eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
📌ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است 🔸امام صادق(ع): ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. 🔻اَلصَّدَقَةُ لَيْلَةَ اَلْجُمُعَةِ بِأَلْفٍ وَ اَلصَّدَقَةُ يَوْمَ اَلْجُمُعَةِ بِأَلْفٍ.(مستدرک الوسائل، ج۶، ص۱۰۶ 🔸آیت‌الله بهجت: 📝 برخی تجربه کرده‌اند و دیده‌اند هرچه بیشتر بدهند(و به مستحقین بیشتر کمک کنند)، بیشتر برای آن‌ها می‌رسد!‎(در محضر بهجت/ص۴۶) 🔻 شما مخاطبان گرامی می‌توانید صدقات و کمک های خود را از طریق لینک زیر هدیه دهید و از ثواب و برکات آن بهره‎مند شوید. با صدقات جمع آوری شده، به نیت سلامتی امام زمان(ع) و شفای همه بیماران، گوسفند قربانی می‌شود و گوشت آن بین نیازمندانی که توسط شبکۀ معتمدین محلی ما شناسایی شده‎اند، توزیع خواهد شد. 📌 واریز کمک‌ها و صدقات به رزمایش همدلی 📎 ghadir.org/hamdeli ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
865570_427.mp3
9.06M
⇆◁❚❚▷↻ محمدیآرسوݪ‌الݪـہ محمدیاحبیب‌الݪـہ محمدیاخلیل‌الݪـہ(:💜 🎙- ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
امیرالمؤمنین عليه السلام: کار اندکی که ادامه اش میدهی از کار بسیاری که از آن خسته شوی امیوارکننده تر است قَلِيلٌ تَدُومُ عَلَيْهِ، أَرْجَى مِنْ كَثِيرٍ مَمْلُولٍ مِنْهُ حکمت 278 نهج البلاغه ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_64 کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم! واقعا ن
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خانه سعید بود نه صادقی. ابوذر اینطور خواسته بود تا ماجرا پیش همسایه های دو خانواده برمال نشود بیشتر هم محض خاطر زهرا بود که همچین نظری داشت به هر حال او یک دختر بود. بعد از جلسه اول این کاملا حس میشد که جلسات بعدی به خشکی جلسه اول نبودند. واضح تر حرفها بیان میشدند و بی رو در وایستی تر خواسته ها و توقعات مطرح میشد! طی این یک هفته خیلی چیزها برای زهرا روشن شده بود. ابوذر آن مرد خشک و جدی تصوراتش نبود. در عین مهربانی محکم بود .مسئولیت پذیر بود و خود ساخته. عیب داشت خوب میدانست بی عیب فقط خداست اما میشد کنارش خوشبخت بود! ابوذر هم خیلی چیزها در مورد زهرا فهمید. زهرا دختر بود که میتوانست راحت محبت کند آرامش را هدیه دهد .با وجود بزرگ شدن در یک خانواده متمول دختر بسازی بود و لوس نبود! توقعات خاص خودش را داشت اما خوب شرایط را درک میکرد. عیب داشت خوب میدانست بی عیب خدا است اما میشد کنارش خوشبخت بود! ** حاج رضاعلی مقابل آیینه ایستاد. عطر یاس رازقی‌اش را برداشت و خودش را خوش بو کرد. تمام اهل محل محل عبور حاج رضا را با همین عطر دوست داشتنی تشخیص میداند تناسب عجیبی با شخصیت آرام و متواضعش داشت. شانه را برداشت و موها و ریش های یک دست سفید و پر پرشتش را شانه کرد. حاج خانم همسرش پشتش ایستاد و مثل همیشه کمک کرد تا حاج رضا عبایش را بپوشد از آینه به چشمهایش نگاه کرد و گفت: خضروی شده جمالتون آقا! حاج رضاعلی با لبخند عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و گفت: اغراق میفرمایید .... شاگرد مکتب قنبر کجا و جمال خضروی کجا! این حاج رضا علی بود. از چه چیز به چه چیز میرسد!؟ زنگ در به صدا در می آید. حاج رضا علی دنپایی آخوندی هایش را میپوشد .حاج خانم تا دم در بدرقعه اش میکند و در آخر قبل از خارج شدنش میگوید: امشب تونستید زود بیاید خونه بچه ها خودشونو دعوت کردند. حاج رضا میخندد و در حالی که در را باز میکند میگوید: قدمشون رو چشم. ان شاءالله اگر تونستم حتما زود میام... خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد...کوچه تنگ بود و ابوذر نمیتوانست با ماشین توی کوچه بیاید .... سرکوچه منتظر بود تا حاج رضا علی بیاید... بادیدنش لبخندی زد و گفت: _سلام استاد _سلام آقا ابوذر راضی به زحمت نبودیم... ابوذر با خوشرویی مثل پارکابی ها در را برایش باز میکند و میگوید: شما رحتمی حاجی بعد خودش سوار میشود و ماشین را روشن میکند سمت فرودگاه راه میوفتد. شاید بیشتر از خودِ امیرحیدر ذوق دارد برای دیدنش حاج رضا علی خیره به خیابان میگوید: چه خبر جاهل؟ بر وقف مراده اوضاعت؟ بلوار را میپیچد و میگوید: خدا رو شکر حاجی خوبه ... حاج رضا پنجره را پایین میکشد و میگوید: از صبیه حاج صادق چه خبر؟ _این هفته تقریبا هر روز باهم صحبت داشتیم. خدا رو شکر داریم به یه چیزای خوبی میرسیم با خنده میگوید:خوب توفیق اجباری نصیبت شده با دختر مردم دل و قلوه رد و بدل میکنی! ابوذر بلند میخندد و میگوید: نفرمایید حاجی من دل پاک تر از این حرفهام! حاج رضا علی هم با لحن معنی داری میگوید: بله ..بله...استغفرالله من السوءالظن! فرودگاه شلوغ بود.ابوذر و حاج رضا و گروهی از طلبه ها همراه خانواده جابری دسته گل به دست منتظر امیر حیدر بودند! شوقی وصف ناپذیر در دل ابوذر خانه کرده بود رفیق فاب و ناب تمام زندگی اش داشت برای همیشه برمیگشت و خدا میدانست چه علاقه مجهول‌الجنسی بین این دو بود! پچ پچ های قاسم و خنده های بچه ها را میشنید اما رغبت نمیکرد لحظه ای چشمش را از آن پله برقی ها بگیرد! قاسم را دید که جلو تر از همه رفته و پلاکارد به دست گرفته به فارسی روی آن نوشته شده: (مهندس ولکام تو یور هوس)! 😂😂😂 ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 احدی نبود که آن را ببیند و نخندد مخصوصا آن کاریکاتور مسخره پایین نوشته ها هر بیننده ای را به خنده وا میداشت! نزدیک قاسم شد و گفت: جمعش کن مسخره عمو ذوالفقار ببینه ناراحت میشه ! قاسم بی خیال میگوید: ببین سید! گیربازار راه ننداز دیگه! فحش که ننوشتم خوش آمد گوییه!هوای حاجیمونم داشتم با همون زبان خارجکی که بهش عادت داره نوشتم یعنی مضمون خارجکیه خط و ریشه فارسیه الاصول .... داشت برای ابوذر فلسفه میبافت که احمد روی شانه ی ابوذر زد و گفت: اومد اومد ابوذر هول نگاهش را به پله ها می دوزد و از دور جوان قد بلند و خوش سیما با ریش پرپشت و گوش شکسته ی آشنایی را میبیند... لبخندی که ریشه در عمق وجودش دارد میهمان لبهایش میشود. امیر حیدر هم با کمی چشم چرخاندن پیدایشان میکند! کمتر کسی است که پلاکارد(مهندس ولکام تو یور هوس) را نبیند با خواندنش سرش را پایین انداخت و شروع به خندیدن کرد! لحظه ای با خود اندیشید چطور اینهمه سال توانسته از این خاک و این آدمها و این آب و هوا دور باشد؟ . . . عمو مصطفی را ندیدم ترجیح دادم دم ظهر بیایم و نرگسها را بگیرم. پاتند کردم و وارد بخش شدم. سالم کرده و نکرده به اتاق مخصوص پرستارها رفتم و لباسهایم را عوض کردم. برای مینا عروسکی خریده بودم و ذوق داشتم زودتر به دستش برسانم. دکتر تجویز کرده بود دو هفته ای بعد از عمل بستری باشد تا با خیال راحت ترخیصش کنند! عروسک به دست و خندان به سمت اتاق 210 رفتم. نازنین با چهره گرفته ای به دخترکش خیره شده بود. با نشاط به او سالم کردم. سرش را به سمتم برگرداند و لبخندی زد که بیشتر شبیه تلخند بود. آرام سر مینا را بوسیدم و گفتم: تو باز غمبرک زدی؟ دیگه چته؟ دخترت هم که سر و مر و گنده خوابیده حالشم خوبه! با غم گفت: دیشب دوباره حالش بد شد. نگران پرسیدم: چی شده؟ آهی میکشد و میگوید: آخرای شب بود که دو سه باری بالا آورد و همش میگفت سرم گیج میره. دروغگو نبودم خوشبین چرا: چیزی نیست عزیزم عوارض عملشه _دکتر یه سری آزمایش دیگه براش نوشت.آیه اونم یه جوری نگاه میکرد گمون نکنم فقط عوارض بعد از عمل باشه دست و پایم میلرزید خودم را میزنم به آن راه و میگویم: تو چرا اینقدر بدبینی؟ توکل کن به خدا هیچی نیست ان شاءالله مینا چشمهایش را باز میکند و من از جایم بلند میشوم و کنارش میروم: سلام مینا خانم آرام آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: سلام خاله آیه _احوال خانم خانما؟ شنیدم دیشب حسابی خودتو برای مامانت لوس کردی؟هوم؟ مظلومانه میگوید: لوس نکردم خاله همش اتاق دورم میچرخه دلم خون میشود از این درد و دل صادقانه: خوب میشی خاله قربونت بره یه ذره دیگه تحمل کنی خوب میشی بعد عروسک را رو به رویش میگیرم و با هیجان میگویم: دا را را رام! اینم یه کادوی خوشکل برای یه دختر قوی و شجاع! خوشحال میشود دست دراز میکند و با ذوق میگوید:مرسی خاله.خیــلی خوشکله عروسک را میگیرد و آرام آرام آن را از جعبه اش بیرون میکشد.نازنین با لبخند خسته ای نگاهش میکند مینا چشم از عروسک میگرید و آرام میگوید:مامان _جانم _من شکلات میخوام _صبر کن بزار دکترت بیاد ازش اجازه بگیرم برات میخرم...... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _نه الآن . نازنین باز خواست مخالفت کند که گفتم: مینا جون میرم برات میخرم اما پیش خودت داشته باش دکترت اومد ازش اجازه بگیر و بخور باشه؟ با اکراه قبول کرد پیشانی اش را بوسیدم نازنین سرزنش وار گفت: باید همیشه حرف حرف خودش باشه! نگاهش کردم و گفتم: عیبی نداره بچه است دیگه! نگاهی به ساعتم کردم و با حد اکثر سرعت خودم را به بوفه بیمارستان رساندم .با وسواس پاستیل ها و شکالتها را از نظر میگذرانم پاستیل دندانی شکل و شکالتهای تخم مرغی نظرم را جلب میکند. مریم را بین راه میبینم .با دیدن پاستیل ها و شکالت های در دستم با خنده میگوید: چه خبره آیه کوچولو؟جشن گرفتی؟ _نه بابا برای مینا گرفتم _ای جانم به هوش اومده _آره خدا رو شکر.نگاهی به ساعتش می اندازد و انگار که عجله دارد میگوید: من دیرم شده...راستی به نرجس جون یه سر بزن باالخره دکترا رضایت دادن بعد از چند ماه انگار چند روز دیگه داره مرخص میشه!! با ذوق میگویم: راست میگی؟ حتما تند خداحافظی میکند و من هم خوشحال از این خبر خوش به بخش برمیگردم... اما...اما کاش بر نمیگشتم.کاش اصال آنروز آنجا نبودم.کاش شکالت خریدنم تا ابد طول میکشید کاش نسرین و چند پرستار دیگر با عجله اتاق 210 نمیدویدند! در شوک عمیقی فرو رفته بودم .صدای جیغ های بلند نازنین واقعا ترسناک بود.جیغ های بلندی که حس میکردم اآلن است که پرده گوشهایم پاره کند!پاستیل ها و شکالت ها از دستم افتاد..پاهایم از رمق افتاده بود.میترسیدم ...میترسیدم به اتاق 210 نزدیک شوم.پرستاری نازنین را در آغوش گرفته بود و نمیگذاشت وارد اتاق شود. آرام نزدیک اتاق شدم.صدای نازنین را میشنیدم که میگفت: آیه التماست میکنم بهشون بگو ولم کنن ...آیه یه کاری بکن.آیه مینا... گوشهایم را گرفتم.خدای من این دیگر چه جهنمی بود؟ باالخره جراتش را پیدا کردم و در اتاق را باز کردم. دکتر واال بود نسرین بود ...مینا بــ..... مینا کجا بود؟ نمیخواستم باور کنم آن حجم انسانی زیر آن مالفه سفید میناست.نگاهم بین دکتر واال و آن حجم انسانی رد و بدل میشد.باورم نمیشد ولی این آیین واال بود که سرش را پایین انداخت و گفت: متاسفم. همین؟ تمام شد؟ یک مالفه ی سفید و تاسف؟تمامش همین؟داشت از اتاق میرفت بیرون که گفتم: دکتر... برگشت و بی حرف نگاهم کرد...بغضم را فرو خوردم و گفتم: شکالت میخواست! هیچ نمیگوید و تنها خیره ام می ماند.... زانوانم دیگر تحمل وزنم را نداشتند.بی اختیار گوشه ی دیوار سر میخورم.صدای جیغ های نازنین قطع نشده و من به این فکر میکنم:هنوز شکالت هایش را نخورده! تخت مینا را با همان تن بی جان بردند.فکر کنم سمت سرد خانه بود! حاال من روی همان نیمکتی نشسته بودم که روزی مینا کنارش بازی کرده بود سکوت سرد و خشنی دور و برم حاکم.سکوتی که مو به تنم سیخ میکرد. کسی لیوان لیوان داغ نسکافه به را به سمتم گرفت نگاهش کردم.دکتر واال بود.لحظه ای اندیشیدم یعنی واقعا نمیشد؟ لیوان را از دستش گرفتم کنارم نشست.او هم سکوت کرد.اما بعد از چند دقیقه گفت: برام خیلی عجیه که اینقدر احساساتی هستی! قبول کن داری زیاده روی میکنی. هیچ نمیگویم.من دالیل خودم را داشتم. ادامه میدهد: اگه اینجوری پیش بری زود تر از مردم عادی میمری! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیین والا اینقدر جدی شوخی نکنید! تلخندی میزنم و میگویم: ممنونم بابت نسکافه. پوزخندی میزند و او هم به درخت بید مجنون رو به رویمان نگاه میکند. بی هوا میگویم: _اولین بچه ای بود که جلوی چشمم رفت متعجب میگوید:یعنی اینجا تا حالا هیچ بچه ای نمرده؟ _چرا ولی خیلی اتفاقی من مرگ هیچ کدومشونو ندیدم! و تو با همشون رفاقت داشتی؟ لبخندم را در می آورد: نه خب مینا یه چیز دیگه بود راستش تو چشمم خیلی شبیه سامره بود _سامره کیه؟ _خواهر کوچیکترم لحظه ای نگاهم میکند و میگوید: قبل از اینکه بیام بابا از تو برامون گفته بود.مادرم از اسمت خوشش می اومد خواهرم هم خیلی دوست داشت ببینتت و من فکر میکردم بابا داره قصه سر هم میکنه راستش خانمِ آیه تو واقعا باید یه تجدید نظر در رابطه با احساساتت داشته باشی خودت اذیت میشی به کراواتش نگاه کردم و گفتم: من همینم دکتر! بی تفاوت بودن اصلا قشنگ نیست هیچ نمیگوید نگاهی به ساعتش می اندازد و از جا بر میخیزد چیزی که تمام مدت به نوک زبانم آمده و قورتش دادم را دوباره مزه مزه میکنم! خب دکتر والا هم مثل همه! میخواهد برود که میگویم: راستی دکتر...من(تو)نیستم همونطور که شما(تو) نیستید بازم ممنونم بابت نسکافه ... خیره نگاهم میکند و من خیره ی بید مجنون میشوم و نسکافه ام را مینوشم. میبینم که جا خورده بی هیچ حرفی میرود.حق را به خودم میدهم. از دیدگاهش خوشم نیامد.او هم یکی بود مثل بقیه! او هم خود خواه بود. من خود خواهی را دوست داشتم اما به سبک خودم!شیفت شب و این همه گریه کار خودشان را کرده بودند و سر درد شدیدی گرفته بودم. سعی میکردم نگاهم نرود سمت اتاق 210 . شماره مریم را گرفتم و ازش خواستم یکی دو ساعتی را بیاید بخش اطفال تا سری به نرجس جان بزنم. فکر میکردم اگر با کسی حرف بزنم حالم بهتر شود. میان این همه اتفاق بد این واقعا خوشایند بود که پیر زن دوست داشتنی بعد از چند ماه بستری بودن و عمل پی در پی دارد مرخص میشود.سعی میکنم خوشحال تر باشم. تقه ای به در میزنم : یا الله با اجازه! سرش را از کتابی که دارد میخواند بر میدارد با لبخند خیره ام میشود. _سلام آیه خانم _سلام به روی ماهت دنبال دخترش میگردم و میگویم: تنهایی نرجس جان؟ پس معصومه کو؟ _نمازش مونده بود رفت بخونه الآن میاد کنارش میروم و گونه اش را میبوسم و میگویم: چقدر شما شبیه خان جون منید وقتی کتاب میخونید عینکش را بر میدارد و میگوید: چه بلایی سر چشمات اومده؟ تلخندی میزنم و سرمش را چک میکنم و میگویم: گریه کردم از صداقتم به خنده می افتد و میگوید: چرا؟ بغضم را میخورم و میگویم: مینا.... هیچ نمیگویم و تا تهش را همراه با فاتحه ای میخواند! کنارش مینشینم و میگویم: میبینی نرجس جون؟ هی گفتم علم دروغ میگه علم مال این حرفا نیست که درصد بده انگار بهش بر خورد! خواست ثابت کنه. او هم تلخ لبخند میزند و دستهایم را میگیرد و میگوید: علم که صاحب نظر نیست !خدا بود که خواست ! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: چند تا دانشگاه درخواست دادن برای تدریس ولی من آدم تدریس نیستم .یه پرژه اونور داشتم که نیمه کاره موند میخوام با چند تا از بچه ها همینجا تمومش کنم.بیشتر تو فکر تاسیس یه شرکت دانش بنیانم. متنها پول!پولش نیست! _خب وام بگیر! _ابوذر دلت خوشه ها! کی به چهارتا جوون آس و پاس که ضامن درست حسابی هم ندارن واسه فعالیت تولیدی وام میده؟ تازه چندر غازی هم که با کلی منت و تدابیر امنیتی میدن بدنه کار رو هم نمیگیره! _خب پس چیکار میکنی؟ _دنبال یه حامیم. صدای کربلایی ذوالفقار صحبتشان را قطع میکند: خوب دوتا رفیق چیک تو چیک هم شدیدا ابوذر میخندد و محمد میگوید:کربلایی به ابوذر بیشتر از شما سخت نگذشته باشه کمتر نگذشته الیاس کنار ابوذر مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید: بله آقا محمد از سر زدن های مداومش پیداست! ابوذر با لبخند سرش را به زیر می اندازد و امیرحیدر با خنده میگوید: بیاد به کی سر بزنه؟ به تو؟ نه داداشم بهونه باید می بود که نبود! جمع به خنده می افتد و حاج رضا علی میگوید: حیدر جان حالا یکی مراعات حالتو کرده هندونه نمیده زیر بغلت شما هم کوتاه بیا دیگه! اینهمه هندونه زیر بلغت جا نمیشه! بعد نگاهی به ساعت دیوار خانه می اندازد و یاعلی گویان از جا بلند میشود. کربلایی ذوالفقار جدی میگوید: کجا حاجی؟ _با اجازه زحمت رو کم کنیم کربالیی ذوالفقار هم بلند میشود میگوید: حاجی این کار چیه؟ شام تا چند دقیقه دیگه آماده میشه! لبخندی میزند و میگوید: ما نمک پرورده ایم کربلایی راستش بچه ها شب میهمانند و منزل تاکید کردن اگر شد زود برگردم خونه! الیاس زیر گوش ابوذر میگوید: زن ذلیلی حاجی رو ندیده بودیم که دیدیم! ابوذر اخم میکند و دم گوشش میگوید: ال شعور اسم این کار احترامه! الیاس آرام میخندد و ابوذر هم از جا برمیخیزد و میگوید: حاجی اگه عازمید بریم تعارفهای کربالیی ذوالفقار افاقه نکردند و حاج رضا علی راهی میشود امیر حیدر کتش را میپوشد و دم گوش کربالیی ذوالفقار میگوید: بابا من با ابوذر میرم بر میگردم. کربالیی ذوالفقار نگاهی به ساعت میکند و میگوید: زود بیا بابا زشته تو نباشی چشمی میگوید و به سمت گوشه حیاط که پرده ای کشیده شده و خانمها مشغول پخت شام هستند میرود و مادرش را صدا میزند:مامان...مامان جان طاهره خانم چادرش را به کمرش سفت میکند و به سمت پرده میرود: جانم ... امیرحیدر با لبخند میگوید:جانت بی بلا بی زحمت تو یه ظرف یکم از شام امشب بده طاهره خانم با کنجکاوی میپرسد: برای چی میخوای؟ _برای حاج رضا علی داره میره شام نمیمونه طاهره خانم با اخم میگوید: وا چرا؟ نگهشون دار شام الآن آماده میشه _نه مامان جان نمیتونن شما کاریت نباشه بیزحمت بریز بیار دیرمون شد. طاهره خانم با وسواس برنج و خورشت را میکشد و میخواهد تحویل بدهد که نظرش عوض میشود نگار برادر زاده اش را صدا میزند و میگوید: نگار جان بیا عمه نگار نزدیکش میشود: بله عمه _اینو ببر بده به امیر حیدر نگار چشمی میگوید و حینی که ظرف را میبرد روسری اش را مرتب میکند و باخود می اندیشد کاش آینه ای همراهش داشت! عقیله و پریناز که مثل تمام زنهای آشنا و همسایه به پخت شام امشب کمک میکردند توجهشان به این صحنه جلب شد و عقیله با لبخند شیطنت باری رو به پریناز گفت: نگفتم؟پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟ عقیله سری تکان میدهد و میگوید:خودم با گوشای گناهکار خودم شنیدم مادرش پریروز به سپیده خانم تو روضه میگفت: امیرحیدر هوا خواه دخترمه! پریناز نگاهش بین نگار و طاهره خانم در گردش است:این که خیلی از امیرحیدر کوچیک تره ۱۸ سالش شده؟ عقیله میخندد و میگوید: نمیدونم والاولی مثل اینکه این قرار و مدارها از وقتی بچه بودن بین خانواده ها گذاشته شده! پریناز به کار خودش مشغول میشود و بی تفاوت میگوید: چه میدونم والا. ان شاءاهلل که خوشبخت بشن ولی مادر دختره اسمش چی بود؟ _مهری _آره همون مهری خانم کار درستی نمیکنه همه جا چو انداخته امیرحیدر دخترمو میخواد. اومدیم و نشد.اونوقت آبروی دخترش میره عقیله هم با سر موافقت میکند و بعد میگوید:البته پز دادن هم داره! امیرحیدر خان جابری! پریناز به این لحن بامزه عقیله میخندد درحالی که فکرش درگیر این است که کاش آیه امشب اینجا بود!خودش هم نمیدانست چرا اما دوست داشت اینجا میبود و آیه را به رخ مهری خانم میکشید.اعتراف میکرد کمی فقط کمی به مهری خانم حسودی کرده! خنده اش گرفته بود اویی که باید حسودی میکرد بی تفاوت شیفت شب ایستاده و سرم بیمار چک میکند بعد خودش اینجا ایستاده به مهری خانم حسودی میکند! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت‌اول‌عبورازسیم‌خاردارنفس...❤️ https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/132 پارت‌اول‌عبور‌زمان‌بیدارت‌میکند...💙 https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/6614 پارت‌اول‌گل‌نرجس...💛 https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/707 پارت‌اول‌اورا...💚 https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/4844 پارت‌اول‌عقیق‌...💜 https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/11685 پارت‌اول‌چرا‌کانال‌زدیم...💛 (داستان‌دیدن‌خواب‌حضرت‌آقا‌توسط‌ادمین) [کپی‌ممنوع] https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/11362 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
❌ نوجوانی که با معلم ۴۰ ساله ی خود می کرد❌ میگن: یک دانش آموز 15 ساله با معلم مدرسه خود به نام《prijitte Trogneux》كه بانویی ٤٠ ساله و دارای شوهر و سه فرزند بود در مدرسه《پرفيدنس》در شهر «اميان» داشت. هنگاميكه شوهر این زن به نام《بريجيت تروينو》از رابطه زنش با دانش آموز پانزده ساله اش مطلع می شود، به اداره مدرسه شكايت می كند كه منجر به انتقال خانم بريجيت تروينو به مدرسه ديگری در همان منطقه میشود، والدین دانش آموز نیز فرزند خود را به دیگری در《پاريس 》انتقال دادند. اما و معلمی که ۲۵ سال تفاوت سنی داشتند از یکدیگر دست نکشیده، نهایتا دانش آموز در سن ١٨ سالگی هنگامیكه از مدرسه فارغ شد، با معلمش که به تازگی از شوهرش گرفته بود، در سال ٢٠٠٧ ميلادي رسما ازدواج کردند. اکنون این دانش آموز، یک کشوری اروپایی است، و در طول دوره مسؤولیتش جنایات فراوانی در آفریقا و سایر کشورها مرتکب شده است. او اخیرا به اسلام و پیامبر خاتم (ص) که خیانت و زنا را حرام نامیده توهین کرده است. او رسانه های غربی را تشویق میکند که کاریکاتور های توهین آمیز برای تمسخر پیامبر پاک و خوشنام مسلمانها منتشر کنند. آن دانش آموز بزهکار، اکنون شخص اول کشور فرانسه است. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
📸 اینستاگرام ساعتی پیش صفحه مسدود شده KHAMENEI.IR را برگرداند ✍ صهیونیستاگرام !!! 😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑👊🏻👊🏻👊🏻 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
(: همیشہ‌میگفت‌یه‌شہید‌ُانتخاب‌ ڪنیدبرین‌دنبالش،بشناسینش باهاش‌ارتباط‌برقرار‌ڪنین شبیهش‌بشین ! ازش‌حاجت‌بگیرین ! اوناپیش‌خدا‌خیلۍعزیزن(:"💛 -شہید‌مصطفے‌صدر‌زاده ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
شیعه و سنی برادر همدیگر نیستند! جـــــآݩ همدیگر اند😍.. چوݩ آدمے گاهی با برادرش اختلاف پیدا میکنـد اما با جـــــآنش نه✌️🏻💙 +آیت‌الله‌سیستانے ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💕』 رهـبر‌انقلاب:) ان شاالله ڪه خداوند متعــاݪ همه ی جوان‌های نــامتاهݪ را به زودی زود از نعمــت برخوردار ڪند.🤩 بلنــدبگـووووو🙈 آمــــین🤲 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
EitaaBot.ir/poll/yi3nr?eitaafly به کآنال چه نمره ای میدید؟😁💕