eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
912 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️اعمال شب عاشورا ۱ـ چند نماز برای این شب در روایات آمده است که یکی از آنها چنین است: چهار رکعت نماز که در هر رکعت بعد از سوره‌ حمد، ۵۰ بار سوره‌ توحید خوانده می‌شود. پس از پایان نماز، ۷۰ بار «سبحان الله والحمدالله و لا اله الاّ الله و الله اکبر ولا حول ولا قوة الاّ بالله العلیّ العظیم» خوانده شود. ۲ـ احیای این شب کنار قبر امام حسین(علیه السلام). ۳ـ دعا و نیایش. ◾️روز عاشورا ۱ـ عزاداری بر امام حسین(علیه السلام) و شهدای کربلا، در این مورد از امام رضا(علیه السلام) نقل شده است: هر کس کار و کوشش را در این روز، رها کند، خداوند خواسته‌هایش را برآورد و هر کس این روز را با حزن و اندوه سپری کند، خداوند قیامت را روز خوشحالی او قرار دهد. ۲ـ زیارت امام حسین(علیه السلام). ۳ـ روزه گرفتن در این روز کراهت دارد؛ ولی بهتر است بدون قصد روزه، تا بعد از نماز عصر از خوردن و آشامیدن خودداری شود. ۴ـ آب دادن به زائران امام حسین(علیه السلام). ۵ـ خواندن سوره توحید هزار مرتبه. ۶ـ خواندن زیارت عاشورا. ۷ـ گفتن هزار بار ذکر «اللّهم العن قتلة الحسین(علیه السلام).» ▪️روز دوازدهم محرم ورود کاروان اسیران کربلا به کوفه و شهادت حضرت سجاد(علیه السلام) در سال ۹۴ ه‍ .ق. 📚پی‌نوشت‌ها: ۱- مصباح کفعمی، ص ۵۰۹٫ ۲- فرهنگ عاشورا، ص ۴۰۵، جواد محدثی. ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @afsaranjangnarm_313 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
هدایت شده از کانال بزودی پاک خواهدشد لطفا لف دهید
میگما پاشیم دو رکعت نماز بخونیم برای تسکین درد اقا صاحب الزمان درد سختیه تحملش سخت تر 😔 خوندنش اسونه مثل نماز صبح به نیت تسکین درد اقا صاحب الزمان 🙃✨ حداقل کاریه که میتونیم بکنیم پس انجام بدیم🙏 عزیزان امام زمان اصلا حالشون خوب نیست غمشون سنگینه قلبشون درد میکنه دورکعت نماز زیاد وقت نمیبره اجرتون با غریب کربلا عزیزاتون مهمون سفره ارباب باشن هرکی خوند اعلام کنه همین الان ¹⁴ تا صلوات برای تسکین قلب اقا صاحب الزمان بفرست...🥀 سختتونه همونجا تو جاتون دورکعت قبل خواب بخونید زیاد وقتتون رو نمیگیره
👳🏻‍♂ شـب و روز عاشورا براى سلامتی امام امام زمان عج دهید چون قلبِ حــضرت اندوهناڪ جَدّ غریب ‌شان، حضـــرت سیدالشهداء اســـت. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
حس هواے تازه فقط محࢪما هسٺ ...🚶‍♀💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام همه ی زندگیم ❤️ سلام امام حسین من 🙂 سلام عزیز فاطمه🌱 سلام عشق امام حسن 💚 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
امشب شب آخر بیشتر روضه هاس چه زود تموم شد این ده روز 💔
‌ عاقدش گفت ڪہ مہریہ او آب شود و قراࢪ است ڪہ او مادر اࢪباب شود😭🖤 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
