شده بود!
- اینا چیه چسبوندی به در و دیوار !!؟؟
- چیزای خوب! بی خیال! منم میخوام برم جایی. صبر کن حاضر شم ،تو رو هم برسونم.
- کجا میخوایی بری!؟
- جای خاصی نمیرم. حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم !
با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ در بیاره!
_ اییییینا چیههههههه؟ دیوونه مگه لباس نداری تو !؟
- چرا. ولی برای جایی که میخوام برم، همینا خوبه!
- وای ترنم داری من و دیوونه میکنی ! میشه بگی کلا قضیه چیه!؟
رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن «لذت سطحی» روی آیینه ، نفس عمیقی کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم!
- دارم یه زندگی جدید میسازم. همین! پاشو بریم.
بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد شده من رو نگاه میکرد، کشیدم و رفتیم بیرون.
دوساعت بعد کنار زهرا ، محو حرفهای سخنران شده بودم !
« جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون ، صحبت کردیم .اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم . و اون مسئله ، لذته.
انسان ها اسیر لذت هستن !
اصلاً هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه.و این خیلی هم خوبه ! چه ایرادی داره؟مدل ما اینه. هممون دنبال لذتیم. از اون دزد و داغونش بگیر ، تا عابد و سالکش !
ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن !؟
دزده دنبال کدوم لذت رفته ، عابده دنبال کدوم لذت !؟
برای عاقبتتم که شده ، حواست باشه دنبال چه لذتی میری ! »
ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ ، مهمونی و رقص و عشوه و پسر و ...!
با این فکر سریع سرم رو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم. از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه ، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین ،و به ارزش و شخصیتی که برای خودم ساخته بودم فکر کردم ...!
« ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه! چون کار من این نیست. اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید !
مثلا من نمیگم بی حجابی بده ، چون یه خانم بدحجاب ، وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن ، خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه !
یا کسی که رابطه نامشروع داره ، خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره. تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه !!
پس من کاری با این حرفا ندارم! خودتون عقل دارید ، بد و خوب رو تشخیص میدید .
من حرفم یه چیز دیگست !
من میگم خودت رو محدود به این لذت های کم نکن. خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری !و این ، نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ، با بحث شب های قبله !
هدفی که برای تو درنظر گرفته شده ، باید توش پر از لذت باشه! باید کیف کنی ، صورتت گل بندازه.باید بخاطرش رها بشی از همه چیز !»
حتی تصور چنین لذتی ، برام قشنگ بود ...
دلم میخواست هر طور که شده ، این احساس رو تجربه کنم .
« چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته تو هم !
تو گیر کارت همینجاست !
لذت نبردی !میدونی چرا ؟
چون عشقی دینداری کردی !هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش .
هرجاش که سخت بوده ، باید پا روی نفست میذاشتی ، قیدشو زدی !
هرجا خوشت میومده پایه بودی ، ولی کار که یکم سخت میشده ، جاهایی که باید منیتت رو میزدی ، در رفتی....!
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی ، خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی ،اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی !
اینه که الان عقده ای شدی ، طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد !!دیگه فایده نداره! همینجا خودتو بکوب ، از نو بساز!! »
به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود !یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟ اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟
احساس میکردم این آخونده خیلی باید قیافش عجیب و غریب باشه !خیلی باید باحال باشه! اصلا شاید آخوند نباشه...
" آخه مگه میشه!؟ این چه دینیه!؟اسلام که این مدلی نیست! شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه! یا یه دین جدید دیگه نمیدونم ولی هرچی که هست ، خیلی قشنگه! خیلی...! "
سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون. پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم .
ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرفهای جدید و جالب بدم !
« تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی ، نمیتونی درست بندگی کنی !
اینجوری به دین ، به دیگران و به خودت ضربه میزنی .نکن عزیز من! اینجوری دینداری نکن!
تا الانم خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم .
بعد از پذیرش واقعیت های دنیا ، تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم !!نه فقط دینداری ، بلکه چجوری زندگی کنیم !؟
از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی !
برای رسیدن به اون اوج لذت ، باید از راه درستش بریم .اگه از این راه نری ، همه تلاشهات ، همه عبادتهات ، همه چی میره به باد هوا ...
نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی ، نه اون دنیا !این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره !تو انسانی... »
با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم. میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت
- ترنم جان ، فردا چیکاره ای؟ میای بریم جایی؟
چشمام از تعجب گرد شد
- من؟؟ کجا!!؟؟
- شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم ، بهت پیام میدم میگم .
شمارم رو دادم بهش و خداحافظی کردم و با یه نگاه دیگه به اسپیکر ، اومدم بیرون.
از کوچه که خارج شدم ، طبق عادت ، دستم رفت سمت ضبط !اما دوباره دستم رو عقب کشیدم .نیاز به فکر داشتم ، نمیخواستم برم تو هپروت !
بحث لذت خیلی برام جالب بود ...
" این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه !؟اصلاً به دین نمیاد که تو کار لذت باشه !
اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون ، حروم شدن ؛چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟ "
سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق .
« یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری ، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری! »
این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق ، دیدمش !
البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد .
خیلی عجیب بود ! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم !
صدای پیامک گوشیم ، رشته ی افکارم رو پاره کرد.
" سلام ترنم جان. خوبی گلم؟فردا میخوام برم جایی ، میای باهم بریم؟ "
زهرا بود.
خیلی مایل نبودم. از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم ، خاطره ی خوبی نداشتم ! فکرم رفت پیش سمانه. هنوزم ازش بدم میومد !
شاید منظور اون ، با حرفهایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت ،اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود ، اصلا خوشم نیومد .
تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم ! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظتر آرایش میکردم !
با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام ، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید . دلم براش سوخت. هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ، آشپزخونه رو ترک کرد!
-ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟ تا چندماه پیش که همه چی خوب بود ! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟
- مامان جان ، من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم ! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم ، ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو !
- آخه مگه چشه!؟ میخوای اینجوری به کجا برسی!؟من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم ...
- شما فقط تو محل کارتون بهترینید !یه نگاه به این خونه بندازید .از در و دیوارش یخ میباره ! اگر این موفقیته ، من اینو نمیخوام ! من عشق میخوام ، آرامش میخوام . من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر !
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده ، آشپزخونه رو ترک کرده بودم ....!
میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته !
احساس شکست میکردم ...
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی ، خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی ،اون لذت عمیقه رو تجرب
کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم ، مغایرت داشت !
کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود ، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود !
با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم. اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد !
- من...امممم...
احساس خفگی بهم دست داده بود. گفتن کلمه ی ببخشید ، از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید.
- من...معذرت میخوام! یکم تند رفتم....
مامان سکوت کرده بود و با حالتی
بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد .
- قبول دارم بد صحبت کردم. اشتباه کردم.فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست ! مامان یکم بهم فرصت بدید ، من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم !!
حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد :
- شب بخیر !
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم !!
واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن !هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد ! با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم ، ته دلم از کاری که کرده بودم ، احساس رضایت داشتم. یه احساس رضایت عمیق ...!
بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون. یک ساعتی با خودم درگیر بودم . اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه !
نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ، یک علاقه ی سطحی نیست !عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق ، میگفت:
" تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی ! "
کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلکهام رو به هم فشار دادم. از اینکه زور دلم بیشتر بود ، احساس ضعف میکردم.تصمیم گیری واقعا برام سخت بود !
از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه ، و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد !اگر این لذت ، پست و سطحی بود ، پس اون لذت عمیق چی بود !؟
ولی باز هم زور دلم بیشتر بود! سرم درد گرفته بود. زیرلب زمزمه کردم " کمکم کن! " و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم !!
نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم ، ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن ، حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم !
ساعت سه ، تو خیابون خیام ، رو به روی پارک شهر ، با زهرا قرار داشتم .با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه !
یه تیپ خیلی ساده ، در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید .با ناامیدی به آینه نگاه کردم. صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت.هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت ، اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم .احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم !
زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد! و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد !
- این تقدیم به شما .ببخشید که کمه! فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم .
ذوق زده گل رو از دستش گرفتم .
- وای عزیزمممم! ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟
با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعاً خوشحال شدم. اصلا فکرش رو نمیکردم چادریها ماروهم قاطی آدما حساب کنن !!
بعد از خوش و بش و احوال پرسی ، با لبخند نگاهش کردم!
- خب؟ الان باید کجا برم؟
- برو بهشت !
- چی!!؟؟
- خیابون بهشت رو میگم. همین خیابون بعد از پارک !
- آهان. ببخشید حواسم نبود !
چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم !
- خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان. همینجاست !
- اینجا؟؟ چقدر نزدیک بود! حالا اینجا کجا هست!؟
- آره ، گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه! بیا بریم خودت میفهمی!
انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم ، دیوار ها پر از بنر بود .با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد. باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم !! جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد .
- هیچ کفشی اینجا نیست. انگار خودم و خودتیم فقط !
- اینجا کجاست زهرا ؟
- عجله نکن. بیا میفهمی !
پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم. یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود!نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید.و چندتا... تابوت اونجا بود ...!
محو اون صحنه شده بودم. خیلی قشنگ بود!!!
زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون ، چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد. بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد...!
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- چرا هنوز اونجا وایسادی؟ بیا جلو. اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه !
با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه ، اما حرفش رو قبول داشتم! واقعا احساس آرامش میکردم .جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود ، گفتم.
- نمیگی اینجا کجاست؟؟
- اینجا معراجه. معراج شهدا !!
- شهید!!؟؟ مگه هنوزم شهید هست!؟؟
با لبخند نگاهم کرد ،
- آره عزیزم. هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن !
شونهم رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم .دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست .
- انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت !
- راستشو بگم؟!
نخودی خندید و به تابوت ها ، نگاه کرد .
- خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود! وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه .
- احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟ خودشون خواستن برن دیگه! به زور که نفرستادنشون !!
- آره ، خودشون رفتن. هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره ، اما ما بهشون نیاز داریم .یه کمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا ، مالاها کوچیکه! واسه همین من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم !
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
- خدا!!؟
بعد یهو انگار که یه چیزی یادم اومده باشه ، سریع تو چشماش نگاه کردم !
- ببین تو چندوقته میری اون جلسه !؟
- خب خیلی وقته! چطور !؟
- من یه چیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم !خودمم که زیاد اونجا نمیام. میخوام ببینم تو ازش سر در میاری !؟
- نمیدونم. بگو ببینم چیه !
- یه همچین چیزی بود فکرکنم: خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین !
- اممم...آره. چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن !
مشتاقانه تو چشم هاش نگاه کردم.
- خب!؟؟ یعنی چی این حرف!؟؟ منظورش چیه؟
- خب ببین ...اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد ، الکی که نیستن !بالاخره یه منشاء دارن ، از یه جایی مدیریت میشن یکی داره اینا رو طراحی میکنه. یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی !یه نفر که از همه چی خبر داره. وقتی همین رو بدونی ، میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی ...
پوزخندی زدم و تکیه دادم
- پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد !!
- چرا این حرفو میزنی؟؟
- چون یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحیهاش !!
- شاید همه همین فکرو داشته باشن ،اما به تهِ ماجرا که فکرمیکنی ، میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته .هر کدوم به نوعی تو زندگیت تأثیر دارن !یه جورایی خیلی از اتفاقهای بد ، پیشگیری خدا از اتفاقهای بدتره !
شاید اینو دیر بفهمیم ، اما هممون یه روز میفهمیم !بعضیاشم برای قوی کردنته! آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه.بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا !
- هه! پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم !!اصلاً باشه ، قبول .دنیا همش رنجه ، پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه !!؟؟
- اینم که حاجآقا گفت. بعد از قبول واقعیت ها ، باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی !
- اوهوم. خب...فکرکنم دیشب یه چیزایی ازش تجربه کردم !
کلافه نفسم رو بیرون دادم و به پرده های سبز رنگ رو به روم خیره شدم .
- نمیدونم!! خیلی احساس گیجی میکنم.میدونی زهرا! من به بنبست رسیدم.تنها چیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست !واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه .اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه ، دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه! هیچی!!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.چقدر دلم برای کسی که منو با این حرفها آشنا کرده بود ، تنگ شده بود ...!
چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم .لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها. وقتی برگشت با لبخند گفت:
- ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد ، برو سراغشون ! خیلی با معرفتن...خیلی!
نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم .تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. دلم داشت ضعف میرفت
- میگم تو گشنت نیست!؟
- آره یکم ...!
- نظرت چیه بریم رستوران ؟
باتعجب نگاهم کرد .
- ها!؟؟ یادت رفته ماه رمضونه!؟
ابروهام رو بالا انداختم !
- چی؟؟ مگه ماه رمضونه!؟
- آره دیگه. سومین روز ماهه. نمیدونستی مگه!؟
- اممم.... نه. خب برام فرقی نداره !یعنی روزه ای؟؟
- آره خب!
- بابا بیخیاااال تو این گرما!! پاشو بریم یچیز بخوریم!
زد زیر خنده ، با تعجب نگاهش کردم !
- ترنم چی میگی؟ مگه الکیه!؟
- اه ، آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟نگو لذت داره که قاطی میکنما !
- نه خب...خیلی هم لذت نداره .البته لذت سطحی نداره....!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
- چرا هنوز اونجا وایسادی؟ بیا جلو. اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه ! با اینکه هن
بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی ، داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری ، بهت مزه میده! میدونی اصلاً به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده ، لذت داره !!
- نمیتونم درک کنم چی میگی !کلا هنوزم خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم !خب لذت ، لذته دیگه .یعنی چی اسمشو عوض کردید سطحی و عمیقش کردید،یکیش تهش میرسه جهنم ، یکیش بهشت !!
- ببین !لذت سطحی ، یعنی لذت کم !یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر .این اصلاً با وجود انسانی که کمال طلبه ، نمیسازه !آدم رو سیراب نمیکنه !انسان یه لذتی میخواد که هیچوقت تموم نشه. همیشگی باشه ، بعدش پشیمونی نباشه ، احساس گناه نباشه .ولی خیلی ها ، حتی مذهبی ها ، خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن .
- تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟
- خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم ، بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم .ببین! لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه.مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه !ولی لذت عمیق ، یعنی یه حس خوب همیشگی !یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی . بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن. وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟
نگاهم رو از زهرا برداشتم و به آسمون دوختم.
- خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه !شاید همین کنجکاویم ، شایدم اینکه این تنها امیدمه ، باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما ، سطحی ، بگذرم !!
تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم ، تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم.درکل ازش بدم نیومده بود! دخترخوبی به نظر میرسید.قرار شد سخنرانی هر جلسه رو ضبط کنه تا اگر من نتونستم برم یا مدت کمی تونستم اونجا بمونم ، برام فایلش رو بفرسته .
چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم. مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود.دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود. هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد !!خب دیگه باهام کاری نداشت. اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد ، که حالم خوب بشه !همون کاری که وظیفش بود. همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده ...اما هنوز فکرم درگیرش بود !
نه قیافش به خوشگلی سعید بود ، نه هیکلش به خوبی عرشیا !نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود !ولی سر تا پاش پر از آرامش بود و این ، منو بهش جذب کرده بود !اگر این حرف ها و طرز فکر تونسته بود ، اون رو به آرامش برسونه ، پس من رو هم میتونست !!
#فصل_هفتم
اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید .برعکس تابستون های گذشته ، امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم .تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم !نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم .تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم ، بتونم به حرفاشون عمل کنم. هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم !
یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم . پلاک ۴۲...
یه خونه ی ویلایی دو طبقه با نمای سفید و در فیروزه ای که واقعا دوست داشتنی به نظر میرسید. از شاخه هایی که بالای دیوارها دیده میشد ، میشد فهمید که حیاط سرسبزی هم داره.
چند لحظه به ترکیب قشنگ سفید ، فیروزه ای و سبزش خیره شدم ، جعبه ی گلی که تو ماشین بود رو برداشتم و به طرف خونه رفتم.
زهرا با یه چادر گل ریز سفید ، جلوی در به استقبالم اومد. بعد از اینکه از بغلش بیرون اومدم ، نگاهم رو تو حیاط چرخوندم.
- چه خونه ی خوشگلی دارید!! آدم دلش میخواد همینجا بشینه فقط نگاه کنه!
- اوفففف کجاشو دیدی؟ مامانم خیلی هنرمند و با سلیقست!باید بیای توی خونه رو ببینی!
بااین حرف زهرا ، از سنگ فرش های کرمی رنگ حیاط ، گذشتیم و به داخل خونه رفتیم.
واقعاً راست میگفت! هرچند خونشون مثل خونه ی ما پر از عتیقه و مجسمه و تابلو و چندین دست مبل نبود،اما گلدون های رنگارنگ و درختچه های کنار دیوار،پرده های ساده و شیک و همین یه دست مبلی که خونه رو خیلی هم شلوغ نکرده بود ، به همراه بوی خوشی که تو سالن پیچیده بود ، فضا رو کاملا دلنشین و خواستنی کرده بود.
ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نقش بست و محو تماشای اون صحنه ی قشنگ شدم.سرم به طرف صدای گرمی که اومد ، چرخید.
- سلام دخترم. خوش اومدی!
خانم جوون و مهربونی از آشپزخونه به طرف ما میومد.از دیدن تیپ قشنگ و موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردش ، تعجب کردم و با حرف زهرا "ترنم جان ، این خانوم مامان منه." تعجبم چند برابر شد!
دستش رو جلو آورد و سرش رو کمی به طرف راست مایل کرد.
- خوشبختم ترنم خانوم!
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش دست بدم .
- سلام. ممنونم. منم همینطور....!
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد.
- من میرم که شما راحت باشید. خودت از دوستت پذیرایی کن. ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره.
زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت.تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده.
-چشم.حواسم بهش هست.ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم.بعدش باید زود بریم.
مامان زهرا با گفتن"باشه عزیزم. بهتون خوش بگذره"لبخند دوباره ای زد و رفت.
با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید ، بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا ، رشته ی افکارم رو پاره کرد.
- چرا این شکلی شدی ترنم؟؟
- زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟
- آره خب. مگه چشه؟!
سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم !!
- عه راستی! اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم. بفرما عزیزم. تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم.
- وای ممنونم ترنم. چرا زحمت کشیدی؟
جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد.
- راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟!
- زهرا! میگم...مامانت چادری نیست. نه؟
- وا!! چرا این سوالو میپرسی؟
- آخه بهش نمیومد!
شروع کرد به خندیدن و دستم رو کشید و بردم سمت مبل ها
- ترنم ازدست تو!! مگه قراره تو خونه هم با چادر بگردیم ما؟؟
مثل خنگ ها نگاهش کردم .
- خب نمیدونم. من تا حالا خونه ی کسی که چادریه نرفتم! در کل فکر نمیکردم اینجوری باشه!
- اتفاقا خدا خیلی خیلی خوشش میاد زن تو خونه خصوصا واسه همسرش مرتب و خوشتیپ باشه. وگرنه مامان من بیرون از خونه ، از منم باحجاب تره!
- چه جالب! ولی تو خونه هم از تو خوشتیپ تره ها!!
زهرا ویشگون کوچیکی از دستم گرفت و با خنده بلند شد. چادرش رو گذاشت رو مبل و رفت آشپزخونه و با سینی شربت برگشت.
- دستت درد نکنه. راستی نگفتی امروز قراره کجا بریما!
- امروز با دوستام یه جلسه داریم. یه دورهمی که دوست داشتم توهم باشی.
- میدونی...راستش من قبل از تو اصلا خاطرات خوبی از چادری ها نداشتم.و همینطور قبل از یه اتفاق ، دید خوبی نسبت به آخوندها و ریشوها ...آخه خیلیاشون جوری رفتار میکنن انگار دارن دشمنشون رو میبینن. ولی تو دومین نفری هستی که اینطور ، رفتار نمیکنی!
- میدونم چی میگی ترنم .به دل نگیر. اونا خودشونم درست دین رو نشناختن !
- یعنی چی؟
- خب تشخیص خوبی و بدی یک انسان، به این راحتیا نیست. از کجا معلوم ... ممکنه همین الآن ، خود تو ، خیلی بهتر از من باشی !به قول حاج آقا ، میزان خوبی و بدی هر شخص ، به مقدار مبارزه با نفسیه که انجام میده.حالا یه نفر نفسش تو بدحجابی قلقلکش میده. یه نفرم هست با حجابه و نفسش تو دروغ و غیبت و اینجور چیزا قلقلکش میده و خیلی به حجابش کار نداره. پس نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد که کی خوبه و کی بده.بلکه مهم اینه که طرف چقدر جلوی نفسش می ایسته.
- چقدر این حاج آقاهه باحاله زهرا! دلم میخواد بگیرم بیلبوردش کنم بزنمش به در و دیوار شهر ، همه مردم حرفاش رو بشنون!!
زهرا با تعجب نگاهم کرد و خندید
- دیوونه! حالا چرا اینجوری؟
خودمم خندم گرفت !
- نمیدونم. یهو به ذهنم رسید !
بعد از خوردن میوه و شربت ، به اتاق زهرا رفتیم.
دیوارهای صورتی اتاقش ، به همراه پرده ی سفید و یاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد.با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم .بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم .
- راستی!! تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟ خیلی جوون به نظر میرسید!
- آره سنش کمه. زود ازدواج کرده.
- عه! چرا؟
-خب از نظر مامان من ، ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریع تر انجام بشه.
- وا! چه وظیفه ای؟
- وظیفه ای برای انجام بندگی و رشد. میگه این یکی از دستورات خداست و آدم باید سر وقتش وظیفش رو انجام بده !
- اونوقت چرا تو رو هنوز شوهر نداده؟
- خیلی تلاش کرده! فعلا نتونسته راضیم کنه. یکم زیادی سختگیرم من !
- عقاید مامانت خیلی جالبه! برعکس خانواده ی من که ازدواج رو یک اشتباه بزرگ میدونن !
- عه! چرا؟
- میگن فقط دردسره. یه سرعتگیر بزرگ برای پیشرفت انسانه. و آدم نباید خودش رو گرفتار این مسائل دست و پاگیر بکنه !بعدم درکل ازدواج سخته. محدودت میکنه. دو تا آدم با دو عالم جدا ، مجبورن همدیگه رو با همه ی اختلافات تحمل کنن. در حالیکه همینا اگر با هم دوست باشن ، هم اختلافاتشون کمتره و هم موقع جدایی هیچ قانونی دست و پاشون رو نمیبنده !
زهرا که تا الان به دیوار تکیه داده بود ، نشست رو صندلی و جدی تر نگاهم کرد .
- اولا تو رشد و پیشرفت رو تو چی ببینی!اگر قراره بیراهه بری و به قول حاج آقا بزنی جاده خاکی ، حرف مامان و بابات درسته. اما اگر میخوای به همون هدف اصلیت برسی ، رشد و پیشرفت تو راهیه که خالقت برات تعیین کرده...!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد. - من میرم که شما راحت باشید. خودت از دوستت پذیرایی کن. ن
تو که خودت مسائل مربوط به رنج رو حفظی دختر! ما نیومدیم اینجا فقط خوش بگذرونیم. ما اومدیم تا امتحان پس بدیم و رشد کنیم. هیچکس هم نمیتونه از این رنج ها در بره !اگر با اختیار خودت رفتی سراغ رنج که رشد کنی، خب خوبه. اما اگر نری دنیا زورکی چنان رنجی بهت میده که نه تنها رشد نمیکنی ، بلکه پدرت هم درمیاد !مثلا مامان من این رنج رو قبول کرده ، ازش استقبال کرده ، الانم داره نتیجش رو میبینه و کمِ کمش یه خانواده داره .ولی کسی همسن مامان من که این رنج رو قبول نکرده ، الان تنهاست و هیچ ثمره ای از زندگیش نداره!
- پس با این تعریف ها ، مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن ، ولی بعدش از زیر بارش در رفتن .چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره !
موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه. زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن.تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکر میکردم که تو زندگی خانوادگیم ، مجبور بودم باهاش کنار بیام !
دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد ، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...!
میدونستم با وجود این همه تمرین ، بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش! اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم !
با صدای زهرا به خودم اومدم .
- ترنم چرا نمیخوری؟ نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟!
- نه! نه! ببخشید. حواسم نبود. میخورم. ممنون.
حال و هوای خونه ی زهرا ، برام خیلی آشنا بود...من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد! با این فکر ، غم عجیبی به دلم هجوم آورد.غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت !
این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم ، من رو از عالم خودم بیرون کشید.
- ترنم جان ، بازم برات غذا بکشم؟
- نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود!
- نوش جونت گلم! البته دستپخت زهرا خانوم بود.
با ناباوری زهرا رو نگاه کردم !
- واقعا؟ خیلی عالی بود! دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا !!
زهرا با شیرینی خندید
- نوش جونت! چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه!
نگاهم به روی مامانش برگشت. واقعاً همینطور بود. احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا ، تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه! اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد ،خورد پس کلَم !
« حسادت ، یک رنج بده! رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره ، بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه.برو سراغ رنج های خوب ، تا رنج بد به سراغت نیاد! »
شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم ، به همین وضعی که هست ، بود. و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم...!
زهرا با نگاه به ساعت ، مثل فنر از جا پرید.
- وای بدو ترنم! دیرمون شد!!
برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.هرچند که در عین سادگی ، خیلی تمیز و شیک و مرتب بود...
از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن ، به طرف در رفت.
- عه! کجا میری؟؟ ماشینا تو پارکینگنا!
دستم رو گرفت واز در بیرون برد.
- میدونم. مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟
با تعجب ، سرجام میخ شدم و غر زدم :
- وا! میخوای پیاده بری؟
دوباره دستم رو گرفت و کشید
- مگه من گفتم پیاده بریم؟
چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر ...
- مترو؟؟؟ وای زهرا بیخیال! من اصلاً عادت به اینجور کارا ندارم.
مصمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا !
- تنبل خانوم! بیا بریم. مگه باید عادت داشته باشی؟
- زهرا جون ترنم ول کن! این یکی رو دیگه نمیتونم. بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم ...
- ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم. بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم .
دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم ، کشون کشون به دنبال خودش برد!از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم. ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود !
- آخه من از دست تو چیکارکنم؟ عجب غلطی کردم با تو دوست شدما !
- هیسسس...دلتم بخواد! وایسا غر نزن !
تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم
- غر نزنم؟؟ زهرااااا...غر نزنم؟؟ کلَت تو حلق منه! بعد میگی غر نزن؟!
لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد....
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم. کلی از خودم فحش خوردم تا به اینجا برسم!
چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم .صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره ، حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود !
نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن ، هیچکس چادری نبود !هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید !
ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه ، نگاه کردم .دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن! و با این فکر شدیداً حرصم گرفت...
اعصابم خیلی خورد شده بود. نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم ، سرزنش میکردم
تو اون لحظه اصلاً دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم !
تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید. از مترو که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم . زهرا با لبخند ملایمی ، نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ...
فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید. کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه !خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم ، اما اون لحظه شدیداً اعتماد به نفسم پایین رفته بود ...
بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم. انتهای حیاط ، یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد. سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."
با همون جمله وارفتم !
- زهرا؟ منو آوردی هیئت؟!
کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد .
- مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی ، بده؟
با ابروهای درهم ، از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم
- خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم ؛ اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود. وگرنه من اصلاً از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد !
لبخندش پررنگ تر شد
- امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی!بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم. فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم. یکمم گپ بزنیم. همین !
نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ، ناچاراً کفشام رو درآوردم. زهرا یه قدم رفت جلو و دوباره برگشت
- ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره. ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی ، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه !
با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم .
از در که وارد شدیم ، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد. راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود. و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در ، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود ، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود .
اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید.
- قشنگه! نه؟
- از عکسایی که میگیرم ، معلوم نیست؟!
-چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه. انصافاً خیلی هنرمندن.
- گروه فضاسازی؟ مگه تئاتره؟!
این بار با صدای بلندتری خندید
- نه. هیئته! هیئت منتظران!
- جالبه! خوبه سیاهپوشش نکردین!
- هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم. البته به همین خوبی که میبینی
پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم.با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هر چندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن ، چشمام سیاهی رفت ...واقعاً حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم. پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم. ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم!
با سلام بلند زهرا ، همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید !چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن! چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه....!!!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
[.. 🐳🌾..]
👑پاتوق هفتگی دخترانه👑
رفقای جـــــــــ❣ـــــــان سلام✋
[تو لایق اینی که حالت خوب باشه☘]
کلاس عروسک بافی🌼👈ساعت۹:۳۰ الی۱۰:۳۰
گپ و گفت خودمونی🕊👈ساعت ۱۰:۳۰ الی ۱۱:۳۰
با مـوضوع🚨👈تحلیل مستند 🎬
با حضور سرکار خانم ساده🧕
کلاس نقاشی🎨👈ساعت ۱۱:۳۰ الی ۱۲:۳۰
⌚️زمان👈پنچ شنبه مورخ ۱۴۰۰/۳/۶
🕌مکان👈مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
- اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم. کلی از خودم فحش خوردم تا به اینجا برسم! چشمام رو
برعکس اونا من از شدت تعجب ، با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم.جلوتر که رفتیم ، بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم !!
بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم.سن و سالشون از حدودای چهارده سال بود تا بیست و هفت-هشت سال. با یه لیوان شربت و چندتا میوه پذیرایی شدیم و دوباره مشغول حرف زدن شدن !
- زهرا یکم دیر کردی! ما چنددقیقست جلسه رو شروع کردیم. بچه ها از برنامه هاشون گفتن. تو چیکار کردی؟ برنامت چیه؟
زهرا به طرف دختر تپل و بانمکی که خطاب قرارش داده بود نگاه کرد .
- معذرت میخوام واقعاً! منم یه فکرایی دارم.نمیدونم بچه ها چیا گفتن اما من فکر میکنم واسه داخل مجموعه ، وقتشه یه اردوی تربیتی دو سه روزه ببریم ...و لازمه یه جلسه هم با بچه های گروه تبلیغات و جذب داشته باشیم تا یه برنامه ی خوب واسه ورودی های جدید ترتیب بدیم .
- خیلی خوبه. موافقم. خیلی وقته جذب نداشتیم. دیگه وقتشه ورودی جدید بگیریم.
یکی دیگشون گفت:
- آره عالیه. منم یه پیشنهاد دارم. میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو از بچه های قدیمی جدا کنیم. اینجوری قدم به قدم میرن بالا.
دختری که کنار من نشسته بود با صدای نازک و قشنگی گفت
- نه به نظر من باهم باشن بهتره. بچه های قدیمی روشون تاثیر میذارن برای رشد بهتر.
نظرات مخالف و موافق پشت سر هم گفته میشد. من که چیزی از ماجرا نمیدونستم و مثل خنگ ها سرم رو بینشون میچرخوندم ، خودم رو مشغول محیط اطراف کردم .بلند شدم تا دور سالن یه چرخی بزنم. البته جذابی اون محیط ، من رو به این کار وادار میکرد.
هرچهار طرف سالن ، با گلدون های کوچیک و خوشگل دیواری تزئین و فاصله ی بین اونها هم با تورهای رنگی اکلیلی پر شده بود. روی دو تا از دیوارها ، پوسترهای جالبی کار شده بود که روی هر کدوم چندتا متن نوشته شده بود. خیلی حوصله ی خوندن متن ها رو نداشتم !
یه گوشه از سالن خیلی خوشگل به نظر میرسید. رفتم جلو.
یه در نیمه باز چوبی بود که از پشتش نورسبزی بیرون میومد و شاخه های بلند گل نرگس از میون در بیرون زده بود !
روبه روش یه حوض کوچیک آبی با فواره ی کوچیکی گذاشته شده بود و صدای قشنگ شر شر آبش ، گوشم رو نوازش میداد.
یه بنر با طراحی دلنشینی کنار در بود ، که بالاش نوشته شده بود " هل مِن ناصر ینصرنی؟ "
زیر این جمله نوشته ی دیگه ای بود " خودم یاریت ام میکنم آقا ! "
و زیرش پر بود از امضا !
رد پاهای مقوایی که از چندمتر قبل از در ، روی زمین چسبونده شده بود ، نظرم رو جلب کرد.رد پاهایی که روی هر کدوم یه کلمه نوشته شده بود مثل دروغ ، غیبت ، تهمت ، غرور ، خودبزرگ بینی ، خودخواهی ، رابطه ی نامشروع ، بدحجابی و... که برای رد شدن از اون قسمت و جلو رفتن ، ناچار بودم روشون پا بذارم !
گیج شده بودم! باید از همه ی اینها میگذشتم تا به اون در قشنگ و فضای رویایی و اون بنر میرسیدم...
چنددقیقه ای ماتم برده بود که با صدای زهرا به خودم اومدم !
- چیشده آبجی ما محو عهدنامه شده؟؟
با تعجب نگاهش کردم !
- عهدنامه؟!
- لبیک به یاری امام زمان رو میگم !
- امام زمان؟!
- وا! ترنم خوبی؟! امام زمان دیگه! حضرت مهدی!
- میدونم. اینقدرا هم خنگ نیستم !
- خب خداروشکر .
- ولی نمیفهمم این کارا یعنی چی !
زهرا نیم نگاهی به من کرد و روش رو به طرف در چرخوند .
- به قول آقا ، انتظار سکون نیست ؛ انتظار رها کردن و نشستن برای این که کار به خودی خود صورت بگیرد نیست. انتظار حرکت است...!
گیج نگاهش کردم! متوجه منظورش نمیشدم.
- اونوقت الان شما میخواید چه حرکتی بکنید مثلا؟
- خب هرکسی در حد و اندازه ی خودش کار انجام میده. ما هم تو این تشکیلات ، هر کدوممون یه گوشه ی کار رو دست گرفتیم !
گیج تر از قبل ، شونه هام رو بالا انداختم .
- راستش رو بخوای من نفهمیدم اینجا شما دارید چیکار میکنید !
با لبخند به جمعیت نگاه کرد .
- ما اینجا استعدادهامون رو میریزیم وسط و هر کدوممون هر کاری که بتونیم انجام میدیم.مثلا اون گروه برای فضاسازی هستن ، اون گروه برای کارهای رسانه ای و کلیپ و پادکست و پوستر ، اون گروه تبلیغ و جذب رو به عهده دارن ، گروه ما کارهای فرهنگی و برنامه ریزی رو به عهده داره و بقیه گروه ها هم هرکدوم مسئولیتی دارن !
