eitaa logo
پاتوق دختران محله
298 دنبال‌کننده
1هزار عکس
420 ویدیو
19 فایل
کانون امام حسن مجتبی( علیه السلام)❤ هیئت فاطِمَةُ الزهرا (سلام الله علیها) ❤️ خوش اومدی به جمع ما...😍🤗 پاتوق خودمونی!😎 قول میدم خوش بگذره بت😉 @admin_khaharan👈صحبتی با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
تا چنددقیقه ، مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن ! از اینکه نزدن توی گوشم و حرفی بهم نزدن واقعاً تعجب کرده بودم !! تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد ! دیگه هیچ حسی به این خونه نداشتم ! قبل سال تحویل ، رفتم حموم و دوش گرفتم... گوشی و کیفم روی تختم بودن ! اولین کاری که کردم ، شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم ...! فصل پنجم مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم ! هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم ! حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن ! و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم ... اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت ، مرجان بود ! و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش بفهمم که حتماً با مامان و بابا هماهنگ کرده و بهشون گفته که من دارم میام و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن !! و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم !! وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت. صبح زود ، پرواز داشتیم ! به پاریس ... ‌همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود ! امّا بدون مامان و بابا! و حداقل نه توی این حال و روز ....! با دیدن تلاش مامان و بابا ، که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده، دلم براشون میسوخت !! خیلی مهربون شده بودن و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم ...! و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه !! البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه! پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید رو سپری میکردیم ! معمولا از صبح تا غروب تنها بودم... ولی اون روز در کمال تعجب ، بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن !! داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد !! چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد ! - خوبی گلم؟ با تعجب نگاهش کردم !! - بله...! ممنون انگار میخواست چیزی بگه اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد و فقط یه لبخند بهم زد. بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم !! - امممم ... راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه ... اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده !! - باز شروع کردی؟؟ مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟ - خب آخرش که چی آرش؟؟ نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که !! صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود ! - بس کن... قبلا هم بهت گفتم ! من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه، اجازه ی این کارو نمیدم !! - آرش!!....تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه.... لجبازی نکن - همین که گفتم ! اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ، صدای بابا بالاتر بره !! و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم ! مقصر این دعوا من بودم !! بابا هیچ جوره راضی نمیشد و میخواست بفهمه علت تمام اتفاق های اون چند روز چی بوده !! و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد. و هر دو به من نگاه کردن !! فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود ، رفتم تو اتاق و در رو بستم !امّا مامان بلافاصله دنبالم اومد ... - ترنم ! گریه هیچ چی رو درست نمیکنه ! تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده ! - خواهش میکنم تنهام بذارید ! اصلاً چرا شما هنوز نرفتید؟؟ اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه ! برید بذارید تنها باشم ... - تو واقعا عوض شدی !! باورم نمیشه تو دختر منی !! - باورتون بشه خانوم روانشناس ! شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین !! - ترنمممم.....!!!! این چه مزخرفاتیه که میگی ؟! ما برای تو کم گذاشتیم ؟؟ - نه !! هیچی کم نذاشتید ! من دیوونه شدم ! من نمک نشناسم ! من بی لیاقتم ! همینو میخواستید بگید دیگه ! نه؟؟ بابا که تو چارچوب در وایساده بود ، با چشمای پر از تأسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد ! و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون !! معلوم بود واقعا شیش - هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط ، براشون خیلی سخت گذشته ...! فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد ، اینو میگفت ...! خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود !! تمام اون چندروز ، تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته ...!! اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم ! جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم ...! چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد !
که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه ... باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم ، راجع بهم صحبت و دعوا کنن ... تو اون ده روز ، تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود ! و یک اسپری برای از بین بردن بوی سیگار ... کم حرف میزدم،یعنی حرفی نداشتم که بزنم ! در حد سلام و خداحافظ. که اون هم اونقدری زیر لبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم ! مامان راست می‌گفت ! زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود! کاش میشد از عرشیا شکایت کنم... اما با کدوم شاهد ؟؟ اصلاً اگر هم مشکلی از این جهت نبود ، چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمی‌کرد توضیح میدادم !؟ در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد ...! حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان برای ادامه تحصیل من تو خارج از کشور نبود ! میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه ! فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم !! نمیدونم این بچه به کی رفته ! همش تقصیر توعه... من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام !" نمیدونم... فکر میکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم ...! هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام ، اذیتم نمیکرد ... بالاخره اون روزای مسخره هرجور که بود ، تموم شدن و برگشتیم تهران ... اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد ! تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم ! روزایی که با کمک مرجان ، سیگار ، مشروب و هدست به شب می‌رسید و با کمک قرص آرامبخش به صبح !! هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک ، ترنم سمیعیه !! مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد ، حال داغون من رو هم خوب کنه ! اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و در اتاق رو قفل میکردم !! با شروع دانشگاه ، هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه. یک ماهی به همون صورت می‌گذشت و فقط کلاس های دانشگاه رو اونم نه به طور منظم ، و نه به اختیار خودم ، شرکت میکردم ! و سعی میکردم معمولی باشم. به جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد ! اون شب بعد از شام ، طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من.. و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم...!!! و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود ! دیگه حال دعوا کردن نداشتم ! فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم ...! اما آروم نشدم ! ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم " چرا ولم نمیکنید چرا راحتم نمیذارید ...چیکار به کارم دارید... من که حرفی با شما ندارم ... خستم کردید " بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم ! موهامو میکشیدم و گریه میکردم ! شاید واقعا دیوونه شده بودم ! به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد ! بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم .... با صدای آلارم گوشی ، غلتی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم....اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه !! چشمامو به زور باز کردم. میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز ، قرمز و متورمن ! جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن !! دستمو گذاشتم رو سرم و به تخت تکیه دادم ... بدنم به شدت خشک شده بود و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم ! از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم: اَه ... باید میرفتم دانشگاه، نیاز به دوش گرفتن داشتم.... همین الان هم دیرم شده بود ! بیخیال استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم رفتم سمت حموم ! احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست !! حداقل کمی حس سبکی بهم میداد. بعد از حموم ، رفتم توی تراس . یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین ! اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود ... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم . سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم... اما هیچی به خاطرم نیومد ! به تموم روزایی که تو این چند ماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم . چقدر دلم آرامش میخواست... تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه بجز ...خونه ی اون ! و حتی ماشین اون ! یا .... نه ! خودش نه.... با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت !! ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه ! نمیدونم چرا... ولی اونجا با همه جا فرق داشت ! دیوونگی بود امّا چاره ای نداشتم... رفتم تو مخاطبین گوشیم.... تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود !!! یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش و یه لحظه عقب میومد ! آخه زنگ میزدم چی میگفتم ؟!! میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم ؟ من حتی اسمشو نمیدونم !! با دیدن ساعت ، مثل فنر از جا پریدم !! 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم ، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم ! و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم ...! بعد از کلاس ، با مرجان قرار داشتم. به خاطر اینکه می ترسیدم هنوز با مامان در ارتباط باشه ، پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم . و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز ، ازم نپرسه ! رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم . هنوز از دست مرجان دلخور بودم ، هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره، ولی تازگیا به شدت کینه ای شده بودم ! اما وسوسه ی خوردن مشروب، نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم !! ماشینو قفل کردم و رفتم بالا . اما ضدحالی که خوردم ،این دلخوشی رو هم ازم گرفت ! وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن ، هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم ! معدم داشت میسوخت، و دلم درد گرفته بود ! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم ! بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم ! اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش ، یه چیزی شبیه مرجان میشم !! بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون ! سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم . اعصابم واقعا خورد شده بود ! به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه ! کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست ! روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم . اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم، مانع پیاده شدنم شد ! تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود ! نمیدونستم چرا، برای چی، امّا باید میدیدمش !گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم ! هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت. چندثانیه گذشته بود که جواب داد ! - الو؟ امّا صدام در نمیومد ! وای ... چرا بهش زنگ زدم ! حالا باید چی میگفتم ؟؟ تکرار کرد: - الو ؟؟ درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم، ترسیدم قطع بکنه ! با خودم شروع کردم به حرف زدن ! بگو ترنم ! یه چیزی بگو ... نمیخوردت که ! چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم - سلام ! صداش پر از تعجب شد ! - علیکم السلام . بفرمایید؟ - اممم ... ببخشید ... من ... من ترنمم، ترنم سمیعی ! - به جا نمیارم !؟ وای عجب خنگیم من ! اون که اسم منو نمیدونست !! - مـ...من .... چیزه... ببینید ...! من باید ببینمتون ! - عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ...!! از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود، نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم - من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید ! همونی که دو شب خونتون خوابیدم ! تا چندثانیه صدایی نیومد ! - بـ...بله..بله ... یادم اومد، خوب هستین ؟ این بار اون به تته پته افتاده بود - نه! بنظرتون به من میاد اصلاً خوب باشم ؟؟ - خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم، اما وقتی خبری نشد ، گفتم احتمالاً بهترین ! - قصد نداشتم زنگ بزنم اما ...الان ... من ... من میخوام بیام خونتون !! - خونه ی من ؟؟ خواهش میکنم... منزل خودتونه اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم ! - نه! راستش ! چطور بگم ! من اصلاً کاری با شما ندارم ! فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم ! همین ....!! فکرکنم شاخ درآورده بود !!! - اممم ... چی بگم والا ! هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید ! البته من الان سرکارم و خونه کمی شلوغه... - مهم نیست ! امیدوارم ناراحت نشید ! کلیدو چجوری ازتون بگیرم ؟ خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم !! - شما بگید کجایید ، کلیدو براتون میارم ! آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد ! سعی میکردم به کاری که کردم فکر نکنم وگرنه احتمالاً خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا !! سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد. "اون" !!! چه اسم مسخره ای ! کاش اسمشو میدونستم !! - الو ؟ -سلام خانوم! بنده رسیدم.شما کجایید ؟ سرمو چرخوندم .اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود ! یه لباس سورمه ای ساده، با یه شلوار مشکی کتان و یه کتونی سورمه ای پوشیده بود ! با تعجب نگاهش میکردم ! یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم ! - الو؟؟ - بله بله ! دارم میبینمتون، بیاید این طرف خیابون منو میبینید ! از ماشین پیاده شدم. اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود! نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه !! تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین !! البته از خجالت ... - سلام - سلام... ببخشید که تو زحمت افتادین ! - نه زحمتی نبود ! ولی ... خونه واقعا بهم ریختس !! - مممم ... مهم نیست !! ببخشید ... واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم ! - حال و هواکجا ؟؟!! - خونتون دیگه لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود !
ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه !! - خونه ی من؟؟ چی بگم !! به هرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام ! خسته بودم ، نتونستم جمعش کنم . - نه نه! ایرادی نداره! فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم !! - چشم. تا هروقت که خواستید اونجا بمونید ! کلید هم همین یه دونست ! خیالتون راحت ... آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم . اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم ! خیلی دور بود ! حداقل از خونه ی ما ! حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود ! وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم ، همه با تعجب نگاهم میکردن ! فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا ! وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت ! حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه ! سریع رفتم تو و درو بستم . عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم !! خونه یه بوی خاصی میداد ! نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد ! نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و ... منو اینقدر آروم میکنه !! کفشامو درآوردم و رفتم تو... دلم میخواست این خونه رو بغل کنم !! نگاهمو تو اتاق چرخوندم. همون شکلی بود ! اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود ! فقط چند تا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود ! رفتم سمت کتابا... عربی بودن ! جامع المقدمات ، مکاسب ، بدایة الـ.... نمیدونم چی چی !! اسمشون حتی تا بحال به گوشمم نخورده بود ! توجهم به دفترچه ای که کنار کتابا بود ، جلب شد !ورق زدم... توش پر از شعر بود !! و صفحه اولش یه اسم بود... سجاد صبوری !! یعنی اسم "اون" بود ؟؟ صفحه اول یکی از کتاب ها رو هم باز کردم ! همین اسم بود ! پس اسمش سجاد بود ! سجاد صبوری ! کتابا رو جمع کردم و گذاشتم یه گوشه . اما دفترچه رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن ....! یه دفترچه ی شیک و خوشگل ! بازش کردم ... خیلی خط قشنگی داشت ! خیلی تمیز و مرتب...و با نظم خاصی نوشته بود ! جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره !! ولی بعدش فهمیدم شعر نیست. یعنی تنها شعر نیست ! یه سری جملاتو نوشته ها و لا به لاشون هم گاهی شعر ! از نوشته هاش سر درنمیاوردم... نمیفهمیدم یعنی چی ! یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود، یه جاهایی تشکر کرده بود، بعضی جاها خواهش کرده بود یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم ! دو تا جمله خیلی نظرمو جلب کرد: "هروقت دیدی آسوده نیستی، بدون از خدا دور شدی !" "تو همیشه بدهکار خدایی ! اون میتونه ولت کنه اما هواتو داره !!" دفترچه رو بستم و انداختمش رو بقیه کتاباش !! از نظر من فقط یه مشت مزخرفات اون تو نوشته شده بود ! خدا !! کدوم خدا ؟ چرا دست از یه مشت خرافات که کردن تو مغزتون برنمیدارید ؟ دلم میخواست همه کتاباشو پاره کنم ! به افکار پوسیدش خندم گرفته بود ! حیف پسر به این خوش‌تیپی که دنبال این چیزا افتاده ! با تموم وجود احساس میکردم حیف شده ! مهم نبود . سعی کردم به آرامش خودم فکرکنم . همون چیزی که دنبالش تا اینجا اومده بودم ! گوشیمو سایلنت کردم و انداختمش تو کیفم... خواستم سیگار روشن کنم... اما احساس کردم نیازی بهش ندارم... اینجا خودش اندازه دو پاکت سیگار ارامش داشت ! یه لحظه از فکری که کرده بودم بدم اومد، خاک تو سر من که واحد آرامشم شده پاکت سیگار !! این سری با دقت بیشتری خونه رو برانداز کردم ! یه کمد دیواری رو به روم بود که درش نیمه باز بود ! هرچی خواستم به خودم حالی کنم که این کار "فضولیه"، نشد !! لبخند زدم ! این کنجکاویه نه فضولی ! حداقل با لفظ کنجکاو بهتر میتونستم کنار بیام تا فضول ! نمیدونستم چرا اینقدر نسبت به زندگی این آدم کنجکاوم ! کلا از این آدمای عجیب غریب بود که شبیه یه معما میمونن !!خصوصا اون مدل نگاه کردنش ! با یه احساس گناهی رفتم سمت کمد دیواری ! بوی خیلی خوبی از داخلش میومد ! از همون نصفه ای که از لای در پیدا بود، داخلشو نگاه کردم ! دو قسمت دوطبقه بود ! یه قسمتش پر از لباس و کفش و کیف بود و یه قسمتش ، طبقه ی پایین پر از کتاب بود ! انواع و اقسام کتاب ها !! عربی و فارسی و انگلیسی ! مذهبی و علمی و روانشناسی ! و طبقه ی بالا ...! در کمدو بیشتر باز کردم ... خیلی قشنگ بود ! یه پارچه ی فیروزه ای پهن شده بود و روش پر از برگ گلای تازه و خشک شده ! یه قاب عکس، چند تا انگشتر، چندتا تسبیح خوشگل، و یه عااااالمه عطر ! اینقدر خوشگل اونجا رو چیده بود که دلم میخواست کل کمد دیواری رو از جا بکنم با خودم ببرم !! چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم، دلم میخواست همه ی اون بوها رو تو بدنم ذخیره کنم ! با احتیاط قاب عکسو برداشتم و نگاهش کردم ! خودش بود ... با یه مرد و زن میانسال که احتمالا پدر و مادرش بود ولی هر دوشون خیلی شکسته به نظر میرسیدن ! 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
رو چهرش دقیق شدم . چیز خاصی تو صورتش نبود. کاملا شبیه آدمای معمولی بود ! فقط با این فرق که آخوند بود !! اما نمیدونم چرا بنظرم عجیب و غریب می‌رسید ! چشماش خیلی شبیه اون خانم چادری تو عکس بود و مدل ریش‌هاش هم شبیه اون آقاهه ! البته مشکی تر ... سه تاشون لبخند رو لب داشتن ... خیلی حس خوبی توی عکس بود ! محو تماشای عکس بودم که یهو با صدای بلند در، هول شدم و قاب عکس از دستم رها شد! تا به خودم بیام و بگیرمش شیشه ای که روش بود، روی زمین به هزار تکه تقسیم شد !! یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد !! انگار یه نفر یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد ! آب دهنم رو قورت دادم....و یه نگاه به قاب عکس کردم و یه نگاه به راهرو ! دلم میخواست گریه کنم ! آخه دنیا چه اصراری داشت که منو بدبخت ترین موجود بکنه؟؟ سرمو گرفتم و عقب عقب رفتم... که دوباره صدای در بلند شد ! جوری درو میکوبید که انگار سر آورده !! - آقا سجاد ! آقا سجااااد ! وای ... بدتر از این امکان نداشت ! پشت سر هم در رو میکوبید و اون رو صدا میزد ! نمیدونستم چیکار کنم رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود تا حالا اینجوری دستپاچه نشده بودم ! اونقدر وحشیانه در میزد که ترسیدم درو از جا بکنه و بیاد تو ! دلم نمیخواست برم جلوی در اما همسایه ها منو دیده بودن و میدونستن کسی تو خونه هست ! با ناچاری رفتم سمت در... اینقدر بد در میزد که میترسیدم بعد باز کردن در کنترلشو از دست بده و مشتشو بکوبه تو صورتم !! خیلی اروم درو نیمه باز کردم و از لاش بیرونو نگاه کردم ! یه سیبیلوی چاق کچل در حالیکه ابروهای کلفتش مثل زنجیر گره خورده بود،جلوی در ایستاده بود!! با مِن و مِن گفتم - بله بفرمایید !؟ یه ابروشو انداخت بالا و با حالت مسخره ای یه نگاه به پلاک خونه کرد و یه نگاه به من ! - آقا سجاد؟؟!! اخم کردم و تو چشماش زل زدم - به نظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟ - هه هه! خندیدم ! برو بگو بیاد جلو در ! - خونه نیست ! با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد ! - عهههه ...خونه نیستن؟؟ یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟ دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم ! - کوری؟؟ میبینی که تنهام ! شایدم کری ! نمیشنوی که میگم تنهام ! پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه ! - هه ! به حاجیتون سلام ما رو برسون ! بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا !! حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنه‌ش بکوبم تو دهنش ! دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکر بد کنن ! آخه گناه داشت ! اصلاً به قیافش نمیخورد که ... - برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟ بهت میگم کسی نیست !!باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد دوباره سر تا پامو نگاه کرد - نه دیگه آبجی ! مزاحمتون نشیم ! خوش باشید ! داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم ! - عجب آدم بیشعوری هستی !! میگم اون خونه نیست ! من تنهام ! حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی ! تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا - اگه تنهایی ، اینجا چیکار میکنی؟؟ - ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم ! زد زیر خنده - داداشت ؟؟ چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟ اولا تا جایی که یادمون میاد ، این حاج آقاهه آبجی ، مابجی نداشت دوما اگرم داشت ، از این آبجیا نداشت !! و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد - اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟ دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا ! میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت - دیدی آقا حامد ! گفتم این حرفا رو نگو ! گفتم گناه مردم رو نشور ! تهمت نزن ! آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟ تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم ! کلی آدم تو کوچه جمع شده بود !!! اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد ! - آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟ ماشینو نگاه ! سجاد یه پراید قراضه داره ! ماشین این‌ ، هیچی نباشه ، کم کم دویست سیصد میلیون پولشه دوباره توپیدم بهش - اولا کی گفته این ماشین ، مال منه ؟ بعدم به تو چه که کی چی داره ؟ - واااای بسه چقدر دروغ میگی ؟ همه دیدن تو از این پیاده شدی !! - منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم ! گفتم کی گفته مال منه؟؟ به اون مغز فندقیت فشار بیار ! میتونم از دوستم قرض گرفته باشم ! دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد - بسه دیگه آقاحامد ! دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا ! خود آقا سجاد اومد ...! وای ... احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم !! با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد! دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده ! همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون! معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ ست!
چند لحظه سرشو انداخت پایین و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود !! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ! با لبخندی که گوشه ی لبش بود. از ماشین پیاده شد و جمعیتو نگاه کرد ! قبل این که صدایی از کسی بلند شه رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم - سلام داداش !! یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند ! - سلام ، اتفاقی افتاده؟؟ نفهمیدم منظورش با منه یا با اون ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم ، فهمیدم که با من بوده ! - از این آقا بپرس ! معرکه راه انداخته ! مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟ دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد ! - نه ، مگه کسی مزاحمت شده؟؟! از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود ! آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود ! از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعاً احساس ترس کردم! قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده !! - اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟ یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط - نه آقاسجاد ! چیزی نشده ! صلوات بفرستید ... همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ، گفت - ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم ! یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه ! اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش ! جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم ! ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه. با پوزخند گفت - حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی ! حرف قشنگات واسه رو منبره ! به خودت که رسید مالید زمین؟؟ اخماش بیشتر رفت تو هم ! - متوجه منظورت نمیشم، دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟ - گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت ! صورتش از عصبانیت قرمز شده بود ! - نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد ! فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه ، گفتم شاید... قبل از اینکه حرفش تموم شه ، "اون" با مشت زد تو دهنش !! و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش ! یدفعه خیلی شلوغ شد ! از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم ! مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه ! همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو انگشتشو با تهدید تکون داد و داد زد - یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی.... اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه !! اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم ! یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید ! همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون ! منو برد تو خونه و درو بست و خودشم اومد تو ! از دماغ اون داشت خون میومد !! منو ول کرد و دوید سمتش ! - ای وای آقا سجاد خوبی؟؟ ببین با خودت چیکار کردی مادر ! سرتو بگیر بالا ! الهی دستش بشکنه ... پسره ی بی حیا.... بهش گفتم فضولی نکنا !! گوش نداد که ! سرشو کشید عقب و گفت - چیزی نیست حاج خانوم ! - نه مادر بذار ببینم شاید شکسته ! -نه حاج خانوم ، خوبم. چیزی نیست. مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم ! - مطمئنی خوبی مادر؟؟ به من نگاه کرد و گفت - دخترم برو یه پارچه بیار بذاره رو دماغش !! بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود !! جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد! - کجا موندی پس دخترم ؟ بچه از دست رفت !! با عجله در کمدو باز کردم و یه چیز سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم ! با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد ! دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش ! پیرزن ، لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون ! یه گوشه نشستم ، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم . بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد - دخترم حواست به داداشت باشه ! من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم ! یه شام مقوی براش بپز. خون زیادی ازش رفته، یه چیز بخوره جون بگیره ! من رفتم مادر ... خداحافظ ... هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم، بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم ! جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم ! داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد ! اول قاب عکس بعد آبروریزی بعد دعوا بعد دماغش بعد لو رفتن فضولیم و دیدن قاب عکس شکسته ! از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم !! و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم ! _من ... واقعا معذرت میخوام ! همش براتون دردسر درست میکنم ! دوباره اخماش رفت تو هم - حقّش بود... تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه ! - آخه شما بخاطر من ... - هرکس دیگه ای هم جای شما بود ، همین کارو میکردم !! یه جوری شدم ! سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین ! 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
مگه الکیه کسی رو ناموس مردم‌ عیب بذاره! - هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن !!! با تعجب نگام کرد و دوباره مسیر نگاهشو عوض کرد ! - مگه طلبه ها ... یا به قول شما آخوندا ... چشونه؟؟ - هیچی! ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین !! - بله ؟ یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟ - راستش ... ببخشیدا ولی ... بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید ؟ میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟ - اولا راجع به سوال اولتون، طلبه و غیر طلبه نداره ! آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه و سر وقتش دل رحم و سر وقتش جدی و سر وقتش مهربون ! بعدم در مورد سوال دومتون، بله میدونم قرن چندم هستیم ! و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره ، سریعاً بهش رسیدگی میکنم ! و با لبخند به دیوار رو به روش نگاه کرد - دقیقا فکر میکنم کل افکارتون ! یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید !! و سریعا لبمو گاز گرفتم !! این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم ! با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم !! - عه دستتون درد نکنه ، شرمنده کتابامو جمع کردید؟؟ دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم، اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین !! انگار زحمت پرت کردن دفترچه هم افتاده رو دوش شما ! میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین - ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم، فقط ... فقط ....!! احساس کردم زل زده بهم ، ولی وقتی رد نگاهشو گرفتم دیدم داره به قاب عکس خورد شده جلوی کمد نگاه میکنه !!! نمیدونم چجوری تونسته بودم طی چند ساعت اونهمه گندکاری بالا بیارم !! ولی فقط دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه !! - من ... من ... پرید وسط حرفم - ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن. من واقعا شرمنده ام ! راستش قصد نداشتم بیام ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین . واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله ...! متأسفم که آرامشتون بهم خورد ! با دهن باز نگاهش میکردم واقعا این موجود زیادی عجیب غریب بود ! - من میرم ، شما راحت باشید. با ماجرای امروزم دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه ! - نه نه ! نرو ! میدونم بخاطر من دارید ، یعنی دارید میرید بیرون ! اما نیاز نیست من دارم میرم ، دیرم میشه ! - مطمئنید ؟ نمیخواید بیشتر بمونید ؟ - نه ! انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلاً ! فقط یه سوال ! اون جمله ها ... اون دفترچه ... واقعا چرا اینارو مینویسی ؟ چرا وقتتو براشون میذاری ؟ حیف تو ... یعنی شما نیست؟؟ سرشو انداخت پایین و به طرف دفترچه نگاه کرد ! - کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده ؟ - نمیدونم ...همونا که راجع به خدا بود ! کدوم خدا ؟ شما خدایی میبینی؟؟ لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. - آره من میبینمش ! شما نمبینیش؟؟ زیرچشمی نگاهش کردم - فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده ! - جدی میگم نمیبینید؟؟ - نه. من فقط بدبختی میبینم. خدا نمیبینم ! و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم ! - خب ... کار درستی میکنید ! ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم - یعنی چی ؟ منو مسخره کردی؟؟ - نه ، شما گفتید نمیبینمش پس نمی‌پرستمش ! منم گفتم کار درستی میکنید . خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی !!! نمیفهمیدم چی داره میگه ! رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا جوراباشو درآورد و شروع کرد به وضو گرفتن . با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم - یعنی تو ... شما ، میبینیدش که این کارا رو میکنید ؟ بعد وضو ، از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت - بله ، گفتم که ! میبینمش ... شونه رو گذاشت تو کمد . احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه ! منم با همون حالت ادامه دادم - عه؟ میشه به منم نشونش بدی؟ - من نمیتونم نشونش بدم. باید خودتون ببینیدش ! - این چه مزخرفاتیه که میگی آخه ! بس کن ! خدایی وجود نداره ! آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت. و با لبخند نگاهش کرد . اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف ... و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد ! - اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده ؟ با چشمای گرد نگاهش کردم... واقعا نمیفهمیدم چی میگه ! سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم ! - حتما خدا؟! لبخند زد - بله ! - وای ... چرا شما اینجوریی !؟ اینهمه تناقض تو حرفاتون ... من دارم گیج میشم ! شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید ... اونوقت الان میگی ... یعنی چی ؟؟؟ کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش - شما خودتونم نمیفهمید چی میگید ! یه عمره مردمو گذاشتید سرکار یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ، فکر کردکردین خبریه !
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست ! هیچی ...! صدام از حد معمول بالاتر رفته بود و از شدت عصبانیت میلرزید . دلم میخواست خفه‌ش کنم ! بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون . کوچه خلوت بود سوار ماشین شدم و راه افتادم . خبری ازش نشد فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد !! خیابونا شلوغ بود، پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین ! از دیدن خودم وحشت کردم! ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم ! وای ... حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریه‌م گرفته بود ! یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم ...!؟ حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود!! شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود !! واییییی ... ترنم ! واقعا گند زدی ! مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم ! بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه. باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود ! اولین کاری که کردم صورتمو شستم بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم. گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت. هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم. همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود ! با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخر هم دادی که سرش زدم ، احساس شرمندگی کردم، لب پایینمو گاز گرفتم ! تازه فهمیدم چیکار کرده بودم ! اون همه دردسر براش درست کردم. آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم ! خجالت زده به اسمش نگاه کردم ! "اون" !! چهرش جلوی چشمم نقش بست ! نمیدونم چرا... با اینکه ازش بدم میومد... ولی ازش بدم نمیومد !!! خودمم نمیفهمیدم یعنی چی ! بیشتر برام شبیه معما بود ! انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم "اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد" اما نتونستم تأیید رو بزنم ! سجاد ، یه جوری بود ! انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم! دوباره پاک کردم و نوشتم: "آقا سجاد" اینجوری بهتر بود !! بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه ، این بار دیگه حتماً از ارث محرومم میکرد !! رفتم تو صفحه ی اس‌ام‌اس... با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم ، اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار . اما ... عذاب وجدان داشتم ! باهاش بد حرف زده بودم ! با خودم گفتم: اصلاً اگر اشتباه میکنه ، تقصیر خودش نیست که ! اینجوری بهش یاد دادن . اگر باور من درست باشه ، بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم ... دوباره گوشی رو برداشتم ! نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود ! یه جوری بود ! دلم میخواست همش یه جوری نزدیکش بشم ! چی باید مینوشتم؟؟ یاد حرفاش افتادم ... نمیفهمیدم ! یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده ؟ یعنی چی که اون خدا رو میبینه ؟ اون جمله های تو دفترچه ... همه چی برام نامفهوم بود ! کلاً این موجود عجیب بود ! ساعت داشت ده میشد ! هرچی فکر کردم ، چیزی به ذهنم نرسید ! فقط یه چیز نوشتم " ببخشید ! " چشمامو بستم و ارسال رو زدم. هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم !! ده دقیقه ای گذشت . لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده !! دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد ! نفسمو حبس کردم ، نیم خیز رو تخت نشستم و پیامشو باز کردم "خواهش میکنم." خورد تو ذوقم ! همش همین؟؟ بعد با خودم فکر کردم خب آره دیگه ، تو هم یه کلمه گفتی! دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم ! بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم ! "دوست نداشتم اینجوری بشه متأسفم ...ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید !" "خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار ! ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید. همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست !" "اصلا باشه... به فرض هم که خدا وجود داره ! مگه نمیگید خدا مهربونه ؟؟ پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه ؟ اگه میبینه چرا کاری نمیکنه ؟ متاسفم اما ... من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم !" "یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!" "خب آره ، مگه چیز کمیه؟؟" "فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم ! وقت دارید ؟" وای ... میخواست منو ببینه ! سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم ! "بله ، چه ساعتی و کجا؟" "ساعت چهار ، میدون آزادی، شبتون بخیر" تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن! - وا ! به همین زودی خداحافظی کرد؟؟ این ساعت تازه اس‌ام‌اس بازی مزه میده ! تازه میخواستم بگم بیا تلگرام! خیلی وقت بود با پسری چت نکرده بودم ! اصلاً از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد ! این بار با بی حالی نوشتم: "شب بخیر !" صبح با آلارم گوشی از جا پریدم! انقدر سریع و یهویی از جا پریدم که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه! یکم به مغزم فشار آوردم. "برنامه امروزم... تا ساعت دو دانشگاه، و ساعت چهار یه قرار" 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد ...! از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ... انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم ! سریع یه دوش گرفتم... بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم ! دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره ! بیخیال به حراست دانشگاه ، مشغول به آرایش شدم . جلوی موهامو اتو کردم و مرتب فرقمو باز کردم... بقیه موهامو به سختی بافتم و انداختم پشتم ! خط چشمم رو برداشتم و حالت خماری به چشمام دادم و با ریمل و رژ لب جدیدم واقعا شبیه آهو شدم ! آهو ! با این کلمه یاد سعید میفتادم... آهی کشیدم و رفتم سراغ لباسام، بهترین مانتویی رو که داشتم برداشتم و خلاصه محشر شدم ! تو آینه نگاه کردم همه چی عالی بود. بجز ... زخم یادگاری عرشیا ! دستمو گذاشتم روش ... هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام ! هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم. کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون . طبق معمول ، خوردم به ترافیک ! تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود ! صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم ... آهنگی که پخش میشد ، شاید واسه شش سال پیش بود. اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود ! ریتمشو دوست داشتم ... ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم ! جلوی دانشگاه ، شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم رژ لبمو کمرنگ کردم . سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم ! هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد ، تپش قلب منم بالاتر میرفت ! حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم. به هرچی فکر میکردم جز درس ! خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود !! سرم پایین بود و با خودکار ، یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم، با دستی که روی برگه گذاشته شد ، یکه ای خوردم و سرم رو بالا گرفتم ! استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود !! - به به ! میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا !! ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمی‌شنیدید !! آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد ! کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کردم! - به به ! چه نکته برداری دقیقی !! مفید و مختصر ! " اون !" با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم ! خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون" !! صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم. از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون ! دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا ! خون خونمو میخورد ! با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم ... بلند بلند خودمو دعوا میکردم ! "خاک تو سرت ! همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس ، سنگ رو یخ شی ! دیگه هیچ آبرویی برات نموند ! چت شده تو؟؟ احمقققق ! نکنه عاشق شدی؟ چی؟ کی؟ من؟ اونم عاشق یه آخوند؟ نه امکان نداره ! پس چته؟؟ من ...من فقط ... نمیدونم ! نمیدونم چمه ! ولی اون یه جوریه ! یه جوری ... اه لعنتی ... یه ریشوی ابله منو ... نه گناه داره !! پسر خوبیه ! نمیدونم ... نمیفهمم چرا همش تو فکرشم ! از بس احمقی ... تو آدم نمیشی !هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته ! اصلاً به تو چه ! ول کن بسه... شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم ... نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود !! یک ساعت مونده بود ! یک ساعت تا اومدنش ... شال رو دوباره سرم کردم و اسپری رو از کیفم درآوردم . حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه.... نمیدونم چرا ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت ! احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده ! تو این یک ساعت طولانی ، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم . بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ، خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند ! دل تو دلم نبود ... ولی خبری ازش نشد ! بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم که ماشینش رو دیدم ! قلبم دیوانه وار میکوبید ! دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم ! اون هم پیاده شد و اومد سمتم ! مثل همیشه نبود ! اخماش تو هم بود ! اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود ... یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم ، حرصم گرفت !! آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود، چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت !! جلوی ماشین ایستاد ، رفتم پیشش ، دستش رو با باند بسته بود !! - سلام خوبید؟! دستتون چی شده؟؟ دستشو برد پشتش !! - سلام، ممنونم. خداروشکر، چیزی نیست ! - آخه ... خب ... چه خوب ! منم خوبم ! زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد ! نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه ! از همیشه عجیب تر برخورد میکرد !! بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه ! - خب کجا بریم ؟ - جایی قرار نیست بریم ! بفرمایید ! و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم !
متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم - این ... چیکارش کنم؟؟ - جواب سؤال‌هاتون رو پیدا کنید ! ابروهام رفت توهم ! نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم ! سکوتم رو که دید ، دستی به ریشش کشید و ادامه داد - راستش ... من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم. همه چی تو این هست ! بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره ! با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود ، نگاه کردم ! قلبم داشت یه جوری میشد ... - نمیفهمم ...! یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟ - اممم ... بله و یه خواهش هم داشتم. لطفاً ... چطور بگم ... لطفا دیگه رو من حساب نکنید ! نمیفهمیدم چی میگه ! فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم ! اما نتونستم واسه لرزش صدام ، کاری کنم ! - میشه واضح تر بگید ؟! نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد. - بهتره که ... دیگه باهم در تماس نباشیم .... من میخواستم بهتون کمک کنم. اما فکرمیکنم ... ببینید ! هر حرفی که بخوام بزنم ، تو این دفترچه هست ! من نمیتونم بیشتر از این ... چطور بگم ! ببخشید ... خداحافظ ! و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت! با ناباوری رفتنشو نگاه کردم ! احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد ! کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل ! باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره! شوکه شده بودم ! سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد ، رها کردم !! احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم ! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم ...! بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند ! هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم . مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم ! جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم ... بدون شام به اتاقم رفتم. احساس حماقت بهم دست داده بود . تقصیر خودم بود اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود. نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم . ولی چرا اینجوری شده بود ... زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر ! - باید دلیل این کارهاش رو بفهمم ... یه روز میگه میخوام کمکت کنم، یه روز میگه دیگه روم حساب نکن ! یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم، یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن ! آخه چرا اینجوری میکنه ... دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم، ولی تنهاچیزی که نبود ، حس درس خوندن بود ! تا ساعت سه ، کلافه تو اتاقم قدم میزدم یه بار آهنگ گوش میدادم ، یه بار سیگار ، یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم ، دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم ! من دنبال آرامش میگشتم، اما اون موجود سیاه ، اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست ! من دنبال آرامش میگشتم اما پیداش نمیکردم ! من دنبال آرامش میگشتم و "اون" ، توی آرامش غرق بود ! پس هرچی بود ، همونجا بود ! پیش اون ! باید میفهمیدم چی به چیه ! باید پیداش میکردم ! با فکری که به سرم زد لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت . صبح بعد رفتن مامان و بابا ، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون . نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم اما مهم نبود . برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم ، همین کار شاید بهترین کار بود ! ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم . نمیدونستم چقدر باید صبرکنم و اصلاً شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت ! چاره ای نداشتم ، سر محله‌شون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم . چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم ! نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم ، خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه ! از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم ! اگر شک میکرد خیلی بد میشد ! بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده !! با دستم زدم رو پیشونیم ! فکرکردم حتماً لو رفتم ... اما اون اصلاً حواسش به من نبود ! داشت با گوشیش صحبت می‌کرد بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست ! نمیدونستم چرا نرفته خونه ! منتظر چیه ؟ منتظر کیه ؟ بعد حدود پنج دقیقه چهارتا مرد ، با لباسای زشت و گشاد و کثیف رفتن سمت ماشینش و سوار شدن ! بیدار شد و با لبخند با همشون یکم صحبت کرد و دنده عقب از خیابون خارج شد ! با تعجب نگاهش کردم ! دوست داشتم بفهمم کجا میره اما حماقت بود که با این ماشین بیفتم دنبالش ! از دست خودم حرصم گرفت و به ناچار برگشتم خونه . از فردا باید حواسمو جمع میکردم که یه وقت سوتی ندم ! به مرجان زنگ زدم و خبر دادم که میرم پیشش. صبح ، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم.... 🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم. اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد ! برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو و دنبالش راه افتادم ! واقعاً شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم ! بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت. با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه. همشون از ماشین پیاده شدن، به جز اون ، بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود ! از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن به همه دست دادن و رفتن تو !! بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس زشت مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !! با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم ! یعنی اون کارگر ساختمون بود !!!!؟؟؟ یعنی چی !؟ ناامیدانه نفسمو دادم بیرون ... انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم ! و حالا ...! سعی کردم به خودم امید بدم ! بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه ! من باید میفهمیدم اون با این وضعش این آرامش رو از کجا میاره ! باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه ! تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن ! به وقتش عصبانی میشه ،فقط زمینو نگاه میکنه ،خونش پر از عطر و انگشتر و کتابه ، و کارگر یه ساختمونه !! هرچند همه چی تا اینجا جدید و عجیب بود برام ، ولی این همه ی اون چیزی نبود که من دنبالش بودم ! تا عصر همونجا کشیک میدادم. کم کم داشت پیداشون میشد . یه بار دیگه اومد کیسه رو برد و با لباس های تمیز خودش برگشت. سوار ماشین شدن و برگشتن محلشون . همونجا سر خیابون ماشینو نگه داشتم ، تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی صبر کنم ، اگر پیداش نشد بعد برم خونه . قبل تاریکی هوا ماشینش از سر خیابون پیچید. روشن کردم و رفتم دنبالش. خیابونا آشنا بودن برام !! ماشین رو که نگه داشت ، فهمیدم اینجا کجاست! پیاده شد و رفت تو همون مسجدی که دفعه ی پیش رفته بود! صدای اذان تو خیابون پیچید و چندنفری از لابه لای جمعیت خودشونو به مسجد رسوندن ! بارها برای این آدما احساس تأسف کرده بودم! بیشتر برام جالب بود که چجوری به چیزی که ندیدن اعتقاد دارن! منظورش چی بود که "کسی نگفته خدای ندیده رو بپرستی"؟ این دفعه اومدنش طول کشید ! چندنفر از مسجد اومدن بیرون، معلوم بود که تموم شده ! اما از اون خبری نبود ! ماشینو بردم جلو و رو به روی مسجد نگه داشتم. خواستم داخلو نگاه کنم که یهو دیدم با سه نفر داره میاد بیرون ! دو تا مرد میانسال و یکیشون هم کمی جوون تر از اون ها بود. سریع رومو برگردوندم تا منو نبینه ! صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد! تا اینکه دقیقا کنار ماشین ایستادن !! نفسمو حبس کردم و شالمو جلوتر کشیدم و به طرف خیابون نگاه کردم ! یکی از مردها گفت: " حاج آقا! انصافا تعارف میکنی؟؟ " صدای خنده ی "اون" اومد و یکی دیگشون که به نظرم اون جوون تره بود، گفت: " شما برای ما ثابت شده ای آقاسجاد ولی این دفعه دیگه نمیتونی ما رو بپیچونی! " باز خندید و صدای خودش اومد "چه پیچوندنی داداش؟ تو که میدونی...." اون یکی پرید وسط حرفش "آخه حاج آقا اینجوری که نمیشه! شما از وقتی پیشنماز این مسجد شدی یه قرون هم نگرفتی !" باز صداش اومد "آقای غفاری آخه این چه حرفیه برادر من ! مگه من قبلا برای شما توضیح ندادم ؟؟ من نذر کردم برای این کار هیچ پولی نگیرم ! بعدم امام زمان ، فداشون بشم جلو جلو با ما این پولا رو تسویه کردن ! ما چندساله داریم از سفره آقا میخوریم که همین کارا رو انجام بدیم دیگه ! اگرم پولی برای من گذاشتید کنار بدین به نیازمندای محل! والسلام! دیگه چه حرفی می مونه؟؟" اونی که اول از همه صحبت کرده بود ادامه داد "هیچی حاجی جون! دمت گرم! چی بگم؟" باهم خداحافظی کردن و رفتن. داشتم فکر میکردم که یعنی چی ! مگه آخوندا از همین کارا پول در نمیارن !!؟ دنبالش رفتم. وقتی دیدم داره میره سمت خونه ، منم از همونجا برگشتم سمت خونمون. فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالاً نه کلاس داشت و نه کار ! صبح زود از خونه دراومدم ، شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع ، چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم. صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون. ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم . احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت خونه !! این وقت صبح از کجا میومد؟؟!! آه از نهادم بلند شد ...! دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم ولی انگار بازم دیر رسیده بودم! دلم داشت ضعف میرفت. کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو از کیفم درآوردم و باز کردم . 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
دم دمای ظهر دوباره پیداش شد. یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید. دنبالش رفتم، تا رسیدیم میدون انقلاب. از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران ! کوبیدم رو فرمون و نالیدم: وای...کارم دراومد ! حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!! بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن. خواستم برم تو ببینم چه خبره ، چی میگن ! ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم . رفتم جلو اما یدفعه ایستادم هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود! یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشین. اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت! میخواستمم احتمالاً نمیتونستم !! بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم. حوصلم داشت سرمیرفت ! کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن. عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو.  بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون. دوباره افتادم دنبالش، نمیدونستم کجا میره ، اما معلوم بود خونه نمیره ! افتادیم تو اتوبان تهران-قم ! وااای یعنی میخواست بره قم؟؟ دو دل شدم که دنبالش برم یا نه ! " بیخیال بابا! من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم! اینم روش! " مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم، بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا !! کلافه غر زدم - آخه اینجا چراااا...؟ حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم !! بهشت زهرا خیلی شلوغ بود. از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت. ترسیدم دنبالش برم منو ببینه. دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم . اما خیلی هم دور نشد ، همون نزدیکا نشست کنار یه قبر. خم شد بوسید و دستشو کشید روش ... بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود:  "یا اباالفضل العباس (ع)" همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست. بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش. تمام حواسم به حرکاتش بود ! بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت ، صورتش خیس اشک بود !! سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد ! با دهن باز داشتم نگاهش میکردم. هیچ‌وقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه ! اصلاً بهش نمیومد !! اصلاً چه دلیلی داشت گریه کنه...! اون که مشکلی نداشت ! گیج شده بودم ! نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد ... فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود ! خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه ! بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه ! ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر ! یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر !! یه عکس آشنا روش بود و یه اسم آشنا !! "شهید صادق صبوری" ماتم برد ! پدرش بود ...!! وقتی برای تلف کردن نداشتم . ممکن بود جایی بره که گمش کنم ! سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش. مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود! پس پدرش شهید شده بود...! مادرش کجا بود ؟ چرا اونجوری گریه میکرد ؟! دستش چی شده که هنوز تو بانده ؟! هرچی بیشتر پیش میرفت ، بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم !! یک ساعت بعد ، در حالی که یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود و من هنوز دنبالش بودم ، جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت ! و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه . از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش ، کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم! شنبه همه اتفاقات ، مثل روز پنجشنبه بود. یکشنبه هم همینطور ، با این فرق که بعد از کار نرفت خونه ! رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود. با خودم فکر کردم " حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه !! " دوشنبه هم همه چیز عادی بود. حوصلم داشت سر میرفت. تا اینکه دوشنبه بعد از مسجد، رفت یه جای جدید ! یه خونه بود. چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو ! خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره ، اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم ! بعد از چندروز تقریباً همه چی اومد دستم . هرروز صبح میرفت حوزه ، بعد سر ساختمون ، بعد مسجد و بعد خونه . بجز دوشنبه‌ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه. و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم ! تنها جایی که نمیدونستم دقیقاً چه خبره ، اون خونه بود ! دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره اما هر زنی که میرفت داخل ، چادر سرش بود!! به هر حال باید میرفتم ! تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده، شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه !! نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار، اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود ! من باید آروم میشدم چون اون آروم بود ! ولی اگر منو میدید ...؟! اصلاً اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم !؟ 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم. یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم ! از ماشین پیاده شدم و رفتم تو ! یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف ! بوی خوبی میومد ! یکم این پا و اون پا کردم. نمیدونستم دارم چیکارمیکنم !! کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم. استرس گرفته بودم ! صدای حرف زدن میومد ! یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل! یه اتاق هفتاد ، هشتاد متری بود ! چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم ! بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن ، سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین ! با پاهایی که جلوم جفت شدن، ترسیدم ! سرم رو بلند کردم. دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن ! - بفرمایید عزیزم . چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم ! - ممنونم . پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد. معمولا چایی رو بدون قند میخوردم، اما دلم نیومد دستش رو رد کنم. فضای آرومی بود. هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود !! سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم و احساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن و از این فکر از تو داغ میشدم !! ساعتمو نگاه کردم ، نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه. از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت. بعد از چند دقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن ! و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید. یه دعایی رو خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن ! چشمامو با تأسف بستم "حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر !" میخواستم پاشم برم ، اما ... " مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟ بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم . بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا بعدشم میرم! " با این فکر ، خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد! "پس گفتیم اگر این رو قبول کنی ، دیگه الکی جزع فزع نمیکنی !! دیگه ناامید نمیشی ، افسرده نمیشی ، اصلاً مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟ جمع کن خودتو !! این لوس بازیا چیه؟! آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!" گوشم تیز شد !! یعنی چی؟؟ چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟! اه ... چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!! "تو اگر شاد نبودی ، اگر سرحال نبودی ، اگر لذت نمیبردی از دینداریت ، لطف کن خودت رو دیندار معرفی نکن ! آبروی دین رو نبر !!" با تعجب به اسپیکری که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم !! " دین و شادی ؟!! دینداری و سرحالی !؟؟؟ هه! توهم زدی حاجی؟ " پوزخند زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین. "راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم. دیگه تکرار نمیکنیم . بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا ، اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی !" دوباره به اسپیکر نگاه کردم! خلقت؟ هدف؟ همون چیزی که دنبالش بودم ...!! از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم ! "اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی ! حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟ تو که خودت ، خودتو خلق نکردی ! پس کسی تو رو خلق کرده. تو خلق شدی که به چی برسی؟! مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟ چرا انسان خلقت کرد ؟! به من بگو چرا ؟؟" چپ چپ نگاه کردم تو دلم گفتم خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم! بگو دیگه !! "برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟ میدونی بپرسی چی میگه؟ میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو ! اما تو رو خلق کردم برای خودم...... خودش !!! تورو برای خودش خلق کرده !! بفهم اینو ! بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی! بیا برو ... تو کار مهم تری داری ! تو خلق شدی برای رسیدن به اون !!" گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم ،کمتر میفهمیدم ! حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم ! هرچی میشکافتم ، به چیزی نمیرسیدم !! نیم ساعت رو گذشته بود ، دلم نمیخواست برم ... اما حسابی دیرم شده بود ! یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم. وقتی اومدم بیرون ، تعجب کردم ! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود !! سوار ماشین شدم و روشنش کردم. اما با دیدن برگه‌ای که زیر برف پاک‌کن گذاشته شده بود، دوباره پایین رفتم. کاغذ تا خورده رو برداشتم و بازش کردم. جمله‌ی عجیب روش رو چند بار خوندم اما متوجه منظورش نشدم. " همیشه گذشتن، مقدمه‌ی رسیدن است!" 🦋
