#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_هفتم
عمو سرش را بلند میکند،با دست روی پیشانی اش میکوبد و زیرلب میگوید:من چقدر احمقم...
پاهایم از یک جا ایستادن خسته شده اند،اما نه...
پاهایم دیگر تحمل این همه فشار را ندارند.
حرکت میکنم.
عمو هم به دنبالم..
وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم باز میگذارم. عمو داخل میشود.
روی تخت مینشینم.
عمو حتی لبخند هم نمی زند.
پس بیدارم!
:_نیکی منو ببخش...من شرمنده ام...
:+عمو؟
:_از همونجایی ضربه خوردم که خودم میدونستم..
:+عمو؟
:_کنترلم رو از دست دادم...حرفایی زدم که نباید...
:+عمو؟
:_نیکی ببخش منو...قول میدم درستش کنم
:+عمو؟؟ تقصیر شما نیست... این دفعه خودم باید دست به کار بشم...خودم با بابا صحبت
میکنم...
صدای موبایل عمو از کنارم میآید..
برش میدارم و نگاهی به صفحه اش میاندازم:مسیح
با بی تفاوتی سرم را برمیگردانم و موبایل را به طرف عمو میگیرم.
ذهنم،حوصله ی درگیری راجع این آدم را ندارد.
عمو از اتاق بیرون میرود..
خدایا،تنهایم نخواهی گذاشت...میدانم..
*
چند تقه به در میزنم. صدای آرام بابا بلند میشود:بیا تو
در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم
تاریک است و چشم هایم جایی را نمیبیند. مدتی طول میکشد تا چشم هایم به تاریکی عادت
کند.
بابا روی تخت دراز کشیده و ساعد چپش را روی پیشانی اش گذاشته. چشمانش بسته است.
نگاهی به اطراف میاندازم،خیلی وقت بود که اینجا نیامده بودم. اتاق مامان و بابا...
:_چیزی میخواستی منیر؟
:+منم بابا...نیکی...
چشم های بابا باز میشود و به سقف خیره میشود.
سرش را برمیگرداند و به من نگاه میکند...
دوباره،نگاهش سقف را نشانه میرود.
:+میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم...
:_نیکی من واقعا حوصله ندارم در مورد این پسره..
:+در مورد من،بابا....
بابا بلند میشود و کنار تخت مینشیند.
:_گوش میدم...
:+بابا...من...یعنی...راستش نمیدونم چیبگم...خیلی وقته با هم زیاد حرف نمیزنیم..
بابا پوزخند میزند
:_آره،سه چهار سالی میشه...
:+یادمه بچه که بودم،با هم بادبادک درست میکردیم...یادتونه؟ بچه های دوست و فامیل،به من
حسودی میکردن...چون همیشه بادبادک من بالاتر از همه بادبادک ها بود...
اشک مزاحمی که تا پشت لبم رسیده با سرانگشت میگیرم و حرفم را ادامه میدهم
:+شما استاد ساختن بادبادک بودین...ماهرانه و بااصول،میساختین و یادم میدادین چطوری
بفرستمش آسمون...چطوری هدایتش کنم..چطوریاوج بگیره...چطوری نخش رو کم یا زیاد کنم...
کنار بابا مینشینم.از یادآوری کودکی هایم لبخند روی لبش نشسته..
:+بابا همیشه میگفتین بادبادک باید خودش راهشو پیدا کنه؛سخته ولی اگه تو مسیر خودش
پیش بره،میرسه به اوج.میشه بهترین... میره تا خود خورشید...
بابا نگاهم میکند،بغضم را قورت میدهم و حرفم را از سر میگیرم
:+بابا من هنوز همون دخترکوچولوی شمام... نگاه نکنین قدم بلند شده و عدد سال های
عمرم،دورقمی..
بابا من همون دختر کوچولو ام که وقتی سوار دوچرخه میشدم اونقدر زمین میخوردم که
سرزانوهام خونی میشد،ولی تا دستتون رو پشتم میذاشتین میشدم بهترین رکاب زن دنیا.. بابا
من هنوزم حمایت شما رو میخوام...من هنوزم نیاز دارم که شما تشویقم کنین...بابا من دلم
نمیخواد روبه روی شما باشم...بابا من...
من شما رو خیلی دوست دارم،بیشتر از جونم...
نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به صورت بابا میدوزم.
چشم هایش بارانی است،مثل من...
:+بابا...نمیخوام و نمیذارم..سیاوش،دانیال....هیچ کدوم...هیچ کدوم ارزش اینو ندارن که دلتون از
من چرکی بشه....بابا فقط،از حرفتون برگردین... بابا من هیچ مناسبتی با ایشون ندارم، دانیال رو
میگم...ما هیچ جوره هیچ سنخیتی با هم نداریم.... بابا خواهش میکنم..من کلا دیگه قصد
ازدواج ندارم... میخوام تا آخر عمرم پیش شما بمونم...
بابا بلند میشود و رو به رویم میایستد.
من هم بلند میشوم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_هشتم
:_نیکی منو میشناسی...آدم تند و عصبی نیستم... اما بهم حق بده که ناراحت باشم...رفتارای
این پسره تو در و همسایه و شرکت،اعصاب منو بهم ریخت...
پچ پچ بین کارگرا و کارمندا پیچیده بود که کارخونه شده محل رفت و آمد خواستگارای دختر
نیایش.... هیچ صورت خوشی نداشت.. هر روز یکی با دست گل میاومد...
یه روز دانیال،یه روز این پسره...)صدایش را پایین میآورد(امروزم که این شاخ شمشاد اضافه
شد...
بلند میشوم و چشم در چشمش میدوزم..
نفسش را با صدا بیرون میدهد
:_مسیح...امروز تو رو خواستگاری کرد...
با ناباوری سر تکان می دهم.
:+مـَسـ...مسیــــح؟؟
:_آره...مگه خبر نداشتی؟
واکنشی نشان نمیدهم
این آدم کیست که تا این حد،داخل زندگی مان نفوذ کرده؟؟
ذهنم گنجایش این معما را ندارد....
:_نیکی ازت خواهش میکنم...این پسره اصلا شایسته ی تو نیست... من دارم ازت خواهش
میکنم نیکی... به عنوان پدرت،به عنوان کسی که خیر و صلاحت رو میخواد،راجع دانیال یا
مسیح بیشتر فکر کن... مطمئن باش یکی از این دو نفر،بهترین گزینه برای تو هستن... یکیشون
رو انتخاب کن،خواهش میکنم...
لحنش به التماس میزند ...
:+چی؟
:_یکی از این دو نفر رو انتخاب کن...من اجبار نمیکنم،اما...یا دانیال... یا مسیح!
این به نفع خودت هم هست... می دونی که من با خونواده ی مسیح مشکل دارم ولی با این حال
یه تارموی مسیح می ارزه به صد تا مثل این پسره... اجباری نیست ولی به خاطر من بین دانیال
و مسیح یکی شون ر و هرچه زودتر انتخاب کن..
چقدر دامنه ی انتخابم وسیع است!اجبار نیست،فقط یا دانیال،یا مسیح!!
:+اجبار نیست یعنی این؟؟
بابا از کوره در میرود
:_خیر و صلاحت رو میخوام،حتی شده به زور....
سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم
:+خیر و صلاح من،تو ازدواج اجباریه؟؟
:_آره... من میخوام خوشبختیت رو ببینم نیکی، حتی اگه مجبور بشم به زور سر سفره ی عقد
مینشونمت....یا خودت انتخاب کن یا من یکیشون رو....
:+بــــــــابـــــــــــــــــا؟؟
:_دختر،به حرف من گوش بده....
بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم،از اتاق بیرون میزنم .
عصبانیم،بیش از حد عصبانی ام...
رفتم تا بابا را منصرف کنم،تنها توفیق حاصل شده،اضافه شدن گزینه ی دیگری به شروط ازدواج
بود...
عمو خانه نیست... موبایلم را برمیدارم و شماره ی عمو را میگیرم.
بعد از بوق چهارم صدایش در چاه گوشم میپیچد
:_الو نیکی
:+عمو....عمو این مسیح کیه؟
:_چی؟؟؟
خودکاری از جاقلمی برمیدارم و تهش را به دندان میگیرم.
:+عمو میگم این مسیح کیه؟؟شما میشناسینش مگه نه؟؟
:_دختر چی میگی؟؟الان وقت این حرفاست؟
:+این مسیح کیه که من باید بین اون و دانیال یکی رو انتخاب کنم...؟
چند ثانیه سکوت میشود و عمو آرام میگوید
:_چی؟؟صبر کن الان میام خونه
موبایل را روی تخت پرت میکنم... دستم را بین موهایم فرو میکنم و افکار پریشانم را نوازش
میدهم،شاید رام شوند... شاید آرام گیرند... شاید.
روی تخت مینشینم و دست هایم را روی پیشانی ام میگذارم...
دلم نمیخواهد ناشکری کنم...دوست ندارم کم لطفی کنم.... دلم نمیخواهد مهربانی های خدا را
از یاد ببرم،اما...مگر من چند سال دارم؟؟
اشک ها مجال ریختن پیدا میکنند...
نه،من محکم تر از این حرف ها هستم...
من کوه مستحکم و قدرتمندی هستم که پشتم به خدایم گرم است...
به او که در سخت ترین لحظات تنهایم نگذاشته..
در بزنگاه ها به دادم رسیده و دستم را محکم تر از قبل گرفته.
اشک هایم را پاک میکنم.
نباید به همین سادگی تسلیم شد.
صدای زنگ موبایلم بلند میشود.
شماره ی سیاوش است..
پوف میکنم و نفسم را بیرون میدهم.
به تنها چیزی که الآن نمیخواهم فکر کنم،سیاوش است.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
◾️اعمال شب عاشورا
۱ـ چند نماز برای این شب در روایات آمده است که یکی از آنها چنین است:
چهار رکعت نماز که در هر رکعت بعد از سوره حمد، ۵۰ بار سوره توحید خوانده میشود. پس از پایان نماز، ۷۰ بار «سبحان الله والحمدالله و لا اله الاّ الله و الله اکبر ولا حول ولا قوة الاّ بالله العلیّ العظیم» خوانده شود.
۲ـ احیای این شب کنار قبر امام حسین(علیه السلام).
۳ـ دعا و نیایش.
◾️روز عاشورا
۱ـ عزاداری بر امام حسین(علیه السلام) و شهدای کربلا، در این مورد از امام رضا(علیه السلام) نقل شده است:
هر کس کار و کوشش را در این روز، رها کند، خداوند خواستههایش را برآورد و هر کس این روز را با حزن و اندوه سپری کند، خداوند قیامت را روز خوشحالی او قرار دهد.
۲ـ زیارت امام حسین(علیه السلام).
۳ـ روزه گرفتن در این روز کراهت دارد؛ ولی بهتر است بدون قصد روزه، تا بعد از نماز عصر از خوردن و آشامیدن خودداری شود.
۴ـ آب دادن به زائران امام حسین(علیه السلام).
۵ـ خواندن سوره توحید هزار مرتبه.
۶ـ خواندن زیارت عاشورا.
۷ـ گفتن هزار بار ذکر «اللّهم العن قتلة الحسین(علیه السلام).»
▪️روز دوازدهم محرم
ورود کاروان اسیران کربلا به کوفه و شهادت حضرت سجاد(علیه السلام) در سال ۹۴ ه .ق.
📚پینوشتها:
۱- مصباح کفعمی، ص ۵۰۹٫
۲- فرهنگ عاشورا، ص ۴۰۵، جواد محدثی.
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
هدایت شده از کانال بزودی پاک خواهدشد لطفا لف دهید
میگما پاشیم دو رکعت نماز بخونیم برای تسکین درد اقا صاحب الزمان
درد سختیه
تحملش سخت تر 😔
خوندنش اسونه مثل نماز صبح به نیت تسکین درد اقا صاحب الزمان 🙃✨
حداقل کاریه که میتونیم بکنیم پس انجام بدیم🙏
عزیزان امام زمان اصلا حالشون خوب نیست غمشون سنگینه قلبشون درد میکنه دورکعت نماز زیاد وقت نمیبره
اجرتون با غریب کربلا
عزیزاتون مهمون سفره ارباب باشن هرکی خوند اعلام کنه
#ثوابیهویی
همین الان ¹⁴ تا صلوات برای تسکین قلب اقا صاحب الزمان بفرست...🥀
سختتونه همونجا تو جاتون دورکعت قبل خواب بخونید
زیاد وقتتون رو نمیگیره
#طلبگی👳🏻♂
شـب و روز عاشورا براى سلامتی
امام امام زمان عج #صــدقه دهید
چون قلبِ حــضرت اندوهناڪ جَدّ
غریب شان، حضـــرت سیدالشهداء
اســـت.
#علامه_امینی
#محرم
#امام_زمان_عج
#عاشورا
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام همه ی زندگیم ❤️
سلام امام حسین من 🙂
سلام عزیز فاطمه🌱
سلام عشق امام حسن 💚
#امام_حسین
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
عاقدش گفت ڪہ مہریہ او آب شود
و قراࢪ است ڪہ او مادر اࢪباب شود😭🖤
#محرم
#عاشورا
#حضرت_زهرا
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#ظھرعـٰاشورا🏴
مقاتل نوشتن؛
ماجرای گودال از حدودای ساعت سه تا شیش غروب طول کشیده...!
+ سهساعته شلوغه تو گودال،
زبونم لال‼️
#تصویر_دلخراش∅
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_نهم
ولی نباید معطلش کنم. باید تکلیف را یک سره کنم. تنها چیزی که این روزها درباره ی آینده ام
میدانم این است که محال ترین اتفاق ممکن،ازدواج با سیاوش است.
نشانک سبز را میکشم و تلفن را مقابل گوشم میگیرم. با لحنی سرد و محکم میگویم
:_الو
صدای گرم زنانه ای در گوشم میپیچد
:+سلام دخترم
خودم را جمع و جور میکنم
:_سلام حاج خانم،خوب هستین؟
:+ممنون نیکی جان.. ببخش بدموقع مزاحم شدم
:_اختیار دارین،بفرمایید در خدمتم
:+میخوام اگه اشکالی نداره ببینمت،البته بیرون از خونه
:_اتفاقی افتاده؟
:+نه،فقط یه صحبت و هم نشینی زنونه،ممکنه؟
:_بله بله حتما
:+آدرس رو برات میفر ستم،فردا،طرفای عصر خوبه؟
:_باشه
:+فقط....دخترم...اگه میشه به وحید یا سیاوش چیزی نگو
:_باشه،چشم
:+خدانگه دار
:_خداحافظ
موبایل را قطع میکنم .
چقدر اتفاقات،پشت سر هم میافتند،بدون اینکه مجال فکر کردن بدهند.
چند تقه به در میخورد،آرام و بی رمق "بفرمایید" میگویم و عمو وارد اتاق میشود.
نفس نفس میزند و حرف هایش بریده به گوشم میرسد.
:_نیــ...نیکی...چی...شده؟ تا...زنگ..زدی..خودمو...ر.. سوندم
عمو روی تخت مینشیند،بلند میشوم و از روی میز، پارچ را برمیدارم و برای عمو آب میریزم.
آرامم،خودم هم نمیدانم چرا...
شاید به خاطر اینکه میدانم ]او [ همیشه هست، بزرگ؛قادر؛ عالم و البته مهربان..
لیوان آب را به دست عمو میدهم و کنارش مینشینم. عمو همه را سر میکشد.
:+بهترین؟
سرش را تکان میدهد
:_چی شده؟
:+بابا گفتن،امروز این آقامسیح رفته منو خواستگاری کرده
عمو بلند میگوید
:_چه غلطی کرده؟؟
:+هیـــس،عمو چی شده مگه؟
:_بابات چی گفت؟
:+گفت یا بین دانیال و مسیح،یکی رو انتخاب کن... یا من زحمتشو میکشم...
عمو اخم کرده،دلیلش را نمیدانم...
کلافه دست در موهایش میکند..
:_عجـــــــب
:+حالا میگین این مسیح کیه؟
:_پسر محمود...برادرزاده ی من...پسرعموی تو...
پوزخند میزنم
:+عجب تئاتر باحالی.... کلا چند نفریم ما؟؟؟فامیالمون تک تک و دونه دونه دارن وارد صحنه
میشن...
صدای موبایلم بلند میشود،شماره ناشناس؛رد تماس میدهم.
به عمو خیره میشوم
:+خــــــــب؟؟
:_خب که چی؟؟
دوباره زنگ میخورد،کلافه،رد تماس میدهم و موبایل را سایلنت میکنم.
:+خب این آدم از جون من چی میخواد؟؟
:_نیکی بهش فکر نکن...من خودم فردا تکلیفش رو یه سره میکنم...
:+عمو چرا طفره میرین...
موبایل میلرزد...
اه
رد تماس میدهم و دوباره به چشم های عمو خیره میشوم،چشم هایی که سعی دارد نگاهش را
بدزدد.
:+عمو من خسته شدم از این همه معما...بابام چرا با عمومحمود مشکل داره؟ این خواستگار یه
دفعه از کجا پیدا شد؟
:_نیکی من راجع بابات هرچی بخوای بهت میگم،اما اصلا فکرت رو درگیر مسیح و خواستگاری
اش نکن.
چیزی نپرس،ولی قول میدمـ من حلش کنم...
موبایل دوباره زنگ میخورد.
عصبی،برش میدارم و قبل از اینکه فکر کنم جواب میدهم.
:_بــــلــــــه؟؟؟
صدای مطمئن،بدون احساس اما محکمی با طمأنینه میگوید
:+سلام
من مسیحـــــ م.
مطمئنم تا حالا راجع من و پیشنهادم شنیدین.
باید ببینمتون،حتما
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتادم
آب دهانم را قورت میدهم و به چشم های نگران و مشکوک عمو نگاه میکنم. این بار من چشمانم
را میدزدم.
هرطور شده باید بفهمم این آدم،از من و زندگیم چه میخواهد.
احساسی عجیب،که نمیدانم نامش چیست،از درونم شعله میکشد و بر عقلم پیروز میشود .
پشتم را به عمو میکنم
:_باشه
صدایش دوباره در گوشم میپیچد،باز هم بدون حس و بی تفاوت
انگار برایش فرق نداشت،حتی اگر قبول نمیکردم.
من اما هیجان زده ام،شاید حسی بچگانه و سرکش برای فهمیدن راز مگو ی مسیح.
:+خوبه
فردا صبح،ساعت یازده،سر خیابونتون یه کافه هست،اونجا میبینمتون
تلفن را قطع میکنم. چشم هایم را میبندم و تازه وقت میکنم،نفسم را بیرون دهم.
من،باید کشف کنم... این آدم کیست؟
صدای عمو،از خیالات بیرونم میکشد.
به طرفش برمیگردم.
میپرسد
:_کی بود؟
هول میشوم
:+چی؟ آها...هیچکی... حالا نوبت شماست عمو... بابا با برادرش چرا مشکل داره؟
عمو چشم هایش را میمالد
:_موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش.. من سه چهار سالم بود... قضیه ی پدربزرگ رو که
میدونی؟ بابا از همه ی اموالش،اینجا فقط یه خونه و یه کارخونه ی ورشکسته گذاشت.. بقیه رو
هم دولت اون موقع به نفع بیت المال تصاحب کرد.
محمود و بابات،با کمک همدیگه اون کارخونه ی به دردنخور رو تبدیل کردن به یه کارخونه ی
پرسود... محمود درس رو کنار گذاشته بود،اما بابات هم کار میکرد،هم درس میخوند.
بابات تو دانشگاه،با مادرت آشنا شده بود و بهش علاقمند شد. خب حتما میدونی خونواده ی
مامانت هم،از ساواک و خلاصه طاغوتی بودن.
مسعود،میخواست از مامانت خواستگاری کنه،اما محمود راضی نبوده... میگفته حاال که انقلاب
شده این ازدواج به ضرر کارخونه است.. می گفته مسعود باید با کسی ازدواج کنه که خونواده
اش،بتونن تو پیشرفت کارخونه کمک کنن... به همین خاطر اصرار داشته که مسعود با یه
خانواده ی مذهبی ازدواج کنه... چه میدونم،مثلا میخواسته با این کار وصل بشه و هم رنگ
جماعت بشه...هوووف چی بگم...
بابات و محمود سر این موضوع،با هم دچار مشکل میشن و اونقدر،با هم اختلاف پیدا میکنن که
مجبور میشن راهشون رو جدا کنن
محمود با وکالتنامه ای که داره،کارخونه و خونه رو میفروشه و سهم مسعود رو میده. هر کدوم هم
میرن دنبال زندگی خودشون...
مسعود،خیلی از عمومحمود و بابا و همه ناراحت بوده،اونقدر که میره و فامیلی اش رو عوض
میکنه...
هر دوشون از صفر شروع میکنن و به اینجا میرسن.
چند سال بعد،بابات با مامانت ازدواج کرد و بعد هم که تو به دنیا اومدی...
کل ماجرا همینه...
:+پس....پس بابام میترسه،من کاری رو کنم که خودش کرد...
:_شایـــــد
صدای بابا در گوشم میپیچد،بدون فکر میگویم
:+لحنش شبیه التماس بود...
باید کاری کنم... پس کی فردا میشود؟
****
دست بالا میبرم. استاد نگاهش را از پشت شیشه ی عینک به من میدوزد
:_مشکلی پیش اومده خانم نیایش؟
نگاه کلای،معطوف چهر ه ام میشود.
آب دهانم را قورت میدهم
:+استاد،ممکنه من بیست دقیقه زودتر برم؟
:_مطمئنین خوبین؟به نظر مضطرب میاین.
چند نفر از بچه های کلاس دقیق تر چهره ام را بالا و پایین میکنند و صدای پچ پچ بلند میشود.
:+بله،خوبم..میتونم ؟
:_البته..
نفس راحتی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم.
هنوز چند دقیقه ای وقت دارم.
★
سرمای بهمن،پوست صورتم را میسوزاند .
پر چادرم را با جمع میکنم،سرم را داخل یقه ی پالتو فرو میبرم و به سمت آژانس کنار دانشگاه راه
میافتم.
داخل دفتر آژانس میشوم،مردی جاافتاده پشت میز نشسته.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از ابــووصـال؛
از حرمله نمیگذرم که
به خنده گفت:
هان؛ای رباب بر سر طفلت سلام کن💔
≡°•اَݕُوْۆِصَآݪ•°≡
تموم شد
این ده روز هم تموم شد 😭🖤
دلمون برای روضه ها تنگ میشه 💔🙃
داره کم کم میاد بوی اربعین😭
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📷 امشب؛ تصويری از رهبر انقلاب در هنگام قرائت دعای توسل در مراسم عزاداری شام غریبان حسینی علیهالسلام در حسینیه امام خمینی(ره). ۱۴۰۰/۵/۲۸
#عزاداری_خالصانه_رعایت_مومنانه
#حرف_حق‼️
ماڪہدعاےعہدبہاینسادگےوقشنگےرو
بہجاےهرروزخوندنماهےیہبارمیخونیم،
منتظریمچہڪاربزرگےبراےمهدےفاطمہبڪنیم؟!!
ازهمینڪارسادهشروعڪنرفیق!
احترامقائلشوبراےامامزمانت :)
روزےیہبارموظفےدعاےعہدروبخونے، صبحمبیدارنشدے، تاشبدِینتواداڪن♡
#بیدارشیمازخوابغفلت🚶♂...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
✨
شهادت؛ طرح کربلاست
و اسارت؛ شرح آن ...🖤
تازه ماجرا شروع شده ...🙃
#محرم #کربلا #شهادت
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
حسین جاݩ♥️
مرا نیمنگاهے بہ ضریحت
ڪمی ڪنج حرم لطفا :)🖤
#محرم
#کربلا
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
🖤✨
خداحافظـ اے بࢪادر
زینبـ ↯
به خون غلتان
دࢪ برابر زینب🙃💔
#محرم
#امان_از_دل_زینب
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طلبگی👳🏻♂
می خواهید به فیض شهادت در رکاب سید الشهدا دست پیدا کنید .. ؟؟؟!
#استاد_عالی
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از ناشناس پࢪۅا ッ