eitaa logo
پاتوق دختران محله
297 دنبال‌کننده
1هزار عکس
421 ویدیو
19 فایل
کانون امام حسن مجتبی( علیه السلام)❤ هیئت فاطِمَةُ الزهرا (سلام الله علیها) ❤️ خوش اومدی به جمع ما...😍🤗 پاتوق خودمونی!😎 قول میدم خوش بگذره بت😉 @admin_khaharan👈صحبتی با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
پاتوق دختران محله
زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود! این تقاص کدوم کار من بود؟؟ سرمو گذاشتم رو فرمون و
صداهای مبهمی میشنیدم. نمیفهمیدم چی به چیه ! جون باز کردن چشمامو نداشتم. تمام بدنم سِر شده بود ! احساس کردم زخمم داره میسوزه. داشتم دوباره به خواب عمیقی میرفتم که درد شدیدی احساس کردم. شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد میکردن باعث شد چشمامو باز کنم ! خیلی درد داشت ... از دردش بدنمو چنگ میزدم! تمام وجودم از درد جمع شد! دفعه ی بعد که چشمامو باز کردم هنوز گیج و منگ بودم! به دستم سرم وصل کرده بودن. و مامان و بابا ... وای ... تازه دارم میفهمم ... من زنده ام! اه ... چرا تموم نشد؟؟ چرا نمردم ؟؟!! با این فکر اطرافمو نگاه کردم. خبری از اون موجود سرتاپا سیاه نبود ! مامان اومد جلو، به چشمام زل زد - حیف اونهمه زحمت که برات کشیدیم ... بی لیاقت !! بابا کشیدش عقب، هیچی نمیگفت امّا اخمی که رو صورتش بود پر از حرف بود. چشمامو بستم. وای اونی که نباید میشد ، شد. کاش مرده بودم! در اتاق باز شد و یه نفر با روپوش سفید وارد شد ! قبل اینکه بیاد بالای سرم ، نگاهش چرخید سمت مامان و بابا. چند ثانیه با تعجب نگاه کرد ! - سلام آقای سمیعی !!! بابا هم هاج و واج نگاه میکرد ! - سلام آقای رفیعی! وای ... همکار بابا بود! منو میکشه ... آبروشو بردم !! - شما؟ اینجا؟ برای ویزیت بیمار تشریف آوردین؟؟ بابا نگاهشو انداخت پایین ! - نه ! دکتر یکم مِن و مِن کرد و وقتی دوهزاریش افتاد، سعی کرد مثلا جو رو عوض کنه و شروع به احوال پرسی و خوش و بش کرد! آخه کدوم احمقی منو رسونده بود بیمارستان؟؟ دکتر اومد بالای سرم. - سلام دخترم. بهتری؟ جوابشو ندادم و صورتمو برگردوندم. - آخه چرا این کارو کردی؟؟ این بار تو دلم جوابشو دادم ! آخه به تو چه؟؟ مگه تو از درد من خبر داری؟؟ _ خودت قرصا رو خوردی یا به زور بهت خوروندن؟؟ این چه سوالی بود !!؟؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم - خودم! - پس این زخم رو صورتت برای چیه ؟؟ این که دیگه فکرنکنم کار خودت باشه !! تازه یاد زخم صورتم افتادم!! اگه سالمم پام برسه خونه، بی برو برگرد بابا خودش خفم میکنه! خدا لعنتت کنه عرشیا! دستمو بردم سمت زخمم. بخیه شده بود. ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم. دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد. - جسارت نباشه دکتر ! شما خودتون استاد مایید ! حتماً حالشو بهتر از من میدونید، امّا با اجازتون به نظر من باید فعلاً اینجا بمونه . بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت - ایرادی نداره. بمونه ! بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن . لعنت به این زندگی ...! نگاهمو تو اتاق چرخوندم، خبری از کیف و گوشیم نبود ! تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن ! وای ماشینم !! درش باز بود! یعنی اون احمق وظیفه شناس ، حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟ ساعتو نگاه کردم، عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود ! یعنی صبح شده؟؟ یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟ اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود !! چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه‌ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام. هنوز سرم درد میکرد این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه ! هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه ! امّا اگه پام به خونه برسه ، نمیدونم چه اتفاقی بیفته ! باید قبل از اون یه کاری بکنم ! به در نگاه کردم ! تو فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق ، یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون! چشمام سنگین شد و پلکام مثل آهن ربا چسبید به هم! ساعت سه چشمامو باز کردم. گشنم بود. امّا معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند ! دیگه سِرم تو دستم نبود. سر و صدایی از بیرون نمیومد و معلوم بود خلوته ! آروم از جام بلند شدم. سرم به شدت گیج میرفت. درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم. خبری از دکتر و پرستار نبود. سریع رفتم بیرون و با احتیاط تا انتهای راهرو رفتم. سرگیجه امونمو بریده بود. داخل سالن شلوغ بود؛ قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم. احساس پیروزی بهم دست داده بود ! داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم !! لباسام !! با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم !! لعنتی! چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم ؟! بازم چشمام شروع به باریدن کردن. چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین ! - خانوم؟ چیشد؟؟ سرمو گرفتم بالا. نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم! چشمامو بستم. 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- تورو خدا کمکم کن!! نشست رو زانوش، - حالتون خوبه؟؟ میخواید پرستار خبر کنم ؟   - نه. نمیخوام.....! - اتفاقی افتاده ؟چرا گریه میکنید ؟ اگر کمکی از دست من برمیاد، حتماً بگید. مظلومانه تو چشماش نگاه کردم - واقعا میخوای کمکم کنی؟؟ سرشو انداخت پایین ! - بله ... اگر بتونم حتماً ! - من باید از اینجا برم. - برید؟؟ یعنی فرار کنید؟؟ - آره بااااید برم! - چرا ؟نکنه بخاطر ... اممممم..... مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟ - نخیر. من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم. منم برم بابام پولشو میده. - عذر میخوام ... ببخشید. خب گفتم شاید بخاطر این مسئله میخواید برید ! - نه! - خب پس چی ؟ - آقا مگه مفتشی؟؟؟ اصلاً به تو چه ؟ میتونی کمک کن، نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم! - نه نه قصد جسارت ندارم من فقط میخوام کمکتون کنم ! اگر از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟ همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست ! - من میفهمم حالم خوب هست یا نه! کمکم میکنی؟؟ - آخه ... - آقا خواهش میکنم !! حالم خوب نیست. لطفا..... فقط منو از در این بیمارستان رد کن! همین!! یکم مِن و مِن کرد و اطرافو نگاه کرد ... میدونستم دو دله. قبل اینکه حرفی بزنه دوباره با بغض گفتم - خواهش میکنم... اشکامو که دید سریع دست و پاشو گم کرد ! - باشه! باشه! گریه نکنید! الان باید چیکار کنم؟؟ - منو از در ببرید بیرون ! با این لباسا نمیذارن خارج شم ! -برم لباساتونو بیارم؟؟ - نه آقا ... وقت نیست ! تا نفهمیدن باید برم !! - خب چجوری؟؟ - ماشین داری؟؟ - بله! - خب خوبه ! من میخوابم رو صندلی عقب، یه پارچه ای ، پتویی ، چیزی بکش روم، زود بریم ! - بله؟؟ باشه ... صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک ! - ممنونم! رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت !! چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم پورشه سواره! سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین، یه پتو ازش گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی ! حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد ، فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه ! - خانوم؟؟ بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم !! - ممنونم آقا! - خواهش میکنم ، همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم! - ببخشید ... ولی واقعا لطف بزرگی در حقم کردی! - خواهش میکنم. خب؟ الان میخواید کجا برید؟ موندم چه جوابی بدم !! - نمیدونم. یه کاریش میکنم ! بازم ممنون ... خداحافظ ! داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد ! - خانوم !! - بله؟؟ - با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟ معلومه لباس بیمارستانه ! درو بستم . - خب ... آخه چیکار کنم؟؟ - کیف و گوشی همراهتونه؟؟ _ نه! _ پس مطمئنا نمیتونید جایی برید ! چند لحظه نگاهش کردم ... - آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه ! - خونه؟؟؟ - بله. مگه جای دیگه ای دارید؟؟ - من فرار کردم که نبرنم خونه !! اونوقت الان برم خونه؟؟ -یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟ - نه آقا ... نه!! من از زندگی فراریم ! از نفس کشیدن فراریم ! - چرا باز گریه کردین؟؟ یه چند لحظه صبر کنید !! گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت ! -به کی زنگ میزنی؟؟ از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش ! یعنی هیس... !! - الو؟ سلام آقای دکتر! بله اومدم ، ولی راستش یه کاری پیش اومد ، مجبور شدم برم!! معذرت میخوام! چی؟؟ جداً؟؟ ای بابا ... باشه پس دیگه امروز نمیام ! یاعلی مدد! گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد. - پس شمایید !! - کی؟؟ چی؟؟ - فهمیدن فرار کردین ! - ‌شما پزشکید؟؟ - نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم ! ماشینو روشن کرد و راه افتاد! - کجا میری؟؟ - بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم ! یه ربعی رانندگی کرد. سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم! - ‌حالا میخواید چیکار کنید؟ میخواید کجا برید؟ سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم! چشماشو دزدید و کنار خیابون نگه داشت ! کم کم داشت هوا ابری میشد. با این که دم عید بود امّا هنوز هوا سرد بود! سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش ، داغی درونمو کم کنم! چه جوابی میدادم؟؟ چشمامو بستم و آروم گفتم - یه جای خلوت ... پارکی ، جایی! نمیدونم ! - چیزی میخورین؟ بنظر میرسه ضعف دارین. دستمو گذاشتم رو شکمم! خیلی گشنم بود امّا هنوز معدم درد میکرد ! ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت. - چنددقیقه صبرکنید تا بیام . رفت و با یه پرس غذا برگشت. ساعت حوالی شش بود! با اینکه روم نمیشد امّا بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم. معدم خیلی درد میکرد! خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم ! - حالتون بهتره؟؟ - اوهوم. خوبم! - نمیخواید برید خونتون؟؟ - نه ! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟ - چه فرقی داره ! - ببینید ... من میخوام کمکتون کنم! - هه پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه ! - باشه. امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه امّا لااقل یه خبر به خانوادتون بدین، حتماً الان خیلی نگرانن !! - نگران آبروشونن نه من ! الان دیگه به خونمم تشنه ان !! - چرا؟؟ - چون به همه برچسبای قبلی ، دختر فراری هم اضافه شد ! - مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟ - مهم نیست... ! - هست ! بگید تا بتونم کمکتون کنم ! دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم. ماشینو روشن کرد و راه افتاد ... بارون شدید و شدیدتر میشد هوا به سمت گرگ و میشش میرفت ... دلم داشت میترکید! باید چیکار میکردم ...؟ دیگه نمیخواستم نفس بکشم ... انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود ! از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم . هنوز سرم درد میکرد . الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟مهم نبود ! حتی مهم نبود دارم کجا میرم ...! پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم... - خانوم؟؟ صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند ! چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم ! - اینجا کجاست؟؟ - جایی که میخواستید. یه جا که هیچکس نیست ! فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید! - نگران نباشید خونه ی خودمه !! با نفرت سرمو برگردوندم سمتش و قبل از اینکه حرفی بزنم ، دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم . - برید تو و درو از پشت قفل کنید ! هیچکس نیست . هر کسی هم در زد درو باز نکنید . بازم گیج نگاهش کردم !! - البته یه اتاق کوچیکه ، ولی تمیز و جمع و جوره ! - پس خودتون ...؟ - یه کاریش میکنم. بچه ها هستن، امشبو میرم پیششون ... فقط درو به هیچ وجه باز نکنید ! البته کسی نمیاد ، ولی خب احتیاطه دیگه ! اینم شماره ی منه ، اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید . و یه برگه گرفت سمتم برگه رو گرفتم و شرمنده از فکری که به سرم زده بود ، نگاهش کردم ... ولی اون اصلا نگاهم نمی‌کرد ! یه جوری بود !! - برید تو ، هوا سرده. شما هم ضعیف شدین ، سرما میخورین ! فقط تونستم یه کلمه بگم: - ممنونم . از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه کلید و تو قفل چرخوندم و درو باز کردم . به پشت سرم نگاه کردم از تو ماشین داشت نگاهم می‌کرد ! بارون شدید شده بود... با دست اشاره کرد که برو تو ! رفتم داخل خونه و درو بستم. یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی ، که نصفهء بالاییش شیشه بود ! درو باز کردم، دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو. همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم. دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن ، یه یخچال ، یه اجاق گاز ، یه بخاری ، چندتا کابینت و ظرفشویی و چندتا پتو کل خونه بود !!! دوتا در هم کنار هم بود که احتمالاً حموم و دستشویی بودن ! چقدر با خونه ی ما فرق میکرد !!! اون خونه بود یا این؟؟ هرچی که بود آرامش عجیبی داشت با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ... بازم سرم گیج رفت ! دستمو گرفتم به دیوار ! ساعت روی دیوارو نگاه کردم حوالی ساعت نُه بود . رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود نشستم و تکیه دادم بهشون .کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون ! باید چیکار میکردم ؟ با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟ باید لباس میخریدم ...امّا ... با کدوم پول !!؟؟ میتونستم امشب همه چیو تموم کنم ...امّا ... برای اون.... راستی اون کیه ؟؟ اصلا من چرا بهش اعتماد کردم ؟؟ اون چرا به من اعتماد کرد ؟؟ منو آورد تو خونش ! من حتی اسمشم نمیدونستم !! هرکی بود انگار خیلی مهربون بود ! بالاخره اگر امشب کاری میکردم برای اون دردسر میشد ! سرمو آوردم بالا یه آیینه کوچیک رو دیوار بود. رفتم سمتش صورتمو نگاه کردم . نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن ! چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود . سرم هنوز گیج میرفت. چشمام پر از اشک شد و تکیه‌مو دادم به دیوار و فقط گریه کردم ... انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم ... همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام ! تو سَرم پر از فکر و خیال بود ... پر از تنهایی... پر از بدبختی... پر از نامردی ...نامردی !! هه ! یعنی الان مرجان کجاست ؟! پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟ نوری که تو چشمم افتاد، باعث شد چشمامو باز کنم صبح شده بود !! حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده !! چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم ! یاد اتفاقات دیروز افتادم . شکمم صدا داد تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم ! البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد ساعت هفت بود بلند شدم ، آبی به صورتم زدم و رفتم سمت در . یدفعه یاد اون افتادم شمارش هنوز تو جیبم بود ... 🦋@Dokhtaran_masjed 🦋
باید حداقل یه تشکری ازش میکردم رفتم سمت تلفن امّا با فکر این که ممکنه خواب باشه، دوباره برگشتم سمت در. یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون حتی کفش هم نداشتم !! همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم البته دیگه هیچی مهم نیست ! در کوچه رو باز کردم. هنوز هوا سرد بود. یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم. یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم بیرون که ... ماشینش روبه روی در پارک شده بود ! اولش مطمئن نبودم، با شک و دودلی رفتم جلو امّا با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود، مطمئن شدم ! هاج و واج نگاهش کردم ! یعنی از کِی اینجا بود ؟؟!! با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین ! - سلام! بیدار شدین؟؟ - سلام ! بله ! شما از کی اینجایید؟؟ - مهم نیست. خوب خوابیدین؟ حالتون بهتره؟؟ - بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست ! رنگتون پریده ! فکر کنم سرما خوردین !! - نه نه!! چیزی نیست ! خوبم ! - باشه... فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم ! - میرید؟؟ کجا؟؟ - مهم نیست ! ببخشید که مزاحمتون شدم خداحافظ !! چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد. - خانوم !!؟؟برگشتم سمتش . نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده ! خودمم داشتم میلرزیدم از سرما . نگاهش کردم ... بازم سرشو انداخت پایین - آخه با این لباسا کجا میخواید برید بعدم شما که جایی ... بی رمق نگاهش کردم - مهم نیست ...! یه کاریش میکنم! - چرا مهمه ! یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفاً کارتون دارم ! یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین. دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت. بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد. نمیدونستم الان کجای تهرانم ! اصلاً این خیابونا برام آشنا نبود .فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون! معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه. آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود ! یدفعه مخم سوت کشید! فردا عید بود. غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد ! - چندلحظه صبرکنید ، زود میام ! بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت !! عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت ... - دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!! اما راستش نخواستم مزاحم بشم، گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین! ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین ! اینو بخورین ، باز میرم میخرم ... ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه ! با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم. واقعا تو این سرما میچسبید . تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت ! با تعجب نگاهش کردم. - من که دیگه میل ندارم ! دستتون درد نکنه ... واقعا خوشمزه بود ! - یه کاسه که چیزی نیست... آش خوبه... بخورین یکم جون بگیرین. واقعاً هنوز سیر نشده بودم ! روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم !! کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری خوردم . بازم ماشینو روشن کرد و دور زد ، ولی سمت خونه نرفت . باورم نمیشد که یه روز اینقدر بیخیال سوار ماشین یه غریبه بشم !! اصلاً چرا نمیذاشت برم ؟؟ چه فکری تو سرش بود !؟ کجا داشت میرفت...؟ چرا بهش اعتماد کرده بودم؟ سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی تو چهرش پیدا کنم !! ولی هیچی نبود ...! چهره ی جالبی داشت ! کاملا مردونه و موقر ! چشم و موهای مشکی، پوست سبزه و ... حدود دوسانت ریش و سبیل !! با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد ، امّا واقعا به قیافش میومد ! ترکیب چهرش دلنشین بود ... هینجوری که به روبه‌روش رو نگاه می‌کرد قیافش یجوری شد ! تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش !!! خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم . خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ، خشک کنه. همه جا خلوت خلوت بود ! شایدم همه دیشب مثل بارون مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن... حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن ! خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم ... یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟! با صدای سرفه های اون ، به خودم اومدم !! - فکرکنم سرما خوردین ...! - به قول خودتون ، مهم نیست - چرا به من دروغ گفتین؟؟ - دروغ !!! چه دروغی؟؟ - دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون ! وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورین!! - از کجا میدونین نرفتم؟؟ - از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین !! - خب آره ولی ...دروغ نگفتم ! رفتم امّا نشد برم تو ! در حوزه بسته بود و نگهبان هم گفت دیر وقته و ساعت ورود و خروج گذشته! منم مجبور شدم برگردم ! - حوزه؟ حوزه کجاست؟! -‌ نمیدونین؟؟ 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
_ نه. نمیدونم. شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم نمیاد! لبخند زد و چیزی نگفت! _ خب میومدین خونه،منم یه جایی میرفتم. بالاخره خونه شما بود! چهرش جدی شد و صداش رو صاف کرد! _ یعنی من مرد میومدم تو خونه و شمارو می‌فرستادم تو کوچه خیابون؟؟ بعدم من به شما اطمینان میدادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه! حتی خودم! نمیدونستم چی بگم. بازم چند دقیقه ای تو سکوت طی شد. احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه انگار فقط میخواست وقت بگذرونه ! یه حس بدی بهم دست داد . فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم! - ممنون میشم نگه دارید. دیگه باید رفع زحمت کنم ! - ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید !! با تعجب نگاهش کردم - من از دیروز شما رو علاف خودم کردم ! - اینطور نیست ! من دیروز داشتم میومدم پیش شما ! چشمام گرد شد ! - پیش من؟ - بله - میشه یکم واضح حرف بزنید ، منم بفهمم چی به چیه ؟!! - خب ...راستش ... بنده تو اون بیمارستان، به کسانی که نیاز به مشاوره دارن، کمک میکنم ! مثل ...مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن ! با این حرفش به شدت عصبانی شدم - نگه دار با تعجب نگاهم کرد - چرا؟؟ - گفتم نگه دار. من نیاز به مشاوره ندارم ! از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره! چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم ، یکیشون دکتره ، یکیشون روانشناس !! - ولی من نه دکترم و نه روانشناس ! - چی؟؟ پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟ نکنه روانپزشکی ؟! - خیر. - منو مسخره کردی؟؟ پس چی؟ دامپزشکی؟ سرشو برگردوند سمت خیابون ، معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم ! - چیز خنده داری گفتم؟؟ - نه. اخه دامپزشک ...!! و تو یه لحظه کاملا جدی شد! _ ببخشید معذرت میخوام. من هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم ! من طلبه ام ! - ها؟؟ چی چی ای؟؟ آخوند؟؟ از عصبانیت میخواستم بترکم! - نگه دار! بهت میگم نگه دار! داشتم داد و بیداد میکردم و سعی داشت آرومم کنه !وقتی دید دستمو بردم سمت در، سریع نگه داشت. از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم! نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه ! پسره ی احمق!! من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم!! کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش! از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم. چه خوب بود که خیابونا خلوت بود ...! وگرنه با این لباس مزخرف .... یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن !! یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی، با یه روسری سفید بدقواره! وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم! انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک. کلافه بودم. حتی نمیدونستم اینجا کجاست !! فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلاً نزدیک خونمون نیست !! هنوزم هوا سرد بود حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم می‌کرد ! بارون نم نم شروع به باریدن کرد ... ببار ...ببار ...شاید دل تو هم مثل دل من پره ! شاید تو هم هییییچ‌کسو نداری ...! ببار ...منم باهات همدردی میکنم ... و اولین قطره ی اشک امروزم، رد گرمی روی صورتم انداخت! کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم !باید چیکار میکردم !؟ تا شب کجا میگذروندم ...؟! اونم تو این سرما ... هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید ... یاد اون شب افتادم ...کاش مرده بودم! من فرار کردم که خودمو خلاص کنم ...پس چرا داشتم دست دست میکردم ؟!  اون موجود سیاه، مثل یه کابوس، هنوز جلو چشمام بود شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود . خمیازه کشیدم ! خوابم میومد. اصلاً چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟ یه اتاقک کوچولو تو پارک بود. رفتم جلو... سر درش نوشته بود "نمازخانه" رفتم تو... هیچکس نبود !گرمتر از بیرون بود. رفتم پشت پرده، اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران. دراز کشیدم و چشمامو بستم ...خواب ، خیلی سریع منو با خودش برد. با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم .نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود. شسرم همچنان گیج میرفت ! میدونستم خیلی ضعیف شدم. خبری از ساعت نداشتم . بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم ، یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره امّا درجا میزد، فهمیدم خواب رفته ! برگشتم سر جام ! یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون. سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم! نمیدونم چقدر شد ! شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم داشتم کلافه میشدم! یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و ... ؟؟!! دیگه حتی خوابمم نمیومد. دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم !
کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!! اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم ...چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟! یا بهتره بگم از اول پوچ بود. مثل زندگی همه! پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟ نمیدونم ...نمیفهمم ... فردا عیده !! و من آواره ام ...دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم !هیچی !! فکر و خیال داشت دیوونم میکرد ! کاش حداقل میدونستم ساعت چنده یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟شاید آره! اینجوری حداقل میدونم هیچ‌کسو ندارم! هیچ‌کسم تو کارم دخالت نمیکنه ! اینکه کلاً کسی نباشه بهتر از بودنیه که پر از نبودنه !! سرم درد میکرد. از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالاً نزدیکای عصر باشه ! تاکی باید اینجا میموندم؟! دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم ! رفتم سمت در. این اطراف کسی نبود. با احتیاط رفتم بیرون. به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک می‌ریختم. اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود ! - چیشده خوشگل خانوم؟ با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم - کسی اذیتت کرده؟ دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن !! - نترس عزیزم ...ما که کاریت نداریم - آره خوشگل خانوم ! فقط میخوایم کمکت کنیم. با ترس یه قدم به عقب رفتم ... - آخ آخ صورتت چیشده؟؟ - بنظرمیرسه از جایی در رفتی !! بیمارستانی ، تیمارستانی ، نمیدونم ...! هر مقدار که عقب میرفتم ، میومدن جلو ! داشتم سکته میکردم! -‌ زبونتو موش خورده؟؟چرا ترسیدی؟؟ - فردا عیده حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه هم دوتا پسر به این آقایی!! نه امیر؟! تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم! اونا هم با سرعت دنبالم میکردن. دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام. خیلی سریع میدویدن. اینقدر ترسیده بودم که صدام در نمیومد! نفس نفس میزدم و میدویدم. امّا پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین. تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن. تمام وجودم از وحشت میلرزید ! - کجا داشتی میرفتی شیطون؟! هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته ! اصلاً دختر مؤدبی نیستی ! - ولی سرعتت خوبه ها !خودتم خوشگلی ! فقط حیف که لالی... به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم. امّا هیچی نمیتونستم بگم! یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه. قلبم میخواست از سینم بیرون بپره. هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم !! ترسیدن و اومدن سمتم. میخواستن جلوی دهنمو بگیرن امّا صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم. امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه بالاخره با صدای دادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد، منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !! همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم. باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود ! همون دانشجوی پزشکی! و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت! _ دخترم اذیتت کردن؟؟ دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم! نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم. مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد - آخه اینجا چیکار میکنی باباجان !! قیافتم که آشنا نیست فکرنکنم مال این محل باشی !! بلند شدم و نشستم، سرم رو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم. _ ببینمت عزیزم! دختر قشنگم! نکنه از خونه فرار کردی؟!؟! آخه اگه من نمی‌رسیدم که... لا اله الاالله. جوونای این زمونه گرگ شدن بابا جان! خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت...! ترسیدی حتما؟؟ بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم، رنگ به روت نمونده! 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
- نه!! خواهش میکنم نرید، من میترسم ... نشست کنارم - ببین عزیزم ! این کار که تو کردی اصلاً درست نیست ! حتما خانوادت الان دارن دنبالت می‌گردن. نگرانتن ! این بیرون خطرناکه باباجان ! یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه !شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت ... فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین ! - لا اله الا اللّه ...دخترجون اینجوری که نمیشه ! اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس ! حداقل اونا بدنت دست خانوادت ! سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم. - نه ... خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن! - خب الان میخوای چیکار کنی؟ میبینی که آدما چقدر ... شبو میخوای کجا بمونی؟؟ - یه کاریش میکنم دیگه ! یه جایی میرم! همونجوری که دیشب ... دیشب !!! یاد دیشب افتادم ! یاد اون جای امن ! یاد اون آرامش ... یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش ... دوباره سرمو انداختم پایین ! نه ! من از آخوندا متنفرم. بمیرمم دیگه نمیرم پیشش ! - دیشب چی؟؟ باباجان من باید برم ! اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم ، نمیزنم اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی !! بلند شد و شلوارشو تکوند ! با وحشت نگاهش کردم! - نه ... نرید - زنگ میزنی؟؟ - اره میزنم . گوشیتونو بدین... و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم !!!! شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره. امّا رفت رو آهنگ پیشواز ! "منو رها نکن ببین که من تنهای تنهام ! منو رها نکن بجز تو ، من چیزی نمیخوام ! منو رها نکن آقا ... منو رها نکن آقا ... منو رها نکن ..." نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش!! یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم ! خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید... - بله بفرمایید؟ زبونم بند اومد ! - بفرمایید؟؟ الو؟؟ - ا...ا....لـ...لـــو - الو؟؟ - سـ...سلـ...لام ... - خانووووم!! شمایی ؟؟ کجایی آخه شما ؟؟ از صبح دارم دنبالتون میگردم !! زدم زیر گریه. - نمیدونم کجام. خواهش میکنم بیاید! مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید؟ بیاید... - باشه باشه. فقط بگید کجا بیام؟؟ - نمیدونم. پیرمردو نگاه کردم، اسم پارک و خیابون رو گفت و منم به اون گفتم ! - همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم! گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم. - ده دقیقه دیگه میرسه! میشه بمونید تا بیاد؟! سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست. به کاری که کرده بودم فکر کردم !من چه کمکی از اون خواستم ؟ اصلاً اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟ اَه ... اونم یه آخوند! هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم ! صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک می‌ریختم. با دیدن سایه ای که افتاد جلوم ، سرمو بلند کردم. خودش بود ! اون بود ! - سلام ! - سلام. خوبید؟؟ پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما. اون با دیدن پیرمرد شکه شد ! پیرمرد هم با دیدن اون ، چشماش گرد شد ! با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت: - حاج آقا !! بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ، دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم ! حالت چهره ی اون یه جوری شده بود ! فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم! محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد - سلام آقای کریمی ! پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد ! - سلام حاج آقا ...!! رو به من گفت - دخترم من دیگه میرم. خداحافظ ...خداحافظ حاجی ...! و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد ، سریعاً از ما دور شد! با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم ! سرش پایین بود. بعد چند لحظه کتی که تو دستش بود رو گرفت سمتم - هوا سرده . بپوشید زود بریم ... با شرمندگی سرمو انداختم پایین - فکر کنم خیلی براتون بد شد... با دست چپش ، پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد ! - نه ... چیزی نشد. بالاخره کاریه که شده ! اینو بگیرید بپوشید ، سرده! کت رو از دستش گرفتم ، با همون لبخند روی لبش ، آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم ! بعد سرشو تکون داد و گفت "بریم". هنوزم حالم بد بود اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود ! تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید ... اگه صدامو نمیشنید ... یا حتی اگه "اون" نبود... اون !! حتی اسمش رو هم نمیدونستم ! تا ماشین تو سکوت کامل ، کنار هم قدم زدیم. کتشو دور خودم پیچیده بودم امّا هنوز سردم بود ! هوا کم کم داشت تاریک میشد، حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم ، تنمو می‌لرزوند. ماشینو روشن کرد و بعد حدود پنج دقیقه ، نگه داشت. صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید ... - میشه ده دقیقه ، یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام ؟؟ سرمو انداختم پایین ! - ببخشید که بازم مزاحمتون شدم. - نه خواهش میکنم ... اینطور نیست !!
برید به کارتون برسید ! نگران من نباشید ! - ببخشید ...اگر واجب نبود ، تنهاتون نمیذاشتم ! سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم ...با آرامش از ماشین پیاده شد و سرشو از پنجره آورد تو - لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه، شیشه رو هم بدین بالا. زود میام ! درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا، سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد. ضعف و گرسنگی به دلم چنگ مینداخت ! کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه، نه گوشی، نه کیف پول، نه ماشین، نه لباسام ... دستم از همه چی کوتاه شده بود ! چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن ! امشبم باید میرفتم خونه ی اون ؟؟ نه! پس خودش چی ! هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم ...حس اینکه بخوام سربارش باشم اعصابمو خورد میکرد ! به غرورم بر میخورد ... به سرم زد تا نیومده برم !اما فقط در حد فکر باقی موند !! آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود، دست و پامو برای رفتن شُل می‌کرد ! بعدم کجا میتونستم برم ؟؟ مگه صبح نرفتم ؟؟ چیشد !؟ دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم ! با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد ، از ترس پریدم ! اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون ! دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد ! تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته !!! چقدر این آدم عجیب غریب بود ! درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم ... - خواهش میکنم ، شما ببخشید که ترسوندمتون !! - نه...! تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم! ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد . احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه !! - چه فکر و خیالی ؟ - بله؟؟ - ببخشید ... خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده ! سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم ... - فکر بدبختیام ! - ببینید ...من دوست دارم کمکتون کنم ! برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده ! - ممنون. ولی نمیتونید کمکی کنید ...هیچکس نمیتونه کمکم کنه. جز مرگ !! - واقعا اینطور فکر میکنید ؟! -‌ اره ... یا چیزی شبیه مرگ. مثل یه خواب طولانی ! یا شایدم فراموشی ! - واسه همین دست به خودکشی زدین ؟! سرمو به نشونه تایید ، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...! - میشه ...میشه بپرسم اون زخم ... یعنی ... صورتتون چی شده !؟ اونم خودتون ...؟ چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم. دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد ، قلبم میسوخت و گلومو بغض می‌گرفت. در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم، لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم ! کنار یه رستوران نگه داشت - ببخشید ، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم ! کل روزو دنبالتون بودم ، وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم ! از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت ! - معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم !ولی نگران من نباشید ! معده ی من به غذای رستوران عادت داره ! - مگه شما ...خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن !! - هه ! خانواده چند لحظه ای سکوت کرد - چی بگیرم ؟ چه غذایی دوست دارین ؟ با خجالت سرمو انداختم پایین ! - تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم ! با جدیت نگاهم کرد - الانم نیستید !! اگر نگید چی میخورید ، با سلیقه ی خودم میخرما ! این بار تلاشم برای کنترل اشک هام ، موفقیت آمیز نبود ! بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران. تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه ؟ چرا اینجوری میکنم من! چرا نمیدونم باید چیکار کنم!؟ با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت آروم راه افتاد. - کجا بریم بخوریم ؟ اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم - نمیدونم ! صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد. - الو -سلام داداش ! خوبی ؟ چاکرتم. خوبم خداروشکر. امممم ...راستش نه ... یکم برنامه هام تغییر کرده. شرمندتم ! شما برید ! خوش بگذره ! مارو هم دعا کنید ! ههههه... نه بابا !نه جون تو ! چه خبری آخه ؟؟ (صداشو آروم کرد) آخه داداش کی به من زن میده... خیالت راحت ! هیچ خبری نیست ! فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام ! همین ! عجب آدمی هستیا! نه جون تو ! آره! قربانت ! خوش بگذره ! ممنون. شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله. یا علی مدد. گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد ! با تعجب نگاهش کردم ! هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن ! یا دوستی داشته باشن !! امّا سریع خودمو جمع کردم. دوباره احساس خجالت اومد سراغم. - ببخشید ...من ... واقعاً یه موجود اضافه و مزاحمم ! شما رو هم اذیت کردم ! منو همینجا پیاده کنید و برید، برید پیش دوستاتون. 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
📢📢📢 عزیزان به دلیل اتفاق پیش آمده امشب نشد رمان بذاریم. ببخشید 🙏 انشاالله فردا شب جبران میکنیم😉
کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید ! - میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید ؟؟ اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم ! کنار یه پارک نگه داشت ! - هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد !! ولی حداقل ویوش خوبه! غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد! هنوزم سرفه می‌کرد و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره ! تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکر نکنم !! چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم !حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم !! بعد خوردن شام رفت سمت خونش جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم ! - بخاری رو زیاد کنید ، سرما نخورید ! نگاهش کردم - باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟ - نگران من نباشید من یه کاری میکنم ! - نه! نمیرم! سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون !بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه ، شروع کرد به حرف زدن - ازتون خواهش میکنم ! من امشب چندجا کار دارم ! به فکر من نباشید من همین که میدونم جاتون خوبه ، امنه ، رو آسفالت هم که بخوابم ، راحت میخوابم ! دیگه چیزی نگید !کلیدو بگیرید ! شبتون بخیر ! نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم ... - ممنونم... شب بخیر .. بازم برگشتم اینجا ! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه ! حتی بهتر از اون ... نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم ...! یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم ! هیچ چیز عجیبی نداشت ! هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه... امّا میشد !!! از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت می‌گذشت... امّا خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم، برام راحت بود ! نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه ، نه میز ناهار خوری ، نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی ، نه استخری داشت و نه ... حتی تلویزیون هم نداشت !!! امّا با تمام سادگی و کوچیکیش ، چیزی داشت که خونه ، نه بهتره بگم قصر، قصر ما نداشت ...! و اون چیز ... نمیدونستم چیه !! فکرم رفت پیش اون... چرا این کارا رو میکرد؟ من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم. اما ... واقعا از کاراش سر در نمیاوردم ! خسته بودم! روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم ! رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم ! خیلی جای سفتی بود !! امّا طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم. با دیدن مامان و بابا از جا پریدم !! چشمای مامان از گریه سرخ شده بود... و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید ! آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم امّا بغلشونو باز کردن ... یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون، امّا درست وقتی که خواستم بغلشون کنم، هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن !!! با ترس و وحشت از خواب پریدم. قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود ...! بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم ! وای ...فقط یه خواب بود ! همین ! امّا دلم آشوب بود ! ساعتو نگاه کردم ! هفت صبح بود ... فکر مامان ، بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود ! سعی کردم بهشون فکر نکنم ! با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ، یاد اون افتادم !! وای ! حتما تو این سرما ، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده !! پتوها رو از روی زمین جمع کردم.با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن. سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ، روی هم بچینمشون.. همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در... امّا هیچ‌کس تو ماشین نبود !! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده ! خلوت خلوت بود ! فکرم هزار جا رفت ... یعنی این وقت صبح کجاست ؟! نکنه حالش بد شده !؟ نکنه اتفاقی براش افتاده !؟ نکنه ....؟! با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم... سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن ! صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید ! امّا کسی جواب نداد !! دلم آشوب شد ... بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد ! نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم ! با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد ! ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد ! - سلام صبحتون بخیر ! چرا اینجایید ؟ - سلام ... تو ماشین نبودین ، ترسیدم ! - ترسیدین؟؟ از چی؟ - خب گفتم شاید حالتون بد شده ... دو شب تو این سرما ، تو ماشین ... - وای ببخشید... قصد نداشتم نگران ... یعنی بترسونمتون ...! بعد نماز خوابم نمیومد ، ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم ! - دستتون درد نکنه ...! ممنون... ببخشید که ... ولی حرفمو خوردم ! کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود ! - پس شما هم بیاید داخل! صبحونه بخوریم ... - نه ممنون !من خوردم !
شما برید تو ، من همینجا منتظرتون میمونم... بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون ! سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم ! برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم ! پشتمو نگاه کردم ! نبود ! فقط در رو بسته بود ...! نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم! برام غیرعادی بود !! خصوصاً از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد ، اعصابم خورد میشد !! هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم . یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم ! اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم ! هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم ، نشد ...! با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم.. ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم ! هرچند این وقت صبح ، حتما خواب بود طول کشید تا جواب بده ... - الو؟؟ - مرجان!! این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد ! شاید فکرکرد اشتباه شنیده !! - الو؟؟؟؟ زدم زیر گریه - ترنم... تویی؟؟؟؟ - اره - تو زنده ای؟؟ هیچ معلومه کجایی؟؟ - میبینی که زنده ام... - خب چرا گریه میکنی؟؟ خوبی تو؟؟ الان کجایی میگم؟؟ - نگران نباش ، خوبم ... - بگو کجایی پاشم بیام ! - نه لازم نیست ! فقط بخاطر یچیز زنگ زدم ! مامان بابام ... خوبن؟؟ بنظرت میتونن خوب باشن؟؟ داغونن ترنم ... داغونشون کردی !! هرجا که هستی برگرد بیا ... - نمیتونم مرجان... نمیتونم !! - چرا نمیتونی ؟ میفهمی میگم حالشون بده؟؟ همه جا رو دنبالت گشتن ! میترسیدن خودتو کشته باشی !! - من از دست اونا فرار کردم... حالا برگردم پیششون ؟؟؟ - ترنم پشیمونن !! باور کن پشیمونن !! مطمئن باش برگردی جبران میکنن !! - نه ...دروغ میگی... دروغ میگن... اونا اخلاقشون همینه !... عوض نمیشن ! - ترنم حرفمو باور کن ! خیلی ناراحتن ! اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی... اومدن اینجا رو به هم ریختن... وقتی دیدن نیستی ، حالشون بدتر شد ! به جون ترنم عوض شدن ! بیا ترنم ... لطفاً... دل منم برات تنگ شده - تو یکی حرف نزن... من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم ! - ترنم اشتباه میکنی !! اصلاً من غلط کردم ...تو بیا... هممون عوض میشیم ! - نمیتونم ... نه ... اصرار نکن ! - خب آخه میخوای کجا بمونی ؟ میخوای تا آخر عمرت فراری باشی ؟؟ چیزی نگفتم و فقط گریه کردم... - ترنم ... جون مرجان... چندساعت دیگه سال تحویله ... پاشو بیا ... - نمیدونم... بهش فکر میکنم ... - ترنم ... خواهش میکنم ... - فکر میکنم مرجان ... فکر میکنم ... گوشی رو گذاشتم ! انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم ... صدای در ، یادم انداخت که اون منتظرمه ! با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم ! - اتفاقی افتاده؟؟ راستش صدای گریه میومد ! نگران شدم ! زیر چشمی نگاهش کردم... هنوز نگاهش پایین بود ! منم پایینو نگاه کردم ! - چیزی نیست ! کارم داشتید؟؟ - بله ! میشه بریم تو ماشین؟؟ سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین ! مثل همیشه رو به رو رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت ! - چرا نمیخواید برید خونه ؟؟ میدونید الان چقدر دل نگرانتونن ؟؟ لبام قصد تکون خوردن نداشتن ! به بازی با انگشتام ادامه دادم ...! - حتماً دلشون براتون تنگ شده ... شما دلتون تنگ نشده ؟؟ یه قطره اشک ، از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت ... - میشه ببرمتون پیش خانوادتون ؟؟ اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد و سرم تکون ملایمی به نشونه ی تأیید خورد ...! لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد . تو طول مسیر ، تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود ! چند دقیقه ای بود رسیده بودیم... امّا از هیچ‌کس صدایی در نمیومد ! غرق تو فکر بودم... فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح... با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی ... فکر مقایسه ماشین ۳۰۰ میلیونی و سردم با این پراید قدیمی امّا ... تا اینکه اون سکوت رو شکست ! - وقت زیادی نمونده ! دوست نداشتم برم ! امّا در ماشینو باز کردم ! - شمارمو دارید دیگه؟ سرمو تکون دادم! - من دوست دارم کمکتون کنم ولی حیف که بد موقعه ! امیدوارم سال خوبی داشته باشید ! با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم... به خونه نگاه کردم... با پایی که نمیومد رفتم جلو ! و زنگ رو زدم ... امّا برگشتم و پشتم رو نگاه کردم... هنوز اونجا بود ! دستشو تکون داد و آروم راه افتاد ! - بله ...؟ صدای مامان بود ! رفتنشو نگاه میکردم ! دوباره استرسم داشت برمیگشت ! - ترنم ... تویی؟؟ 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
تا چنددقیقه ، مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن ! از اینکه نزدن توی گوشم و حرفی بهم نزدن واقعاً تعجب کرده بودم !! تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد ! دیگه هیچ حسی به این خونه نداشتم ! قبل سال تحویل ، رفتم حموم و دوش گرفتم... گوشی و کیفم روی تختم بودن ! اولین کاری که کردم ، شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم ...! فصل پنجم مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم ! هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم ! حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن ! و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم ... اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت ، مرجان بود ! و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش بفهمم که حتماً با مامان و بابا هماهنگ کرده و بهشون گفته که من دارم میام و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن !! و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم !! وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت. صبح زود ، پرواز داشتیم ! به پاریس ... ‌همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود ! امّا بدون مامان و بابا! و حداقل نه توی این حال و روز ....! با دیدن تلاش مامان و بابا ، که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده، دلم براشون میسوخت !! خیلی مهربون شده بودن و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم ...! و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه !! البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه! پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید رو سپری میکردیم ! معمولا از صبح تا غروب تنها بودم... ولی اون روز در کمال تعجب ، بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن !! داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد !! چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد ! - خوبی گلم؟ با تعجب نگاهش کردم !! - بله...! ممنون انگار میخواست چیزی بگه اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد و فقط یه لبخند بهم زد. بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم !! - امممم ... راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه ... اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده !! - باز شروع کردی؟؟ مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟ - خب آخرش که چی آرش؟؟ نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که !! صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود ! - بس کن... قبلا هم بهت گفتم ! من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه، اجازه ی این کارو نمیدم !! - آرش!!....تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه.... لجبازی نکن - همین که گفتم ! اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ، صدای بابا بالاتر بره !! و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم ! مقصر این دعوا من بودم !! بابا هیچ جوره راضی نمیشد و میخواست بفهمه علت تمام اتفاق های اون چند روز چی بوده !! و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد. و هر دو به من نگاه کردن !! فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود ، رفتم تو اتاق و در رو بستم !امّا مامان بلافاصله دنبالم اومد ... - ترنم ! گریه هیچ چی رو درست نمیکنه ! تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده ! - خواهش میکنم تنهام بذارید ! اصلاً چرا شما هنوز نرفتید؟؟ اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه ! برید بذارید تنها باشم ... - تو واقعا عوض شدی !! باورم نمیشه تو دختر منی !! - باورتون بشه خانوم روانشناس ! شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین !! - ترنمممم.....!!!! این چه مزخرفاتیه که میگی ؟! ما برای تو کم گذاشتیم ؟؟ - نه !! هیچی کم نذاشتید ! من دیوونه شدم ! من نمک نشناسم ! من بی لیاقتم ! همینو میخواستید بگید دیگه ! نه؟؟ بابا که تو چارچوب در وایساده بود ، با چشمای پر از تأسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد ! و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون !! معلوم بود واقعا شیش - هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط ، براشون خیلی سخت گذشته ...! فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد ، اینو میگفت ...! خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود !! تمام اون چندروز ، تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته ...!! اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم ! جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم ...! چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد !
که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه ... باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم ، راجع بهم صحبت و دعوا کنن ... تو اون ده روز ، تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود ! و یک اسپری برای از بین بردن بوی سیگار ... کم حرف میزدم،یعنی حرفی نداشتم که بزنم ! در حد سلام و خداحافظ. که اون هم اونقدری زیر لبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم ! مامان راست می‌گفت ! زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود! کاش میشد از عرشیا شکایت کنم... اما با کدوم شاهد ؟؟ اصلاً اگر هم مشکلی از این جهت نبود ، چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمی‌کرد توضیح میدادم !؟ در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد ...! حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان برای ادامه تحصیل من تو خارج از کشور نبود ! میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه ! فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم !! نمیدونم این بچه به کی رفته ! همش تقصیر توعه... من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام !" نمیدونم... فکر میکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم ...! هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام ، اذیتم نمیکرد ... بالاخره اون روزای مسخره هرجور که بود ، تموم شدن و برگشتیم تهران ... اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد ! تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم ! روزایی که با کمک مرجان ، سیگار ، مشروب و هدست به شب می‌رسید و با کمک قرص آرامبخش به صبح !! هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک ، ترنم سمیعیه !! مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد ، حال داغون من رو هم خوب کنه ! اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و در اتاق رو قفل میکردم !! با شروع دانشگاه ، هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه. یک ماهی به همون صورت می‌گذشت و فقط کلاس های دانشگاه رو اونم نه به طور منظم ، و نه به اختیار خودم ، شرکت میکردم ! و سعی میکردم معمولی باشم. به جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد ! اون شب بعد از شام ، طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من.. و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم...!!! و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود ! دیگه حال دعوا کردن نداشتم ! فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم ...! اما آروم نشدم ! ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم " چرا ولم نمیکنید چرا راحتم نمیذارید ...چیکار به کارم دارید... من که حرفی با شما ندارم ... خستم کردید " بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم ! موهامو میکشیدم و گریه میکردم ! شاید واقعا دیوونه شده بودم ! به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد ! بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم .... با صدای آلارم گوشی ، غلتی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم....اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه !! چشمامو به زور باز کردم. میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز ، قرمز و متورمن ! جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن !! دستمو گذاشتم رو سرم و به تخت تکیه دادم ... بدنم به شدت خشک شده بود و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم ! از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم: اَه ... باید میرفتم دانشگاه، نیاز به دوش گرفتن داشتم.... همین الان هم دیرم شده بود ! بیخیال استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم رفتم سمت حموم ! احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست !! حداقل کمی حس سبکی بهم میداد. بعد از حموم ، رفتم توی تراس . یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین ! اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود ... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم . سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم... اما هیچی به خاطرم نیومد ! به تموم روزایی که تو این چند ماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم . چقدر دلم آرامش میخواست... تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه بجز ...خونه ی اون ! و حتی ماشین اون ! یا .... نه ! خودش نه.... با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت !! ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه ! نمیدونم چرا... ولی اونجا با همه جا فرق داشت ! دیوونگی بود امّا چاره ای نداشتم... رفتم تو مخاطبین گوشیم.... تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود !!! یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش و یه لحظه عقب میومد ! آخه زنگ میزدم چی میگفتم ؟!! میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم ؟ من حتی اسمشو نمیدونم !! با دیدن ساعت ، مثل فنر از جا پریدم !! 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم ، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم ! و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم ...! بعد از کلاس ، با مرجان قرار داشتم. به خاطر اینکه می ترسیدم هنوز با مامان در ارتباط باشه ، پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم . و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز ، ازم نپرسه ! رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم . هنوز از دست مرجان دلخور بودم ، هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره، ولی تازگیا به شدت کینه ای شده بودم ! اما وسوسه ی خوردن مشروب، نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم !! ماشینو قفل کردم و رفتم بالا . اما ضدحالی که خوردم ،این دلخوشی رو هم ازم گرفت ! وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن ، هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم ! معدم داشت میسوخت، و دلم درد گرفته بود ! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم ! بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم ! اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش ، یه چیزی شبیه مرجان میشم !! بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون ! سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم . اعصابم واقعا خورد شده بود ! به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه ! کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست ! روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم . اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم، مانع پیاده شدنم شد ! تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود ! نمیدونستم چرا، برای چی، امّا باید میدیدمش !گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم ! هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت. چندثانیه گذشته بود که جواب داد ! - الو؟ امّا صدام در نمیومد ! وای ... چرا بهش زنگ زدم ! حالا باید چی میگفتم ؟؟ تکرار کرد: - الو ؟؟ درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم، ترسیدم قطع بکنه ! با خودم شروع کردم به حرف زدن ! بگو ترنم ! یه چیزی بگو ... نمیخوردت که ! چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم - سلام ! صداش پر از تعجب شد ! - علیکم السلام . بفرمایید؟ - اممم ... ببخشید ... من ... من ترنمم، ترنم سمیعی ! - به جا نمیارم !؟ وای عجب خنگیم من ! اون که اسم منو نمیدونست !! - مـ...من .... چیزه... ببینید ...! من باید ببینمتون ! - عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ...!! از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود، نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم - من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید ! همونی که دو شب خونتون خوابیدم ! تا چندثانیه صدایی نیومد ! - بـ...بله..بله ... یادم اومد، خوب هستین ؟ این بار اون به تته پته افتاده بود - نه! بنظرتون به من میاد اصلاً خوب باشم ؟؟ - خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم، اما وقتی خبری نشد ، گفتم احتمالاً بهترین ! - قصد نداشتم زنگ بزنم اما ...الان ... من ... من میخوام بیام خونتون !! - خونه ی من ؟؟ خواهش میکنم... منزل خودتونه اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم ! - نه! راستش ! چطور بگم ! من اصلاً کاری با شما ندارم ! فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم ! همین ....!! فکرکنم شاخ درآورده بود !!! - اممم ... چی بگم والا ! هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید ! البته من الان سرکارم و خونه کمی شلوغه... - مهم نیست ! امیدوارم ناراحت نشید ! کلیدو چجوری ازتون بگیرم ؟ خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم !! - شما بگید کجایید ، کلیدو براتون میارم ! آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد ! سعی میکردم به کاری که کردم فکر نکنم وگرنه احتمالاً خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا !! سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد. "اون" !!! چه اسم مسخره ای ! کاش اسمشو میدونستم !! - الو ؟ -سلام خانوم! بنده رسیدم.شما کجایید ؟ سرمو چرخوندم .اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود ! یه لباس سورمه ای ساده، با یه شلوار مشکی کتان و یه کتونی سورمه ای پوشیده بود ! با تعجب نگاهش میکردم ! یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم ! - الو؟؟ - بله بله ! دارم میبینمتون، بیاید این طرف خیابون منو میبینید ! از ماشین پیاده شدم. اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود! نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه !! تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین !! البته از خجالت ... - سلام - سلام... ببخشید که تو زحمت افتادین ! - نه زحمتی نبود ! ولی ... خونه واقعا بهم ریختس !! - مممم ... مهم نیست !! ببخشید ... واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم ! - حال و هواکجا ؟؟!! - خونتون دیگه لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود !
ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه !! - خونه ی من؟؟ چی بگم !! به هرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام ! خسته بودم ، نتونستم جمعش کنم . - نه نه! ایرادی نداره! فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم !! - چشم. تا هروقت که خواستید اونجا بمونید ! کلید هم همین یه دونست ! خیالتون راحت ... آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم . اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم ! خیلی دور بود ! حداقل از خونه ی ما ! حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود ! وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم ، همه با تعجب نگاهم میکردن ! فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا ! وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت ! حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه ! سریع رفتم تو و درو بستم . عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم !! خونه یه بوی خاصی میداد ! نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد ! نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و ... منو اینقدر آروم میکنه !! کفشامو درآوردم و رفتم تو... دلم میخواست این خونه رو بغل کنم !! نگاهمو تو اتاق چرخوندم. همون شکلی بود ! اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود ! فقط چند تا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود ! رفتم سمت کتابا... عربی بودن ! جامع المقدمات ، مکاسب ، بدایة الـ.... نمیدونم چی چی !! اسمشون حتی تا بحال به گوشمم نخورده بود ! توجهم به دفترچه ای که کنار کتابا بود ، جلب شد !ورق زدم... توش پر از شعر بود !! و صفحه اولش یه اسم بود... سجاد صبوری !! یعنی اسم "اون" بود ؟؟ صفحه اول یکی از کتاب ها رو هم باز کردم ! همین اسم بود ! پس اسمش سجاد بود ! سجاد صبوری ! کتابا رو جمع کردم و گذاشتم یه گوشه . اما دفترچه رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن ....! یه دفترچه ی شیک و خوشگل ! بازش کردم ... خیلی خط قشنگی داشت ! خیلی تمیز و مرتب...و با نظم خاصی نوشته بود ! جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره !! ولی بعدش فهمیدم شعر نیست. یعنی تنها شعر نیست ! یه سری جملاتو نوشته ها و لا به لاشون هم گاهی شعر ! از نوشته هاش سر درنمیاوردم... نمیفهمیدم یعنی چی ! یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود، یه جاهایی تشکر کرده بود، بعضی جاها خواهش کرده بود یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم ! دو تا جمله خیلی نظرمو جلب کرد: "هروقت دیدی آسوده نیستی، بدون از خدا دور شدی !" "تو همیشه بدهکار خدایی ! اون میتونه ولت کنه اما هواتو داره !!" دفترچه رو بستم و انداختمش رو بقیه کتاباش !! از نظر من فقط یه مشت مزخرفات اون تو نوشته شده بود ! خدا !! کدوم خدا ؟ چرا دست از یه مشت خرافات که کردن تو مغزتون برنمیدارید ؟ دلم میخواست همه کتاباشو پاره کنم ! به افکار پوسیدش خندم گرفته بود ! حیف پسر به این خوش‌تیپی که دنبال این چیزا افتاده ! با تموم وجود احساس میکردم حیف شده ! مهم نبود . سعی کردم به آرامش خودم فکرکنم . همون چیزی که دنبالش تا اینجا اومده بودم ! گوشیمو سایلنت کردم و انداختمش تو کیفم... خواستم سیگار روشن کنم... اما احساس کردم نیازی بهش ندارم... اینجا خودش اندازه دو پاکت سیگار ارامش داشت ! یه لحظه از فکری که کرده بودم بدم اومد، خاک تو سر من که واحد آرامشم شده پاکت سیگار !! این سری با دقت بیشتری خونه رو برانداز کردم ! یه کمد دیواری رو به روم بود که درش نیمه باز بود ! هرچی خواستم به خودم حالی کنم که این کار "فضولیه"، نشد !! لبخند زدم ! این کنجکاویه نه فضولی ! حداقل با لفظ کنجکاو بهتر میتونستم کنار بیام تا فضول ! نمیدونستم چرا اینقدر نسبت به زندگی این آدم کنجکاوم ! کلا از این آدمای عجیب غریب بود که شبیه یه معما میمونن !!خصوصا اون مدل نگاه کردنش ! با یه احساس گناهی رفتم سمت کمد دیواری ! بوی خیلی خوبی از داخلش میومد ! از همون نصفه ای که از لای در پیدا بود، داخلشو نگاه کردم ! دو قسمت دوطبقه بود ! یه قسمتش پر از لباس و کفش و کیف بود و یه قسمتش ، طبقه ی پایین پر از کتاب بود ! انواع و اقسام کتاب ها !! عربی و فارسی و انگلیسی ! مذهبی و علمی و روانشناسی ! و طبقه ی بالا ...! در کمدو بیشتر باز کردم ... خیلی قشنگ بود ! یه پارچه ی فیروزه ای پهن شده بود و روش پر از برگ گلای تازه و خشک شده ! یه قاب عکس، چند تا انگشتر، چندتا تسبیح خوشگل، و یه عااااالمه عطر ! اینقدر خوشگل اونجا رو چیده بود که دلم میخواست کل کمد دیواری رو از جا بکنم با خودم ببرم !! چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم، دلم میخواست همه ی اون بوها رو تو بدنم ذخیره کنم ! با احتیاط قاب عکسو برداشتم و نگاهش کردم ! خودش بود ... با یه مرد و زن میانسال که احتمالا پدر و مادرش بود ولی هر دوشون خیلی شکسته به نظر میرسیدن ! 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
رو چهرش دقیق شدم . چیز خاصی تو صورتش نبود. کاملا شبیه آدمای معمولی بود ! فقط با این فرق که آخوند بود !! اما نمیدونم چرا بنظرم عجیب و غریب می‌رسید ! چشماش خیلی شبیه اون خانم چادری تو عکس بود و مدل ریش‌هاش هم شبیه اون آقاهه ! البته مشکی تر ... سه تاشون لبخند رو لب داشتن ... خیلی حس خوبی توی عکس بود ! محو تماشای عکس بودم که یهو با صدای بلند در، هول شدم و قاب عکس از دستم رها شد! تا به خودم بیام و بگیرمش شیشه ای که روش بود، روی زمین به هزار تکه تقسیم شد !! یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد !! انگار یه نفر یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد ! آب دهنم رو قورت دادم....و یه نگاه به قاب عکس کردم و یه نگاه به راهرو ! دلم میخواست گریه کنم ! آخه دنیا چه اصراری داشت که منو بدبخت ترین موجود بکنه؟؟ سرمو گرفتم و عقب عقب رفتم... که دوباره صدای در بلند شد ! جوری درو میکوبید که انگار سر آورده !! - آقا سجاد ! آقا سجااااد ! وای ... بدتر از این امکان نداشت ! پشت سر هم در رو میکوبید و اون رو صدا میزد ! نمیدونستم چیکار کنم رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود تا حالا اینجوری دستپاچه نشده بودم ! اونقدر وحشیانه در میزد که ترسیدم درو از جا بکنه و بیاد تو ! دلم نمیخواست برم جلوی در اما همسایه ها منو دیده بودن و میدونستن کسی تو خونه هست ! با ناچاری رفتم سمت در... اینقدر بد در میزد که میترسیدم بعد باز کردن در کنترلشو از دست بده و مشتشو بکوبه تو صورتم !! خیلی اروم درو نیمه باز کردم و از لاش بیرونو نگاه کردم ! یه سیبیلوی چاق کچل در حالیکه ابروهای کلفتش مثل زنجیر گره خورده بود،جلوی در ایستاده بود!! با مِن و مِن گفتم - بله بفرمایید !؟ یه ابروشو انداخت بالا و با حالت مسخره ای یه نگاه به پلاک خونه کرد و یه نگاه به من ! - آقا سجاد؟؟!! اخم کردم و تو چشماش زل زدم - به نظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟ - هه هه! خندیدم ! برو بگو بیاد جلو در ! - خونه نیست ! با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد ! - عهههه ...خونه نیستن؟؟ یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟ دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم ! - کوری؟؟ میبینی که تنهام ! شایدم کری ! نمیشنوی که میگم تنهام ! پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه ! - هه ! به حاجیتون سلام ما رو برسون ! بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا !! حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنه‌ش بکوبم تو دهنش ! دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکر بد کنن ! آخه گناه داشت ! اصلاً به قیافش نمیخورد که ... - برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟ بهت میگم کسی نیست !!باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد دوباره سر تا پامو نگاه کرد - نه دیگه آبجی ! مزاحمتون نشیم ! خوش باشید ! داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم ! - عجب آدم بیشعوری هستی !! میگم اون خونه نیست ! من تنهام ! حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی ! تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا - اگه تنهایی ، اینجا چیکار میکنی؟؟ - ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم ! زد زیر خنده - داداشت ؟؟ چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟ اولا تا جایی که یادمون میاد ، این حاج آقاهه آبجی ، مابجی نداشت دوما اگرم داشت ، از این آبجیا نداشت !! و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد - اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟ دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا ! میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت - دیدی آقا حامد ! گفتم این حرفا رو نگو ! گفتم گناه مردم رو نشور ! تهمت نزن ! آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟ تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم ! کلی آدم تو کوچه جمع شده بود !!! اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد ! - آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟ ماشینو نگاه ! سجاد یه پراید قراضه داره ! ماشین این‌ ، هیچی نباشه ، کم کم دویست سیصد میلیون پولشه دوباره توپیدم بهش - اولا کی گفته این ماشین ، مال منه ؟ بعدم به تو چه که کی چی داره ؟ - واااای بسه چقدر دروغ میگی ؟ همه دیدن تو از این پیاده شدی !! - منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم ! گفتم کی گفته مال منه؟؟ به اون مغز فندقیت فشار بیار ! میتونم از دوستم قرض گرفته باشم ! دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد - بسه دیگه آقاحامد ! دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا ! خود آقا سجاد اومد ...! وای ... احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم !! با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد! دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده ! همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون! معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ ست!
چند لحظه سرشو انداخت پایین و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود !! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ! با لبخندی که گوشه ی لبش بود. از ماشین پیاده شد و جمعیتو نگاه کرد ! قبل این که صدایی از کسی بلند شه رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم - سلام داداش !! یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند ! - سلام ، اتفاقی افتاده؟؟ نفهمیدم منظورش با منه یا با اون ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم ، فهمیدم که با من بوده ! - از این آقا بپرس ! معرکه راه انداخته ! مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟ دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد ! - نه ، مگه کسی مزاحمت شده؟؟! از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود ! آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود ! از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعاً احساس ترس کردم! قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده !! - اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟ یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط - نه آقاسجاد ! چیزی نشده ! صلوات بفرستید ... همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ، گفت - ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم ! یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه ! اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش ! جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم ! ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه. با پوزخند گفت - حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی ! حرف قشنگات واسه رو منبره ! به خودت که رسید مالید زمین؟؟ اخماش بیشتر رفت تو هم ! - متوجه منظورت نمیشم، دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟ - گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت ! صورتش از عصبانیت قرمز شده بود ! - نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد ! فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه ، گفتم شاید... قبل از اینکه حرفش تموم شه ، "اون" با مشت زد تو دهنش !! و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش ! یدفعه خیلی شلوغ شد ! از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم ! مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه ! همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو انگشتشو با تهدید تکون داد و داد زد - یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی.... اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه !! اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم ! یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید ! همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون ! منو برد تو خونه و درو بست و خودشم اومد تو ! از دماغ اون داشت خون میومد !! منو ول کرد و دوید سمتش ! - ای وای آقا سجاد خوبی؟؟ ببین با خودت چیکار کردی مادر ! سرتو بگیر بالا ! الهی دستش بشکنه ... پسره ی بی حیا.... بهش گفتم فضولی نکنا !! گوش نداد که ! سرشو کشید عقب و گفت - چیزی نیست حاج خانوم ! - نه مادر بذار ببینم شاید شکسته ! -نه حاج خانوم ، خوبم. چیزی نیست. مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم ! - مطمئنی خوبی مادر؟؟ به من نگاه کرد و گفت - دخترم برو یه پارچه بیار بذاره رو دماغش !! بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود !! جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد! - کجا موندی پس دخترم ؟ بچه از دست رفت !! با عجله در کمدو باز کردم و یه چیز سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم ! با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد ! دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش ! پیرزن ، لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون ! یه گوشه نشستم ، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم . بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد - دخترم حواست به داداشت باشه ! من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم ! یه شام مقوی براش بپز. خون زیادی ازش رفته، یه چیز بخوره جون بگیره ! من رفتم مادر ... خداحافظ ... هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم، بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم ! جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم ! داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد ! اول قاب عکس بعد آبروریزی بعد دعوا بعد دماغش بعد لو رفتن فضولیم و دیدن قاب عکس شکسته ! از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم !! و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم ! _من ... واقعا معذرت میخوام ! همش براتون دردسر درست میکنم ! دوباره اخماش رفت تو هم - حقّش بود... تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه ! - آخه شما بخاطر من ... - هرکس دیگه ای هم جای شما بود ، همین کارو میکردم !! یه جوری شدم ! سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین ! 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
مگه الکیه کسی رو ناموس مردم‌ عیب بذاره! - هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن !!! با تعجب نگام کرد و دوباره مسیر نگاهشو عوض کرد ! - مگه طلبه ها ... یا به قول شما آخوندا ... چشونه؟؟ - هیچی! ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین !! - بله ؟ یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟ - راستش ... ببخشیدا ولی ... بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید ؟ میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟ - اولا راجع به سوال اولتون، طلبه و غیر طلبه نداره ! آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه و سر وقتش دل رحم و سر وقتش جدی و سر وقتش مهربون ! بعدم در مورد سوال دومتون، بله میدونم قرن چندم هستیم ! و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره ، سریعاً بهش رسیدگی میکنم ! و با لبخند به دیوار رو به روش نگاه کرد - دقیقا فکر میکنم کل افکارتون ! یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید !! و سریعا لبمو گاز گرفتم !! این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم ! با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم !! - عه دستتون درد نکنه ، شرمنده کتابامو جمع کردید؟؟ دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم، اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین !! انگار زحمت پرت کردن دفترچه هم افتاده رو دوش شما ! میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین - ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم، فقط ... فقط ....!! احساس کردم زل زده بهم ، ولی وقتی رد نگاهشو گرفتم دیدم داره به قاب عکس خورد شده جلوی کمد نگاه میکنه !!! نمیدونم چجوری تونسته بودم طی چند ساعت اونهمه گندکاری بالا بیارم !! ولی فقط دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه !! - من ... من ... پرید وسط حرفم - ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن. من واقعا شرمنده ام ! راستش قصد نداشتم بیام ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین . واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله ...! متأسفم که آرامشتون بهم خورد ! با دهن باز نگاهش میکردم واقعا این موجود زیادی عجیب غریب بود ! - من میرم ، شما راحت باشید. با ماجرای امروزم دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه ! - نه نه ! نرو ! میدونم بخاطر من دارید ، یعنی دارید میرید بیرون ! اما نیاز نیست من دارم میرم ، دیرم میشه ! - مطمئنید ؟ نمیخواید بیشتر بمونید ؟ - نه ! انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلاً ! فقط یه سوال ! اون جمله ها ... اون دفترچه ... واقعا چرا اینارو مینویسی ؟ چرا وقتتو براشون میذاری ؟ حیف تو ... یعنی شما نیست؟؟ سرشو انداخت پایین و به طرف دفترچه نگاه کرد ! - کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده ؟ - نمیدونم ...همونا که راجع به خدا بود ! کدوم خدا ؟ شما خدایی میبینی؟؟ لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. - آره من میبینمش ! شما نمبینیش؟؟ زیرچشمی نگاهش کردم - فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده ! - جدی میگم نمیبینید؟؟ - نه. من فقط بدبختی میبینم. خدا نمیبینم ! و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم ! - خب ... کار درستی میکنید ! ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم - یعنی چی ؟ منو مسخره کردی؟؟ - نه ، شما گفتید نمیبینمش پس نمی‌پرستمش ! منم گفتم کار درستی میکنید . خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی !!! نمیفهمیدم چی داره میگه ! رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا جوراباشو درآورد و شروع کرد به وضو گرفتن . با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم - یعنی تو ... شما ، میبینیدش که این کارا رو میکنید ؟ بعد وضو ، از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت - بله ، گفتم که ! میبینمش ... شونه رو گذاشت تو کمد . احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه ! منم با همون حالت ادامه دادم - عه؟ میشه به منم نشونش بدی؟ - من نمیتونم نشونش بدم. باید خودتون ببینیدش ! - این چه مزخرفاتیه که میگی آخه ! بس کن ! خدایی وجود نداره ! آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت. و با لبخند نگاهش کرد . اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف ... و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد ! - اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده ؟ با چشمای گرد نگاهش کردم... واقعا نمیفهمیدم چی میگه ! سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم ! - حتما خدا؟! لبخند زد - بله ! - وای ... چرا شما اینجوریی !؟ اینهمه تناقض تو حرفاتون ... من دارم گیج میشم ! شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید ... اونوقت الان میگی ... یعنی چی ؟؟؟ کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش - شما خودتونم نمیفهمید چی میگید ! یه عمره مردمو گذاشتید سرکار یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ، فکر کردکردین خبریه !
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست ! هیچی ...! صدام از حد معمول بالاتر رفته بود و از شدت عصبانیت میلرزید . دلم میخواست خفه‌ش کنم ! بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون . کوچه خلوت بود سوار ماشین شدم و راه افتادم . خبری ازش نشد فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد !! خیابونا شلوغ بود، پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین ! از دیدن خودم وحشت کردم! ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم ! وای ... حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریه‌م گرفته بود ! یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم ...!؟ حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود!! شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود !! واییییی ... ترنم ! واقعا گند زدی ! مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم ! بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه. باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود ! اولین کاری که کردم صورتمو شستم بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم. گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت. هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم. همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود ! با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخر هم دادی که سرش زدم ، احساس شرمندگی کردم، لب پایینمو گاز گرفتم ! تازه فهمیدم چیکار کرده بودم ! اون همه دردسر براش درست کردم. آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم ! خجالت زده به اسمش نگاه کردم ! "اون" !! چهرش جلوی چشمم نقش بست ! نمیدونم چرا... با اینکه ازش بدم میومد... ولی ازش بدم نمیومد !!! خودمم نمیفهمیدم یعنی چی ! بیشتر برام شبیه معما بود ! انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم "اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد" اما نتونستم تأیید رو بزنم ! سجاد ، یه جوری بود ! انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم! دوباره پاک کردم و نوشتم: "آقا سجاد" اینجوری بهتر بود !! بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه ، این بار دیگه حتماً از ارث محرومم میکرد !! رفتم تو صفحه ی اس‌ام‌اس... با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم ، اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار . اما ... عذاب وجدان داشتم ! باهاش بد حرف زده بودم ! با خودم گفتم: اصلاً اگر اشتباه میکنه ، تقصیر خودش نیست که ! اینجوری بهش یاد دادن . اگر باور من درست باشه ، بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم ... دوباره گوشی رو برداشتم ! نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود ! یه جوری بود ! دلم میخواست همش یه جوری نزدیکش بشم ! چی باید مینوشتم؟؟ یاد حرفاش افتادم ... نمیفهمیدم ! یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده ؟ یعنی چی که اون خدا رو میبینه ؟ اون جمله های تو دفترچه ... همه چی برام نامفهوم بود ! کلاً این موجود عجیب بود ! ساعت داشت ده میشد ! هرچی فکر کردم ، چیزی به ذهنم نرسید ! فقط یه چیز نوشتم " ببخشید ! " چشمامو بستم و ارسال رو زدم. هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم !! ده دقیقه ای گذشت . لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده !! دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد ! نفسمو حبس کردم ، نیم خیز رو تخت نشستم و پیامشو باز کردم "خواهش میکنم." خورد تو ذوقم ! همش همین؟؟ بعد با خودم فکر کردم خب آره دیگه ، تو هم یه کلمه گفتی! دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم ! بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم ! "دوست نداشتم اینجوری بشه متأسفم ...ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید !" "خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار ! ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید. همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست !" "اصلا باشه... به فرض هم که خدا وجود داره ! مگه نمیگید خدا مهربونه ؟؟ پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه ؟ اگه میبینه چرا کاری نمیکنه ؟ متاسفم اما ... من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم !" "یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!" "خب آره ، مگه چیز کمیه؟؟" "فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم ! وقت دارید ؟" وای ... میخواست منو ببینه ! سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم ! "بله ، چه ساعتی و کجا؟" "ساعت چهار ، میدون آزادی، شبتون بخیر" تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن! - وا ! به همین زودی خداحافظی کرد؟؟ این ساعت تازه اس‌ام‌اس بازی مزه میده ! تازه میخواستم بگم بیا تلگرام! خیلی وقت بود با پسری چت نکرده بودم ! اصلاً از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد ! این بار با بی حالی نوشتم: "شب بخیر !" صبح با آلارم گوشی از جا پریدم! انقدر سریع و یهویی از جا پریدم که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه! یکم به مغزم فشار آوردم. "برنامه امروزم... تا ساعت دو دانشگاه، و ساعت چهار یه قرار" 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد ...! از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ... انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم ! سریع یه دوش گرفتم... بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم ! دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره ! بیخیال به حراست دانشگاه ، مشغول به آرایش شدم . جلوی موهامو اتو کردم و مرتب فرقمو باز کردم... بقیه موهامو به سختی بافتم و انداختم پشتم ! خط چشمم رو برداشتم و حالت خماری به چشمام دادم و با ریمل و رژ لب جدیدم واقعا شبیه آهو شدم ! آهو ! با این کلمه یاد سعید میفتادم... آهی کشیدم و رفتم سراغ لباسام، بهترین مانتویی رو که داشتم برداشتم و خلاصه محشر شدم ! تو آینه نگاه کردم همه چی عالی بود. بجز ... زخم یادگاری عرشیا ! دستمو گذاشتم روش ... هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام ! هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم. کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون . طبق معمول ، خوردم به ترافیک ! تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود ! صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم ... آهنگی که پخش میشد ، شاید واسه شش سال پیش بود. اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود ! ریتمشو دوست داشتم ... ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم ! جلوی دانشگاه ، شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم رژ لبمو کمرنگ کردم . سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم ! هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد ، تپش قلب منم بالاتر میرفت ! حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم. به هرچی فکر میکردم جز درس ! خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود !! سرم پایین بود و با خودکار ، یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم، با دستی که روی برگه گذاشته شد ، یکه ای خوردم و سرم رو بالا گرفتم ! استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود !! - به به ! میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا !! ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمی‌شنیدید !! آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد ! کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کردم! - به به ! چه نکته برداری دقیقی !! مفید و مختصر ! " اون !" با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم ! خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون" !! صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم. از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون ! دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا ! خون خونمو میخورد ! با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم ... بلند بلند خودمو دعوا میکردم ! "خاک تو سرت ! همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس ، سنگ رو یخ شی ! دیگه هیچ آبرویی برات نموند ! چت شده تو؟؟ احمقققق ! نکنه عاشق شدی؟ چی؟ کی؟ من؟ اونم عاشق یه آخوند؟ نه امکان نداره ! پس چته؟؟ من ...من فقط ... نمیدونم ! نمیدونم چمه ! ولی اون یه جوریه ! یه جوری ... اه لعنتی ... یه ریشوی ابله منو ... نه گناه داره !! پسر خوبیه ! نمیدونم ... نمیفهمم چرا همش تو فکرشم ! از بس احمقی ... تو آدم نمیشی !هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته ! اصلاً به تو چه ! ول کن بسه... شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم ... نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود !! یک ساعت مونده بود ! یک ساعت تا اومدنش ... شال رو دوباره سرم کردم و اسپری رو از کیفم درآوردم . حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه.... نمیدونم چرا ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت ! احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده ! تو این یک ساعت طولانی ، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم . بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ، خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند ! دل تو دلم نبود ... ولی خبری ازش نشد ! بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم که ماشینش رو دیدم ! قلبم دیوانه وار میکوبید ! دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم ! اون هم پیاده شد و اومد سمتم ! مثل همیشه نبود ! اخماش تو هم بود ! اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود ... یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم ، حرصم گرفت !! آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود، چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت !! جلوی ماشین ایستاد ، رفتم پیشش ، دستش رو با باند بسته بود !! - سلام خوبید؟! دستتون چی شده؟؟ دستشو برد پشتش !! - سلام، ممنونم. خداروشکر، چیزی نیست ! - آخه ... خب ... چه خوب ! منم خوبم ! زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد ! نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه ! از همیشه عجیب تر برخورد میکرد !! بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه ! - خب کجا بریم ؟ - جایی قرار نیست بریم ! بفرمایید ! و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم !
متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم - این ... چیکارش کنم؟؟ - جواب سؤال‌هاتون رو پیدا کنید ! ابروهام رفت توهم ! نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم ! سکوتم رو که دید ، دستی به ریشش کشید و ادامه داد - راستش ... من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم. همه چی تو این هست ! بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره ! با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود ، نگاه کردم ! قلبم داشت یه جوری میشد ... - نمیفهمم ...! یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟ - اممم ... بله و یه خواهش هم داشتم. لطفاً ... چطور بگم ... لطفا دیگه رو من حساب نکنید ! نمیفهمیدم چی میگه ! فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم ! اما نتونستم واسه لرزش صدام ، کاری کنم ! - میشه واضح تر بگید ؟! نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد. - بهتره که ... دیگه باهم در تماس نباشیم .... من میخواستم بهتون کمک کنم. اما فکرمیکنم ... ببینید ! هر حرفی که بخوام بزنم ، تو این دفترچه هست ! من نمیتونم بیشتر از این ... چطور بگم ! ببخشید ... خداحافظ ! و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت! با ناباوری رفتنشو نگاه کردم ! احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد ! کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل ! باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره! شوکه شده بودم ! سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد ، رها کردم !! احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم ! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم ...! بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند ! هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم . مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم ! جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم ... بدون شام به اتاقم رفتم. احساس حماقت بهم دست داده بود . تقصیر خودم بود اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود. نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم . ولی چرا اینجوری شده بود ... زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر ! - باید دلیل این کارهاش رو بفهمم ... یه روز میگه میخوام کمکت کنم، یه روز میگه دیگه روم حساب نکن ! یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم، یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن ! آخه چرا اینجوری میکنه ... دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم، ولی تنهاچیزی که نبود ، حس درس خوندن بود ! تا ساعت سه ، کلافه تو اتاقم قدم میزدم یه بار آهنگ گوش میدادم ، یه بار سیگار ، یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم ، دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم ! من دنبال آرامش میگشتم، اما اون موجود سیاه ، اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست ! من دنبال آرامش میگشتم اما پیداش نمیکردم ! من دنبال آرامش میگشتم و "اون" ، توی آرامش غرق بود ! پس هرچی بود ، همونجا بود ! پیش اون ! باید میفهمیدم چی به چیه ! باید پیداش میکردم ! با فکری که به سرم زد لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت . صبح بعد رفتن مامان و بابا ، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون . نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم اما مهم نبود . برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم ، همین کار شاید بهترین کار بود ! ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم . نمیدونستم چقدر باید صبرکنم و اصلاً شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت ! چاره ای نداشتم ، سر محله‌شون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم . چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم ! نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم ، خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه ! از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم ! اگر شک میکرد خیلی بد میشد ! بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده !! با دستم زدم رو پیشونیم ! فکرکردم حتماً لو رفتم ... اما اون اصلاً حواسش به من نبود ! داشت با گوشیش صحبت می‌کرد بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست ! نمیدونستم چرا نرفته خونه ! منتظر چیه ؟ منتظر کیه ؟ بعد حدود پنج دقیقه چهارتا مرد ، با لباسای زشت و گشاد و کثیف رفتن سمت ماشینش و سوار شدن ! بیدار شد و با لبخند با همشون یکم صحبت کرد و دنده عقب از خیابون خارج شد ! با تعجب نگاهش کردم ! دوست داشتم بفهمم کجا میره اما حماقت بود که با این ماشین بیفتم دنبالش ! از دست خودم حرصم گرفت و به ناچار برگشتم خونه . از فردا باید حواسمو جمع میکردم که یه وقت سوتی ندم ! به مرجان زنگ زدم و خبر دادم که میرم پیشش. صبح ، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم.... 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم. اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد ! برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو و دنبالش راه افتادم ! واقعاً شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم ! بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت. با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه. همشون از ماشین پیاده شدن، به جز اون ، بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود ! از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن به همه دست دادن و رفتن تو !! بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس زشت مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !! با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم ! یعنی اون کارگر ساختمون بود !!!!؟؟؟ یعنی چی !؟ ناامیدانه نفسمو دادم بیرون ... انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم ! و حالا ...! سعی کردم به خودم امید بدم ! بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه ! من باید میفهمیدم اون با این وضعش این آرامش رو از کجا میاره ! باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه ! تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن ! به وقتش عصبانی میشه ،فقط زمینو نگاه میکنه ،خونش پر از عطر و انگشتر و کتابه ، و کارگر یه ساختمونه !! هرچند همه چی تا اینجا جدید و عجیب بود برام ، ولی این همه ی اون چیزی نبود که من دنبالش بودم ! تا عصر همونجا کشیک میدادم. کم کم داشت پیداشون میشد . یه بار دیگه اومد کیسه رو برد و با لباس های تمیز خودش برگشت. سوار ماشین شدن و برگشتن محلشون . همونجا سر خیابون ماشینو نگه داشتم ، تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی صبر کنم ، اگر پیداش نشد بعد برم خونه . قبل تاریکی هوا ماشینش از سر خیابون پیچید. روشن کردم و رفتم دنبالش. خیابونا آشنا بودن برام !! ماشین رو که نگه داشت ، فهمیدم اینجا کجاست! پیاده شد و رفت تو همون مسجدی که دفعه ی پیش رفته بود! صدای اذان تو خیابون پیچید و چندنفری از لابه لای جمعیت خودشونو به مسجد رسوندن ! بارها برای این آدما احساس تأسف کرده بودم! بیشتر برام جالب بود که چجوری به چیزی که ندیدن اعتقاد دارن! منظورش چی بود که "کسی نگفته خدای ندیده رو بپرستی"؟ این دفعه اومدنش طول کشید ! چندنفر از مسجد اومدن بیرون، معلوم بود که تموم شده ! اما از اون خبری نبود ! ماشینو بردم جلو و رو به روی مسجد نگه داشتم. خواستم داخلو نگاه کنم که یهو دیدم با سه نفر داره میاد بیرون ! دو تا مرد میانسال و یکیشون هم کمی جوون تر از اون ها بود. سریع رومو برگردوندم تا منو نبینه ! صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد! تا اینکه دقیقا کنار ماشین ایستادن !! نفسمو حبس کردم و شالمو جلوتر کشیدم و به طرف خیابون نگاه کردم ! یکی از مردها گفت: " حاج آقا! انصافا تعارف میکنی؟؟ " صدای خنده ی "اون" اومد و یکی دیگشون که به نظرم اون جوون تره بود، گفت: " شما برای ما ثابت شده ای آقاسجاد ولی این دفعه دیگه نمیتونی ما رو بپیچونی! " باز خندید و صدای خودش اومد "چه پیچوندنی داداش؟ تو که میدونی...." اون یکی پرید وسط حرفش "آخه حاج آقا اینجوری که نمیشه! شما از وقتی پیشنماز این مسجد شدی یه قرون هم نگرفتی !" باز صداش اومد "آقای غفاری آخه این چه حرفیه برادر من ! مگه من قبلا برای شما توضیح ندادم ؟؟ من نذر کردم برای این کار هیچ پولی نگیرم ! بعدم امام زمان ، فداشون بشم جلو جلو با ما این پولا رو تسویه کردن ! ما چندساله داریم از سفره آقا میخوریم که همین کارا رو انجام بدیم دیگه ! اگرم پولی برای من گذاشتید کنار بدین به نیازمندای محل! والسلام! دیگه چه حرفی می مونه؟؟" اونی که اول از همه صحبت کرده بود ادامه داد "هیچی حاجی جون! دمت گرم! چی بگم؟" باهم خداحافظی کردن و رفتن. داشتم فکر میکردم که یعنی چی ! مگه آخوندا از همین کارا پول در نمیارن !!؟ دنبالش رفتم. وقتی دیدم داره میره سمت خونه ، منم از همونجا برگشتم سمت خونمون. فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالاً نه کلاس داشت و نه کار ! صبح زود از خونه دراومدم ، شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع ، چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم. صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون. ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم . احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت خونه !! این وقت صبح از کجا میومد؟؟!! آه از نهادم بلند شد ...! دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم ولی انگار بازم دیر رسیده بودم! دلم داشت ضعف میرفت. کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو از کیفم درآوردم و باز کردم . 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
دم دمای ظهر دوباره پیداش شد. یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید. دنبالش رفتم، تا رسیدیم میدون انقلاب. از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران ! کوبیدم رو فرمون و نالیدم: وای...کارم دراومد ! حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!! بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن. خواستم برم تو ببینم چه خبره ، چی میگن ! ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم . رفتم جلو اما یدفعه ایستادم هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود! یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشین. اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت! میخواستمم احتمالاً نمیتونستم !! بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم. حوصلم داشت سرمیرفت ! کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن. عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو.  بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون. دوباره افتادم دنبالش، نمیدونستم کجا میره ، اما معلوم بود خونه نمیره ! افتادیم تو اتوبان تهران-قم ! وااای یعنی میخواست بره قم؟؟ دو دل شدم که دنبالش برم یا نه ! " بیخیال بابا! من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم! اینم روش! " مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم، بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا !! کلافه غر زدم - آخه اینجا چراااا...؟ حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم !! بهشت زهرا خیلی شلوغ بود. از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت. ترسیدم دنبالش برم منو ببینه. دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم . اما خیلی هم دور نشد ، همون نزدیکا نشست کنار یه قبر. خم شد بوسید و دستشو کشید روش ... بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود:  "یا اباالفضل العباس (ع)" همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست. بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش. تمام حواسم به حرکاتش بود ! بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت ، صورتش خیس اشک بود !! سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد ! با دهن باز داشتم نگاهش میکردم. هیچ‌وقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه ! اصلاً بهش نمیومد !! اصلاً چه دلیلی داشت گریه کنه...! اون که مشکلی نداشت ! گیج شده بودم ! نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد ... فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود ! خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه ! بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه ! ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر ! یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر !! یه عکس آشنا روش بود و یه اسم آشنا !! "شهید صادق صبوری" ماتم برد ! پدرش بود ...!! وقتی برای تلف کردن نداشتم . ممکن بود جایی بره که گمش کنم ! سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش. مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود! پس پدرش شهید شده بود...! مادرش کجا بود ؟ چرا اونجوری گریه میکرد ؟! دستش چی شده که هنوز تو بانده ؟! هرچی بیشتر پیش میرفت ، بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم !! یک ساعت بعد ، در حالی که یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود و من هنوز دنبالش بودم ، جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت ! و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه . از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش ، کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم! شنبه همه اتفاقات ، مثل روز پنجشنبه بود. یکشنبه هم همینطور ، با این فرق که بعد از کار نرفت خونه ! رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود. با خودم فکر کردم " حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه !! " دوشنبه هم همه چیز عادی بود. حوصلم داشت سر میرفت. تا اینکه دوشنبه بعد از مسجد، رفت یه جای جدید ! یه خونه بود. چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو ! خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره ، اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم ! بعد از چندروز تقریباً همه چی اومد دستم . هرروز صبح میرفت حوزه ، بعد سر ساختمون ، بعد مسجد و بعد خونه . بجز دوشنبه‌ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه. و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم ! تنها جایی که نمیدونستم دقیقاً چه خبره ، اون خونه بود ! دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره اما هر زنی که میرفت داخل ، چادر سرش بود!! به هر حال باید میرفتم ! تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده، شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه !! نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار، اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود ! من باید آروم میشدم چون اون آروم بود ! ولی اگر منو میدید ...؟! اصلاً اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم !؟ 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم. یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم ! از ماشین پیاده شدم و رفتم تو ! یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف ! بوی خوبی میومد ! یکم این پا و اون پا کردم. نمیدونستم دارم چیکارمیکنم !! کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم. استرس گرفته بودم ! صدای حرف زدن میومد ! یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل! یه اتاق هفتاد ، هشتاد متری بود ! چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم ! بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن ، سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین ! با پاهایی که جلوم جفت شدن، ترسیدم ! سرم رو بلند کردم. دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن ! - بفرمایید عزیزم . چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم ! - ممنونم . پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد. معمولا چایی رو بدون قند میخوردم، اما دلم نیومد دستش رو رد کنم. فضای آرومی بود. هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود !! سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم و احساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن و از این فکر از تو داغ میشدم !! ساعتمو نگاه کردم ، نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه. از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت. بعد از چند دقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن ! و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید. یه دعایی رو خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن ! چشمامو با تأسف بستم "حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر !" میخواستم پاشم برم ، اما ... " مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟ بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم . بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا بعدشم میرم! " با این فکر ، خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد! "پس گفتیم اگر این رو قبول کنی ، دیگه الکی جزع فزع نمیکنی !! دیگه ناامید نمیشی ، افسرده نمیشی ، اصلاً مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟ جمع کن خودتو !! این لوس بازیا چیه؟! آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!" گوشم تیز شد !! یعنی چی؟؟ چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟! اه ... چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!! "تو اگر شاد نبودی ، اگر سرحال نبودی ، اگر لذت نمیبردی از دینداریت ، لطف کن خودت رو دیندار معرفی نکن ! آبروی دین رو نبر !!" با تعجب به اسپیکری که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم !! " دین و شادی ؟!! دینداری و سرحالی !؟؟؟ هه! توهم زدی حاجی؟ " پوزخند زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین. "راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم. دیگه تکرار نمیکنیم . بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا ، اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی !" دوباره به اسپیکر نگاه کردم! خلقت؟ هدف؟ همون چیزی که دنبالش بودم ...!! از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم ! "اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی ! حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟ تو که خودت ، خودتو خلق نکردی ! پس کسی تو رو خلق کرده. تو خلق شدی که به چی برسی؟! مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟ چرا انسان خلقت کرد ؟! به من بگو چرا ؟؟" چپ چپ نگاه کردم تو دلم گفتم خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم! بگو دیگه !! "برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟ میدونی بپرسی چی میگه؟ میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو ! اما تو رو خلق کردم برای خودم...... خودش !!! تورو برای خودش خلق کرده !! بفهم اینو ! بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی! بیا برو ... تو کار مهم تری داری ! تو خلق شدی برای رسیدن به اون !!" گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم ،کمتر میفهمیدم ! حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم ! هرچی میشکافتم ، به چیزی نمیرسیدم !! نیم ساعت رو گذشته بود ، دلم نمیخواست برم ... اما حسابی دیرم شده بود ! یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم. وقتی اومدم بیرون ، تعجب کردم ! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود !! سوار ماشین شدم و روشنش کردم. اما با دیدن برگه‌ای که زیر برف پاک‌کن گذاشته شده بود، دوباره پایین رفتم. کاغذ تا خورده رو برداشتم و بازش کردم. جمله‌ی عجیب روش رو چند بار خوندم اما متوجه منظورش نشدم. " همیشه گذشتن، مقدمه‌ی رسیدن است!" 🦋
اینقدر ذهنم درگیر حرف‌هایی که شنیده بودم، بود که فرصت فکر کردن به این یکی‌ رو نداشتم! گذاشتمش رو داشبرد و راه افتادم. تمام طول راه با خودم درگیر بودم. "کدوم واقعیت رو باید قبول کنم !؟ منظورش چی بود؟ یعنی چی که آدم دیندار شاده و خدا از آدم افسرده خوشش نمیاد؟ بعدم چه هدفی؟ کدوم خدا؟ اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین ! این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده ! اینا چی دارن میگن !! اه ... دارم دیوونه میشم ! یعنی چی !" بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم ، گیج تر میشدم ! اعصابم داشت خورد میشد ! "خاک تو سرت ترنم ! فکرتو دادی دست دو تا آخوند ؟؟! خر شدی ؟؟  اینا خودشونم نمیدونن چی میگن. فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن !! اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟ بابا تو که میدونی هیچ هدفی برای زندگی انسان نیست ! نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره ؟؟! تا خونه فکر کردم و غر زدم ! خیلی دیر شده بود. با ترس و لرز وارد خونه شدم ! بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود. مثل موش جلوی در ایستادم، هیچی نداشتم که بگم ! بابا بلند شد و رفت سمت پله ها برگشت و خیره نگاهم کرد : - فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی ، من میدونم با تو !! مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره !! اخم ترسناکی رو صورتش بود ! مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق ! رفتم آشپزخونه ، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم. اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود ! "اینهمه گند زدی ، بس نیست؟ بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه !" اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چند قاشق، قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم ...! نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم . سرم درد میکرد. به خاطر امتحان سخت فردا و تهدیدهای بابا خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش! با این فکر که: "من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه، که حالا فهمیدم ! پس دیگه نیازی نیست که بازم برم !" موفق شدم که مانتوم رو از تنم دربیارم و بشینم پای درسم . هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم ! اما اصلا فکرم یک جا نمیموند !! از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش ! انگار عادت کرده بودم به این کار ! نگاهم به کتاب بود، اما چشمام کلمات رو نمیدید ! نصف یکی از صفحه ها خالی بود. خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم ! "اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟ من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟ برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات! "اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه" دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم. هر دو یکی بود !! هیچی ازش نمیفهمیدم ! کلافه شده بودم ! هوا داشت تاریک میشد ... نفهمیدم چطور امتحان رو دادم ، اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم ! اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون ! سریع از دانشگاه خارج شدم. ظهر شده بود ! دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم ! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم ! این ساعت باید سر ساختمون میشد پس فایده نداشت برم محلشون . با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر ، دو سه بار ، سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم ! حتی کوچه ها رو نگاه کردم ! اما ماشینش نبود !! "یعنی امروز نیومده سرکار؟!" با این فکر ، رفتم سمت خونش. چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود !! نمیدونستم کجا رفته ! حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش !! سرخیابونشون پارک کردم. هرجا رفته بود ، بالاخره باید پیداش میشد ! نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد اما باز هم خبری ازش نبود ! شاید رفته بود مسافرت ! با ناامیدی برگشتم خونه . اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین !! هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود !! مثل مرغ سرکنده شده بودم ! هیچ جا نبود ! حتی دوشنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود ، اما نیومد ...! امتحاناتم تموم شده بودن با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود !! مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما ... خاموش بود !!! چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم ، یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه ! ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد... اون رفته بود ....!! اما کجا؟ نمیدونستم... احساس میکردم غمی به سنگینی یه کوه تو دلمه. خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم ! - سلام ترنم خانووووم! چه عجب! یاد ما کردی! - ببخشید مرجان ... خودت که میدونی امتحان داشتم ! خیلی وقت بود همو ندیده بودیم ! کلی حرف برای زدن داشت. منم داشتم اما نمیتونستم بگم ! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم !! تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم ! پای تعریفاش از مهمونی ها. از رفیق جدیدش. از دعواش با مامانش و دلتنگیاش برای داداشش میلاد ! - ترنم!! خوبی؟ - آره خوبم ... چطور مگه؟ - آخه قیافت یجوریه !! واقعا خوب به نظر نمیای ! - بیخیال مرجان! مشروب داری؟ چند لحظه با بهت نگاهم کرد. - اوهوم. بشین برم بیارم. باورم نمیشد که رفتن اون منو اینقدر بهم ریخته. بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و حالا از نبودش به مشروب ! نه ! این اونی نبود که من دنبالشم ! من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب !! تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم! - عه!! کجا؟؟ سفارشتو آوردم خانوم ! بغلش کردم و گونه‌ش رو بوسیدم ! - مرسی گلم ، ببخشید ! نمیتونم بمونم ! یه کاری دارم ، باید برم. قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم ! با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین .سرم رو گذاشتم رو فرمون . نمیتونستم دست رو دست بذارم . من اون آرامش رو میخواستم!! به مغزم فشار آوردم ! کجا میتونستم پیداش کنم !؟ یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد! دفترچه !!!! با عجله شروع به گشتن کردم ! نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم ! بعد ده دقیقه ، زیر صندلی های پشتی پیداش کردم !!! جلد طوسی رنگش ، خاکی شده بود . یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم .نیاز به تمرکز داشتم ! ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه . دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم. هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود ! فقط همون نوشته های عجیب و غریب ...! با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم ! غیب شده بود !جوری نبود که انگار از اول نبوده !!! چشمام رو با صدای در ، باز کردم ! مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه. نفهمیدم کی خوابم برده بود !! سر میزشام ، بابا از نمره هام پرسید. احساس حالت تهوع بهم دست داد. سعی کردم مسلط باشم. - هنوز تو سایت نذاشتن . - هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده . سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم ! ساعت یک رو گذشته بود، اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن ، مانع خوابم میشدن ! به پشتی تخت تکیه داده بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم ! سرم داشت از هجوم فکرهای مختلف میترکید !! هنوز فکرم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم ! افکارم مثل یه جدول هزار خونه که فقط ده تا حرفش رو پیدا کردم ، پراکنده بود !! نمیدونستم چرا ، اما از اینکه دنبال بقیه ی حرف‌ها برم ، میترسیدم ! احساس میکردم میخوان مغزم رو شست و شو بدن و این چیزی بود که اصلا ازش خوشم نمیومد. ولی با دودلی به دفترچه نگاه کردم ! سجاد نمیتونست به من دروغ گفته باشه. حتما چیزی بین اون نوشته‌ها، مرحم دردهای من بود..... این دفعه آروم‌تر ورق زدم. همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم ! از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود ! برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم ، دوباره برگشتم اولش ! "اعوذ بالله من الشیطان الرجیم لقد خلقنا الانسان فی کبد !" ترجمه نداشت ! گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم ... " بلد۴ : ما انسان را در رنج آفریدیم ؛ کبد به معنی سختی است . مراد از آن در آیه مشقت و سختی است یعنی : حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم ؛ زندگی او پر از مشقت و رنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد . اگر در مشقت نمیبود ، برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد ، ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد ! * یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه *  قاموس قرآن - جلد۶ - ص۷۲ " با دهن باز نگاهش کردم ! دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم. آخرین جمله ی عربی ، بازم ترجمه نداشت . دوباره سرچ کردم ! " انشقاق۶ : ای انسان ! تو توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد ! پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه...» پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید . قاموس قرآن - جلد۶ - ص۹۶ " برگشتم سراغ دفترچه. " دیدی خودشم گفته! پس دنبال مقصر نگرد ! این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره ! این رو باید قبول کنی. اطرافت رو نگاه کن! این دنیا واسه همه همینجوره. فقط تو نیستی. فرار از رنج ، رنج رو بیشتر میکنه ! این واقعیت رو بپذیر ! نپذیری ، افسرده میشی !! نپذیری لذت نمیبری ... " انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد ! یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت ! همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت! همه گریه هام ، همه مشکلاتم ، همه و همه ... 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
تو دفترچه نوشته بود : " اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه ، وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی ! " سرم رو گذاشتم رو میز. خیلی حرف‌های تلخی بود. حتی پذیرفتن راست بودن همین نوشته‌ها هم برام سخت بود چه برسه به قبول تمام و کمالشون! دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد و خودم رو راحت کنم !! دوست داشتم دروغ باشه! باید ثابت میکردم که اینطور نیست. اما هر چی فکر کردم هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم ! شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود ! ولی چرا ؟! برای چی ؟! جوابم تو همون صفحه بود " این یکی از واقعیت های دنیاست ! این رنج ها تو رو رشد میده ، بزرگت میکنه ! اینکه تو رنج داری ، دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی !!! خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه ! ازشون فرار نکن ، اون ها رو بکن پله برای رشدت... خدا دوست نداره تو اذیت بشی ، اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟! " بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم ! آخه این حرف ها یعنی چی ؟! اینا از کجا اومده !؟ کدوم رشد؟ کدوم اشک؟ کدوم خدا؟ " چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟ بلند شدم و رفتم تو تراس. این دفترچه بدتر خواب رو از چشم‌هام ربوده بود ! آسمون رو نگاه کردم. هنوز خدایی نمیدیدم ! به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم : " این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد !؟ اصلا برای چی باید بهش برسم؟ نمیدونم یعنی چی ! قسمت اول حرفاش درسته ، همون حرفی که خودم تا چند وقت پیش میزدم ، همه مردم بدبختن !! اما چجوری این بدبختیا پله میشن !؟ برای رسیدن به چی ؟ به کی ؟ نمیدونم چی تو اون دفترچه هست ! تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا ! اما من با اون قسمت ها کاری ندارم ! خب من تو خونه‌ای بزرگ شدم که کسی نه خدارو قبول داره و نه حرف آخوندارو! من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون ... سجاد ... این دفترچه رو بهم داد خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی ! پس من با خدا کاری ندارم . من فقط دنبال آرامشم ! همین ..." انگار ماه هم به من خیره شده بود! لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم ! کم کم هوا داشت روشن میشد ! اما هنوز داشتم میخوندم . اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم ، کم بود !! واقعیت‌های دنیا آرزوهایی بود که هیچوقت بهشون نرسیده بودم. چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم یا از دست داده بودم، برنامه ریزی هایی که به هم میخورد و خلاصه همه‌ی تلخی‌های دنیا ... انگار این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه ، شنیده بودم ! همون واقعیتی که اگر بپذیری ، افسرده نمیشی !! ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد ! مقایسه ی این حرف‌ها با حرف‌های مرجان ! قبول رنج ، تلاش ، رسیدن به لذت و آرامش دائمی. فرار از رنج ، قبول پوچی ، رسیدن به لذت و آرامش چند ساعته. حرف‌های هردوشون منطقی به نظر میومد، اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد ! یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود ، فرار کنم و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلخ‌تر شد !! نفسمو دادم بیرون، می‌ارزید یه بارم حرف های سجاد رو که خودش غرق تو آرامش بود ، قبول کنم. حداقل یه مدت امتحانی ! نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده ، به اتاقم رسوند. خواب کم کم داشت میومد سراغم. رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم ... دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون. از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده ! هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال. شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد . بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود ، به اتاقم برگشتم . سه شنبه بود، دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم. فضای دلنشینی داشت. شاید سجاد رو هم میدیدم! البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم ! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
[. 🧗‍♀☄.] 👑پاتوق هفتگی دخترانه👑 رفقای جـــــــــ❣ـــــــان سلام✋ {هیچکس در هیچ جای زمین🌏 بقچه ای همراهش نیست که👝 برایمان حال خوب بیاورد🌿 هنر این است که بلد باشیم👩‍🎨 شاد باشیم و شادی بیافرینیم...☺️} خیاطی✂️👈ساعت۹ الی ۱٠ گپ و گفت خودمونی🌈👈ساعت ۱٠ الی ۱۱:۱۵ با مـوضوع🚨👈سفر به آینده🌠 [برای رسیدن به موفقیت✌️ فقط کافیه جا نزنی!^^] کلاس کامپیوتر👈ساعت ۱۱:۱۵ الی ۱۲:۱۵ ⌚️زمان👈پنچ شنبه مورخ۱۴۰۰/۲/۳۰ 🕌مکان👈مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام] 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
تو دفترچه نوشته بود : " اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه ، وقتی که رنجت کمتر شه
چند ساعتی وقت داشتم . نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم ! " هرچی بیشتر دنبال خواهش‌های دلت بری ، بیشتر ضربه میخوری ! " این مدلش از همون حرف‌های آخوند جماعت بود ! همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن !! " تو انسانی !چرا انسان آفریده شدی؟! " چقدر اینجای حرفش آشنا بود !! کجا شنیده بودم ...!؟؟ یدفعه یاد اون جلسه افتادم! اونجا شنیده بودم...! به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود! " تو رو آفریده برای خودش ...!! " آره! همین بود ولی چه ربطی به این نوشته‌ها داشت؟! هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم ! بقیه‌اش رو خوندم، " تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد ! اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش ، یه موجود دیگه‌ست !! انسان نیست ! " یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ حیوون رو میگفت ؟ داشت بهم برمیخورد !! دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم ! " اصلاً کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم ؟ مگه من خودم عقل ندارم؟؟ " ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود ! " خب... راست میگه ... اما نمیفهمم منظورش رو یعنی چی ؟ پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم ؟؟! " دوباره یاد اون جلسه افتادم !! " اگر لذت نمیبردی از زندگیت ، از دینداریت ، خودت رو مؤمن معرفی نکن ! آبروی دین رو نبر !! " واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود. ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم ! چرا همه چی یه‌جوری بود !!؟ یه پازل نصفه تو ذهنم درست شده بود خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم : رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !! نمیدونستم یعنی چی!! حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!! ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم ! دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن !! بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم  و به یه کرم پودر و خط چشم باریک ، راضی شدم ! دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم اون که نبود ! دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام !! آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم ! ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم ! قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم ! مغزم نیاز به آرامش داشت ... هنوز هم نگاه‌ها روم سنگینی میکردن، سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم. این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم ! منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم ! یه دخترکوچولو برام قند آورد داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام ! سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم ! - خوش اومدین ! همون دختر چایی به ‌دست کنارم نشسته بود. با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم ! - ممنونم ! هم سن‌های خودم بود. روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود ! - احتمال میدادم بازم بیای! خودمم از وقتی این حاج آقا جدیده اومده ، دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم ! - امممم ... اره خب حرفاش جالبه! با شروع سخنرانی ، هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم ! جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم. وقتی به خود این کلمه فکر میکنی، میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست !! « هدف خلقت! » یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی. اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه ، همه تلاش‌هات کشکه !! تو آفریده شدی که لذت ببری ! ببینید ! حس پرستیدن خیلی حس خاصیه. خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم ...! تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلاً راه رو اشتباه اومدی ! بزن بغل ، برگرد از اول جاده !! واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو! این قبول کردنه ، اول جادست ! قبول کنی دیگه شاکی نمیشی ! کفر نمیگی ! قاطی نمیکنی یهو ! قبول کنی ، عاشق میشی ... آروم میشی ...! تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی ، که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی ! " حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود ، اما قابل درک ..... نه! من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم ، نه حتی باورش داشتم !!؟ " البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی ! رنج نکشی یادت میره هدفت رو ! رنج نکشی ، نمیتونی لذت ببری !! " باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم ! دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه ! چه هدفی؟؟ چه لذتی؟؟ کدوم خدا؟؟ هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود. " خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین! " دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی. "خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه. آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