🏴 مقاتل نوشتن؛ ماجرای گودال از حدودای ساعت سه تا شیش غروب طول کشیده...! + سه‌ساعته شلوغه تو گودال، زبونم لال‼️ ∅ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولی نباید معطلش کنم. باید تکلیف را یک سره کنم. تنها چیزی که این روزها درباره ی آینده ام میدانم این است که محال ترین اتفاق ممکن،ازدواج با سیاوش است. نشانک سبز را میکشم و تلفن را مقابل گوشم میگیرم. با لحنی سرد و محکم میگویم :_الو صدای گرم زنانه ای در گوشم میپیچد :+سلام دخترم خودم را جمع و جور میکنم :_سلام حاج خانم،خوب هستین؟ :+ممنون نیکی جان.. ببخش بدموقع مزاحم شدم :_اختیار دارین،بفرمایید در خدمتم :+میخوام اگه اشکالی نداره ببینمت،البته بیرون از خونه :_اتفاقی افتاده؟ :+نه،فقط یه صحبت و هم نشینی زنونه،ممکنه؟ :_بله بله حتما :+آدرس رو برات میفر ستم،فردا،طرفای عصر خوبه؟ :_باشه :+فقط....دخترم...اگه میشه به وحید یا سیاوش چیزی نگو :_باشه،چشم :+خدانگه دار :_خداحافظ موبایل را قطع میکنم . چقدر اتفاقات،پشت سر هم میافتند،بدون اینکه مجال فکر کردن بدهند. چند تقه به در میخورد،آرام و بی رمق "بفرمایید" میگویم و عمو وارد اتاق میشود. نفس نفس میزند و حرف هایش بریده به گوشم میرسد. :_نیــ...نیکی...چی...شده؟ تا...زنگ..زدی..خودمو...ر.. سوندم عمو روی تخت مینشیند،بلند میشوم و از روی میز، پارچ را برمیدارم و برای عمو آب میریزم. آرامم،خودم هم نمیدانم چرا... شاید به خاطر اینکه میدانم ]او [ همیشه هست، بزرگ؛قادر؛ عالم و البته مهربان.. لیوان آب را به دست عمو میدهم و کنارش مینشینم. عمو همه را سر میکشد. :+بهترین؟ سرش را تکان میدهد :_چی شده؟ :+بابا گفتن،امروز این آقامسیح رفته منو خواستگاری کرده عمو بلند میگوید :_چه غلطی کرده؟؟ :+هیـــس،عمو چی شده مگه؟ :_بابات چی گفت؟ :+گفت یا بین دانیال و مسیح،یکی رو انتخاب کن... یا من زحمتشو میکشم... عمو اخم کرده،دلیلش را نمیدانم... کلافه دست در موهایش میکند.. :_عجـــــــب :+حالا میگین این مسیح کیه؟ :_پسر محمود...برادرزاده ی من...پسرعموی تو... پوزخند میزنم :+عجب تئاتر باحالی.... کلا چند نفریم ما؟؟؟فامیالمون تک تک و دونه دونه دارن وارد صحنه میشن... صدای موبایلم بلند میشود،شماره ناشناس؛رد تماس میدهم. به عمو خیره میشوم :+خــــــــب؟؟ :_خب که چی؟؟ دوباره زنگ میخورد،کلافه،رد تماس میدهم و موبایل را سایلنت میکنم. :+خب این آدم از جون من چی میخواد؟؟ :_نیکی بهش فکر نکن...من خودم فردا تکلیفش رو یه سره میکنم... :+عمو چرا طفره میرین... موبایل میلرزد... اه رد تماس میدهم و دوباره به چشم های عمو خیره میشوم،چشم هایی که سعی دارد نگاهش را بدزدد. :+عمو من خسته شدم از این همه معما...بابام چرا با عمومحمود مشکل داره؟ این خواستگار یه دفعه از کجا پیدا شد؟ :_نیکی من راجع بابات هرچی بخوای بهت میگم،اما اصلا فکرت رو درگیر مسیح و خواستگاری اش نکن. چیزی نپرس،ولی قول میدمـ من حلش کنم... موبایل دوباره زنگ میخورد. عصبی،برش میدارم و قبل از اینکه فکر کنم جواب میدهم. :_بــــلــــــه؟؟؟ صدای مطمئن،بدون احساس اما محکمی با طمأنینه میگوید :+سلام من مسیحـــــ م. مطمئنم تا حالا راجع من و پیشنهادم شنیدین. باید ببینمتون،حتما 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
