🏴 دوران امامت حضرت علیبنالحسین "علیهالسلام" که تقریبا سیوپنج سال طول کشید، از اول تا آخر، جهاد و مبارزه بود؛ حتی یک روز از این دوران را امام بزرگوار، به سکوت و عدم تحرک و عدم تلاش نگذراند. اگر تلاشهای امام سجاد نبود، شهادت امام حسین "علیهالسلام" ضایع شده بود و آثار آن نمیماند. سهم امام چهارم، سهم عظیمی است.
▪️انسان ۲۵۰ساله، حلقه سوم، ص۵۹۱
#شهادت_امام_سجاد(علیهالسلام)
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
امام سجاد علیه السلام🏴
یڪ سائل شڪستہ دل و زار و ژنده پوش
از دورے ضریح شما آه میڪشد
اما هنوز خستہ نشد از گدایے اش
چون منت زیارتِ یڪ شاه میڪشد
آجرک الله یا صاحب الزمان 🖤
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
هر كس روز جمعه
صدبار بر من صلوات بفرستد،
خداوند شصت حاجت او را روا میكند
سى حاجت آن براى دنيا
و سى حاجت براى آخرت است
پیامبر اکرم(صلاللهعلیهوآله)
ثواب الأعمال و عقاب الأعمال ص ٣٠١
@shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 وصیّت مهم امام سجاد(ع) در آخرین لحظات عمر
سالروز شهادت چهارمین اختر تابناک امامت، امام سجاد علیه السلام تسلیت باد🥀
#شهادت_امام_سجاد
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
چرانمیخوایدقبولڪنید..
خـداۍفضایمجازےوخدایفضاۍ
واقعے،یڪیه؟/:
طرفتودنیاۍواقعےهرچیبگۍُداره!😐
تقوادارهادبدارهحجـابدارهسربہزیره
نمازشاولوقتھ،بانامحرمدرحدِسلامعلیڪ
صحبٺمیڪنهو ..
اما ڪافیه یڪے تو فضاے مجازے بهش بگه:
داداش/ابجـے :|
ازخودبیخـودمیشهانگاریقنـدتودلـشآبمیشه...نشددیگه!
یانمیخوایبگیریڪهخداحواسشبهتهست
یاداریبخاطرهبندههایخدابندگۍمیڪنے :)
#تقوا_در_فضای_مجازی 🚫
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
حاجی حالا شما بیا
بریم دفترتو ببین شاید اصلا یه وقت خوشت اومد :))
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
🌱
من هࢪ وقــت از گروهے لفـت میدم :
♢ یعنے الان فهمیدن من لفت دادم؟ 🙄
★دارن چے میگن راجــب من ؟ 😱
★ دیشب صغࢪا لفت داد سریع دوباࢪه ادش ڪࢪدن 😑
★ چࢪا هیچکے منو عضو نمیڪنہ ؟ 😞
★ چند دقیقہ نباش بزار قدرت رو بدونن😌
★ بشڪنہ این دست ڪہ نمک نداره هࢪ کی لفت میداد من سریع ادش میڪردم حالا ببین 😷
★ لینڪ گروه رو داࢪم برم خودم عضو بشم یا منتظࢪ بمونم خودشون عضوم کنن؟ 🤔
★ عهههه چہ کارے کࢪدم پیاما برام پاڪ شد که😮
★ این کبرے هم آن نمیشه منو اد ڪنہ
حالا اگہ عذࢪا لفت داده بود دقیقه اول ادش میکردن 🤧
★ انگاࢪ نه انگاࢪ ڪه من نیستم 🤕
★ خدایا غلط کࢪدم 🤖
#خنده_حلال😅
#لبخند_بزن_رزمنده
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
یک سوال شکست خواهم خورد نه فورا ولی عمرا به چه معناست🤨😂 #خل_شدم
یعنے ممکنہ شکست بخورم، البتہ نہ بہ زودے!
ولے هیچ وقت شڪست نمیخورم😐😂
این ینے پارادوڪس محض!
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
غـــــࢪوب جـــــمـــــعـــــہ...💔😔
#استوری📲
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یہ مدینہ یہ بقیعِ
یہ امامے ڪہ حرم نداره🙃💔
#شهادت_امام_سجاد
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
و چقد ما غافل هستیم نسبت به امام زمانمون.......🙂💔
۳ تا صلوات برای سلامتی آقا هدیه کنید به حضرت زهرا🙃♥️🌱
#ثواب_یهویی
#حدیث_طوری🌱
#امیرالمؤمنین علیهالسلام :
✨هیچ عملی نزد خداوند متعال محبوبتر از نماز نیست. پس هیچ امر دنیوی مانع خواندن نماز شما در وقت آن نشود. زیرا خداوند متعال در مذمت گروهی میفرماید:
الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ --> کسانی که در نمازشان غفلت ورزیدهاند. یعنی زمان خواندن آن را سبک شمردهاند.
📚وسائل الشیعه،جلد۴
#نماز_اول_وقت📿
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_سوم
:_از خونه ی شماست؟
:+آره... الکس... الکس بیا اینجا...
الکس جلو میآید ، با دیدن نیکی پارس میکند .
نیکی چند قدمـ دیگر عقب میرود،حق دارد.
جثه ی بزرگ و سیاه الکس،هر کسی را میترساند.
جلو میروم و دست به سرش میکشم.
:+هیـــس الکس آروم باش.. چیزی نیست... غریبه نیست.. آروم پسر...آروم...
الکس روی پاهایش مینشیند.
برمیگردم. نیکی با ترس به من نگاه میکند و چهره در هم کشیده است. +:چیزی نیست..
نترس...
آب دهانش را قورت میدهد
:_بریم تو؟
سرم را تکان میدهم.
:+بریم
راه میافتم،شانه به شانه ی نیکی به طرف ساختمان میرویم.
کنارم که میایستد،قدش تا سینه ام میرسد.
هر از چند گاهی برمیگردد و نگاهی به الکس میاندازد،میترسد دنبالمان بیاید.
:+اگه این همه نگاش کنی ممکنه بفهمه ترسیدی..سگ ها خیلی باهوشن...
با نگرانی میپرسد
:_تا حالا کسی رو... ؟
ادامه ی حرفش را میخورد... روز اول،چنان محکم و با صلابت با من حرف زد که جاخوردم... فکر
نمیکردم اینقدر ترسو باشد!
:+کسی رو چی؟؟
:_مهم نیست..هیچی..
ناخودآگاه میخندم،حالت تدافعی این دختر بامزه است!
میگویم
:+نه...
متعجب میپرسد
:_چی؟
:+تا حالا کسی رو نخورده...
عصبانی میشود،من همچنان میخندم.
:_من منظور م این نبود..
وجلو تر از من در ساختمان را باز میکند و وارد خانه میشود.
با تعجب نگاهش میکنم،یک لحظه متوجه میشود.
خجالت زده کنار در میایستد
:_ببخشید... اصلا حواسم نبود... اول خودتون بفرمایید..
داخل میشوم و در را میبندم.
با دست مبل های جلوتلویزیونی را نشانش میدهم.
:+بشین..
همچنان سرش پایین است.
:_ممنون
:+تعارف نکردم برو بشین
طلاخانم از آشپزخانه بیرون میآید: سلام آقا
نگاهی به دست های نیکی میاندازم که در هم قفل کرده و با حلقه اش بازی میکند.
:+سلام... طلاخانم ایشون نیکی جان هستن،همسر من..
حس میکنم نیکی از حرفم جا میخورد و شانه هایش پایین میافتد .
اهمیت نمیدهم؛باید به این نمایش مسخره و دیالوگ های مسخره ترش عادت کند. برای من فرق
چندانی ندارد.
:+نیکی خانم،ایشون هم طلاخانم هستن.. تو کارای خونه به مامان کمک میکنن.
طلا جلو میآید و صورت نیکی را میبوسد:خیلی خوشبختم خانم.. خوش اومدین.. چقدر بهم
میاین ماشاءالله...
نیکی نگاهم میکنم و لبخندی تصنعی و کم جان میزند.
طلا میگوید :بشینید خانم.. بشینید الان براتون یه چیزی میارم گلویی تازه کنید.
صدای باز و بسته شدن در میآید،برمیگردم.
مامان و بابا هستند.
نیکی خیلی زود سلام میدهد،انگار عادت دارد.
:_سلام
مامان لبخند میزند: سلام عزیزدلم.. خیلی خوش اومدی دخترم.
جلو میرود وصورت نیکی را میبوسد.
بابا هم جلو میآید و دست نیکی را میفشارد.
مامان دستش را دور کمر نیکی حلقه میکند :چرا اینجا ایستادین؟مسیح جان نیکی رو ببر اتاقت
لباساش رو عوض کنه
به وضوح سرخ و سفید شدن نیکی را میبینم.
میگویم:نیکی جان اگه میخوای..
شتابزده و نگران میان حرفم میپرد: نه نه همین جا خوبه..
به صرافت میافتد،سرش را پایین میاندازد:ببخشید حرفتون رو قطع کردم..
مامان با تعجب نگاهش میکند، نیکی هنوز من را با خودم جمع میبندد!
سعی میکنم بخندم و طبیعی جلوه کنم:عزیزم این حرفا چیه... مامان جان نیکی یه کم معذبه..
اگه اجازه بدین من ببرم باغ رو نشونش بدم.
مامان لبخند میزند:عزیزم خجالت نداره که.الهی قربونت برم... باشه برید با هم...
بعد به بابا اشاره میکند و با هم به طرف آشپزخانه میروند.
نگاه نیکی هنوز رو به پایین است.
:+جلو در منتظرتم...
سرش را تکان میدهد.از خانه خارج میشوم.سوز سرمای بهمن،صورتم را میسوزاند.
دست هایم را داخل جیب های شلوارم فرو میکنم و هوا را با تمام سلول هایم میبلعم.
صدای در میآید و بعد صدای پاهایش.
برمیگردم.
چادر سفیدی که موقع عقد سرش بود،دوباره سر کرده.
قدم هایش را کوتاه و روی یک خط برمیدارد.
روبه رویم میایستد،سرش پایین است و هنوز نگاهش را میدزدد.
به نظر، این دختر به اندازه ی تمام مؤنٽ های این شهر،خجالت میکشد!
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_چهارم
پشت میکند به من و به طرف خانه میرود.
لبخند سردی کنج لبم مینشیند.
کاش این دختربچه،بازی را نبازد...
*نیکی*
با عصبانیت دستگیره را فشار میدهم و در را به داخل هل میدهم.
وارد که میشوم،هُرم دلنشین گرما،پوستم را نوازش میدهد.
زنعمو در حالی که ظرف شیرینی در دست دارد از آشپزخانه خارج میشود.
:_عه دخترم اینجایی؟بیا بریم مامانت اینا رسیدن..
لبخندی مصنوعی،نقاب غم هایم میشود.
جلو میروم و هم گام با زنعمو،وارد سالن میشوم.مامان و بابا،مانی و عمو وحید روی مبل ها
نسبتا بلندی میدهم و کنار عمووحید مینشینم
نشسته اند.
عمو با مهربانی و نگرانی صورتم را میکاود.
عمومحمود موبایل در دست،وارد میشود.
به احترامش بلند میشویم،من؛عمووحید و مانی..
تکبر بابا در برابر برادرش،حیرت آور است.
عمو محمود لبخندی به صورت من میپاشد و رو به جمع میگوید:ببخشید.. تلفن،ضروری بود
باید جواب میدادم...
بابا پوزخند میزند.
زنعمو متوجه سنگینی فضاست،با اضطراب میگوید:شام حاضره،بهتره بریم شام بخوریم... نظرت
چیه افسانه جون؟
مامان لبخند گرمی میزند:پیشنهاد فوق العاده ای. مگه نه مسعودجان؟
بابا، مامان را با تحسین از نظر میگذراند و دستش را روی دست مامان میگذارد.
همیشه همینطور بوده،مامان تنها کسی است که همیشه قادر به مهار آتش خشم باباست.
بابا در اوج عصبانیت،با مامان به ملاطفت رفتار کرده.
رفتارش با من هم،همینطور بود،تا وقتی که سیاوش وارد زندگی ام شد.
دلم نمیخواهد حتی اسمش را به یاد بیاورم.
من اکنون یک بانوی متأهل هستم،هرچند صوری.
اما در قبال همسرم وظیفه دارم به پاک نگاه داشتن قلب و ذهن و روح و جسمم...
حتی نباید به کسی فکر کنم.
زنعمو بلند میشود و صدایم میزند،از فکر و خیال بیرون میآیم:نیکی جان بریم سر میز شام
دخترم
بلند میشوم و به دنبال زنعمو میروم.
کنار آشپزخانه که میرسیم زنعمو میگوید:نیکی جان چادرت رو دربیار.. غریبه نیست اینجا.
چه باید بگویم؟
نمیدانم چرا بعد از عقد و در برابر این خانواد شوهر دروغین ،زبان و قوه ی تکلم خود را از
دست داده ام؟
تنها چادرم را سفت نگه میدارم.
صدایی از پشت میآید:مامان جان،بذارین راحت باشه لطفا
زنعمو شانه بالا میاندازد و با شیطنت به مسیح و بعد به من نگاه میکند:چشم شادوماد
به طرف نهار خوری میروم..
همه نشسته اند،جز من و مسیح..
عمووحید به صندلی کناری اش اشاره میکند.
جلو میروم و کنار عمووحید مینشینم.
مسیح هم رو به رویم.
خانواده ی عمو سنگ تمام گذاشته اند.
علاوه بر غذاهای سنتی ایرانی،چند نوع غذای متفاوت بین ظرف ها میبینم که ظاهری شبیه
غذاهای عربی دارد.
یکی از ظرف ها،را میشناسم؛کوبه است .
غذای مخصوص عراق و لبنان .
قبلا مادر فاطمه برایمان کوبه پخته بود.
غذایی لذیذ و متفاوت.
زنعمو میگوید :بفرمایید خواهش میکنم.. نیکی جان من گفتم شما حتما بیشتر غذای عربی
میخوری واسه همین برات حمس و تبوله و کوبه آماده کردم.
راستش خودم اصلا نمیدونم مزه اش چطوره ولی سرآشپز میگفت از بهترین غذاهای لبنانی ان.
تعجب میکنم،با لبخند میپرسم:چرا فکر کردین من غذای عربی میخورم؟
زنعمو به مسیح نگاه میکند:خب... گفتم شاید به عرب ها علاقمند باشی....
زنعموی من خیال میکند اینکه عربستان مطلع خورشید اسلام است،پس مسلمانان دنیا هم باید
غذای عربی بخورند.
اما مهر و محبتش ستودنیست.
با لبخندی از مهربانی اش تشکر میکنم:ممنون زنعمو...لطف کردین
لبخند گرمی میزند.
عمو محمود با غرور خاصی میگوید :بفرمایید نوش جان...
همه مشغول میشوند.
عمووحید دیس پلو را برمیدارد و برایم میریزد.
آرام میگویم:ممنون عمو کافیه..کافیه..
عمو ظرف کوبه را به طرفم میگیرد.
:+نیکی تو کربلا از این غذا زیاد میپزن...
فاطمه برایم گفته بود..
:_خوردم عمو،خوشمزس
با تعجب میپرسد
:+کجا خوردی؟
:_خونه ی فاطمه اینا...
عمو لبخند میزند
:+جالب شد...
میخندم و سرم را برمیگردانم.
قاشق را به دهانم میبرم که عمو خم میشود و زیر گوشم،آرام میگوید:من دارم برمیگردم نیکی..
لقمه،سنگ میشود و درون دهانم ته نشین...
حس میکنم تکه ای سرب روی زبانم گذاشته اند.
با زحمت و به لطف لیوان آب،لقمه را میبلعم و به عمو که با بشقاب غذایش بازی میکند خیره
میشوم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
•📿
#تلنگرانہ
بهقول استادرائفیپور:
این همه روایت درباره مهدویت هست!
آقا توۍ یکیشون نفرمودن اگرمردمدنیا
بخوان! ظهور اتفاق میفته..!
توۍهمشونفرمودن:
اگر #شیعیانما
اگر #شیعیانما..
باباگرهخودِماییم...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
حرفی ، سخنی
امری ، کاری ، هر چی ....😁
بگوشیم👇
https://harfeto.timefriend.net/16291798694615
دخترانِ پرواツ
#شما سلام و وقت بخیر نایب الزیاره تون تازه از کربلا برگردم یک هفتست ،،، اما مریض شدم حالمم خوب نیس
لطفاً نفری یک حمد شفا بخونید 🙂🙏
💠 السلام علیک یا زین العابدین
🔰 امام سجاد علیه السلام فرزند و پیام آور عاشورا و مبارز در مقابل کاخ ستم یزید است.
۷۶/۰۹/۱۳
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
حڪگشتہدربهشتِخدارویهردری؛
رهبرفقطسیدعلۍونجفبيترهبرۍ!
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری♥️
#سرباز_کوچک_آقا🤭
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』