اینقدر ذهنم درگیر حرف‌هایی که شنیده بودم، بود که فرصت فکر کردن به این یکی‌ رو نداشتم! گذاشتمش رو داشبرد و راه افتادم. تمام طول راه با خودم درگیر بودم. "کدوم واقعیت رو باید قبول کنم !؟ منظورش چی بود؟ یعنی چی که آدم دیندار شاده و خدا از آدم افسرده خوشش نمیاد؟ بعدم چه هدفی؟ کدوم خدا؟ اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین ! این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده ! اینا چی دارن میگن !! اه ... دارم دیوونه میشم ! یعنی چی !" بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم ، گیج تر میشدم ! اعصابم داشت خورد میشد ! "خاک تو سرت ترنم ! فکرتو دادی دست دو تا آخوند ؟؟! خر شدی ؟؟  اینا خودشونم نمیدونن چی میگن. فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن !! اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟ بابا تو که میدونی هیچ هدفی برای زندگی انسان نیست ! نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره ؟؟! تا خونه فکر کردم و غر زدم ! خیلی دیر شده بود. با ترس و لرز وارد خونه شدم ! بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود. مثل موش جلوی در ایستادم، هیچی نداشتم که بگم ! بابا بلند شد و رفت سمت پله ها برگشت و خیره نگاهم کرد : - فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی ، من میدونم با تو !! مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره !! اخم ترسناکی رو صورتش بود ! مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق ! رفتم آشپزخونه ، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم. اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود ! "اینهمه گند زدی ، بس نیست؟ بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه !" اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چند قاشق، قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم ...! نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم . سرم درد میکرد. به خاطر امتحان سخت فردا و تهدیدهای بابا خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش! با این فکر که: "من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه، که حالا فهمیدم ! پس دیگه نیازی نیست که بازم برم !" موفق شدم که مانتوم رو از تنم دربیارم و بشینم پای درسم . هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم ! اما اصلا فکرم یک جا نمیموند !! از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش ! انگار عادت کرده بودم به این کار ! نگاهم به کتاب بود، اما چشمام کلمات رو نمیدید ! نصف یکی از صفحه ها خالی بود. خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم ! "اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟ من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟ برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات! "اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه" دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم. هر دو یکی بود !! هیچی ازش نمیفهمیدم ! کلافه شده بودم ! هوا داشت تاریک میشد ... نفهمیدم چطور امتحان رو دادم ، اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم ! اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون ! سریع از دانشگاه خارج شدم. ظهر شده بود ! دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم ! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم ! این ساعت باید سر ساختمون میشد پس فایده نداشت برم محلشون . با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر ، دو سه بار ، سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم ! حتی کوچه ها رو نگاه کردم ! اما ماشینش نبود !! "یعنی امروز نیومده سرکار؟!" با این فکر ، رفتم سمت خونش. چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود !! نمیدونستم کجا رفته ! حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش !! سرخیابونشون پارک کردم. هرجا رفته بود ، بالاخره باید پیداش میشد ! نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد اما باز هم خبری ازش نبود ! شاید رفته بود مسافرت ! با ناامیدی برگشتم خونه . اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین !! هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود !! مثل مرغ سرکنده شده بودم ! هیچ جا نبود ! حتی دوشنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود ، اما نیومد ...! امتحاناتم تموم شده بودن با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود !! مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما ... خاموش بود !!! چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم ، یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه ! ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد... اون رفته بود ....!! اما کجا؟ نمیدونستم... احساس میکردم غمی به سنگینی یه کوه تو دلمه. خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم ! - سلام ترنم خانووووم! چه عجب! یاد ما کردی! - ببخشید مرجان ... خودت که میدونی امتحان داشتم ! خیلی وقت بود همو ندیده بودیم ! کلی حرف برای زدن داشت. منم داشتم اما نمیتونستم بگم ! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم !! تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم ! پای تعریفاش از مهمونی ها. از رفیق جدیدش. از دعواش با مامانش و دلتنگیاش برای داداشش میلاد ! - ترنم!! خوبی؟ - آره خوبم ... چطور مگه؟ - آخه قیافت یجوریه !! واقعا خوب به نظر نمیای ! - بیخیال مرجان! مشروب داری؟ چند لحظه با بهت نگاهم کرد. - اوهوم. بشین برم بیارم. باورم نمیشد که رفتن اون منو اینقدر بهم ریخته. بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و حالا از نبودش به مشروب ! نه ! این اونی نبود که من دنبالشم ! من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب !! تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم! - عه!! کجا؟؟ سفارشتو آوردم خانوم ! بغلش کردم و گونه‌ش رو بوسیدم ! - مرسی گلم ، ببخشید ! نمیتونم بمونم ! یه کاری دارم ، باید برم. قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم ! با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین .سرم رو گذاشتم رو فرمون . نمیتونستم دست رو دست بذارم . من اون آرامش رو میخواستم!! به مغزم فشار آوردم ! کجا میتونستم پیداش کنم !؟ یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد! دفترچه !!!! با عجله شروع به گشتن کردم ! نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم ! بعد ده دقیقه ، زیر صندلی های پشتی پیداش کردم !!! جلد طوسی رنگش ، خاکی شده بود . یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم .نیاز به تمرکز داشتم ! ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه . دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم. هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود ! فقط همون نوشته های عجیب و غریب ...! با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم ! غیب شده بود !جوری نبود که انگار از اول نبوده !!! چشمام رو با صدای در ، باز کردم ! مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه. نفهمیدم کی خوابم برده بود !! سر میزشام ، بابا از نمره هام پرسید. احساس حالت تهوع بهم دست داد. سعی کردم مسلط باشم. - هنوز تو سایت نذاشتن . - هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده . سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم ! ساعت یک رو گذشته بود، اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن ، مانع خوابم میشدن ! به پشتی تخت تکیه داده بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم ! سرم داشت از هجوم فکرهای مختلف میترکید !! هنوز فکرم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم ! افکارم مثل یه جدول هزار خونه که فقط ده تا حرفش رو پیدا کردم ، پراکنده بود !! نمیدونستم چرا ، اما از اینکه دنبال بقیه ی حرف‌ها برم ، میترسیدم ! احساس میکردم میخوان مغزم رو شست و شو بدن و این چیزی بود که اصلا ازش خوشم نمیومد. ولی با دودلی به دفترچه نگاه کردم ! سجاد نمیتونست به من دروغ گفته باشه. حتما چیزی بین اون نوشته‌ها، مرحم دردهای من بود..... این دفعه آروم‌تر ورق زدم. همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم ! از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود ! برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم ، دوباره برگشتم اولش ! "اعوذ بالله من الشیطان الرجیم لقد خلقنا الانسان فی کبد !" ترجمه نداشت ! گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم ... " بلد۴ : ما انسان را در رنج آفریدیم ؛ کبد به معنی سختی است . مراد از آن در آیه مشقت و سختی است یعنی : حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم ؛ زندگی او پر از مشقت و رنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد . اگر در مشقت نمیبود ، برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد ، ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد ! * یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه *  قاموس قرآن - جلد۶ - ص۷۲ " با دهن باز نگاهش کردم ! دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم. آخرین جمله ی عربی ، بازم ترجمه نداشت . دوباره سرچ کردم ! " انشقاق۶ : ای انسان ! تو توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد ! پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه...» پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید . قاموس قرآن - جلد۶ - ص۹۶ " برگشتم سراغ دفترچه. " دیدی خودشم گفته! پس دنبال مقصر نگرد ! این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره ! این رو باید قبول کنی. اطرافت رو نگاه کن! این دنیا واسه همه همینجوره. فقط تو نیستی. فرار از رنج ، رنج رو بیشتر میکنه ! این واقعیت رو بپذیر ! نپذیری ، افسرده میشی !! نپذیری لذت نمیبری ... " انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد ! یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت ! همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت! همه گریه هام ، همه مشکلاتم ، همه و همه ... 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
تو دفترچه نوشته بود : " اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه ، وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی ! " سرم رو گذاشتم رو میز. خیلی حرف‌های تلخی بود. حتی پذیرفتن راست بودن همین نوشته‌ها هم برام سخت بود چه برسه به قبول تمام و کمالشون! دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد و خودم رو راحت کنم !! دوست داشتم دروغ باشه! باید ثابت میکردم که اینطور نیست. اما هر چی فکر کردم هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم ! شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود ! ولی چرا ؟! برای چی ؟! جوابم تو همون صفحه بود " این یکی از واقعیت های دنیاست ! این رنج ها تو رو رشد میده ، بزرگت میکنه ! اینکه تو رنج داری ، دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی !!! خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه ! ازشون فرار نکن ، اون ها رو بکن پله برای رشدت... خدا دوست نداره تو اذیت بشی ، اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟! " بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم ! آخه این حرف ها یعنی چی ؟! اینا از کجا اومده !؟ کدوم رشد؟ کدوم اشک؟ کدوم خدا؟ " چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟ بلند شدم و رفتم تو تراس. این دفترچه بدتر خواب رو از چشم‌هام ربوده بود ! آسمون رو نگاه کردم. هنوز خدایی نمیدیدم ! به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم : " این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد !؟ اصلا برای چی باید بهش برسم؟ نمیدونم یعنی چی ! قسمت اول حرفاش درسته ، همون حرفی که خودم تا چند وقت پیش میزدم ، همه مردم بدبختن !! اما چجوری این بدبختیا پله میشن !؟ برای رسیدن به چی ؟ به کی ؟ نمیدونم چی تو اون دفترچه هست ! تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا ! اما من با اون قسمت ها کاری ندارم ! خب من تو خونه‌ای بزرگ شدم که کسی نه خدارو قبول داره و نه حرف آخوندارو! من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون ... سجاد ... این دفترچه رو بهم داد خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی ! پس من با خدا کاری ندارم . من فقط دنبال آرامشم ! همین ..." انگار ماه هم به من خیره شده بود! لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم ! کم کم هوا داشت روشن میشد ! اما هنوز داشتم میخوندم . اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم ، کم بود !! واقعیت‌های دنیا آرزوهایی بود که هیچوقت بهشون نرسیده بودم. چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم یا از دست داده بودم، برنامه ریزی هایی که به هم میخورد و خلاصه همه‌ی تلخی‌های دنیا ... انگار این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه ، شنیده بودم ! همون واقعیتی که اگر بپذیری ، افسرده نمیشی !! ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد ! مقایسه ی این حرف‌ها با حرف‌های مرجان ! قبول رنج ، تلاش ، رسیدن به لذت و آرامش دائمی. فرار از رنج ، قبول پوچی ، رسیدن به لذت و آرامش چند ساعته. حرف‌های هردوشون منطقی به نظر میومد، اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد ! یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود ، فرار کنم و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلخ‌تر شد !! نفسمو دادم بیرون، می‌ارزید یه بارم حرف های سجاد رو که خودش غرق تو آرامش بود ، قبول کنم. حداقل یه مدت امتحانی ! نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده ، به اتاقم رسوند. خواب کم کم داشت میومد سراغم. رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم ... دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون. از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده ! هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال. شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد . بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود ، به اتاقم برگشتم . سه شنبه بود، دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم. فضای دلنشینی داشت. شاید سجاد رو هم میدیدم! البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم ! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
[. 🧗‍♀☄.] 👑پاتوق هفتگی دخترانه👑 رفقای جـــــــــ❣ـــــــان سلام✋ {هیچکس در هیچ جای زمین🌏 بقچه ای همراهش نیست که👝 برایمان حال خوب بیاورد🌿 هنر این است که بلد باشیم👩‍🎨 شاد باشیم و شادی بیافرینیم...☺️} خیاطی✂️👈ساعت۹ الی ۱٠ گپ و گفت خودمونی🌈👈ساعت ۱٠ الی ۱۱:۱۵ با مـوضوع🚨👈سفر به آینده🌠 [برای رسیدن به موفقیت✌️ فقط کافیه جا نزنی!^^] کلاس کامپیوتر👈ساعت ۱۱:۱۵ الی ۱۲:۱۵ ⌚️زمان👈پنچ شنبه مورخ۱۴۰۰/۲/۳۰ 🕌مکان👈مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام] 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
تو دفترچه نوشته بود : " اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه ، وقتی که رنجت کمتر شه
چند ساعتی وقت داشتم . نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم ! " هرچی بیشتر دنبال خواهش‌های دلت بری ، بیشتر ضربه میخوری ! " این مدلش از همون حرف‌های آخوند جماعت بود ! همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن !! " تو انسانی !چرا انسان آفریده شدی؟! " چقدر اینجای حرفش آشنا بود !! کجا شنیده بودم ...!؟؟ یدفعه یاد اون جلسه افتادم! اونجا شنیده بودم...! به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود! " تو رو آفریده برای خودش ...!! " آره! همین بود ولی چه ربطی به این نوشته‌ها داشت؟! هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم ! بقیه‌اش رو خوندم، " تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد ! اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش ، یه موجود دیگه‌ست !! انسان نیست ! " یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ حیوون رو میگفت ؟ داشت بهم برمیخورد !! دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم ! " اصلاً کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم ؟ مگه من خودم عقل ندارم؟؟ " ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود ! " خب... راست میگه ... اما نمیفهمم منظورش رو یعنی چی ؟ پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم ؟؟! " دوباره یاد اون جلسه افتادم !! " اگر لذت نمیبردی از زندگیت ، از دینداریت ، خودت رو مؤمن معرفی نکن ! آبروی دین رو نبر !! " واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود. ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم ! چرا همه چی یه‌جوری بود !!؟ یه پازل نصفه تو ذهنم درست شده بود خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم : رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !! نمیدونستم یعنی چی!! حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!! ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم ! دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن !! بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم  و به یه کرم پودر و خط چشم باریک ، راضی شدم ! دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم اون که نبود ! دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام !! آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم ! ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم ! قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم ! مغزم نیاز به آرامش داشت ... هنوز هم نگاه‌ها روم سنگینی میکردن، سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم. این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم ! منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم ! یه دخترکوچولو برام قند آورد داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام ! سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم ! - خوش اومدین ! همون دختر چایی به ‌دست کنارم نشسته بود. با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم ! - ممنونم ! هم سن‌های خودم بود. روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود ! - احتمال میدادم بازم بیای! خودمم از وقتی این حاج آقا جدیده اومده ، دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم ! - امممم ... اره خب حرفاش جالبه! با شروع سخنرانی ، هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم ! جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم. وقتی به خود این کلمه فکر میکنی، میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست !! « هدف خلقت! » یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی. اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه ، همه تلاش‌هات کشکه !! تو آفریده شدی که لذت ببری ! ببینید ! حس پرستیدن خیلی حس خاصیه. خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم ...! تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلاً راه رو اشتباه اومدی ! بزن بغل ، برگرد از اول جاده !! واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو! این قبول کردنه ، اول جادست ! قبول کنی دیگه شاکی نمیشی ! کفر نمیگی ! قاطی نمیکنی یهو ! قبول کنی ، عاشق میشی ... آروم میشی ...! تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی ، که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی ! " حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود ، اما قابل درک ..... نه! من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم ، نه حتی باورش داشتم !!؟ " البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی ! رنج نکشی یادت میره هدفت رو ! رنج نکشی ، نمیتونی لذت ببری !! " باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم ! دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه ! چه هدفی؟؟ چه لذتی؟؟ کدوم خدا؟؟ هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود. " خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین! " دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی. "خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه. آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
ببین هرچی میخوایم بریم جلو، برمیگردیم سر پله ی اولمون ! پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه! خیلی! " ساعت رو نگاه کردم ، وقتم تموم شده بود. به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم. - عزیزم؟ -زهرا هستم گلم. جانم؟ - خوشبختم زهرا جان ، منم ترنمم. _خوشبختم ترنم جون. _ممنونم. من نمیتونم بیشتر بمونم ، باید برم.خوشحال شدم از آشنایی با شما . - عه...چه حیف! باشه گلم.امیدوارم بازم ببینمت. تقریباً به موقع رسیدم. مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید. اینقدر تو راه به حرف‌هایی که این چندوقته شنیدم ، فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید !! با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد. طبق معمول این چند وقته ، به من که میرسید ، اخماش میرفت توهم ! سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده ، دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش ، شب بخیر هم نگفت ! روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد . فکری که از سرم گذشت ، برام خنده دار بود !! " رنجت رو بپذیر ، نپذیری افسرده میشی! " ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا ، صداش کردم . - شب بخیر بابا ! با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد ! - شب بخیر !! این یکی از رنج‌های من بود ، پس باید میپذیرفتم ، چون نمیتونستم برطرفش کنم ! به اعتقاد پدرم ، من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون ارزش داشتم وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم ! هماهنگی حرف های سجاد ، با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم ، برام عجیب بود !! و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرف‌هایی رو میشنیدم ! نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم. اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده ، سراغ بعدی نرم ! نمره هام اومد ! هرچند خیلی بد نبود ، اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد . و دقیقاً همینطور بود ! بعد از جنگی که توی خونه به پا شد، پول توجیبی ماهیانم ، نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد !! اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم ! با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم . دلم میخواست با یکی صحبت کنم ! به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم . - الهی بمیرم برات ... فکرشو نکن. بیخیال! - مرجان ، هرچی که دلش میخواست بهم گفت ! مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد ! خوردم کرد مرجان! خوردم کرد ... - عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم ! من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه! هه ... خانواده من یه‌جور منو بدبخت کردن ، خانواده توهم یه‌جور !! - خب مدل دنیا اینجوریه دیگه ! به قول خودت هرکی یه بدبختی داره. البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری !! - چی؟؟!! - هیچی! هیچی! میگم یعنی ... نمیدونم ، بیخیال! - من که بهت گفتم ! زندگی همینه ، مزخرفه. باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه ! - نه مرجان! نه! با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه ! اونجوری فقط اذیت میشی ، همین. ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی ، آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن ! - چی داری میگی ترنم؟! نمیفهمم !! اشک‌هام رو پاک کردم و برای تسلط بیشتر، دوزانو نشستم. - ببین تا یه جایی از حرفات درسته، همه تو زندگیشون مشکل دارن ، اما نباید از واقعیت فرار کرد ! اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی !! - خب که چی بشه؟؟!! - چی، چی بشه!؟ - به آرامش برسی که چی بشه!؟ راستش اصلا نمیفهمم چی میگی !! - ها؟ خب... یعنی چی؟ خب آرامش خوبه دیگه ! - ترنم تو باز خل شدی!!! - نه! خب ... - اصلاً اگه اینجوریه ، چرا به من زنگ زدی؟ برو دردتو قبول کن ، خوب بشی دیگه!!! - خب خواستم درد‌ و دل کنم ! - تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم !! به هرحال برو بهش فکر کن ، اگر به آرامش نرسیدی ، بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم ! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
ببین هرچی میخوایم بریم جلو، برمیگردیم سر پله ی اولمون ! پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه! خیلی! " ساعت
حرف‌های مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید . راست میگفت ! آرامش داشته باشم که چی بشه !؟ آخرش که چی؟؟؟! رفتم سراغ دفترچه های روی میز . دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه ، مینوشتم . « آرامش!؟ » به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم ، چندتا جمله پیدا کردم ! « آرامش نداشته باشی ، نمیتونی به هدفت برسی! » آرامش!؟ هدف!؟ « برو ببین برای چی خلق شدی؟! » « تو رو آفریده برای خودش! » « چرا به شکل انسان خلقت کرد!؟ » « تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد !! انسان شدی که بگذری از دل بخواهی های خودت! » یه صفحه جلوم بود ، با دو تا سوال و چهار تا جمله! اینقدر حرف مرجان فکرم رو درگیر کرده بود ، که همه اتفاقات چنددقیقه پیش از یادم رفت !! انگار همه چی به هم گره خورده بود . دوباره دفترچه ی سجاد رو باز کردم. باید جواب سوال‌هام رو پیدا میکردم ! « تو باید به تمام تمایلاتت برسی ! خودت رو محدود به چندتا میل پست نکن ! تو ارزشت خیلی بالاست و هدفت هم خیلی با ارزشه . پس از علایق سطحی خودت بگذر تا به علایق باارزش و عمیقت برسی!! » مغزم مثل یک بمب ساعتی شده بود ، که هر لحظه منتظر بودم منفجر شه. نمیفهمیدم چی داره میگه!! سرم رو تو دستام گرفتم و خودم رو انداختم رو تختم. نمیتونستم درک کنم که منظورش چیه ! حالا به اون پازل ، کلمات تمایلات عمیق و تمایلات سطحی هم اضافه شده بود . کلمه ی تمایلات عمیق خیلی به نظرم جذاب میرسید. دلم میخواست بدونم این تمایلات چیا هستن ! چشم هام رو بستم.هرچقدر سعی کردم به چیزی فکرنکنم ، نشد ! دلم میخواست زودتر این معما حل شه. باید خودم رو از این بلاتکلیفی و گیجی خلاص میکردم . خودم رو به کیفم رسوندم و بسته ی سیگار رو برداشتم . روشنش کردم اما ... انگار یه گوشه از مغزم روشن شد ! گرفتمش جلوی صورتم . " من الان دلم میخواد تو رو بکشم. یعنی به تو میل دارم . اما تو ، چیز باارزشی نیستی. پس یک میل سطحی هستی!! " و مثل اینکه چیز مهمی کشف کرده باشم ، لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نقش بست . خاموشش کردم و انداختم تو سطلی که زیر تخت قایم کرده بودم ! " خب من الان از یک علاقه ی سطحی گذشتم و کاری رو که دلم میخواست انجام ندادم . حالا باید چه اتفاقی بیفته؟ تمایلات عمیق و هدف و اینجور چیزا چی میشه!!؟ " متفکرانه چندبار طول و عرض اتاق رو طی کردم و رفتم تو تراس. احساس میکردم مغزم نیاز به هواخوردن داره تا راه بیفته . با وجود اینکه شب بود،اما آسمون از حد معمول روشن تر بود. ماه پر نورتر از همیشه به نظر میرسید . دوباره برای حل معمام ، نیاز به نوشتن داشتم. رفتم تو اتاق و با دفترچه ها و یه صندلی برگشتم . دفترچه ی خودم رو باز کردم و به دو بخش تقسیمش کردم. تمایلات عمیق و تمایلات سطحی ! اکثر تمایلاتم رفت تو بخش سطحی و فقط چند مورد تو قسمت تمایلات عمیق نوشته شد! مثل : آرامش ، کمال و نامحدود بودن ... همون چیزایی که همیشه برام جذاب و رویایی بود . هنوز کاملا معنای این کار رو نمیفهمیدم. اما اگر واقعا چیزی که سجاد نوشته بود ، درست بود ، پس امتحانش ضرر نداشت!! « اگر تونستی از روی تمایلات سطحی خودت عبور کنی ، به طرف تمایلات عمیقت میری . اونوقت از تمام لحظات زندگیت لذت میبری! » 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم. هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم ! اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت ، نظرم رو جلب کرد ! « برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! » یادم اومد شب قبل ، تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن ، رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!! خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون ، کاغذ رو نگاه کردم . " حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟ یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!! " کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم . ساعت هفت صبح ، برای من که دیگه اون دختر پرتلاش و درس خون قبل نبودم ، زیادی زود بود!! رفتم تو تراس ، از خنکای دم صبح بدنم لرز کوچیکی گرفت. دست هام رو باز کردم و هوای دلچسب صبحگاهی رو به ریه هام هدایت کردم . درخت های توی حیاط ، اگر یکم دیگه تلاش میکردن،قدشون به اتاقم میرسید. آلوهای زرد و قرمزی که از شاخه هاشون آویزون شده بودن ، بهم چشمک میزدن . نمیدونم چرا ولی احساس میکردم سال هاست که این منظره رو ندیدم !! با ذوق خودم رو به حیاط رسوندم و مشغول دویدن بین درخت ها و چیدن میوه ها شدم . ترش و شیرین و ملس که حالا به نظرم خوشمزه ترین خوراکی های دنیا بودن،حواسم رو از اطراف پرت کرده بودن. - انگار از گندهایی که زدی خیلی هم ناراحت نیستی!! با«هین» بلندی میوه ها رو انداختم و به طرف صدا چرخیدم . - سلام بابا ، صبح بخیر ! سرتا پام رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد . - فکرنمیکردم حالا حالاها روت بشه از اتاقت بیرون بیای! ولی انگار نه تنها خجالت نکشیدی ، بلکه اصلاً ناراحت هم نشدی !! تاحالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی بابا بتونه زخم زبون بزنه! سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم ! - هیچوقت فکرنمیکردم دختر من یه روزی اینهمه درسش ضعیف بشه ! خودکشی کنه ، یه همچین زخمی رو صورتش باشه ، از بیمارستان فرار کنه و دوشب غیبش بزنه و من علت هیچکدوم از این کاراش رو نفهمم !! گلوم از شدت بغضی که فشارش میداد ، درد گرفته بود.با رفتن بابا یه قطره اشک از لابه لای مژه هام به زمین ریخت ...! سرم رو بلند کردم و لبام رو به هم فشار دادم . لبه ی استخر نشستم و پاهام رو انداختم توش تا شاید یکم از حرارت درونم کم بشه! تمام حال خوبم به همین سرعت ، خراب شده بود ... پشیمون از سحرخیزیم ، به تماشای مسابقه ی دوی اشک‌هام نشسته بودم ! و زیرلب با خودم زمزمه میکردم : " من بالاخره همه چیزو درست میکنم ! بالاخره میفهمم چجوری میتونم یه زندگی خوب برای خودم بسازم ! اینجوری نمیمونه بابا ! اینجوری نمیمونه...! " مامان هم چنددقیقه بعد از خونه خارج شد . به طرف درخت ها نگاه کردم . باد ملایمی شاخه هاشون رو تکون میداد و برگ ها رو به رقص درمیاورد . نگاهم از کنار درخت ها به اتاقم افتاد. آموخته هام به کمکم اومدن " الان دوتا راه داری ! یا زانوی غم بغل بگیری و گریه کنی و دپرس بمونی ! یا قبول کنی که اخلاق بابای تو اینه و بلندشی میوه ها رو از زمین جمع کنی و بری تو ، بقیه دفترچه رو بخونی ، میوه های خوشمزه رو بخوری ، یه دوش بگیری و شب بری اون جلسه!! " با لبخند ، اشکام رو پاک کردم و بدون مکث دویدم طرف میوه ها...! یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچ‌جوره منظورش رو نمیفهمیدم . « هرکس تو این دنیا ، از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره ، خدا بیشتر بهش پاداش میده! » هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد . اما خدایی که اینجا نوشته بود ، با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت ! تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه !! حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم . خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه ، آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه ، اصلاً با این جمله ، جور در نمیومد!! بعد از یک ساعت تلاش ، با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه . « خدا بدش میاد تو کم لذت ببری ! واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون ، میندازمت تو آتیش ! خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده . اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی ، یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی ! پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!! » 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم. هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم !
حرفاش دلم رو یه جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی؟؟نماز و روزه و اینجور چیزها حتما!!؟ غرق توی فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم!با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم.مرجان بود.با کلی هله و هوله،اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه. - دیشب واقعا حالت بد بود!؟داشتی چرت و پرت میگفتی!! به دیشب فکر کردم و چشمام از تعجب گرد شد. - چرا !؟! زد زیر خنده. - همون حرفایی که میزدی دیگه! آرامش و رنج و.... با یادآوری حرفام یه ابروم رو بالا دادم و موهامو به پشت گوشم بردم. - چرت و پرت نبود مرجان. ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم.خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه،اما هر چی که هست حرفای خوبیه!آرومم میکنه! - چه خوب !از کجا اومدن این حرف ها؟از کی شنیدی؟ - خب اونش مهم نیست !مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم! - اوهوم...بهرحال باید با یه چیز سرگرم بشی دیگه!راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره، عااااااالی! حیفه از دست بره،بیا با هم بریم. -فرهاد؟!! فرهاد کیه؟ - ترنم!؟؟ دارم ازت ناامید میشما! اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟! - آهان ببخشید! انقدر زیادن آدم یادش میره خب! مرجان با دیدن خنده ی شیطنت آمیزم، چشم غره ای بهم رفت. - خب حالا! میایی ؟؟ - نه بابا! کجا بیام؟ - کلا مشکوک میزنی تو تازگی ! آسه میری، آسه میای. ما رو هم که غریبه میدونی! بلند شدم و رفتم طرفش. - عههههه! این چه حرفیه دیوونه؟! مگه من عزیز تر از تو هم دارم!؟ کم کم داشت دیرم میشد. دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاقم. چشم هاش از تعجب گرد شده بود! - اینا چیه چسبوندی به در و دیوار !!؟؟ - چیزای خوب! بی خیال! منم میخوام برم جایی. صبر کن حاضر شم ،تو رو هم برسونم. - کجا میخوایی بری!؟ - جای خاصی نمیرم. حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم ! با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ در بیاره! _ اییییینا چیههههههه؟ دیوونه مگه لباس نداری تو !؟ - چرا. ولی برای جایی که میخوام برم، همینا خوبه! - وای ترنم داری من و دیوونه میکنی ! میشه بگی کلا قضیه چیه!؟ رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن «لذت سطحی» روی آیینه ، نفس عمیقی کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم! - دارم یه زندگی جدید میسازم. همین! پاشو بریم. بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد شده من رو نگاه میکرد، کشیدم و رفتیم بیرون. دوساعت بعد کنار زهرا ، محو حرف‌های سخنران شده بودم ! « جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون ، صحبت کردیم .اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم . و اون مسئله ، لذته. انسان ها اسیر لذت هستن ! اصلاً هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه.و این خیلی هم خوبه ! چه ایرادی داره؟مدل ما اینه. هممون دنبال لذتیم. از اون دزد و داغونش بگیر ، تا عابد و سالکش ! ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن !؟ دزده دنبال کدوم لذت رفته ، عابده دنبال کدوم لذت !؟ برای عاقبتتم که شده ، حواست باشه دنبال چه لذتی میری ! » ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ ، مهمونی و رقص و عشوه و پسر و ...! با این فکر سریع سرم رو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم. از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه ، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین ،و به ارزش و شخصیتی که برای خودم ساخته بودم فکر کردم ...! « ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه! چون کار من این نیست. اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید ! مثلا من نمیگم بی حجابی بده ، چون یه خانم بدحجاب ، وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن ، خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه ! یا کسی که رابطه نامشروع داره ، خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره. تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه !! پس من کاری با این حرفا ندارم! خودتون عقل دارید ، بد و خوب رو تشخیص میدید . من حرفم یه چیز دیگست ! من میگم خودت رو محدود به این لذت های کم نکن. خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری !و این ، نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ، با بحث شب های قبله ! هدفی که برای تو درنظر گرفته شده ، باید توش پر از لذت باشه! باید کیف کنی ، صورتت گل بندازه.باید بخاطرش رها بشی از همه چیز !» حتی تصور چنین لذتی ، برام قشنگ بود ... دلم میخواست هر طور که شده ، این احساس رو تجربه کنم . « چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته تو هم ! تو گیر کارت همینجاست ! لذت نبردی !میدونی چرا ؟ چون عشقی دینداری کردی !هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش . هرجاش که سخت بوده ، باید پا روی نفست میذاشتی ، قیدشو زدی ! هرجا خوشت میومده پایه بودی ، ولی کار که یکم سخت میشده ، جاهایی که باید منیتت رو میزدی ، در رفتی....! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی ، خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی ،اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی ! اینه که الان عقده ای شدی ، طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد !!دیگه فایده نداره! همینجا خودتو بکوب ، از نو بساز!! » به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود !یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟ اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟ احساس میکردم این آخونده خیلی باید قیافش عجیب و غریب باشه !خیلی باید باحال باشه! اصلا شاید آخوند نباشه... " آخه مگه میشه!؟ این چه دینیه!؟اسلام که این مدلی نیست! شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه! یا یه دین جدید دیگه نمیدونم ولی هرچی که هست ، خیلی قشنگه! خیلی...! " سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون. پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم . ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرف‌های جدید و جالب بدم ! « تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی ، نمیتونی درست بندگی کنی ! اینجوری به دین ، به دیگران و به خودت ضربه میزنی .نکن عزیز من! اینجوری دینداری نکن! تا الانم خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم . بعد از پذیرش واقعیت های دنیا ، تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم !!نه فقط دینداری ، بلکه چجوری زندگی کنیم !؟ از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی ! برای رسیدن به اون اوج لذت ، باید از راه درستش بریم .اگه از این راه نری ، همه تلاش‌هات ، همه عبادت‌هات ، همه چی میره به باد هوا ... نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی ، نه اون دنیا !این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره !تو انسانی... » با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم. میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت - ترنم جان ، فردا چیکاره ای؟ میای بریم جایی؟ چشمام از تعجب گرد شد - من؟؟ کجا!!؟؟ - شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم ، بهت پیام میدم میگم . شمارم رو دادم بهش و خداحافظی کردم و با یه نگاه دیگه به اسپیکر ، اومدم بیرون. از کوچه که خارج شدم ، طبق عادت ، دستم رفت سمت ضبط !اما دوباره دستم رو عقب کشیدم .نیاز به فکر داشتم ، نمیخواستم برم تو هپروت ! بحث لذت خیلی برام جالب بود ... " این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه !؟اصلاً به دین نمیاد که تو کار لذت باشه ! اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون ، حروم شدن ؛چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟ " سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق . « یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری ، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری! » این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق ، دیدمش !‌ البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد . خیلی عجیب بود ! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم ! صدای پیامک گوشیم ، رشته ی افکارم رو پاره کرد. " سلام ترنم جان. خوبی گلم؟فردا میخوام برم جایی ، میای باهم بریم؟ " زهرا بود. خیلی مایل نبودم. از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم ، خاطره ی خوبی نداشتم ! فکرم رفت پیش سمانه. هنوزم ازش بدم میومد ! شاید منظور اون ، با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت ،اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود ، اصلا خوشم نیومد . تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم ! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم ! با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام ، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید . دلم براش سوخت. هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ، آشپزخونه رو ترک کرد! -ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟ تا چندماه پیش که همه چی خوب بود ! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟ - مامان جان ، من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم ! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم ، ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو ! - آخه مگه چشه!؟ میخوای اینجوری به کجا برسی!؟من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم ... - شما فقط تو محل کارتون بهترینید !یه نگاه به این خونه بندازید .از در و دیوارش یخ میباره ! اگر این موفقیته ، من اینو نمیخوام ! من عشق میخوام ، آرامش میخوام . من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر ! قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده ، آشپزخونه رو ترک کرده بودم ....! میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته ! احساس شکست میکردم ... 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی ، خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی ،اون لذت عمیقه رو تجرب
کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم ، مغایرت داشت ! کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود ، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود ! با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم. اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد ! - من...امممم... احساس خفگی بهم دست داده بود. گفتن کلمه ی ببخشید ، از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید. - من...معذرت میخوام! یکم تند رفتم.... مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد . - قبول دارم بد صحبت کردم. اشتباه کردم.فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست ! مامان یکم بهم فرصت بدید ، من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم !! حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد : - شب بخیر ! با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم !! واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن !هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد ! با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم ، ته دلم از کاری که کرده بودم ، احساس رضایت داشتم. یه احساس رضایت عمیق ...! بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون. یک ساعتی با خودم درگیر بودم . این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه ! نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ، یک علاقه ی سطحی نیست !عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق ، میگفت:  " تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی ! " کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم. از اینکه زور دلم بیشتر بود ، احساس ضعف میکردم.تصمیم گیری واقعا برام سخت بود ! از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه ، و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد !اگر این لذت ، پست و سطحی بود ، پس اون لذت عمیق چی بود !؟ ولی باز هم زور دلم بیشتر بود! سرم درد گرفته بود. زیرلب زمزمه کردم " کمکم کن! " و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم !! نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم ، ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن ، حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم ! ساعت سه ، تو خیابون خیام ، رو به روی پارک شهر ، با زهرا قرار داشتم .با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه ! یه تیپ خیلی ساده ، در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید .با ناامیدی به آینه نگاه کردم. صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت.هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت ، اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم .احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم ! زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد! و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد ! - این تقدیم به شما .ببخشید که کمه! فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم . ذوق زده گل رو از دستش گرفتم . - وای عزیزمممم! ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟ با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعاً خوشحال شدم. اصلا فکرش رو نمیکردم چادری‌ها ماروهم قاطی آدما حساب کنن !! بعد از خوش و بش و احوال پرسی ، با لبخند نگاهش کردم! - خب؟ الان باید کجا برم؟ -‌ برو بهشت ! - چی!!؟؟ - خیابون بهشت رو میگم. همین خیابون بعد از پارک ! - آهان. ببخشید حواسم نبود ! چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم ! - خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان. همینجاست ! - اینجا؟؟ چقدر نزدیک بود! حالا اینجا کجا هست!؟ - آره ، گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه! بیا بریم خودت میفهمی! انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم ، دیوار ها پر از بنر بود .با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد. باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم !! جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد . - هیچ کفشی اینجا نیست. انگار خودم و خودتیم فقط ! - اینجا کجاست زهرا ؟ - عجله نکن. بیا میفهمی ! پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم. یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود!نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید.و چندتا... تابوت اونجا بود ...! محو اون صحنه شده بودم. خیلی قشنگ بود!!! زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون ، چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد. بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد...! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- چرا هنوز اونجا وایسادی؟ بیا جلو. اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه ! با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه ، اما حرفش رو قبول داشتم! واقعا احساس آرامش میکردم .جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود ، گفتم. - نمیگی اینجا کجاست؟؟ - اینجا معراجه. معراج شهدا !! - شهید!!؟؟ مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد ، - آره عزیزم. هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن ! شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم .دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست . - انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت ! - راستشو بگم؟! نخودی خندید و به تابوت ها ، نگاه کرد . - خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود! وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه . - احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟ خودشون خواستن برن دیگه! به زور که نفرستادنشون !! - آره ، خودشون رفتن. هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره ، اما ما بهشون نیاز داریم .یه کمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا ، مالاها کوچیکه! واسه همین من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم ! کلافه نفسم رو بیرون دادم. - خدا!!؟ بعد یهو انگار که یه چیزی یادم اومده باشه ، سریع تو چشماش نگاه کردم ! - ببین تو چندوقته میری اون جلسه !؟ - خب خیلی وقته! چطور !؟ - من یه چیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم !خودمم که زیاد اونجا نمیام. میخوام ببینم تو ازش سر در میاری !؟ - نمیدونم. بگو ببینم چیه ! - یه همچین چیزی بود فکرکنم: خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین ! - اممم...آره. چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن ! مشتاقانه تو چشم هاش نگاه کردم. - خب!؟؟ یعنی چی این حرف!؟؟ منظورش چیه؟ - خب ببین ...اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد ، الکی که نیستن !بالاخره یه منشاء دارن ، از یه جایی مدیریت میشن یکی داره اینا رو طراحی میکنه. یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی !یه نفر که از همه چی خبر داره. وقتی همین رو بدونی ، میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی ... پوزخندی زدم و تکیه دادم - پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد !! - چرا این حرفو میزنی؟؟ - چون یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحی‌هاش !! - شاید همه همین فکرو داشته باشن ،اما به تهِ ماجرا که فکرمیکنی ، میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته .هر کدوم به نوعی تو زندگیت تأثیر دارن !یه جورایی خیلی از اتفاق‌های بد ، پیشگیری خدا از اتفاق‌های بدتره ! شاید اینو دیر بفهمیم ، اما هممون یه روز میفهمیم !بعضیاشم برای قوی کردنته! آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه.بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا ! - هه! پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم !!اصلاً باشه ، قبول .دنیا همش رنجه ، پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه !!؟؟ - اینم که حاج‌آقا گفت. بعد از قبول واقعیت ها ، باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی ! - اوهوم. خب...فکرکنم دیشب یه چیزایی ازش تجربه کردم ! کلافه نفسم رو بیرون دادم و به پرده های سبز رنگ رو به روم خیره شدم . - نمیدونم!! خیلی احساس گیجی میکنم.میدونی زهرا! من به بن‌بست رسیدم.تنها چیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست !واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه .اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه ، دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه! هیچی!! نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.چقدر دلم برای کسی که منو با این حرف‌ها آشنا کرده بود ، تنگ شده بود ...! چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم .لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها. وقتی برگشت با لبخند گفت: - ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد ، برو سراغشون ! خیلی با معرفتن...خیلی! نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم .تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. دلم داشت ضعف میرفت - میگم تو گشنت نیست!؟ - آره یکم ...! - نظرت چیه بریم رستوران ؟ باتعجب نگاهم کرد . - ها!؟؟ یادت رفته ماه رمضونه!؟ ابروهام رو بالا انداختم ! - چی؟؟ مگه ماه رمضونه!؟ - آره دیگه. سومین روز ماهه. نمیدونستی مگه!؟ - اممم.... نه. خب برام فرقی نداره !یعنی روزه ای؟؟ - آره خب! - بابا بیخیاااال تو این گرما!! پاشو بریم یچیز بخوریم! زد زیر خنده ، با تعجب نگاهش کردم ! - ترنم چی میگی؟ مگه الکیه!؟ - اه ، آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟نگو لذت داره که قاطی میکنما ! - نه خب...خیلی هم لذت نداره .البته لذت سطحی نداره....! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
- چرا هنوز اونجا وایسادی؟ بیا جلو. اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه ! با اینکه هن
بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی ، داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری ، بهت مزه میده! میدونی اصلاً به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده ، لذت داره !! - نمیتونم درک کنم چی میگی !کلا هنوزم خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم !خب لذت ، لذته دیگه .یعنی چی اسمشو عوض کردید سطحی و عمیقش کردید،یکیش تهش میرسه جهنم ، یکیش بهشت !! - ببین !لذت سطحی ، یعنی لذت کم !یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر .این اصلاً با وجود انسانی که کمال طلبه ، نمیسازه !آدم رو سیراب نمیکنه !انسان یه لذتی میخواد که هیچ‌وقت تموم نشه. همیشگی باشه ، بعدش پشیمونی نباشه ، احساس گناه نباشه .ولی خیلی ها ، حتی مذهبی ها ، خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن . - تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟ - خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم ، بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم .ببین! لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه.مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه !ولی لذت عمیق ، یعنی یه حس خوب همیشگی !یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی . بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن. وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟ نگاهم رو از زهرا برداشتم و به آسمون دوختم. - خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه !شاید همین کنجکاویم ، شایدم اینکه این تنها امیدمه ، باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما ، سطحی ، بگذرم !! تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم ، تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم.درکل ازش بدم نیومده بود! دخترخوبی به نظر میرسید.قرار شد سخنرانی هر جلسه رو ضبط کنه تا اگر من نتونستم برم یا مدت کمی تونستم اونجا بمونم ، برام فایلش رو بفرسته . چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم. مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود.دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود. هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد !!خب دیگه باهام کاری نداشت. اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد ، که حالم خوب بشه !همون کاری که وظیفش بود. همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده ...اما هنوز فکرم درگیرش بود ! نه قیافش به خوشگلی سعید بود ، نه هیکلش به خوبی عرشیا !نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود !ولی سر تا پاش پر از آرامش بود و این ، منو بهش جذب کرده بود !اگر این حرف ها و طرز فکر تونسته بود ، اون رو به آرامش برسونه ، پس من رو هم میتونست !! اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید .برعکس تابستون های گذشته ، امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم .تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم !نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم .تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم ، بتونم به حرفاشون عمل کنم. هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم ! یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم . پلاک ۴۲... یه خونه ی ویلایی دو طبقه با نمای سفید و در فیروزه ای که واقعا دوست داشتنی به نظر میرسید. از شاخه هایی که بالای دیوارها دیده میشد ، میشد فهمید که حیاط سرسبزی هم داره. چند لحظه به ترکیب قشنگ سفید ، فیروزه ای و سبزش خیره شدم ، جعبه ی گلی که تو ماشین بود رو برداشتم و به طرف خونه رفتم. زهرا با یه چادر گل ریز سفید ، جلوی در به استقبالم اومد. بعد از اینکه از بغلش بیرون اومدم ، نگاهم رو تو حیاط چرخوندم. - چه خونه ی خوشگلی دارید!! آدم دلش میخواد همینجا بشینه فقط نگاه کنه! - اوفففف کجاشو دیدی؟ مامانم خیلی هنرمند و با سلیقست!باید بیای توی خونه رو ببینی! بااین حرف زهرا ، از سنگ فرش های کرمی رنگ حیاط ، گذشتیم و به داخل خونه رفتیم. واقعاً راست میگفت! هرچند خونشون مثل خونه ی ما پر از عتیقه و مجسمه و تابلو و چندین دست مبل نبود،اما گلدون های رنگارنگ و درختچه های کنار دیوار،پرده های ساده و شیک و همین یه دست مبلی که خونه رو خیلی هم شلوغ نکرده بود ، به همراه بوی خوشی که تو سالن پیچیده بود ، فضا رو کاملا دلنشین و خواستنی کرده بود. ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نقش بست و محو تماشای اون صحنه ی قشنگ شدم.سرم به طرف صدای گرمی که اومد ، چرخید.  - سلام دخترم. خوش اومدی! خانم جوون و مهربونی از آشپزخونه به طرف ما میومد.از دیدن تیپ قشنگ و موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردش ، تعجب کردم و با حرف زهرا "ترنم جان ، این خانوم مامان منه." تعجبم چند برابر شد! دستش رو جلو آورد و سرش رو کمی به طرف راست مایل کرد. - خوشبختم ترنم خانوم! سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش دست بدم . - سلام. ممنونم. منم همینطور....! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋‌
دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد. - من میرم که شما راحت باشید. خودت از دوستت پذیرایی کن. ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره. زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت.تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده. -چشم.حواسم بهش هست.ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم.بعدش باید زود بریم. مامان زهرا با گفتن"باشه عزیزم. بهتون خوش بگذره"لبخند دوباره ای زد و رفت. با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید ، بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا ، رشته ی افکارم رو پاره کرد. - چرا این شکلی شدی ترنم؟؟ - زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟ - آره خب. مگه چشه؟! سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم !! - عه راستی! اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم. بفرما عزیزم. تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم. - وای ممنونم ترنم. چرا زحمت کشیدی؟ جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد. - راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟! - زهرا! میگم...مامانت چادری نیست. نه؟ - وا!! چرا این سوالو میپرسی؟ - آخه بهش نمیومد! شروع کرد به خندیدن و دستم رو کشید و بردم سمت مبل ها - ترنم ازدست تو!! مگه قراره تو خونه هم با چادر بگردیم ما؟؟ مثل خنگ ها نگاهش کردم . - خب نمیدونم. من تا حالا خونه ی کسی که چادریه نرفتم! در کل فکر نمیکردم اینجوری باشه! - اتفاقا خدا خیلی خیلی خوشش میاد زن تو خونه خصوصا واسه همسرش مرتب و خوشتیپ باشه. وگرنه مامان من بیرون از خونه ، از منم باحجاب تره! - چه جالب! ولی تو خونه هم از تو خوشتیپ تره ها!! زهرا ویشگون کوچیکی از دستم گرفت و با خنده بلند شد. چادرش رو گذاشت رو مبل و رفت آشپزخونه و با سینی شربت برگشت. - دستت درد نکنه. راستی نگفتی امروز قراره کجا بریما! - امروز با دوستام یه جلسه داریم. یه دورهمی که دوست داشتم توهم باشی. - میدونی...راستش من قبل از تو اصلا خاطرات خوبی از چادری ها نداشتم.و همینطور قبل از یه اتفاق ، دید خوبی نسبت به آخوندها و ریشوها ...آخه خیلیاشون جوری رفتار میکنن انگار دارن دشمنشون رو میبینن. ولی تو دومین نفری هستی که اینطور ، رفتار نمیکنی! - میدونم چی میگی ترنم .به دل نگیر. اونا خودشونم درست دین رو نشناختن ! - یعنی چی؟ - خب تشخیص خوبی و بدی یک انسان، به این راحتیا نیست. از کجا معلوم ... ممکنه همین الآن ، خود تو ، خیلی بهتر از من باشی !به قول حاج آقا ، میزان خوبی و بدی هر شخص ، به مقدار مبارزه با نفسیه که انجام میده.حالا یه نفر نفسش تو بدحجابی قلقلکش میده. یه نفرم هست با حجابه و نفسش تو دروغ و غیبت و اینجور چیزا قلقلکش میده و خیلی به حجابش کار نداره. پس نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد که کی خوبه و کی بده.بلکه مهم اینه که طرف چقدر جلوی نفسش می ایسته. - چقدر این حاج آقاهه باحاله زهرا! دلم میخواد بگیرم بیلبوردش کنم بزنمش به در و دیوار شهر ، همه مردم حرفاش رو بشنون!! زهرا با تعجب نگاهم کرد و خندید - دیوونه! حالا چرا اینجوری؟ خودمم خندم گرفت ! - نمیدونم. یهو به ذهنم رسید ! بعد از خوردن میوه و شربت ، به اتاق زهرا رفتیم. دیوارهای صورتی اتاقش ، به همراه پرده ی سفید و یاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد.با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم .بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم . - راستی!! تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟ خیلی جوون به نظر میرسید! - آره سنش کمه. زود ازدواج کرده. - عه! چرا؟ -خب از نظر مامان من ، ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریع تر انجام بشه. - وا! چه وظیفه ای؟ - وظیفه ای برای انجام بندگی و رشد. میگه این یکی از دستورات خداست و آدم باید سر وقتش وظیفش رو انجام بده ! - اونوقت چرا تو رو هنوز شوهر نداده؟ - خیلی تلاش کرده! فعلا نتونسته راضیم کنه. یکم زیادی سختگیرم من ! - عقاید مامانت خیلی جالبه! برعکس خانواده ی من که ازدواج رو یک اشتباه بزرگ میدونن ! - عه! چرا؟ - میگن فقط دردسره. یه سرعتگیر بزرگ برای پیشرفت انسانه. و آدم نباید خودش رو گرفتار این مسائل دست و پاگیر بکنه !بعدم درکل ازدواج سخته. محدودت میکنه. دو تا آدم با دو عالم جدا ، مجبورن همدیگه رو با همه ی اختلافات تحمل کنن. در حالیکه همینا اگر با هم دوست باشن ، هم اختلافاتشون کمتره و هم موقع جدایی هیچ قانونی دست و پاشون رو نمیبنده ! زهرا که تا الان به دیوار تکیه داده بود ، نشست رو صندلی و جدی تر نگاهم کرد . - اولا تو رشد و پیشرفت رو تو چی ببینی!اگر قراره بیراهه بری و به قول حاج آقا بزنی جاده خاکی ، حرف مامان و بابات درسته. اما اگر میخوای به همون هدف اصلیت برسی ، رشد و پیشرفت تو راهیه که خالقت برات تعیین کرده...! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد. - من میرم که شما راحت باشید. خودت از دوستت پذیرایی کن. ن
تو که خودت مسائل مربوط به رنج رو حفظی دختر! ما نیومدیم اینجا فقط خوش بگذرونیم. ما اومدیم تا امتحان پس بدیم و رشد کنیم. هیچکس هم نمیتونه از این رنج ها در بره !اگر با اختیار خودت رفتی سراغ رنج که رشد کنی، خب خوبه. اما اگر نری دنیا زورکی چنان رنجی بهت میده که نه تنها رشد نمیکنی ، بلکه پدرت هم درمیاد !مثلا مامان من این رنج رو قبول کرده ، ازش استقبال کرده ، الانم داره نتیجش رو میبینه و کمِ کمش یه خانواده داره .ولی کسی هم‌سن مامان من که این رنج رو قبول نکرده ، الان تنهاست و هیچ ثمره ای از زندگیش نداره! - پس با این تعریف ها ، مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن ، ولی بعدش از زیر بارش در رفتن .چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره ! موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه. زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن.تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکر میکردم که تو زندگی خانوادگیم ، مجبور بودم باهاش کنار بیام ! دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد ، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...! میدونستم با وجود این همه تمرین ، بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش! اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم ! با صدای زهرا به خودم اومدم . - ترنم چرا نمیخوری؟ نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟! - نه! نه! ببخشید. حواسم نبود. میخورم. ممنون. حال و هوای خونه ی زهرا ، برام خیلی آشنا بود...من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد! با این فکر ، غم عجیبی به دلم هجوم آورد.غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت ! این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم ، من رو از عالم خودم بیرون کشید. - ترنم جان ، بازم برات غذا بکشم؟ - نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود! - نوش جونت گلم! البته دستپخت زهرا خانوم بود. با ناباوری زهرا رو نگاه کردم ! - واقعا؟ خیلی عالی بود! دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا !! زهرا با شیرینی خندید - نوش جونت! چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه! نگاهم به روی مامانش برگشت. واقعاً همینطور بود. احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا ، تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه! اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد ،خورد پس کلَم ! « حسادت ، یک رنج بده! رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره ، بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه.برو سراغ رنج های خوب ، تا رنج بد به سراغت نیاد! » شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم ، به همین وضعی که هست ، بود. و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم...! زهرا با نگاه به ساعت ، مثل فنر از جا پرید. - وای بدو ترنم! دیرمون شد!! برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.هرچند که در عین سادگی ، خیلی تمیز و شیک و مرتب بود... از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن ، به طرف در رفت. - عه! کجا میری؟؟ ماشینا تو پارکینگنا! دستم رو گرفت واز در بیرون برد. - میدونم. مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟ با تعجب ، سرجام میخ شدم و غر زدم : - وا! میخوای پیاده بری؟ دوباره دستم رو گرفت و کشید - مگه من گفتم پیاده بریم؟ چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر ... - مترو؟؟؟ وای زهرا بیخیال! من اصلاً عادت به اینجور کارا ندارم.  مصمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا ! - تنبل خانوم! بیا بریم. مگه باید عادت داشته باشی؟ - زهرا جون ترنم ول کن! این یکی رو دیگه نمیتونم. بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم ... - ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم. بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم . دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم ، کشون کشون به دنبال خودش برد!از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم. ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود ! - آخه من از دست تو چیکارکنم؟ عجب غلطی کردم با تو دوست شدما ! - هیسسس...دلتم بخواد! وایسا غر نزن ! تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم - غر نزنم؟؟ زهرااااا...غر نزنم؟؟ کلَت تو حلق منه! بعد میگی غر نزن؟! لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد.... 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم. کلی از خودم فحش خوردم تا به اینجا برسم! چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم .صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره ، حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود ! نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن ، هیچکس چادری نبود !هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید !  ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه ، نگاه کردم .دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن! و با این فکر شدیداً حرصم گرفت... اعصابم خیلی خورد شده بود. نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم ، سرزنش میکردم تو اون لحظه اصلاً دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم ! تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید. از مترو که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم . زهرا با لبخند ملایمی ، نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ... فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید. کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه !خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم ، اما اون لحظه شدیداً اعتماد به نفسم پایین رفته بود ... بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم. انتهای حیاط ، یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد. سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید." با همون جمله وارفتم ! - زهرا؟ منو آوردی هیئت؟! کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد . - مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی ، بده؟ با ابروهای درهم ، از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم - خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم ؛ اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود. وگرنه من اصلاً از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد ! لبخندش پررنگ تر شد - امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی!بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم. فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم. یکمم گپ بزنیم. همین ! نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ، ناچاراً کفشام رو درآوردم. زهرا یه قدم رفت جلو و دوباره برگشت - ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره. ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی ، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه ! با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم . از در که وارد شدیم ، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد. راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود. و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در ، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود ، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود . اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید. - قشنگه! نه؟ - از عکسایی که میگیرم ، معلوم نیست؟! -چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه. انصافاً خیلی هنرمندن. - گروه فضاسازی؟ مگه تئاتره؟! این بار با صدای بلندتری خندید - نه. هیئته! هیئت منتظران! - جالبه! خوبه سیاهپوشش نکردین! - هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم. البته به همین خوبی که میبینی پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم.با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هر چندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن ، چشمام سیاهی رفت ...واقعاً حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم. پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم. ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم! با سلام بلند زهرا ، همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید !چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن! چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه....!!! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