آب دهانم را قورت میدهم و به چشم های نگران و مشکوک عمو نگاه میکنم. این بار من چشمانم را میدزدم. هرطور شده باید بفهمم این آدم،از من و زندگیم چه میخواهد. احساسی عجیب،که نمیدانم نامش چیست،از درونم شعله میکشد و بر عقلم پیروز میشود . پشتم را به عمو میکنم :_باشه صدایش دوباره در گوشم میپیچد،باز هم بدون حس و بی تفاوت انگار برایش فرق نداشت،حتی اگر قبول نمیکردم. من اما هیجان زده ام،شاید حسی بچگانه و سرکش برای فهمیدن راز مگو ی مسیح. :+خوبه فردا صبح،ساعت یازده،سر خیابونتون یه کافه هست،اونجا میبینمتون تلفن را قطع میکنم. چشم هایم را میبندم و تازه وقت میکنم،نفسم را بیرون دهم. من،باید کشف کنم... این آدم کیست؟ صدای عمو،از خیالات بیرونم میکشد. به طرفش برمیگردم. میپرسد :_کی بود؟ هول میشوم :+چی؟ آها...هیچکی... حالا نوبت شماست عمو... بابا با برادرش چرا مشکل داره؟ عمو چشم هایش را میمالد :_موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش.. من سه چهار سالم بود... قضیه ی پدربزرگ رو که میدونی؟ بابا از همه ی اموالش،اینجا فقط یه خونه و یه کارخونه ی ورشکسته گذاشت.. بقیه رو هم دولت اون موقع به نفع بیت المال تصاحب کرد. محمود و بابات،با کمک همدیگه اون کارخونه ی به دردنخور رو تبدیل کردن به یه کارخونه ی پرسود... محمود درس رو کنار گذاشته بود،اما بابات هم کار میکرد،هم درس میخوند. بابات تو دانشگاه،با مادرت آشنا شده بود و بهش علاقمند شد. خب حتما میدونی خونواده ی مامانت هم،از ساواک و خلاصه طاغوتی بودن. مسعود،میخواست از مامانت خواستگاری کنه،اما محمود راضی نبوده... میگفته حاال که انقلاب شده این ازدواج به ضرر کارخونه است.. می گفته مسعود باید با کسی ازدواج کنه که خونواده اش،بتونن تو پیشرفت کارخونه کمک کنن... به همین خاطر اصرار داشته که مسعود با یه خانواده ی مذهبی ازدواج کنه... چه میدونم،مثلا میخواسته با این کار وصل بشه و هم رنگ جماعت بشه...هوووف چی بگم... بابات و محمود سر این موضوع،با هم دچار مشکل میشن و اونقدر،با هم اختلاف پیدا میکنن که مجبور میشن راهشون رو جدا کنن محمود با وکالت‌نامه ای که داره،کارخونه و خونه رو میفروشه و سهم مسعود رو میده. هر کدوم هم میرن دنبال زندگی خودشون... مسعود،خیلی از عمومحمود و بابا و همه ناراحت بوده،اونقدر که میره و فامیلی اش رو عوض میکنه... هر دوشون از صفر شروع میکنن و به اینجا میرسن. چند سال بعد،بابات با مامانت ازدواج کرد و بعد هم که تو به دنیا اومدی... کل ماجرا همینه... :+پس....پس بابام میترسه،من کاری رو کنم که خودش کرد... :_شایـــــد صدای بابا در گوشم میپیچد،بدون فکر میگویم :+لحنش شبیه التماس بود... باید کاری کنم... پس کی فردا میشود؟ **** دست بالا میبرم. استاد نگاهش را از پشت شیشه ی عینک به من میدوزد :_مشکلی پیش اومده خانم نیایش؟ نگاه کلای،معطوف چهر ه ام میشود. آب دهانم را قورت میدهم :+استاد،ممکنه من بیست دقیقه زودتر برم؟ :_مطمئنین خوبین؟به نظر مضطرب میاین. چند نفر از بچه های کلاس دقیق تر چهره ام را بالا و پایین میکنند و صدای پچ پچ بلند میشود. :+بله،خوبم..میتونم ؟ :_البته.. نفس راحتی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم. هنوز چند دقیقه ای وقت دارم. ★ سرمای بهمن،پوست صورتم را میسوزاند . پر چادرم را با جمع میکنم،سرم را داخل یقه ی پالتو فرو میبرم و به سمت آژانس کنار دانشگاه راه میافتم. داخل دفتر آژانس میشوم،مردی جاافتاده پشت میز نشسته. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva