❤️ازشهدا یادگرفتم : ..
😔از ابراهیم هادی ، پهلوانی را ..
😔از حاج همت ، اخلاص را ..
😔ازجهان آرا،شجاعت را ..
😔از باکری ها ، گمنامی را ..
😔از علی خلیلی ، امر به معروف را ..
😔از مجید بقایی ، فداکاری را ..
😔از حاجی برونسی ، توسل را ..
😔از مهدی زین الدین ، سادگی را ..
از حسين همدانى ، جوانمردى و اخلاق را
😭بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !! ..
😭نه این شرمندگی نیست
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_69 جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: چند تا دانشگاه د
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_70
هشتمین روزی است که مهران بی آنکه خود بداند چرا روبه روی مغازه مانتو فروشی ایستاده و شیوا نامی را تماشا میکند! نه نزدیک میرود و در کمال ناباوری حتی جرات این را که با او حرفی بزند را ندارد
این دختر با آن مانتوی سنتی و شال و روسری جالب و محجبه و صورتی که تمام آرایشش همان سرمه ی چشمهایش است به طرز عجیبی یک حائل نامرئی بین خود و هر مرد غریبه ای
کشیده!این را مهران که یک مرد بود خوب درک میکرد!خیلی خوب.
او دختر مغرور در زندگی اش زیاد دیده بود اما جنس غرور این دختر....
خوب میدانست فرق دارد! آنقدری تجربه داشت که فرق ادا و واقعیت را بداند. آنقدری میفهمید که تشخیص دهد این غرور از نجابت است که سرچشمه میگیرد!
دلش میخواست برود در مغازه را باز کند روبه روی شیوا بنشیند و از او بپرسد: آیا من عاشقت
شدم؟
پوزخندی زد! آنقدری هرز رفته بود که حالا نمی توانست فرق عشق و هر احساس کذایی دیگر را درک کند! اما این را خوب میدانست دلش نمیخواست شماره بدهد شیوا شماره بگیرد شبها ساعتی با هم حرف بزنند بیرون بروند و هزار جور تفریح سالم و ناسالم دیگر با او داشته باشد. فقط میخواست شیوا باشد آن هم در بطن زندگی اش!
معادله ای روبه رویش بود که فقط یک معلوم داشت و هزار مجهول. معلوم بود که او (شیوا را
میخواهد ) و این مجهول بود که چرا او را میخواهد؟ چرا او را جور دیگری میخواهد و چرا و چرا و چرا؟
شیوا را دید که برقهای مغازه را خاموش کرد و بیرون آمد و مغازه را بست.در یک آن تصمیم گرفت و آنی دیگر آن را عملی کرد. سوار ماشین شد و کنار پای شیوا نگه داشت:
_ببخشید خانم...
شیوا اما عکسالعملی نشان نداد.
مهران دوباره بوق زد و گفت: خانم...
شیوا گویی تازه صدایش را شنیده باشد به سمت صدا بر میگردد و لحظه ای جا میخورد. کنار ماشین می آید: بفرمایید
مهران لبخندی میزند و میگوید: سلام
شیوا جدی تر از قبل پاسخش را میدهد: سلام کاری داشتید؟
مهران دنبال توضیح برای کاری که نداشت میگشت بی هوا گفت: ببخشید ابوذر امروز نیومده؟
شیوا با خودش گفت: گوشی مگه نداره این ابوذر شما؟ جواب داد: خیر نیومدن
مهران حالت حق به جانبی گرفت و گفت: بهم گفته بود میاد که!
شیوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اگه کاری ندارید من برم؟
مهران نمیخواست مکالمه شان اینقدر کوتاه باشد . هول گفت: بفرمایید برسونمتون.
شیوا حس میکرد کم کم دارد عصبی میشود اخمی کرد و گفت: ممنونم از لطفتون
مهران اصرار کرد: تعارف نکنید خانمِ...
_مبارکی هستم... ممنونم خداحافظ
و به سرعت از کنار ماشین مهران دور شد. مهران به رفتنش نگاه میکرد و با خود می اندیشید این
دختر درست مثل یک صخره نفوذ ناپذیر است!
**
مثل جوجه اردک ها دنبال خانم صالحی سوپروایزر بخش راه میوفتم و میگویم: آخه چرا خانم صالحی مگه من کاری کردم؟جایی از من کم کاری دیدین؟به جز اتفاق دیروز؟
کلافه میگوید:خانم سعیدی با من بحث نکن عزیزم تصمیمیه که گرفته شده!
من از او کلافه تر و عصبی تر میگویم: خب شما به من بگید چرا؟
خانم صالحی برمیگردد و جدی میگوید: به خاطر اینکه جلسه تشکیل شد سرپرستار بخش این
پیشنهاد رو مطرح کرد و همه موافقت کردیم! از منم کاری بر نمیاد خیلی ناراحتی برو پیش مترون
دلم میخواست جیغ بکشم.
_خو بابا محض رضای خدا به من بگید چرااااا
_برای اینکه قرار باشه همه مثل تو باشن و با مرگ یه بچه دو روز راندمان کاریشون بیاد پایین
بیمارستان میره رو هوا!آیه تو چرا متوجه نیستی؟ دیروز اگه نسرین حواسش نبود تو دارو رو اشتباهی به مریض میدادی! ما مسئول جون آدمایی هستیم که زیر دستمونن.
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_71
به خودم لعنت میفرستم و میگویم:من که قول دادم دیگه تکرار نمیشه
خسته از سرو کله زدن با من میگوید:آیه بخش بزرگسال اینقدرا هم بد نیست با من بحث نکن
میبنی که چقدر کار رو سرم ریخته.
این را میگوید و میرود.بی حوصله به ایستگاه میروم و نسرین کنجکاو میپرسد:چی شد؟
سرم را بالا میدهم و میگویم:هیچی قبول نمیکنه میگه برو با مترون حرف بزن!
نسرین هم پکر میشود و میگوید:عیبی نداره آیه جان... اصلا من جات بودم با کله میرفتم!خدایی
چی داره بخش اطفال جز زر زر شنیدن بچه ها؟
لبخندی میزنم و هیچ نمیگویم. نسرین جای من نبود تا بفهمد چه روحی به زندگی ام میبخشند
این کوچک های دوست داشتنی. اینکه نازشان را بخری و با تیزی سوزن آمپول آشتیشان بدهی. صادقانه عشق بدهی و صادقانه تر عشق بگیری!
تصمیم شورای پزشکی بود. هفته پیش که جسله ی سه ماه درمیانشان برقرار شد تصمیم گرفته
بودند به بخش بزرگسالان منتقل شوم.ظالمها را هرچه اصرار کردم گوششان بدهکار نبود. آهی
میکشم و به این فکر میکنم از فردا چقدر کارم سخت تر میشود!
صبح علی الطلوع از بیمارستان بیرون میزنم. باران میبارید و من چتر همراهم نبود کیفم را بالای سرم میگریم و پا تند میکنم تا ایستگاه اتوبوس.زیر سایبان ایستگاه می ایستم و منتظر اتوبوس میمانم. همیشه باران را دوست داشتم اما خیس شدن را نه.باران را باید در ایوانی دنج با پتویی پیچیده به خود فقط نگاه کنی!
گوشی موبایلم زنگ میخورد و تصویر مامان عمه روی صفحه نقش میبندد :سلام مامان عمه
سلام عمه جان کجایی؟
_الان از بیمارستان زدم بیرون
_خب پس بیا خونه بابات
ناله میکنم: اونجا چیکار میکنی عمه؟
_از دیشب همینجا موندم دیگه تو هم بیا اینجا برای ناهار
_مامان عمه دارم از خستگی میمیرم برم خونه بخوابم ناهار میام
_وا اینجا جا واسه خواب نیست؟
_تو که اون ولده چموشا رو میشناسی بیام نمیزارن یه خواب راحت داشته باشم
_باشه ولی برای ناهار بیا.
چشمی میگویم و قطع میکنم. مسیر راه را از پشت شیشه های خیس نگاه کردن جذابیت خودش را داشت. با دیدن مردم در خیابان به این فکر میکنم چه خنده دار میشوم وقتی تکاپو میکنم برای خیس نشدن! دو چکه باران است دیگر! چه کولی میشویم ما آدمها بعضی وقتها!
*
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشوم.گیج دنبال گوشی میگردم و با دیدن عکس کمیل جواب میدهم:هووم
گویا پریناز پشت خط بود که گفت:هووم چیه بی ادب سلام تو هنوز خوابی؟
خواب و بیدار لبخندی میزنم و میگویم: سلام آره با اجازه ات
شاکی میگوید: پاشو ببینم
نقی میزنم و میگویم:جون پری دارم از خستگی میمرم نمیشه نیام؟
_نه نمیشه پاشو پاشو تنبلی رو بزار کنار
ناچار میگویم:چشم کاری نداری با من؟
_نه راستی آیه یکم به خودت برس
_چی؟
_برس.سرخ آب سفید آب!
گیج باشه ای میگویم و از جا برمیخیزم. دست و صورتم را میشورم و لباس مناسبی میپوشم. یادم میآید پریناز گفته بود به خودم برسم! بعد توضیح داده بود_سرخ آب سفید آب_
نگاهی در آینه به خودم می اندازم.عیبی نمیبینم! حتی نیازی هم نمیبینم!
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_72
شانه ای بالا می اندازم و از خانه خارج میشوم. ترجیح میدهم فاصله ده دقیقه ای خانه مان را تا
خانه بابا اینها روی خیابانهای خیس راه بروم!
چه بزرگ شدن اتفاق مزخرفی است! به خودم فشار می آورم تا یادم بیاید آخرین بار کی اینطور از راه رفتن روی آسفالت های تیره از آب باران لذت برده ام!
زنگ خانه را میزنم و بی انکه بپرسند کیست در را باز میکنند. بعد از ماجرای مینا خانواده مظلومم روی خوش من را ندیده بودند. سعی میکنم با انرژی بیشتری ظاهر شوم.
حسن یوسف های حیاط را از نظر میگذرانم و با سر وصدا در خانه را باز میکنم و بلند میگویم: سلام ملت!
کمیل سریع پیدایش میشود و آرام میگوید:سلام هیس چه خبرته؟
شال گردنم را در می آورم و متعجب میپرسم:سلام چی شده؟ میخواهد جوابم را بدهد که از روی مبل مرد قد بلندی بلند میشود و برمیگردد سمتم و سر به زیر میگوید:
_سلام خانم آیه
شال گردن را به دست کیمل دادم و قدری کنجکاو به مرد کمی قد بلند روبه رویم نگاه
کردم!اندیشیدم چند نفر در زندگی ام من را خانمآیه صدا میکنند: خانمی که روی میم آن به
جای کسره ی اضافه یک (ساکن) بامزه است و کسی که اینطور صدایم میکند قد تقریبا بلندی
دارد و هیکل کمی لاغر و مو و ریش های پر پشت و گوش شکسته و....
هان یادم آمد گوش شکسته! عمه عقیله از کنارم رد شد و گفت:آقا امیر حیدرن آیه جان!
لحنش طوری بود که یعنی خودت را جمع و جور کن و سلام کن!
شرمنده میگویم: سلام آقا جابری خیلی خوش آمدید ببخشید من حافظه تصویری خوبی ندارم
لبخند محجوبی میزند و میگوید: مشکلی نیست!
دعوتش میکنم به نشستن ومیگویم: خیلی خوش اومدید بفرمایید بشینید ... بازم شرمنده
با تعارفم مینشیند و من هم سر سری سلامی به جمع میکنم و سریع به آشپزخانه میروم.شاکی به
پریناز میگویم: مهمون داشتیم نگفتی؟
خورشت را میچشد و میگوید: همین الآن اومد. با ابوذر کار داشت نگهش داشتیم!
کنجکاو میگویم: این کی اومد کاراش با ابوذرم شروع شد؟
میخندد و میگوید: دیشب که شیفت بودی برای برگشتنش ولیمه دادن. امروز نمیدونم با ابوذر
چیکار داشت که اومد
هیچ نمیگویم و به این فکر میکنم دوباره این دو به هم افتادند! نیامده شروع شد! راستی چقدر
بزرگ شده بود!
سفره را با کمک بابا محمد و کمیل چیدیم.نگاهی به سر و وضعم انداختم و ترجیح دادم لباسم را با تونیک مناسب تری عوض کنم. همگی سر سفره جمع شده بودند گویا که من را صدا میزدند.
کنار بابا محمد نشستم و سعی کردم حدالامکان دور از ابوذر و دوستش باشم نمیدانم چرا اما
حضور امیرحیدر آن هم بعد از چند سال برایم ثقل و سنگینی خاصی داشت.زیادی بزرگ شده بود این مرد.میبینم که ابوذر و امیرحیدر قبل از شروع غذا اندکی نمک روی قاشق میریزند و
میخورند!این اهتمام به مستحباتشان لبخندم را در آورده بود! درست مثل دعای قبل از شروع
غذای مسیحی ها!بی حرف برای خودم غذا میکشم و سعی میکنم شنونده باشم. بابا میپرسد:
راستی امیر حیدر تو تا الآن دیگه باید معمم شده باشی نه؟
لبخندی میزند و میگوید: باید شده باشم منتهی نشد پارسال بیام برای مراسم عمامه گذاری
لحظه ای امیرحیدر را ملبس تصور میکنم! اصلا عبا و عمامه را ساخته اند برای چهر و استایل این بشر!
ابوذر میگوید: البته حاج رضا علی عمامه رو پیش خودش نگه داشته تو کل حوزه یکی امیرحیدر عمامه مشکی بود و یکی علی مهدوی
بابا محمد خندان میگوید: نسل سادات چه کم شده! امیرحیدر بیکار نشستی عمو؟ بابا یه حرکتی!
لبخند میزند و میگوید: تو فکرشم عمو جان البته همه که مثل پسر شما زرنگ نیستن!
تاثیر زندگی در بلاد کفر بود قطعا وگرنه آخوند روبه روی من و شوخی ازدواجی در جمع؟
استغفرالله!
ابوذر میخندد و بابا محمد میگوید: جدیدا زیاد میخندی به این چیزا!
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_73
امیر حیدر میپرسد: راستی بالآخره ما کی شیرینی دومادیه داداشمونو میخوریم؟
مامان عمه میگوید: ان شاءالله آخر هفته میریم برای تعیین تکلیف.
مبارک باشه ای میگوید و من تازه یادم می افتد آخر هفته عروس برون داریم! چه زود خواهر
شوهر شدم!
بابا محمد میپرسد: ابوذر میگفت میخواید شرکت بزنید آره؟
_با چند تا از بچه های ارشد صحبت کردم برای تحقیقات اولیه پروژه که البته تا یه بخشیشو
خودم انجام دادم دنبال یه کارگاهیم تا فعلا یکم کار بره جلو بعد بیوفتیم دنبال بودجه اش
_جایی رو هم پیدا کردید؟
_یه چند تا جا بچه ها رفتن اما مکانش خیلی مناسب نبود هنوز پیدا نشده!
مامان عمه میپرد وسط بحثشان و میگوید: طبقه ی پایین ما یه سوئیت خوب هست که خیلی وقته میخوان اجاره اش بدن. نزدیک خونتون هم میشه خواستید یه سر هم به اونجا بزنید!
متعجب نگاهی به مامان عمه می اندازم و از خودم میپرسم واقعا این چه کاری بود؟
خدای من شروع شد! ساختمان ما ساختمان آرامی بود و من میدانم وقتی چند پسر کنار هم جمع میشود چه اتفاقی می افتد!چشم غره ای برای مامان عمه میروم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان میکشم که بعدا با او کار دارم!
*
نگاهی به مانتوی نباتی رنگم امی اندازم مامان عمه هول هولکی آن را دوخته بود اما خیلی شیک از آب در آمده بود.شال هماهنگ با آن را سرم کردم و توجهی به اصرار مامان عمه و پریناز برای آرایش نمیکنم.داشت ۲۴ سالم میشد و اینها هنوز این را متوجه نشده بودند که من پیش نامحرم آرایش نمیکنم! از این بالاتر من واقعا بدون آرایش هم زیبا بودم!
بالآخره قال قضیه کنده شده بود و قرار شده بود امشب محرمیتی بین ابوذر و زهرا خوانده شود تا بعد از آزمایش و باقی تشریفات یک مراسم عقد رسمی بگیرند.خانه حاج صادق از دفعه ی قبل شلوغ تر بود عمو و دایی بزرگتر زهرا نیز دعوت بودند.ماهم تنها نیامده بودیم حاج رضا علی منت گذاشته بود آمده بود تا با نفس حقش صیغه محرمیت را بخواند.سامره روی پایم نشسته بود و کنجکاو بزرگتر ها را نگاه میکرد.با چشم دنبال امیرعلی گشتم و اورا در آغوش پدرش یافتم ابوذر داشت توضیح میداد که درآمد شغلی و پس اندازش تنها میتواند
کفاف خرج یک عروسی خیلی ساده و یک خانه کوچک استیجاری مرکز شهر را بدهد.
پرواضح بود که اینها به مذاق برادر عروس خوش نیامده بود اما حاج صادق که دید زهرا مشکلی ندارد قبول کرد کرده بود .بحث مهریه که پیش آمد بیش از پیش متعجب کرد .صد و سی و پنج سکه !نرا گفته بودمهریه اش سال تولد است زهرا گفته بود 881سکه! گفته بود ابجد نام زهرا
بشود مهریه ام چقدر این دختر دوست داشتنی به دلم نشست. میشد شادمانی را در چهره ابوذر
دید با خودم فکر میکردم کاش زودتر این تشریفات تمام شود. عاشق این سکوت حاج رضاعلی بودم. صامت نشسته بود و هرگاه لازم بود حرف بقیه را تایید میکرد وقت تلف نمیکرد ذکرش را میگفت!
هیچگاه فکر نمیکردم لحظه ازدواج برادرم تا این حد هیجان انگیز باشد
بعد از به توافق رسیدن بزرگتر ها زهرا با خجالت کنار ابوذر روی مبل مینشیند . پریناز ذوق میکند و بابا محمد لخند روی لب دارد صدیقه خانم بغض دارد از آنهایی که تهش میشد اشک شوق.
حاج رضاعلی روی مبل کناریشان مینشیند با لبخند از زهرا مپپرسد: شما راضی هستی؟
زهرا محجوب لبخند میزند و میگوید:بله
حاجرضاعلی صیغه را خواند و آن لحظه دلم میخواست قربان قبلت گفتن دختر نجیب رو به رویم بروم
نزدیک زهرا میشوم محکم گونه اش را میبوسم و میگویم :به جمع ماخوش اومدی خانم
سعیدی!
ابوذر زیرزیرکی عروسش را دید میزند و زهرا مدام رنگ عوض میکند
گوشه ای می ایستم و اشک شوقم را پاک میکنم. صدای مردانه ای را میشنوم که میگوید: ته تغاریه طاقت بی مهری نداره براش خواهر باشید نه خواهرشوهر
با تعجب سمت صاحب صدا بر میگردم .آقای برادر است.
میخواهم جوابش را بدهم که از کنارم میگذرد!
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
پارتاولعبورازسیمخاردارنفس...❤️
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/132
پارتاولعبورزمانبیدارتمیکند...💙
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/6614
پارتاولگلنرجس...💛
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/707
پارتاولاورا...💚
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/4844
پارتاولعقیق...💜
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/11685
پارتاولچراکانالزدیم...💛 (داستاندیدنخوابحضرتآقاتوسطادمین) [کپیممنوع]
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/11362
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🔸بهش گفتن: آقا ابراهیم! چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار #امام_خمینی؟
گفت:ما امام رو برای اطاعت میخوایم،نه برا تماشا
#شهید_ابراهیم_هادی
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✨پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله)
می فرمایند:
مردگانتان را که درقبرها آرمیده اند از یاد نبرید. مردگان شما امید احسان شما را دارند. آنها زندانی هستند و به کارهای نیک شما رغبت دارند. شما صدقه و دعایی به آنها هدیه کنید.
#من_محمد_رو_دوست_دارم
#لبیک_یا_رسول_الله
#حدیث_طوری
#هفته_وحدت
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🍃 بیدار کردن برای نماز صبح🍃
🔰قالَ رسولُ الله صلی الله علیه و آله وسلم:
رَحِمَ الله رَجلًا قامَ مِنَ اللَّیلِ فَصلَّی وأیقَظَ امرَأتَهُ فَصَلَّت، فإن أبَت نَضَحَ فی وَجهِها الماءَ. رَحِمَ الله امرأةً قامَت مِن اللَّیلِ فَصلَّت وأیقَظَت زَوجَها، فإن أَبَی نَضَحَت فی وَجهِهِ الماءَ.
رحمت خدا بر آن مردی که نیمههای شب، برخیزد و نماز بخواند و همسرش را برای نماز خواندن، بیدار کند و اگر بیدار نشد، به صورتش آب بپاشد! رحمت خدا بر آن زنی که نیمههای شب، از خواب برخیزد و نماز بخواند و شوهرش را برای نماز بیدار کند و اگر بیدار نشد به صورتش آب بپاشد!
📔(میزان الحکمه/ ۱۶۵۳)
#من_محمد_رو_دوست_دارم
#لبیک_یا_رسول_الله
#حدیث_طوری
#هفته_وحدت
#نماز
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
نبایدبـہانتـظارتنشست،
بـہاحترامـتمۍایستیم
ودستادببرسینہمۍگـوییم:
-السلامعلیڪیاصاحبالـزمان✋🏼-
#من_محمد_رو_دوست_دارم
#لبیک_یا_رسول_الله
#هفته_وحدت
#امام_زمان
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
•| #چادرانھ |• 🌸🌱
فرقےندارد ... 💫
کنار دریا باشد یا هیئت 🌊
مهمانی باشد یا مجلس روضه 🌺
قامتی که فاطمی باشد 😇
هر جای این جهان ... 🌍
ا ز دعای خیر مادر چادریست 🍀
#من_محمد_رو_دوست_دارم
#لبیک_یا_رسول_الله
#حضرت_زهرا
#هفته_وحدت
#دخترانه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#من_محمد_را_دوست_دارم
#لبیک_یارسول_الله
#ارسالی ... ساخت ممبر گلمون😉
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
▪️نماز را با اخلاص بجا آورید نه از روی ریا..!
رهبر انقلاب :
نمازی که انسان میخواند، اگر به قصد تقرب به خدا بخواند، توجهش به خدا باشد، با اخلاص نماز بخواند، این بالاترین عبادتهاست؛
اگر همین نماز را برای ریا بخواند، این نماز میشود معصیت و خود آن نماز، میشود گناه. ریا، گناه کبیره است؛ مصداقش هم میشود همان نمازی که از روی ریا خوانده شد .
#من_محمد_رو_دوست_دارم
#مقام_معظم_دلبری 😍❣
#لبیک_یا_رسول_الله
#هفته_وحدت
#نماز
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تصویری
💢سرود ( على صفات حق على بركات حق )
♦️مراسم جشن ميلاد حضرت محمد ( صلىاللهعليهوآلهوسلم ) و امام صادق ( عليهالسّلام )
هيأت رايةالعباس ( عليهالسّلام )
با مداحى حاج محمود كريمى
#من_محمد_رو_دوست_دارم
#لبیک_یا_رسول_الله
#محمود_کریمی
#هفته_وحدت
#ملودی
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『💛』
🍃 بسم الله الرحمن الرحیم🍃
🍃فِي جَنَّاتٍ يَتَسَاءَلُونَ ﴿٤٠﴾ عَنِ الْمُجْرِمِينَ ﴿٤١﴾ مَا سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ ﴿٤٢﴾ قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ ﴿٤٣﴾ وَلَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ ﴿٤٤﴾ وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِينَ ﴿٤٥﴾ وَكُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ ﴿٤٦﴾🍃
*✍🏻در ميان باغها. از يكديگر مىپرسند، (۴۰) درباره مجرمان: (۴۱) «چه چيز شما را در آتش [سَقَر] درآورد؟» (۴۲) گويند: «از نمازگزاران نبوديم، (۴۳) و بينوايان را غذا نمىداديم، (۴۴) با هرزهدرايان هرزهدرايى مىكرديم، (۴۵) و روز جزا را دروغ مىشمرديم، (۴۶)♨️*
#قرآن
📙سوره مباركه مدثر– آيات ۴۰ تا ۴۶
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#اعمالقبلازخواب😴🌿
حضرترسولاکرمفرمودندهرشب
پیشازخواب↓
1. قرآنراختمکنید
(=٣بارسورهتوحید)🌱
+
2.پیامبرانراشفیعخودگردانید
۱بار↓
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین)
+
3. مومنینراازخودراضیکنید
۱بار↓
اللهماغفرللمومنینوالمومنات✨
+
4. یکحجویکعمرهبهجاآورید
۱ بار↓
سبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva