🔴 وزیر نوجوان !!
گردن کلفتی آذری جهرمی و مطلب جنجالی اش علیه #طرح_صیانت حکایت آن بچه ای است که حسابی بازی را باخته و به دنبال بهانه ای برای دعوا و به هم زدن بازی است.
مقصر هم کسانی هستند که به موقع گوشش را نپیچاندند.
اما الان نه وقت برخورد است نه عصبی شدن. بهترین کار در مقابل کسی که می خواهد با شلوغ بازی خود را قهرمان جا بزند ، بی محلی است تا با پایان بازی ، خودش دکانش را جمع کند ...
✍️"قاسم اکبری"
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
چجورے از تۅ دستـ بڪـشم 💔
بدوݩ تـو نفس بڪشم 👀
دلمان تنگ حرمت است یا رضا 🙃💔
آقا جان ماࢪا حرم نمیطلبے 🙏
#امام_رضا
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 مراسم تنفیذ سیزدهمین دوره ریاستجمهوری اسلامی ۱۲ مرداد برگزار میشود
📅 مراسم تنفیذ سیزدهمین دورهی ریاست جمهوری اسلامی ایران سهشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰ با حضور رهبر انقلاب اسلامی و جمعی از مسئولان و کارگزاران نظام در حسینیهی امام خمینی (ره) برگزار و منتخب ملت ایران توسط ولی فقیه به سِمت «ریاست جمهوری» منصوب میشود.
📺 این مراسم با رعایت دستورالعملها و شیوهنامههای بهداشتی برگزار و از ساعت ۱۰:۳۰ صبح به صورت زنده و مستقیم از شبکههای صدا و سیما، سایت و صفحات KHAMENEI.IR در شبکههای اجتماعی بصورت زنده پخش میشود.
🔺️ در این برنامه وزیر کشور گزارشی از روند برگزاری انتخابات ۱۴۰۰ ارائه میکند و پس از قرائت متن حکم تنفیذ رئیس جمهور منتخب و ایراد سخن توسط حجتالاسلام والمسلمین رئیسی، رهبر انقلاب سخنرانی خواهند کرد.
🏷 #تنفیذ_سیزدهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #استوری | آخر هفته روحانی رفته!
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
حجت الاسلام مروی، تولیتآستانقدسرضوی:
✨پارسال خدمت رهبر معظم رسیدم و از ایشان برای سفری #چندساعته به مشهد دعوت کردم.
فرمودند: «وقتی من مردم را به رعایت دستورات ستاد کرونا ملزم میکنم، چگونه میتوانم خود به آن #عمل نکنم؟»
#آقامونه 😍
#مقام_معظم_دلبری ☺️
#سیره_آقا 🌱
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
فࢪد بد شانس ڪیست؟ 🤔
کسے در یڪ روز کفشش گم بشه😐
در همون موقع
وسط خیابون با مخ بره درون زمین 💔
پاش پیچ بخوره🤕
و در همون حین
ساعتش به دو قسمت مساوے تقسیم بشہ😂
و جلوی مردم شروع بہ گریه کردن بکنه و همون یڪ ذره شرفی هم ڪہ داره از بین بره👀🤣
#دیدم_که_میگم😂
#خنده_حلال
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_سوم
با دست هایم خودم را بغل میگیرم شاید کمی گرمم شود. ناگهان
سنگینی و گرمای چیزی را روی شانه هایم حس میکنم،سرم را پایین میآورم. یک پالتوی
مردانه،روی شانه هایم....سریع برمیگردم.
دانیال،پشت سرم ایستاده. پسر آقای رادان،صاحب ویلا.
نگاهم میکند:سلام
ماتم برده،نمیدانم چه بگویم. از دیدنش شوکه شده ام.
:_سلام
چشمانش را میبندد و نفس عمیق میکشد:چقدر خوبه که اینجا از دود و دم تهران خبری
نیست...
نگاهم میکند:خیلی عوض شدی...
پالتویش را از روی شانه ام برمیدارم و به طرفش میگیرم:آره،خیلی..
پالتو را پس میزند:بپوش سرده
:_ممنون،دیگه بهتره برم تو سالن،بگیریدش لطفا
پالتو را روی دستش میاندازم و راه میافتم.
صدای نسبتا بلند و عصبانیاش از پشت سرم بلند میشود. مجبور میشوم بایستم.
:+کدوم سالن؟همونی که اون همه آدم منتظرن بری تو و مسخرت کنن؟
:_خود تو هم یکی از اونایی
:+آره ولی تو هم جزو ما بودی
به طرفش برمیگردم:آره بودم،ولی دیگه نیستم. نمی خوام که باشم.
میخواهم بروم که بازویم را میگیرد،حس میکنم خون در رگ هایم منجمد میشود:به من دست
نزن
دستم را به شدت عقب میکشم.
میگوید:باشه باشه،فقط یه سوال،چرا؟
:_چی چرا؟
- چرا حاضر شدی پشت پا بزنی به پدر و مادرت و دوستات و همه چی رو فراموش کنی و بشی
یه آدم دیگه؟
:_فقط فکر کردم
:+به چی؟
:_به خدا
:+نیکی...بس کن
:_هرطور مایلی،میخوای باور نکن...
دوباره میخواهم بروم که میگوید:قبلا ما خیلی با هم صمیمی بودیم،یادته که؟
:_بودیم...الان خیلی چیزا عوض شده
:+من عوض نشدم
:_بس کن دانیال
لبخند میزند:خدارو شکر،فکر کردم اسمم رو هم فراموش کردی... )یک قدم به طرفم میآید(
نیکـــی...من همون دانیالم...هنوز همونقدر دو ِست....
:_بسه..لطفا....
و به سرعت به طرف ساختمان حرکت میکنم. به طرف میزها میروم. بچه ها،جفت شده اند و
میخواهند برقصند... خدایا،من میان این همه تفاوت چه میکنم...
فریبرز،لایعقل شده،تلوتلو میخورد:نیکی...قبلا که خیلی خوب میرقصیدی،الان چی؟
دانیال بالای سرم میایستد،به پسرها اشاره میکند تا فریبرز را ببرند. کنارم مینشیند.
:_میدونم خیلی فرق کردی نیکی
میخواهم بلند شوم اما کیفم را میگیرد:بشین...
:+علاقه ای به شنیدن حرفات ندارم...
:_نمیبینی...هیچکس تو حال خودش نیست...من که اینجا باشم نمیتونن اذیتت کنن،تحملم
کن. به خاطر خودت...من اصلا حرف نمیزنم....
راست میگوید،اینجا امن نیست.... ناچار مینشینم...
میز های اطراف تقریبا خالی شده اند...صدای موزیک،از دور میآید..
دانیال میگوید:شنیدم...رفتی لندن
:_آره یه مدت اونجا بودم...
:+چی شد یه دفعه رفتی؟بی خبر؟
:_یهویی شد دیگه
:+پیش عمومحمودت رفته بودی؟
:_عمومحمود؟؟نه عمو وحیدم..مگه عمومحمود منو میشناسی؟
:+آره،مگه کسی هست که نشناسدش؛یکی از مهم ترین سرمایه دارای بخش خصوصیه، مثل
بابات،مثل بابام...
:_شما الان چی کار میکنی؟
لبخند میزند،گرم،صمیمی:خوبه که یادت افتاد از منم بپرسی..هیچی تو این دو سال درسم تموم
شد، الان پیش بابا،تو کارخونه مشغولم...
:_موفق باشید
:+ممنون،تو چی؟یادمه اون موقعها نمیدونستی تو دانشگاه چی بخونی!خانم وکیل یا خانم
فیلسوف؟
:_نمیدونم....
لبخند میزند.
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_چهارم
یکی از خدمه جلو میآید و به دانیال میگوید:آقای مهندس با شما کار دارن.
:_الان میام..
بلند میشود:من الآن میام،از اینجا تکون نخوری.
سری تکان میدهم. همین که دانیال میرود،پریا کنارم مینشیند:چی شد؟
:_چی؟
:+دانیال چی بهت میگفت؟؟
:_چیز خاصی نگفت...
:+نیکی چرا خودت رو زدی به اون راه؟؟ از وقتی تو رفتی دانیال پاشو تو یه مهمونی هم
نذاشت،مدام این طرف و اونطرف دنبالت میگشت. چون مامان و بابات هیچی به کسی نمیگفتن.
واسه این مهمونی هم،سه چهار بار مامان و بابام زنگ زدن به مامانتینا، خواهش کردن هرطور
شده تو رو بیارن.البته مامان و بابات نمیدونن اصرار ما،به خاطر دانیال بود. وقتی بهش گفتم تو
اومدی،کم مونده بود پرواز کنه.
:_چی میگی پریا؟؟
:+دیدم چقدر سرد باهاش حرف میزدی. اذیتش نکن؛این دو سال خیلی تنها بود.... اوه دنیال
اومد،من اینجا نباشم بهتره.
پریا سریع بلند میشود،دانیال جلو میآید
:_پریا چی میگفت؟؟
جوابش را نمیدهم... نمی دانم چه باید بگویم... اصلا نمیدانم الان چه حالی دارم...گیج و منگ
شده ام. من به این مهمانی دعوت شده ام،تا پسر میزبان،بار دیگر به جمع دوستانش بازگردد...
جز طعمه شدن مگر معنای دیگری دارد....
بلند میشوم،بدون فکر،بدون تأمل،حتی نمیدانم میخواهم چه کنم...حس میکنم مغزم یخ زده.
دانیال صدایم میزند:نیکی...
توجه نمیکنم...به میز مامان و بابا میرسم. مامان و بابا و آقای رادان و شهره نشسته اند و
مشغول بگو و بخند....
:_مـــــامـــان...
متوجه حضورم نمیشوند،بلندتر،داد میزنم:مـــامــان
هرچهار نفر به طرف من برمیگردند
:_میخوام برم خونه...همین الان
لبم را گاز میگیرم تا اشک هایم جاری نشود...
بابا متوجه حال بدم میشود:باشه بابا،بریم...
مامان میگوید:کجا بریم؟چی شده نیکی؟
صدایی از پشت سرم میآید:اگه اجازه بدین من میبرمش آقای نیایش...
برمیگردم،دانیال است... دستم را مشت میکنم،به سختی جلوی خودم را میگیرم تا عصبانیتم را
نثار صورتش نکنم...
آقای رادان میگوید:آره مسعود،بذار دانیال میبردش... البته نیکی جان،ما خوشحال میشدیم که
بیشتر میموندی....
بابا میگوید:نه،بهتره مام بریم...
و لبخندی به صورتم میپاشد،نگاه مهربانش آرامم میکند.
در تمام مسیر،مامان غر میزند که چرا زود آمدیم و مهمانی تمام نشده بود..
بابا هم،در کل مسیر،با مهربانی و حوصله،سعی دارد مامان را آرام کند..
من هم تمام طول مسیر،با وجود حس بد و ناراحتی هایم،با وجود تمام زخم هایی که به قلبم
خورده بود،حس خوبی داشتم... حس قشنگی که بابا،با حمایتش به من عیدی داد...
خدایا شکر
نفس عمیقی میکشم،دست هایم را تا بالای سرم میبرم و کش و قوس به بدنم میدهم.زیر
لب)بسم اللّه(میگویم و برگه ی پاسخنامه را تحویل مراقب میدهم. وسایلم را جمع میکنم. مقنعه
ام را مرتب میکنم و بلند میشوم. بچه ها،گروه گروه از کلاسها بیرون میآیند. از جلسه ی کنکور
بیرون میزنم. آفتاب چشمم را میزند. نگاهی به دور و بر میاندازم. دخترها به طرف خانواده
هایشان میروند. یکی مادرش را بغل گرفته،یکی روی زمین نشسته و گریه میکند،یکی هم از ته
دل میخندد. با نگاه به دنبال مامان و بابا،میگردم. روی پنجه ی پا بلند میشوم و اطراف را نگاه میکنم
دستی روی شانه ام قرار میگیرد. برمیگردم،باباست. مهربان نگاهم میکند:چطور بود بابا؟
و دست هایش را باز میکند،نمیتوانم خودم را نگه دارم. به آغوش پدرانه اش احتیاج دارم،بغلش
میکنم و بابا،دست هایش را دورم حلقه میکند. ناخودآگاه گریه میکنم. بابا میگوید:چرا گریه
میکنی نیکی؟فدای سرت..هرچی بشه فدای سرت.. امسال نشد،سال دیگه،دانشگاه
آزاد...هرچی.. غصه خوردن نداره که.