- جالبه! اونوقت برای چی؟ که چی بشه؟
دوباره به طرف بنری که بهش میگفت عهدنامه نگاه کرد .
- برای ظهور! برای امام زمان!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- یعنی شما باور دارید که میاد؟! و منتظرشید؟!
- تو باور نداری؟
- نمیدونم! اگرم بیاد تنها کارش با من ، زدن گردنمه!
زهرا با چشم های گرد نگاهم کرد
- وای نگو تو رو خدا! دل آقا با این حرف ها میشکنه آقا خیلی ماها رو دوست دارن...
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پوزخندی زدم!
-مگه دروغ میگم؟
- ایشون برای نجات دنیا میان. کسایی هم که گردن زده میشن کسایی هستن که یه عمره دارن وحشی گری میکنن و حقشونه که وجود نحسشون از زمین پاک شه .
سرم رو تکون دادم و به اون در و گل های خوشگل نگاه کردم .
- نمیدونم...در کل چیز زیادی در این مورد نمیدونم .
ولی عجیبه کسی اینهمه عمر کرده باشه و هنوز زنده باشه !
زهرا لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد
- کافیه خدا بخواد. اونوقت دیگه چیزی نشد نداره!
به طرف جمعیتی که حالا جلسشون تموم شده بود و مشغول بگو و بخند بودن برگشتیم.جدیت چنددقیقه پیششون تو جلسه و شوخی های الانشون ؛ تیپ سنگین باحجاب و تو سر و کله زدن هاشون ؛ بغض هاشون وقتی راجع به صاحب جلسشون حرف میزدن و از خنده غش کردن هاشون موقع شوخی ، تضادهای جالبی ساخته بود که باعث میشد به جمعشون حسودی کنم !
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم منم قاطی همون جمع شدم و بعد از مدت ها دارم از ته دل میخندم ...!
بعد از حدود دو سه ساعت ، در حالیکه چندتا دوست جدید پیدا کرده بودم و دلم نمیومد ازشون دل بکنم ، به همراه زهرا از اونجا خارج شدیم. اینقدر شارژ شده بودم که یادم رفت با چه حالی اومده بودم!
اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه ، میخندیدیم .
خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم .
اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم ، نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو !
- این چه کاری بود آخه؟! خب با تاکسی میرفتیم دیگه!
- وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میایی!
خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالاً داشت له میشد ، اعتراض کنه! نخودی خندیدم و به زهرا که داشت با لبخند به جای من معذرت خواهی میکرد نگاه کردم .
دوباره وسط جمعی قرار گرفته بودم که بوی لوازم آرایش و اسپری هاشون ، فضا رو پر کرده بود. دوست نداشتم بازهم اعصابم خورد بشه اما اون جو راه دیگه ای جلوی پام نمیذاشت ! تو فکر و خیالات غرق بودم که زهرا مثل یه غریق نجات ، به دادم رسید !
- بهت خوش گذشت؟
خودم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم
- خب راستش آره! دوستای جالبی داری!
- آره خیلی بچه های خوبی هستن. تنها جمعی که خیلی دوستشون دارم، همین جَمعه!
- چطور؟ مگه دوست دیگه ای نداری؟
- خب چرا. اما بچه های هیئت منتظران با همه فرق دارن!
- چرا؟!
- خب میدونی...همه کسایی که تو این جمع هستن ، یه هدف دارن و با هم عهد بستن که برای این هدف تا پای جون ، جلو برن. برای همین روی خودشون کار کردن. اخلاقشون ، برخوردشون ، تفکرشون ، کاراشون ، با همه متفاوته! بخاطر همون هدف ، همدیگه رو خیلی دوست دارن. به هم احترام میذارن. برای هم مهم هستن. خلاصه خیلی ماهن! اگر بازم دلت بخواد که باهام بیای ، کم کم خودت میفهمی !
- جالبه! اتفاقاً چندنفرشون شمارم رو گرفتن که بیشتر با هم در ارتباط باشیم.
چشم هاش از خوشحالی درخشید .
- واقعا؟! میگم که خیلی ماهن!
اینقدر با زهرا گرم صحبت شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه. وارد حیاط خوشگلشون که شدیم وایسادم تا ازش خداحافظی کنم. اصرارش رو برای موندن قبول نکردم و با بغل محکمی ، بخاطر روز خوبی که گذرونده بودم ، ازش تشکر کردم .
ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و به طرف خونه به راه افتادم. طبق معمول ، آهنگی که گذاشته بودم به مغزم اجازه ی فعالیت درست رو نمیداد. خاموشش کردم.
تفاوت بین آدم ها ، فکرم رو مشغول کرده بود. اینکه چقدر دغدغه هاشون با هم فرق داره ، فکرهاشون ، رفتارهاشون ، مدل زندگیشون و...
یاد دورهمی هایی افتادم که بعد از بی وفایی سعید و عرشیا ، دیگه توشون شرکت نکرده بودم. توی اون جمع ها هم کم شوخی و بگو بخند نداشتیم اما یه چیزی تو دورهمی امروز بود که هیچ جای دیگه شاهدش نبودم!نمیدونم. شاید به قول زهرا ، هدفشون بود که اینقدر دوست داشتنی ترشون میکرد !
به خیابون شلوغ و پر سروصدای رو به روم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم"هدف...!"
به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم. به آرامشی که کم کم داشت خودش رو بهم نشون میداد و به استعدادهایی که تازگی متوجه داشتنشون شده بودم !
به اینکه حداقل مثل قبلاً الکی دور خودم نمیپیچم و با چشم بازتری زندگی میکنم .
به اینکه کم کم داره باورم میشه انسانم و قرار نیست هرطور که دلم میخواد زندگی کنم و انتظار موفقیت هم داشته باشم!
هرچند که گاهی یادم میرفت و تو عمل ، خراب میکردم.و هرچند که هنوزم اون چیزی که باید میشدم ،نشده بودم.....!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
پوزخندی زدم! -مگه دروغ میگم؟ - ایشون برای نجات دنیا میان. کسایی هم که گردن زده میشن کسایی هستن که
اون شب دوباره دفترچه ای که از فهمیده های جدیدم پر کرده بودم رو ورق زدم و کتابی رو هم که در حال مطالعش بودم ، به اتمام رسوندم .
صبح ، راحت تر از روزهای قبل با صدای ساعتی که تازه خریده بودم ، چشم هام رو باز کردم .دوشی گرفتم و مشغول نظافت اتاقم شدم .قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم .
روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ، ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده .بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم .
بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه. و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم!بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم!داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد .
با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم !
- سلااااام عزیزممممم.اووووو! نگاش کن! چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!! چه خوشششگل شدی!
- سلام خوش اومدیییی...بعدشم من همیشه خوشگلم!
- آهان! بله!!
- نه تنها خوشگلم ، بلکه کلی هم هنرمندم !
چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری !
- بابا هنرمنددددد....!!
بعد صداش رو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاش رو گرفت رو به آسمون
- خدایا غلط کردم. اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم !
با آرنج زدم تو شکمش
- دلتم بخواد دستپخت منو بخوری! از سرتم زیادیه!!
با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم ، اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم !!
با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد !
- این بود هنرت !!؟؟ حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن !!
- وای مرجان!! مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟
- خسسسسته نباشی هنرمند!!برو ، برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم ، معدم داره خودشو میکشه !
مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور من رو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده !!
- عیب نداره. نمیخواد گریه کنی! به کسی نمیگم جای ماکارونی آش پخته بودی!
زدم تو سرش
- کو گریه کنم؟
بعدم با اعتماد به نفس کامل دستم رو زدم به کمرم و ادامه دادم
- بالاخره اتفاقه! پیش میاد!
مرجان با پوزخند سر تا پام رو نگاه کرد و ماهیتابه رو گذاشت روی میز .بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و زیر درخت ها ، نشستیم روی چمن .
- ولی جدی میگم. خیلی خوشگل شدی! دلم برای این قیافت تنگ شده بود !!
- منم جدی میگم. من همیشه خوشگلم ولی در کل ، مرسی !
- ترنم نمیخوای این لوس بازیهارو تموم کنی؟؟ یعنی چی این کارات آخه!؟؟
- مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی ، تموم سختیهای ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی. منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم ، پس می ارزه سختیاش رو تحمل کنم !
دهنش رو کج کرد و ادام رو درآورد
- مسخره بازی در نیار مرجان! خودتم میدونی. من دو راه بیشتر ندارم. یا زندگیم رو تموم کنم ، یا زندگیم رو عوض کنم !
نگاهش رو به چمن ها دوخت و مشغول بازی با اونها شد .
- باشه ، عوض کن. ولی نه با این لوس بازیا!! اصلاً تو خیلی بد شدی!! نه بهم میگی کجا میری ، نه میگی چیکار میکنی.
به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد:
- اصلاً تو که عشق سیگار و مشروب بودی ، چجوری ترک کردی؟؟
نکنه رفتی کمپ!؟ نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟
با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده .با حالت قهر روش رو برگردوند و اخماش رفت تو هم. رفتم جلوتر و بغلش کردم.
-آخه خل و چل! اولا که من کی معتاد شدم؟بعدشم من چی دارم از تو قایم کنم!؟ فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم!
- اولاً خیلی چیزا قایم کردی ، بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی ، بگو ببینم چی به چیه .
دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه نگاهش کردم
- چیو قایم کردم؟؟
اونم مثل من گارد گرفت و ابروهاش رو بیشتر به هم گره زد
- اون دوشب کجا بودی؟ الان کجا میری که به من نمیگی؟
- اگر همه دردت اون دوشبه ، باشه. خونه یه پسره بودم ...
چشماش از تعجب گرد شد
- پسر!!؟؟ کی؟؟
- آره. نمیدونم. نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت! اما اومد ، یه چیزایی گفت و غیب شد...
سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم
- دیگه هم ندیدمش کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت...
- چه کمکی؟
- کمک کنه تا آروم بشم تا دوباره خودکشی نکنم ...تا...یهچیزایی رو بفهمم !
- خب؟؟
- هیچی دیگه. میگم که. این کارو کرد و رفت!
- حتماً همه این مسخره بازیها رو هم اون گفته انجام بدی !!
-مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یهذره غیرعقلانی بود ، عمراً اگه عمل میکردم !
- اصلاً این پسره کیه؟ چیه؟ حرفش چیه؟ چی شده که فکر کردی حرفاش درسته؟
- میدونی مرجان! اون یهجوری بود.خیلی حالش خوب بود...آرامش داشت ، با همه فرق داشت...!
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
با اینکه معلوم بود درآمد کمی داره یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته !!من دوست دارم بفهممش...دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده !
- خب الان فهمیدی؟!
- یه جورایی...تقریباً با همش کنار اومدم ، به جز یه بخشش که فکرم رو بدجور مشغول کرده ... ولی مرجان تو این چندماه ، نسبت به قبل ، خیلی آروم شدم! هرچند بازم اونی که باید بشم نشدم !
- با چی کنار نیومدی!؟
چهار زانو رو به روش نشستم و متفکرانه نگاهش کردم
- ببین! به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته ، چه دلیلی داره ؟؟
- دلیل؟ امممم...خب نمیدونم! اتفاقه دیگه! میفته!!
- نه خله! منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه ...و تو زندگی تو و زندگی بقیه!؟یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟ به نظرت اینا به معنی برنامه ریزی یه نفر برای زندگی آدم نیست؟؟
- ترنم ، جون مرجان بیخیال !تو رد دادی! میخوای منم خل کنی؟
- خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟اگر من با سعید میموندم ، با عرشیا ، یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد ، شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم !
- مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟
- به یه دید جدید ، حس جدید ، زندگی جدید ، فکر جدید !و این خیلی خوبه ...یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم. همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم! همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
- ترنم! مغزم قولنج کرد!! بیخیال. دعا میکنم خوب شی!!
- خیلی...! منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم !!
- بابا خب چرت و پرت میگی! کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟مثلا الان زندگی من چشه؟؟ چرا باید تغییرش بدم...
- مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
یکم ساکت شد و سرش رو انداخت پایین
- خب آره!تا لنگ ظهر میخوابم ، بعد بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه! هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم ، هرروز از قیافش میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده !چندماه یه بار هم داداشم رو میبینم !بابام رو چندسالی میشه که ندیدم .هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم !چندروز یه بار یه پارتی میرم .اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون ، اگرم خونه باشم ، بطری های مشروب مامانم رو کش میرم !چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ، داد زد
- بس کن ترنم! دنبال چی میگردی؟؟زندگی همه ی ما فقط لجنه! همین. این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار !
تو چشماش نگاه کردم زور میزد که مانع ریزش اشکهاش بشه. میدونستم که نیاز به گریه داره ، بدون هیچ حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده ، گریه کنه...
انتظار داشتم بیشتر بمونه اما بعد از تموم شدن گریه هاش ، رفت. کاش میتونستم براش کاری انجام بدم.ولی سخت بود ، چون اون برعکس من شدیداً لجباز بود و مرغش یه پا داشت !
میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم ، افتاد.وارد آشپزخونه شدم. اولش یکم این پا و اون پا کردم اما بعد سریع دست به کار شدم ...ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم. بعد از اینکه آبکشش کردم ، سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش عالی شده بود !
با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره .از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم. مخصوصاً اینکه هنر خودم بود !
اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم! بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه !با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم! غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن !هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن ، بی فایده بود !!
داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه ، دستپاچه رو به بابا کرد.
- راستی! غذای امشب رو ترنم پخته!
با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم...
- خب چیکار کنم؟ مثلاً خیلی کار مهمی کرده؟
با این حرفش انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد !حسابی وا رفتم.
مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت:
- البته بدم نیست !حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم !!
مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد ...
- مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟
خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم !تقریباً از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن ، با هم حرف نزنن ، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم .....
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
با اینکه معلوم بود درآمد کمی داره یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته !!من دوست دارم بفهممش...دو
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه ، سریع به مامان گفتم
- نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم .خب آدم گاهی هوس میکنه !البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی. من خودم سعی میکنم از این به بعد چندروز یه بار غذا بپزم !
موفق شدم جلوی یه جنگ رو بگیرم! مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت،
- چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟
سعی کردم لبخند بزنم
- پس فردا !
- خوبه. ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته اگر این ترم هم نمراتت بد بشه ، اجازه نمیدم بیشتر از این با آبروم بازی کنی و اون موقع دانشگاه بی دانشگاه !
و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه ، آشپزخونه رو ترک کرد !!
مغزم داشت سوت میکشید و میخواست منفجر شه. چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم
" دنبال مقصر نگرد !دنیا با ما سازگاری نداره !دنیا محل رنجه ! "
مشغول جمع کردن میز شدم.از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم ، احساس قدرت داشتم .شاید اگر چندماه پیش بود ، الان مشغول گریه و زاری بودم. ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست ، بلکه مدل دنیا همینه !
به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم .تخته وایتبردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد ، روش نوشته بودم نگاه کردم .
« تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی .نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی !باید برای این کار یه برنامه داشته باشی !یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره »
به برنامه ای فکر کردم که سجاد تو دفترچش ازش صحبت کرده بود. برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم.پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود !
من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم ، نداشتم .
گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده ، سجاده. اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد ، میفهمیدم اشتباه میکنم !
اون به هیچ شخصی وابسته نبود ...پس منم نمیتونستم با یک آدم ، این کمبود رو پر کنم !میترسیدم از این اعتراف ...اما اون ، حال خوشش رو به خاطر خدا میدونست !خدایی که تو اون دفترچه ، صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه !
خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست ...!و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم ...و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم ، تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم !اما من هیچ چیزی نمیدونستم. هیچ کاری بلد نبودم!
باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم .تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم ، که یه جمله به چشمم خورد !
« تو نماز به دنبال لذت نگرد !
نماز دستور خداست که تو باهاش نفست رو بزنی. یه کار تکراری و مداوم که میخواد رشدت بده!! »
" نماز...!؟ "
من اصلاً بلد نبودم نماز چجوریه !!
درس های کتاب دینی هم که فقط بخاطر نمره گرفتن حفظشون میکردم ، از یادم رفته بود.تو لپتاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم. رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم.مرحله به مرحله از لپتاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم !
تمام لباسام خیس شده بود! با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم.
خیلی حفظ کردنش سخت بود! نه میدونستم قبله کدوم طرفه، نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده!!
کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم
"آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!؟ اصلاً این کارا به قیافه ی تو میخوره؟! "
در همین حال ، چشمم دوباره افتاد به تخته وایتبرد !پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم.
" همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست. اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری ، به جایی نمیرسی! "
چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم .یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم.لپتاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا ...
" الله اکبر...! "
برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم! مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟
نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم ...معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم .
از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه! خیلیییی...
و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم ، یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم! خیلیییی...
ولی وقتی از رکوع بلند شدم ، گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه !یعنی اون فرد بزرگ ، نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه !!
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
حتماً واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم !و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم !!
بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم ...
با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره ، نه گروهی که ازشون عصبانیه !
خدایی که خدای همهست! نه فقط خدای سجاد...پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم!
خدایی که به هیچکس نیاز نداره ، به منم نیاز نداره ، اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه !
خدایی که آخر همه این حرفها باید شهادت بدم که به جز او ، خدایی نیست...!
یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم! عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن. هوای نفس ، همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم !
کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود ، تکمیل میشد !!
حس غریبی داشتم از سجده به خدایی که تا چند روز پیش حتی وجودش رو انکار میکردم ...
سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم ، تو صفحه تاریکش نگاه کردم.به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم ، کشیده شده بود و برق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم !
من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم. خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاقها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه !
آرامش عجیبی به دلم چنگ زد. تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین! بالاخره درست اومدی!
قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدتها ازش فراری بودم ، اما تمام راههای آرامش به همین ختم میشد !!دلم بابت تمام این سالها پر بود !نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم
« هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو !نری دردتو به بقیه بگیا!»
"تو خدا داری !آبروی خدات رو پیش بقیه نبر !"
بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق ، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد دوری بارید...
بعد از اینکه حالم بهتر شد ، فرش رو مرتب کردم و دراز کشیدم. با صدای ویبره ی ضعیفی متوجه شدم که برام پیام اومده .
« سلام ترنم جان.چطوری عزیزم؟ خوبی؟ »
مریم بود. همون دخترتپل و بانمک هیئت تشکیلاتی زهرا اینا! یکم که باهاش صحبت و خوش و بش کردم گفت
« راستش پیام دادم که هم حالت رو بپرسم ، هم یه زحمتی برات داشتم! بچه های رسانه ی ما نیاز به متن تایپ شده ی چندتا کلیپ دارن! سرشون شلوغ شده نمیرسن خودشون انجام بدن. میتونی یه کمکی به ما بدی؟ »
فردا تقریباً بیکار بودم. از اینکه میتونستم بهشون کمکی بکنم خوشحال شدم.
« آره عزیزم. چرا که نه!؟ خوشحالم میشم. فایل ها رو به تلگرامم بفرست. »
صبح با صدای تکراری ساعت ، چشم هام رو باز کردم. اولین چیزی که یادم اومد ، خاموش کردن آلارم گوشی که برای نماز صبح زنگ گذاشته بودم ، بود !با غرغر از تختم بیرون اومدم و با آب سرد صورتم رو شستم. خواستم به سراغ لپ تاپم برم که قار و قور شکمم راهم رو به سمت در اتاق ، کج کرد !
طبق برنامه ی جدیدم و بر خلاف میلم برای ورزش به حیاط رفتم...
نمیدونستم تا کِی ...اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم ، برنامه ی ثابت زندگیم بود .
البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم! و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم .
هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ ، لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط .کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم ...
آخرهای تایپم بودقطره های اشک ، دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد...
« تو گناه میکنی ، او داره برای تو اشک میریزه! او به جای تو استغفار میکنه!دست به دامن خدا میشه ، میگه خدایا به من مهدی ببخشش!»
این انصافه؟آقات به خاطر تو باید شرمنده بشه؟
چیکار داری میکنی آخه؟
غمش رو کم نمیکنی ، حداقل بیشترش نکن .
ما بچه های امام زمان هستیم. میفهمی امام از پدر و مادرت به تو مهربون تره؟ می فهمی دوستت داره؟
میفهمی چندین ساله غایبه و منتظره که چندنفر واقعا بخوانش تا بیاد؟!
میفهمی تو غربته؟میفهمی تک و تنها ، آواره ، طرد شده آقای توعه؟!میفهمی؟
میفهمی نمیاد چون تو گناه رو بیشتر از او دوست داری؟
میفهمی نداریش؟ میفهمی یتیمی؟
نمیفهمی !که اگر میفهمیدی حال و روزت این نبود ! »
واقعا نمیفهمیدم! اشک هام سرازیر بود اما نمیفهمیدم یعنی چی!
حالم خیلی به هم ریخته بود. احساس عذاب وجدان داشتم. نمیدونستم چرا اما خیلی داغون شده بودم.
فایل رو سیو کردم و برای مریم فرستادم .جواب داد « اجرت با امام زمان... »
چند روزی از شروع دانشگاه میگذشت.تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم.....
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
حتماً واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم !و از سجده سر بردارم و دوباره به یا
هنوز به نماز عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام.
واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست !تا اینکه سر این مسئله که داشت حوصله ی همه رو سر میبرد ، بالاخره با استاد بحثم شد .
- استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست !؟؟
- خانم سمیعی! نماز تماما عشق است...همین که شما نماز رو شروع میکنی ، دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشقبازی شروع میشه!
- میشه بگید کدوم بچه نه ساله ، یا اصلا کدوم جوون ، ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش !؟؟اونم هرروز !!
استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت ، با اخم نگاهم کرد
- استاد عذر میخوام ، ولی تا جایی که من فهمیدم ، نماز عشق بازی نیست ! نماز مبارزه با نفسه. نماز یعنی من انسانم.نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت !نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست. وقتی شیرین میشه که بهخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی !!
همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشمهای استاد چندبرابر شد! هیچکس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه!سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم
- بهتره جای این درس ها ، اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید و بعد هم مبارزه با نفس اونجوری همه انسانها خودشون با اختیار ، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!!
پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد. استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند ...
- کافیه! سکوت رو رعایت کنید. کلاس به اتمام رسیده ، میتونید تشریف ببرید!
وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه ، بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم ، حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم !
دلم برای زهرا تنگ شده بود. چندروزی میشد که ندیده بودمش !شمارش رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم
- به به سلااااااممممم ترنم خودم !
- سلام عشششقم! چطوری خانوم !؟
- به خوبی شما ، ماهم خوبییییم !آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟
- ببخشیییید ، حق داری. درگیر درس و دانشگاهم. این ترم درسام خیلی سنگین شده!
- فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام کم پیدا شدم، سرم یکم شلوغ بود این چندوقته !
-امیدوارم امروز سرت شلوغ نباشه.چون حسابی دلم برات تنگ شده.
- امممم...راستش یکم کار داشتم. ولی...فدای سرت. دیدن تو مهمتره!
- مرررسی گلی ،کجا بریم حالا !؟
- نمیدونم. پارکی ، سینمایی ، جایی...استخر خوبه!؟
- استخخخخر!؟ مگه تو استخرم میری!؟
- وا! دستت درد نکنه! مگه من چمه!؟
خندیدم
- ببخشید ، خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین! عالیه. بریم.
رفتم خونه و ساکی که توش وسایل استخرم رو میذاشتم ، برداشتم ورفتم. سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی ، پیداش شد !
- وای مرسی زهرا! خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان ، جایی نرفته بودم!
- چرا؟؟
- خب...نمیدونم! همینجوری! تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم!
- اصلاً این کارو ادامه نده. برو بیرون ، فعالیت اجتماعی داشته باش. مشغول به کار باش...من خیلی تو خونه بند نمیشم! تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن ، وقتم رو اینور و اونور میگذرونم .
- چه خوب! نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه و از دم افسرده اید!
- افسرده عمه ی محترمته! من که از تو شنگول ترم والا! بعدم من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد!آدم باید از فرصتهاش استفاده کنه. البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم. ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست ؛ اگر هم خونه باشم سعی میکنم بیکار نشینم .
حرفمون با ورود به استخر نصفه موند. احساس سرما کردم ، تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم .سرم رو که بیرون آوردم ، خبری از زهرا نبود !!اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق ، نظرم جلب شد. زهرا بود! به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم .بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب ، خسته به قسمت کم عمق برگشتیم ...
بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم .زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم !
- تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی ، چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟
- چه ربطی داره؟ مگه چادریها باید شلخته و نامرتب باشن!؟
- خب این لذت سطحی نیست؟؟
- نه دیگه، همه لذت ها که سطحی نیستن!آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه....
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه، حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!این لذت ، وقتی میشه لذت سطحیِ بد که این چادر از سرم بره کنار ، خودم رو نشون بقیه بدم. اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ، هم برای همه مردایی که من رو میبینن!
- خب نبینن !
- نمیشه که! خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟
- نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد !
- خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه، همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!! ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه!
- خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟
- ببین زن با بدحجابی ، فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده ، اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه...یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذتهای سطحی بودی ، آرامش نداشتی؟؟ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم. ما در قبال آرامش هم مسئولیم. مگه نه؟؟
- خب...اوهوم !
از استخر خارج شدیم. همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود. من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد ، لذت میبردم.
من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم ، اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصاً که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن!
- بیا بشین برسونمت!
- نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست.
- از دست تو! باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟؟
- جان دلم؟
- تا حالا هیچکس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن. اما خودت که میشناسی منو ، تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه ، نمیتونم بهش عمل نکنم!!
- خداروشکر عزیزم. ترنم حواست به این روزات باشه.تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای! باید حساب شده رفتار کنی.نه از خودت توقع زیادی داشته باش ، نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه ، برو .کمکم خواستی ، آبجیت در خدمته!
با لبخند بغلش کردم
- الهی قربون آبجیم برم. بودن تو خیلی به من کمک کرد. شاید اگر تو نبودی ، خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات...
- از من تشکر نکن. از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره!
با لبخند آسمون رو نگاه کردم
- آره، واقعاً ممنونشم ...
بوسش کردم و از هم جدا شدیم سوار ماشین شدم ، اما روشنش نکردم. هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!
من وارد یه جنگ شده بودم ...یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن! به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!"
من وارد یه جنگ شده بودم.جنگی که تمامش برام تازگی داشت!جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم!
من وارد یه جنگ شده بودم ...جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود! و برای پیروزی هر کدوم این خود ها ، باید اون یکی رو شکست میدادم!جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم!هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده، عقلانی رفتار کنم!
دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد ، غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه .نمیدونستم چیکارش کنم! فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم ، از دست تو بوده!"
و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم .تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی ، جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد .تا اینکه بالاخره پیداش کردم ...یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوشآمد گفت .با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم .
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
- چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
- نمیدونم. قشنگ باشه دیگه!!
- خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
- نمیدونم واقعاً! به نظر شما کدوم بهتره؟
رفت سمت یه گوشه ی مغازه
- به نظر من این دوتا خیلی خوبه!
رفتم جلو راست میگفت.بهنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!یکیشون رو انتخاب کردم. انتظار داشتم خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود.
تو آیینه خودم رو نگاه کردم.باورم نمیشد چادر اینقدر بهم بیاد!ولی اینقدر گشاد بود که هیچ چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد.
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیر لب گفتم"داره بد جور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.لبخندی صورتم رو پر کرد،اونقدرا هم که فکر میکردم،بد نبود....
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه، حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن
به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم
- هزار اللّه اکبر! هزارماشاءالله...چقدر خوب شدی تو دختر!
- ممنونم ازتون! لطف دارین. ببخشید اسم این مدل چیه؟؟
- لبنانیه گلم. لبنانی!
- خیلی قشنگه، همین رو میبرم.
چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده ، برگشتم
- خواستم بگم اینجا جای مبارکیه. حتماً ببر اینجا چادرت رو متبرک کن. آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش!
بی صدا نگاهش کردم. واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم. با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم.
سرامیک های سفید و گنبد و گلدسته های فیروزه ای ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن.چند لحظه ای محو اون صحنه و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم. واقعا زیبا بود...
رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد!
- خانم لطفاً از چادرداری چادر بگیرید!
با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا
- خودم چادر دارم آقا !!
-خب پس لطفاً اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره!
تذکر خوبی بود! یادم رفته بود که تو حریم خدا ، لذت های سطحی جایی ندارن!با خجالت چادر رو سر کردم. احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن ، اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست! هرکسی حواسش پی خودش بود!
قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم ، وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم!شنیده بودم که اینجور جاها میرن ضریح رو میبوسن اما خودم تا به حال این کار رو نکرده بودم ...
پشت سر چند تا خانوم که تازه وارد شده بودن ، راه افتادم. چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن. دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیکی شدم که وسطش ضریح بود. به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو!
یه قبر اونجا بود. بازم نمیدونستم باید چیکارکنم!اطرافم رو نگاه کردم. یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر ، صحبت میکردن!
دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم. آخه کسی که دیگه زنده نیست ، چه کمکی میتونست بکنه؟
"من نمیدونم اینجا چه خبره و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر !ولی من که تازگیا اینهمه کار عجیب و جدید انجام دادم ، اینم روش!
شاید یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون !لطفاً من رو هم کمک کنید...
اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد ، پس به داد منم برسید!تو شرایط سختی قرار دارم..."
خداحافظی کردم و در بیرون اومدم. از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم
- ببخشید...ایشون کی هستن؟؟
- ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن ، پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان!
بازم امام زمان...چقدر تازگیا زیاد از امام میشنیدم !دلم یه جوری شد. هنوز حرف های داخل کلیپ ها از یادم نرفته بود ...
از امامزاده که خارج شدم ، دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم ، اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم !
خیلی معذب بودم! احساس میکردم همه نگاه ها روی منه!از اینجا تا خونه فاصله ای نبود. اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟
از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم ، یکی میگفت "برش دار ،ضایس ،تو رو چه به این کارا؟"
اون یکی میگفت "تو میتونی! دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو! تو قراره به آرامش برسی!"
دوباره اون یکی میگفت "کدوم آرامش؟ شبیه گونی شدی! درش بیار! زشت شدی!"
اون یکی میگفت "زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!"
تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم. تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن!
سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون. باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!!هنگِ هنگ بودم!
ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست ، پس با خیال راحت ، با چادر وارد خونه شدم.در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم. از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!
رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعاً با وقار شده بودم!! اما به خوبی زهرا نبودم!
اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد ، اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم ، مشخص بود !
اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم !
آنلاین بود. با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.
همونجا جلوی آینه ی هال، با لبخندایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد !!!
با ترس به سرعت برگشتم سمت در.مامان بود!بدنم یخ کرد!!هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست. با یه حرکت چادر رو از سرم درآوردم و انداختم زمین....!
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
مـامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.
- چرا اونجا وایسادی؟؟
- همینجوری! اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!
مامان لبخند زد و اومد سمت من. آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!
داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.
- چه خبر از دانشگاه؟ درسات خوب پیش میره؟
- امممم..بله... خوبه.
با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!
نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچوقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه !معمولاً نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد !!
چادر رو یواش برداشتم و انداختمش توی کوله ام و بدو بدو رفتم توی اتاقم. از خستگی ولو شدم روی تخت.
به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم !به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!
به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!به حرفهای زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟! تصورش هم سخت بود!
"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه.فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"
روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم ...
در اتاق رو قفل کردم ، وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.
فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد. مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!با خودم کلنجار میرفتم که
" الان داری با خدا صحبت میکنی!از درونت خبر داره، اینقدر فکرتو اینور و اونور نده! "
سعی میکردم به معنی حرفهایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود! اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم :
"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه، ارزش داره.
به خودت سخت نگیر ، خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"
چقدر این حرفها آرامش بهم میداد. از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.
سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم !!
مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید!
یکم طول کشید تا به خودم بیام. با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.سعی کردم خودم رو خوابآلود نشون بدم در رو باز کردم ، مامان با رنگ پریده نگاهم کرد
- کجا بودی؟ چرا در رو باز نمیکردی؟
- ببخشید، خب...
نمیتونستم بگم خواب بودم! یعنی نباید میگفتم از بچگی از دروغ بدم میومد، چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!!
تو چشمای مامان نگاه کردم! معلوم بود ترسیده.
- فکرکردم دوباره....
و ادامه ی حرفش رو خورد .فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!
- نه...معذرت میخوام مامان. جانم؟ چیکارم داشتی؟؟
- هیچی! بیا بریم شام بخوریم.
#فصل_هشتم
صبح همین که چشمام رو باز کردم ، دلشوره به دلم چنگ انداخت !دانشگاه! چادر! من! ترنم!
احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلاً جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!
از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!
"خجالت نمیکشی؟؟بی عرضه!
یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟
اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟"
دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد. ترسیدم و یه پله عقب رفتم!
- مگه جن دیدی؟؟
- سلام بابا. نه ببخشید. خب یدفعه دیدمتون!!
- کجا میری؟ مگه کلاس نداری؟
- چرا ، یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم!
برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم .تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم، از مغزم میگذشت! سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم!
جلوی دانشگاه، یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم!فقط یادم بود که عموی امام زمان بود!همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم .
چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم!
" من خیلی شما رو نمیشناسم، اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم.
من تازه دارم با خدا آشتی میکنم. خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم. مثل همین کار...
واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو ، شروع میکنن به مسخره کردن !
میدونم راه سختی جلومه ...تا امروز هرجور دلم خواسته گشته، اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم.من ضعیفم، کمکم کنید.واقعاً سختمه.....
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
مـامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد. - چرا اونجا وایسادی؟؟ - همینجوری! اومده بودم تو آینه خ
هنوز داشتم به خودم امید میدادم...!انجامش میدم، به شرطی که کمکم کنید، امامِ...امام زمان! "
چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم .چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم، کیف رو برداشتم و بسم اللّه گفتم و رفتم سمت دانشکده.
سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته، اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم، کم کم نگاه ها رو روی خودم احساس کردم .پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا !
- اینو نگاااا!
- وای اینم جوگیر شد!
- از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!
- ترنم این چه وضعشه!
- وای اینجا هم کلاغ اومد!!
- قیافه رو!!
- دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟
و.....
احساس میکردم صورتم قرمز شده !
خیلی بهم برخورده بود. تو دلم گفتم "عمراً اگه کم بیارم!"
سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم !
- اتفاقی افتاده؟
یکی از دوستام نالید:
- ترنم اون چیه روی سرت؟
- نمیدونی چیه؟ بهش میگن چادر!
- میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!
- اتفاقاً من امل بودم، ولی تازگیا دارم انسان میشم. امل کسیه که به میل دیگران میگرده، هر روز یه رنگ ،هر روز یه شکل ،هر روز لختتر !
یکیشون با اخم بلند شد
- منظورت چیه؟؟الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟
- با کسی کاری ندارم. خودم رو گفتم
منم دلم میخواد تو چشم باشم، اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم. انسان یعنی کسی که تابع عقله، نه بنده ی هوس.
انسانیت یعنی داشتن عزت نفس، نه که بخاطر دیده شدن، خودت رو به هرشکلی دربیاری!
آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم، اما دیگه حساسیت نشون ندادم.بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.
دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.
بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!خیلی حالم خوب بود. از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم. قیافه ی جدیدم، برام جالب بود!
آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.اما هنوزم یه چیزی به دلم چنگ میزد. یه چیزی شبیه ترس!شبیه نتونستن!شبیه شک!
وسط اینهمه احساس متضاد ، یه حال عجیب دلتنگی هم قلبم رو فشار میداد ؛ که اتفاقاً زورش از همه بیشتر بود!به خودم که اومدم، سر کوچشون بودم
و به یاد اون شب بارونی ای که برای اولین بار اینجا پا گذاشتم، میباریدم...
و روزی که بخاطر حجاب من کتک خورد و حالا من با حجاب برگشته بودم
شاید هم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بده!سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود...صدای بی موقع زنگ گوشی، از خیالات شیرین بیرونم کشید .
- سلام بی معرفت. کجایی تو؟
- سلام مرجان جونم. چطوری؟
- خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟
- دیوونه! یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم! خوبه چند روز پیش با هم بودیم!
- یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟!
خندم گرفت از مدل حرف زدنش .
- چرا خل و چل. میخوام!
- خب بکن دیگه!
- مرجان جان میشه افتخار بدی امشب بیای خونه ی ما؟
- نه نمیشه!
- کوفت! مسخره...
-عه؟ به به چندوقتی بود از این کلمات گهربار کمتر میشنیدم ازت! با ادب شده بودی!
- مگه بده؟
- اوهوم! همین ترنم بیشعور خودم بهتره!
صدای خنده ی بلندم به بغض نصفه نیمه ی تو گلوم تنه زد و باعث شد چشم هام دوباره پر از اشک بشه.تازه فهمیدم چقدر بده بغض داشته باشی و بخوای بخندی!
سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشم هام رو بستم. این بار هم صدای گوشی، سکوت ماشین رو در هم شکست...انگار من حتی توی عالم خیال هم، اجازه ی خلوت با سجاد رو نداشتم !
- سلام خاااانوم! خوبی؟
- سلام. ممنون زهرا جون. تو خوبی؟
- خداروشکر. ممنون. میگم که وقت داری امروز ببینمت؟!
- امممم...راستش نه. مرجان میخواد بیاد پیشم!
- عه؟ حیف شد. دوست داشتم ببینمت! پس بمونه برای فردا اگر خدا بخواد.
- باشه گلم. منم دوست داشتم ببینمت. مرجان چنددقیقه قبل از تو زنگ زد!
- پس از تنبلی خودم بود! عیب نداره عزیزم.خوش بگذره.
- ممنون عزیزم.
واقعاً حیف شد که دیر زنگ زد!هرچند دلم برای مرجان تنگ شده بود ؛ اما ساعت های بودن با زهرا ، بیشتر خوش میگذشت.به صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به در کوچیک فلزی سفیدرنگ دوختم .
تازه رسیده بودم خونه و داشتم چادرم رو قایم میکردم که مرجان رسید. کیف و کیسه ای که دستش بود رو گذاشت رو میز و ولو شد رو کاناپه.
- بذار برسی بعد وا برو!!
- وای ترنم خیلی خسته ام.مامانتینا کی میان؟
- کم کم باید برسن. چرا خسته ای؟
- بابا دو روزه نیکی برام زندگی نذاشته همش منو میکشه اینور ، میکشه اونور!خستم کرده..
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
الان که اینجام کلی صغری کبری چیدم تا نیکی رو پیچوندم و اومدم خونتون!
- نیکی؟! قضیه چیه؟!
- بابا به این بهروز نکبت شک کرده. پدر منو دراورده!دو روزه هرجا بهروز رفته، مثل کارآگاها دنبالش رفتیم.
- عه!! جدی؟ چرا؟ اونا که خیلی همو دوست داشتن!
- هه! آره خیلی! ولی فقط تا قبل از اینکه بهروز یکی خوشگلتر از نیکی رو ببینه! من همون روز اول به این دختره احمق گفتم این پسره دنبال پول باباته نه خود خرت! کو گوش شنوا؟
- یعنی چی؟! الان نیکی کجاست؟
- هیچی. رفته وسایلشو جمع کنه و بره خونه باباش!
- وای مرجان راست میگی؟
- نه یه ساعته دارم دروغ میگم!
- ای وای چه بد! خیلی ناراحت شدم.
- نشو!کسی که به حرف گوش نکنه همین میشه عاقبتش! بهروزم یکی مثل سعید، نیکی هم یکی مثل تو!
سرم رو انداختم پایین
- اوهوم.
با صدای ماشین و باز شدن در ،مرجان هم از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و رفت سمت اتاق .خودشم میدونست بابام خیلی ازش خوشش نمیاد!برای همین سعی میکرد با هم رو به رو نشن .
دو لیوان شربت درست کردم و بردم بالا .مرجان رو تختم نشسته بود و یه گوشه ی لبش رو به نشونه تمسخر بالا داده بود
- مامانتینا فهمیدن رد دادی؟!
- من؟ برای چی؟
- ترنم انصافا ایناً چین رو در و دیوار اتاقت؟!بیشعور عکس منو از دیوار کندی که این چرت و پرتا رو بچسبونی؟؟
-مرجان باور کن اینا چرت و پرت نیستن!منو نگاه کن! من همون دختر چند ماه پیشم؟؟ ببین چقدر عوض شدم!
سر تا پام رو نگاه کرد و پوزخند زد
- به فرضم که خوب شده باشی ؛ اونی که حال تو رو خوب کرده، زمانه.نه این مزخرفات! اینا هم حکم همون کلاس هایی که قبلا میرفتی رو دارن.فقط حواست رو از اصل ماجرا پرت میکنن.ترنم تو از جهان پرتی کلاً !این که پایان دنیا نزدیکه و بشر هیچ راه نجاتی نداره رو حالا دیگه کل عالم فهمیدن .کمال و آرامش و اینجور مزخرفاتی که رو در و دیوار اتاقت زدی، همه کشکه عزیزمن! هممون به زودی تموم میشیم. تو این چند روزی که از عمرت مونده لااقل خوش بگذرون!
سینی شربت رو گذاشتم رو تخت و با مهربونی نگاهش کردم.
- یه نفس هم بگیر وسط حرفات!
خندید و لیوان شربتش رو برداشت. ادامه دادم
- مرجان اینجوریا که تو میگی هم نیست. ما هر چی میکشیم بخاطر اینه که به یه زندگی حداقلی و کم لذت قانع شدیم . اگر بدونیم ما نیومدیم که مثل حیوونا صبح و شبمون رو الکی بگذرونیم و از هرچی که خوشمون اومد بریم طرفش، کم کم همه چی فرق میکنه.
چشم هاش رو ریز کرد
- ترنم انصافا حوصله ندارم. بیا بیخیال ما شو !
- من دلم میخواد تو هم درست زندگی کنی! چرا نمیفهمی اینو؟
- من نمیخوام درست زندگی کنم! دلم میخواد همینجوری باشم. من اینجوری خوشم!
هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو با هم تو اتاق خوردیم. نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد
- ببین چی آوردم برااااات!
- مرجان! اینو برای چی آوردی اینجا؟
- آوردم خوش باشیم عشقم!
احساس کردم بدنم یخ زد ...
- مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم
اخم کرد
- وا! یعنی چی؟ انگار یادت رفته التماسم میکردی...
- میدونی که تو تَرکم. ازت خواهش میکنم!
- نچ! نمیشه.
در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم. تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم. با دستم عقبش زدم.
-مرجان بگیرش کنار...لطفاً!
- ترنم لوس نشو. مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه. کسی نمیفهمه. منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی!
یه دفعه ساکت شدم. راست میگفت. کسی چیزی نمیفهمید!خیلی وقت بود نخورده بودم. دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم ؛ نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد...
- آفرین آجی گلم. بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم.
احساس میکردم بدنم داره میلرزه. یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم. چشم هام رو بستم ، سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم
- ولم کن مرجان...نمیخورم. جون ترنم بیخیال!
هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود.
- میخوای التماست کنم؟ به جهنم! نخور
بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد ...نفس راحتی کشیدم.بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش.
- مرجان؟
دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش. دوباره تکونش دادم
- مرجان؟ قهری؟
بازهم حرفی نزد .
- خب چرا ناراحت میشی؟ تو که میدونی من دیگه نمیخورم. چرا اینقدر زودرنجی تو؟ مرجان؟
میدونستم چجوری باید آرومش کنم. نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم. بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم
- مری؟! قهر نکن دیگه! مگه چیکار کردم خب؟
دستش رو برداشت. ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش...
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
الان که اینجام کلی صغری کبری چیدم تا نیکی رو پیچوندم و اومدم خونتون! - نیکی؟! قضیه چیه؟! - بابا به
-چرا اینقدر عوض شدی؟
خم شدم و بوسش کردم
- بَده؟
- آره بده... دوست دارم مثل قبل باشی. مثل هم باشیم.
ته دلم یه جوری شد! یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟ چقدر با زهرا فرق داشت...!
- مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟
چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد. زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم.
نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق. یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت. خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد، دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود!بیشتر فکر کردم ...چاره ای نداشتم. بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون!
آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم. بغضی تو گلوم بود رو رها کردم.
" خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! "
از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود ، هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون ... شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم ...!
صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد!
- دمت گرم. اتفاقاً خیلی نیاز داشتم.آره بابا. حتماً! فدات. بای.
با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه! لپم رو کشید و گفت
- پاشو که خبر خوب دارم!
تعجبی نکردم. تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود! چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
- چه خبره؟؟ حتماً خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده!
بلند خندید
- خوب نیست ؛ عالیه!
رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد.
- پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟!
نیم خیز شدم .
- برای چی؟! چرا نمیگی چه خبره؟
- فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا!فقط باید بیای ببینی چه خبره !!
نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم .
-خب؟!
- چی خب؟! پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره!
نفَسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم.اومد طرفم
- برای چی خوابیدی باز؟! با تو دارم حرف میزنما!
تو چشم هاش نگاه کردم
- مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟! تو که میدونی من نمیام!
دوباره اخم هاش رفت تو هم.
- جنابعالی غلط میکنی! ترنم پاشو! دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته
نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد
- خودم مامان و باباتو راضی میکنم.میگم یه شب میای خونه ما.
-اولا میدونی که راضی نمیشن.بعدم اونا هم رضایت بدن، من خودم نمیخوام بیام.
-تو غلط میکنی! تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم!
- مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟
بلند شد و شروع کرد به داد زدن!
- برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی! هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!معتاد سیگار شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟
دوباره نشستم.
- آدما تغییر میکنن!
- آدم آره، ولی تو نه! جوگیر احمق!
با ناباوری نگاهش کردم .
- مرجان درست صحبت کن!
- نمیکنم. همینه که هست! میای پارتی یا نه؟
بلند شدم و رفتم کنارش
- مرجان...
- ترنم خفه شو. فقط جواب منو بده. فقط یه کلمه! دست از این کارات برمیداری یا نه؟
داشتم از دستش دیوونه میشدم! سرم درد گرفته بود.هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!
- با تو بودم! آره یا نه؟؟
- بشین...
بلندتر داد زد
- آره یا نه؟
چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم،
- نه!
تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد
- به جهنم
چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش.
- مرجان...
هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد.
- دیگه اسم منو نیار! مرجان مُرد!
تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم
تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه!هرچند که بخاطر گریه، صدام گرفته بود اما جواب دادم.
- سلام
- سلام عزیزم. خوبی؟
-ممنون زهراجون. توخوبی؟
- خداروشکر.از خواب بیدارت کردم؟ چرا صدات اینجوریه؟!
- نه.یکم گرفته.
- ترنم گریه کردی؟
دوباره گلوم رو بغض گرفت.
- یکم
- ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده!
- با مرجان دعوام شد.
- چی؟ چرا؟
- چون دیگه مثل اون نیستم!
- یعنی چی؟
- یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد! واسه همین هم گذاشت و رفت...برای همیشه!
- ای بابا...چه بد!
- آره. بیخیال! امروز بریم بیرون؟
- واسه همین زنگ زده بودم....
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون.
قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم.ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق.طبق معمول، سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست ، سنگین و آروم نشسته بود.زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود.صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه ...
رسیدم به آلاچیق چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار آروم سلامی دادم و رفتم تو.
زهرا ایستاد و بالبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.
- سلام عزیییییزمممم! مثل فرشته ها شدی! مبارکه!
اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.
- ممنون گلم. لطف داری!
- قربونت برم. چقدر خوب شدی! ماشاءالله...
ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم.
- چرا این شکلی شدی ترنم؟ چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم .راست میگفت .اصلاً حوصله نداشتم !زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا.
- ببینمت! بخاطر مرجانه؟
اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم.زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی، گوشه ی لبش نقش بست!
- ترنم؟ یادته که گفتم ادعا ، پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟ نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟
نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم.
- زهرا؟
- جان زهرا؟
- چرا همه از من میگذرن؟!
- همه؟! کی گفته؟!
- زندگیم اینو میگه! خانوادم، مرجان و...
و تو دلم گفتم سعید، سجاد...!
- اینا همه ان؟! مگه گذشتنشون از تو ، چیزی از تو کم میکنه؟
- نه. فقط یه گوشه از قلبم رو!
- مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!اگر به نااهل ندیش، اینجور نمیشه!
- یکیشون نااهل نبود!اما رفت. بدم گذاشت و رفت!
- کی؟!
- چی بگم! فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت!
- عاشقش بودی؟
سرم رو پایین انداختم... ادامه داد
- عاشقت بود؟
رفتم تو فکر !"عاشقم بود؟؟؟"
- نمیدونم!
- شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده!
قلبم تیر کشید! یعنی سجاد هم مثل سعید...؟
- نه! نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.یعنی نمیتونست.نمیدونم! اون اصلاً تو یه دنیای دیگه بود!
-خب چرا فراموشش نمیکنی؟!
تو چشم های زهرا نگاه کردم.فراموش کردن سجاد؟! مگه امکان داشت؟!
- نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه!
- پس کار خودشه!
چشم هام از تعجب گرد شد.
- کار کی؟!
- خدا!
آروم تر سرجام نشستم.
-یعنی چی؟!
- یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش، دروغه!یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه!
دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد
- فکر نمیکنی این ظلمه؟!
- اگر جز این باشه، ظلمه!اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه، ظلمه!
نگاهم رو به آسمون دوختم.
- ولی من از وجود "اون"، به آرامش و خدا رسیدم!
- نمیدونم. شاید اشتباه کردی! شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید!
- یعنی خودش میخواسته؟
- شاید! شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده!
- پس ازدواج چی؟اون که خاص خداست اونم توش عشق به غیر خداست!
- اونم امتحانه!اون عشقیه که به دستور خداست.اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی ؛ اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه!
بلند شدم و چند قدم راه رفتم. پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟
گذشتن از مرجان، برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد...
- ترنم؟
برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم.
- تازه داری بنده میشی!خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه! هستی؟!
به آسمون چشم دوختم. احساس میکردم آبی تر از همیشه شده.آروم سرم رو تکون دادم.زهرا مهربون تر لبخند زد.
- سخته ها! مطمئنی میتونی؟
نگاهش کردم.
- یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین!میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم! ولی به هر حال باید محکمم کنه.میخوام خودم رو بسپرم به دستش...میدونی زهرا! من اهل این چیزا نبودم !اون وقتی هم که اومدم، برای به اینجا رسیدن نیومدم! اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم !شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم !
میخوام بمونم .میخوام به پای این عشق بمونم .سخته !میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها ، بیشتر بدهکارش میشم ...من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی ، به اندازه ی سال ها بزرگ شدم! میمونم. میخوام بزرگم کنه...
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم
زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت.
- بندگیت مبارک!
ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم.برای مراسمی قرار بود دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن.
با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت.از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت.اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد.دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم!
زهرا که تو جمعیت گم شد ،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.بعد از این چندماه، حالا دیگه تقریباً روی نود درصدشون پا گذاشته بودم.از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم ، کم کم از دروغ ، غیبت ، تهمت ، بد زبانی ، رابطه با نامحرم ، نگاه حرام و... دور شده بودم.
پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در ، پیش رفته بودم !
جلو رفتم.رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم تا رسیدم به بنر عهدنامه !دوباره جملاتش رو خوندم !
«هل من ناصر ینصرنی؟!»
یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!چه کمکی؟!من هنوزم درست نمیشناختمش ...!
فکرهایی که از ذهنم گذشت ، خودم رو هم متعجب کرد !
" من این راه رو اومدم که به هدفم برسم ، ولی قبل از هدفم ، به این عهدنامه رسیدم! پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه! "
حالا دیگه به پازلی که خدا دائماً برای من تکمیل ترش میکرد، ایمان آورده بودم.خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم! امضاء، ترنم سمیعی"
نمیدونستم باید چیکار کنم!بچه ها رو نگاه کردم.هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن! منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم!کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم.
حس خاصی داشتم! یه حس جدید و ناب! و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها ،هدیه ی خدا به من هستن!دم دمای غروب از هم جدا شدیم.زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد.
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!! اصلاً حواسم به ساعت نبود!دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!گلوم از شدت ترس خشک شده بود! سرش رو با حالت سوالی تکون داد.منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد ...
جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم ، عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته!
اخم غلیظش رو که دیدم ،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
- به به! ترنم خانوم! هر دم از این باغ بری میرسد!!!
- سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
ابروهاش رو انداخت بالا.
- اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟
- بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
- گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته!
در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه. مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود، با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد !
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش، که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.
- این چیه ترنم!؟
بابا غرید
- این؟؟ دسته گل توعه! تحویلش بگیر! تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه، سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم. این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم !
چادر رو از سرم کشید و داد زد
- این چیه؟؟ این نکبت چیه؟؟ این رو سر تو ، رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم. اومد طرفم و بلندتر داد کشید
- لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟
- خفه شو! خفه شو ترنم! خفه شو! دختره ی نمک به حروم، اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد !
- بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ هر روز یه گند جدید میزنی، هر روز یه غلط اضافی میکنی، آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین اونقدر دستش سنگین بود که احساس گیجی میکردم..
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
- مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم . مثل ابر بهار باریدم... به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
- خفه شو...برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو ،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
- چه ربطی به آخوندا داره؟؟
- عههه؟ پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده !
- من با آخوندا کاری ندارم!من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
- چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟
دوباره هلم داد
- آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله! کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
- همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
-عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
- احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!!اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو .چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ...
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن !
تو دوراهی سختی مونده بودم ...میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد .چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ...
میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود! مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.رفتم حموم و دوش رو باز کردم .قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم!
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن.قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم ...
من به خاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود!
صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم .شماره ناشناس بود .
- بله؟
- سلام خانوم. وقت بخیر.
- ممنونم. بفرمایید؟
- من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم
- بیمارستان؟ برای چی؟
- نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن.
- من که خواهر ندارم خانوم!
- نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
- نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟اینجا همه چی رو میفهمید.
- بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید .
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.فکرم هزار جا رفت، مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم .سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل .مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم .
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید .به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده.....!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
|~🎋🍓~|
👑پاتوق هفتگی دخترانه👑
رفقای جـــــــــ❣ـــــــان سلام✋
|-از تھ حفرهٔ عمیقِ قلبت
لبخند بزن ꧇)🌿|
کلاس خیاطی🧕👈ساعت۹:۴۵ الی۱۰:۴۵
گپ و گفت خودمونی🕊👈ساعت ۱۰:۴۵ الی ۱۲
با مـوضوع🚨👈زندگی دومینویی انسان🔮
به همراه بازی دومینو✌️
کلاس آشپزی🍰👈۱۲ الی۱۲:۴۵
⌚️زمان👈پنچ شنبه مورخ ۱۴۰۰/۳/۱۳
🕌مکان👈مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد - مگه با
دستم رو گذاشتم لبه ی تختی که مرجان روی اون به خوابی عمیق فرو رفته بود و از ته دل ضجه زدم بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم .هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن .
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم .
- متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم .
- چرا؟؟
- دیشب...خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
- فکرکنم پارتی...
سرش رو انداخت پایین
-متأسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد.یاد دعوای پریروز افتادم با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ...
دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم .مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...!
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت .دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت .دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود .اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ...هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ...
دیگه اشکهام نمیومدن!شوکه شده بودم و خروار خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم ...
کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه...
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن ،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.هیچکس نموند تا کنارش باشه .هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش.دستم رو گذاشتم رو خاک ها،
"اگر به حرفم گوش داده بودی، الان..."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم ...
بلند شدم که برگردم خونه. نیاز به خلوت داشتم ...نیاز به آرامش داشتم ...
تو ماشینم نشستم. نگاهم رو داخلش چرخوندم.یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش ،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!
از حماقت خودم حرصم گرفت. من از وسط همین ثروت ،به خدا پناه برده بودم.چی رو میخواستم کتمان کنم؟
به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود، شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!
روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم. چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!
روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم .نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...
- خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت!
- حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...
-فدای سرت. واقعأ متاسفم ترنم! امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!
- اوهوم. یعنی منم میبخشه؟
- دیوونه اگر نمیخواست ببخشه، به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ بابا خدا که مثل ما نیست.تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!
گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم. به حال مرجان ،به حال خودم ،به مهربونی خدا ،به بی معرفتی خودم!به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود، فکر کردم ...به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از#پذیرش_رنج ها شروع کنم...
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه....
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.دلم براش لک زده بود... و این آزارم میداد !
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم .کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش .چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن .سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم .
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین .بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد .
استرس عجیبی گرفته بودم ...زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.سلام دادم در و سوییچ رو گذاشتم رو میز.خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
- کارت های بانکی!؟؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.....
🦋@Dokhtaran_masjed🦋