خودم را از او جدا میکنم:خوب بود بابا،خیلی خوب
:_راست میگی؟
با کناره ی انگشت،اشک هایم را میگیرم و سرم را تکان میدهم.
بابا به پهنای صورت میخندد.
بیا بریم،تعریف کن ببینم گُل ل کاشتی یا نه؟
پس حدسم درست بود،او نیامده...مامان،حتی اینجا هم نیامده..
بعد از مهمانی سال تحویل،من خودم را درگیر درس کردم و حتی از خیر امامزاده رفتن گذشتم،تا
مجبور نشوم به باج دادن. مامان هم از همان روز،قهر کرد. رابطه ی بینمان،سرد بود؛سردتر شد...
بغضم را قورت میدهم و به بابا لبخند میزنم. مامان نیست،وگرنه بابا،اینقدر بی واهمه مهربان
نمیشد.
با هم به طرف ماشین میرویم،حس سبکی دارم،حس رهایی،حس آزاد شدن از بندی به نام
کنکور...
بابا با خنده میگوید: خب بالاخره به مردم بگیم دخترمون چی کاره میخواد بشه..
لبخند به لبم میدود،تصمیمم را سرجلسه گرفتم.
:_وکیل،خانم وکیل..
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
یا رضا گفتم وا شد گرھا👀
چہ خبࢪ ھا ڪہ رسید از دݪ این پنجرها 🤲😍
در حرم امام رضا نائب زیارة شما اعضا خوبه کانال هستیم ☺️❤️
اگر لایق باشیم
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
یا رضا گفتم وا شد گرھا👀 چہ خبࢪ ھا ڪہ رسید از دݪ این پنجرها 🤲😍 در حرم امام رضا نائب زیارة شما اعضا خ
#مدیر
هم شما برای مشکل من دعا کن رفیق، هم اعضا♥️🤧
دخترانِ پرواツ
#مدیر هم شما برای مشکل من دعا کن رفیق، هم اعضا♥️🤧
دعا کنید براش 😢💔🙏
✨﷽✨
✅ تاثیر نماز بر مغز
✍یک دانشمند آمریکایی به نام "رامشاندرن" در تحقیقی که در مورد وضعیت بدن انسان هنگام نمازخواندن، با مجموعه ای از پژوهشگران آمریکایی انجام داد، به فعالیت بیشتر مغز انسان و آرامش روحی هنگام نماز آگاه شد.
در این تحقیق علمی، مشخص شدن این وضعیت پس از 50 ثانیه از آغاز نماز ، آشکار میشود. براساس این بررسی ، آمده است: میانگین ضربان قلب و احتمال لخته شدن خون به صورت مشترک در حین نماز بین20 الی 30 درصد کاهش می یابد و همچنین پوست بدن مقاومت بیشتری پیدا میکند. همچنین در عکسهایی که از مغز در هنگام نماز گرفته شده است، فعالیت مغز نمازگزار به صورت قابل توجهی در مقایسه با حالتهای عادی افزایش پیدا میکند و نورونهای عصبی به صورت نورانی در اشعههای دریافتی از مغز به نمایش در میآید.
روزنامه "واشنگتنپست" در این رابطه نوشت: این تحقیقات علمی اسرار نهان مغز انسان را روشن میکند. روزنامه " ساینس" نیز با تقدیر از اینگونه تحقیقات بر رابطه قطعی دین و علم تاکید کرد.‼️
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
💠حسن بن جهم گفت:
به حضرت موسی بن جعفر علیه السلام عرض کردم: ما را از دعا فراموش نفرمایید!
✨فرمود: آیا فکر می کنی که تو را از دعا فراموش می کنم؟
💠حسن گفت: با خودم فکر کردم که این بزرگوار برای شیعیانش دعا می کند، من هم که از شیعیانش هستم، پس برای من نیز دعا می کند، لذا به حضرت عرض کردم: من فکر نمی کنم که شما مرا از دعا فراموش کنید.
✨فرمود: از کجا فهمیدی که تو را از دعا فراموش نمی کنم؟
💠عرض کردم: من شیعه شما هستم، شما هم برای شیعیانتان حتما دعا می کنید، پس من را هم دعا می کنید.
✨فرمود: آیا راه دیگری نیز به نظرت می رسد که از آن طریق بدانی که من تو را دعا می کنم؟
💠عرض کردم: نه، راه دیگری به نظرم نمی رسد.
✨حضرت فرمود: هر وقت خواستی بفهمی که نزد من چه مقامی داری، پس بنگر که من نزد تو چگونه هستم.
📗[الكافي، ج2، ص652]
❗️بی هیچ دودلی و تردیدی می توان نتیجه گرفت که هرگاه برای تعجیل فرج امام عصر، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه دعا میکنیم، آن حضرت هم برای ما دعا میکند.
👌حال چند دقیقه به معنای حدیث فکر کن و در ذهن خود دعا کردن حضرت را تصور کن ، و تصورکن که اسم تو را بر زبان می آورد و پیاپی برایت از خدا میخواهد و باز میخواهد و دو قطره اشک از چشمان مبارکشان می چکد ، یا بر گونه آسمانی و دلربایشان جاری میشود.
اللهمعجللولیکالفرجبهحقزینب♥️
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
↻
از شخصـے پرسیدند :
تا بهشت چقدر راه است ؟✨
گفت : یڪ قدم🚶🏻♂
گفتند : چطور ؟!🤔
گفت : مثل شهیدان یڪ پایتان را ڪہ
روے نفس شیطانـے بگذارید 🚶🏻♂
پاے دیگرتان در بهشت است 🕊
#شهدا
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از روضه فکر
#تباهیات🚶🏻♂
هشتگ نه به اینترنت ملی رو
میان ترند میکنن
به والله همینا نمیدونن اصلا اینترنت
ملی چیه :]
#طرح_صیانت
『 @refighegomnam 』
ڪارمااونجاخرابشدڪہ:
گفتـیمچراولڪردیبہامونخدا
چرماشینوولڪردۍبہامونخدا
اگبہامونخداولنڪنـیمپسبہ
امونڪۍولڪنیم؟(((:
#دیالوگ
#خدا_جونم
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
•••❀•••
「قَلـبِ زَمیـنگِـࢪِفتہ
زمان ࢪا قَـراࢪ نیـسٺ...
اِۍبٌغضِ ماندھ در دلِ
هَفٺ آسمان بیا...💔」
|••اَݪْسَّـلٰامُعَلَیْڪَیـٰابَقِیَّةَاللّٰھْ...🌱💚|
#امام_زمان
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از کانال رسمی شهید روحالله قربانی
﴾﷽﴿
.
روحالله آدم یک جا بشینی نبود.
همیشه در حال تلاش کردن بود.
حقوقش کفاف زندگی مشترکی که شروع کرده بود را نمیداد. گاهی با موتور میرفت مسافرکشی میکرد.
اما پولی که از این راه به دست میآورد را خرج خورد و خوراک نمیکرد.
به خانمش میگفت:
این پول رو جدا بزار، من گواهینامه موتور ندارم، ممکنه پولش شبهناک باشه. به حقوق سپاه اطمینان بیشتری دارم. با این پول، پول آب و برق و شارژ ساختمون رو بدیم...
.
خیلی به مال حلالی که میخوردند دقت داشت...
.
@shahid_roohollah_ghorbani
#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_پنجم
صدای موبایلم میآید،بدون اینکه چشمانم را باز کنم،با دست به دنبالش میگردم. برش میدارم و
با گوشه ی چشم اسم فاطمه را میبینم. جواب میدهم.
:_الو،جانمـ فاطمه؟
صدای پر از شادی اش در گوشم میپیچد
:+سلام علیکم خانم،بابا تو هنوز دل نکندی از اون رختخواب؟؟
:_باور کن تازه چشمام گرم شده بود،هنوز بدنم عادت داره ساعت شش نشده پاشم،چه خبره
حاال کبکت خروس میخونه؟
:+اولا که ساعت ده صبحه،از ساعت شش تا الآن چهار ساعت وقت هست،تو میگی تازه
چشمات گرم شده بود؟
بعدم بیا بریم بشر یه دوری بزنیم از آزادی مون لذت ببریم.
:_باشه،کجا بیام؟
:+بیا خونه ی ما،راستی اشکالی نداره که فرشته ام باهامون باشه
:_معلومه که نه،چه بهتر،فقط من قبلش باید یه سر تا مسجد برم
:+باشه پس میبینمت زود بیا،خدافظ
:_خداحافظ
بلند میشوم،لباس مرتب میپوشم و راهی خانه ی فاطمه میشوم. مامان بازهم خانه نیست...
سر خیابان چادرم را سر میکنم و راه میافتم .
به مسجد میرسم،باز همان حال معنوی به سراغم میآید،دلم میخواهد پرواز کنم.. ولی وقت ندارم
الآن داخل مسجد بشوم. جلوی در پسربچه ای پنج،شش ساله ایستاده،به طرفش میروم.
:_سلام گل پسر
به طرفم برمیگردد
:+سلام خانم،من آقاعلی ام،گل پسر نیستم که..
:_عزیزدلم
کنارش روی سکوی مسجد مینشینم و کیفم را در جست و جوی چیزی که بتواند این جوانمرد را
خوشحال کند،میگردم. در همان حال میگویم
:_علی آقا شما مشدی رو میشناسی؟
:+بله که میشناسم
:_زحمت میکشی بری صداش کنی؟
:+چشم
بالاخره پیدا کردم،حاصل کاوش میشود یک آبنبات.
به طرفش میگیرم،
:_بفر مایید علی آقا،این مال شماست..
نگاهی به آبنبات و نگاهی به صورت من میاندازد،تردید از چشمانش میبارد.
:+نه،مامانم گفته از غریبه ها چیزی نگیرم.
صدایی از ورودی مسجد میآید:بگیر علی جان، ایشون غریبه نیستن.
علی بلند میشود:دایی،مامان بزرگ همه جا رو دنبالتون گشت.
بلند میشوم،سید جواد است. سرم را پایین میاندازم
:_ سلام
:+سلام
علی میگوید:خب دایی من میرم خونه شمام بیا..
و از کنار سیدجواد رد میشود،سید از شانه اش میگیرد:ولی فکر کنم قرار بود یه کاری کنی
و به من اشاره میکند،علی انگار تازه یادش آمده میگوید:وای الان مشدی رو صدا میکنم. و به
طرف مسجد میدود .
سید جواد میخندد و سر تکان میدهد
:+ عشق داییشه
ناخودآگاه لبخند میزنم
:_خدا حفظش کنه
میگوید
:+راستش به بچه ها سپرده بودم اگه شما رو دیدن، عوض من حلالیت بگیرن،شکر خدا خودتون
رو دیدم. خوبی،بدی دیدین حلال کنین
:_اختیار دارین،من جز خوبی ندیدم. شما لطف بزرگی در حق من انجام دادین،یعنی من مدیون
شمام.
:+نفرمایین،انجام وظیفه بود
:_دوباره به سلامتی میرید عراق؟
:+نه،راستش...راستش میرم سوریه..
سرم را بالا میآورم،نگاهش به زمین است و لبخند،حاکم لبهایش...
میخواهم چیزی بگویم که صدای مشدی میآید: به به،باباجان خوش اومدی،عقر بخیر
_سلام مشدی،شرمنده این چندوقت درگیر درس بودم. مِن بعد بیشتر میام ان شاءاللّه
و بسته را از زیر چادرم بیرون میآورم:بفرمایید مشدی،این مال شماست.
:+این چیه دخترم؟
:_کلاه مشدی،کلاه حصیری. گفتم این روزا تو گرما اینو بذارید سرتون،آفتاب به پوست و
چشمتون آسیب نزنه..
:+دستت درد نکنه دخترم،زحمت کشیدی باباجان.
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از روضه فکر
#تباهیات🚶🏻♂
تنها فایده ی دولت روحانی
این هست که میشه باهاش گاندو های فراوان با مدل های مختلف ساخت :))
#حلالت_نمیکنیم #عبرت_آیندگان
『 @refighegomnam 』