دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی 👀📚 محبوبه خانم: آره حقیقت داره، بچه ها برای شام میمونید؟ احسان هیجان زده شد: _بله.
#از_روزی_که_رفتی 👀📚
آیه لبخند زد:
_من ازتون نرنجیدم.
دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد:
_چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود.
پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک صورتشان را پر کرده بود.
ُنامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت...
************************
َ تحویل سال نزدیک بود. آیه سفره ی هفت سینش را روی قبر مردش چیده بود، حاج علی سر مزار همسرش به بهشت معصومه رفته بود،
فخرالسادات روی قبر همسرش سفره چیده بود؛ چقدر تلخ است این روز که غم در دل بیداد میکند!
سال که تحویل شد، جمعیت زیادی خود را به مزار شهدا رساندند. فاتحه میخواندند و تسلیت میگفتند. "معامله ات با خدا چگونه بود که دو سر
سود بود؟ چگونه معامله کردی که بزرگ این قبیله ی هزار رنگ شدی؟ چه چیزی را وجه المعامله کردی که همه به دیدارت می آیند؟ تنها کسی که
باخت من بودم... من تو را باختم... من همه ی دنیایم را باختم!"
وقتی از سرخاک بلند شد، زیردلش درد می کرد. ساعات زیادی در سرما روی زمین نشسته بود! دستی روی کشمش کشید و کمرش را صاف کرد.
فخرالسادات کنارش ایستاد:
_با تو خوشبخت بود... خیلی سال بود که دوستت داشت؛ شاید از همون موقعی که پا توی اون کوچه گذاشتی، همهش دل دل میکرد که کی بزرگ
میشی، همهش دل میزد که نکنه از دستت بده؛ با اینکه سالها بچهدار نشدید و اونم عاشق بچه ها بود اما تو براش عزیزتر بودی؛ خدا هم معجزه کرد برای عشقتون، مواظب معجزه ی عشقت باش!
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
حاج خانم دور شد. حاج علی به سمت آیه می آمد، گفته بود که بعد از تحویل سال می آید و آمده بود. حاج علی نشست که فاتحه بخواند که
گوشی آیه زنگ خورد؛ رها بود:
_سلام، عیدت مبارک!
آیه: سلام، عید تو هم مبارک، کجایی؟
رها: اومدیم سر خاکِ سینا، پدرش و پدرم!
آیه: مهدی کجاست؟
رها: آوردمش سر خاک باباش، باید باباش رو بشناسه دیگه.
آیه: کار خوبی کردین، سلام منو به همه برسون و عید رو به همه تبریک بگو.
تلفن را قطع کرد و برگشت.
مردی کنار پدرش نشسته بود و دست روی قبر گذاشته و فاتحه میخواند؛ قیافه اش آشنا نبود. نزدیک که رفت حاج علی گفت:
_آقا ارمیا هستن.
"ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی در خاطرش او را به شب برفی کشاند.
نکند همان مرد است؟ او که این گونه نبود! چرا اینقدر عوض شده است؟ این ته ریش چه بود؟ صورت سه تیغ شده اش مقابل چشمانش ظاهر
شد و به سرعت محو شد."
اصلا به من چه که او چگونه بود و چگونه
هست؟ سرت به کار خودت باشد!"
سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیا که فاتحه خواند رو به حاج علی کرد:
_حاجی باهاتون حرف دارم!
حاج علی سری تکان داد که آیه گفت:
_بابا من میرم امامزاده!
ارمیا: اگه میشه شما هم بمونید!
حاج علی تایید کرد و آیه نشست.
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
ارمیا: قصه ی سیدمهدی چه؟
حاج علی: یعنی چی؟
ارمیا: چرا رفت؟
حاج علی: دنبال چی هستی؟
ارمیا: دنبال آرامش از دست رفتهم.
حاج علی: مطمئنی که قبلا آرامشی بوده؟
ارمیا: الان به هیچی مطمئن نیستم.
حاج علی: الان چی میخوای؟
ارمیا: میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچهش بگذره و بره؟
آیه لب باز کرد:
_ایمانش! حس اینکه از جا مونده های کربلاست... بیتاب بود، همه ی روزاش شده بود عاشورا، همه ی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرمت حرم وحشت داشت، یه روز گریه میکزد میگفت دوباره به حرم امام حسین علیهالسلام جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضل العباس؛ میخوام بشم علی اکبر! میگفت حرم عمهم رو به خاک و خون کشیدن؛ گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پر کشید!
ِآخه گریه های سر نمازش جگرمو آتیش میزد.
آخه هر بار سوریه اتفاقی می افتاد به خودش میگفت بی غیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنی ها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای <<هل من ناصر ینصرنی>> رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟
حاج علی: مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شده ی پدرش، مدیون جگر پاره پاره ی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به
نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزه ها!
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَءُ وَ تُبَيِّنُ
سلام بر تو وقتي كه مي خواني و بيان مي كني
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨شخصیتهایی که بیشترین غیرت دینی را دارند، اینها غالباً دارای عقلانیت بالا هستند. نمونهاش شخص امام بزرگوار. اوج غیرت دینی بود، واقعا هیچ کس را ما ندیدیم و نشناختیم که از لحاظ غیرت نسبت به دین و فرهنگ دین و زندگی دینی و سبک زندگی دینی و احکام دینی مثل امام بزرگوار باشد در عین حال در اوج عقلانیت بود.
۱۴۰۰/۱۰/۱۹
#آقامونه #امام_خمینی #غیرت_دینی
『 @Dokhtarane_parva 』
.💜.
#تلنگر
شده یه بار وقتی شنیدی شام املت دارین، بگی مامان همین که تو هستی کافیه..؟👵🏻🍳
『 @Dokhtarane_parva 』
#خنده_حلال😂
یارو ساندویچی باز میکنه.
مَرده میاد ازش ساندویچ بخره،
میگه: بی زحمت توش خیارشور نذار .
یارو برمیگرده میگه : خیارشورمون تموم شده، میشه گوجه نذارم؟😂😂🤣🤣
#لبخند_بزن_رزمنده☺️
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤•
سهمشان از سفره انقلاب یک نان خالی بود ...
بعضی هایشان هم برنمیداشتند
که به بقیه برسد!🙂💔
#شهدا #شهیدانه
『 @Dokhtarane_parva 』
#عاشقانه_شهدایی♥️
نزدیک "عملیات خیبر" بود.
زمستان بود و ما در اسلام آباد غرب بودیم.
از تهران آمد خانه. چشم های سرخ و خسته اش
داد می زد چند شب است نخوابیده.
تا آمدم بلند شوم، نگذاشت.
دستم را گرفت و نشاندم.
گفت: "امشب نوبت من است که از خجالت تو
بیرون بیایم". گفتم: " ولی تو، بعد از
این همه وقت ، خسته و کوفته آمدی و ..."
نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش
سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد.
بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و
سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد
داد دستم و گفت : "بفرما بخور. "
به روایت همسر #شهید_محمدابراهیم_همت
『 @Dokhtarane_parva 』
{💚🌿}
بۍخیالهمھدلهرهها:)
چهره حیدرۍات مایھ آرامش ماست...♥️
#مقام_معظم_دلبری😍
『 @Dokhtarane_parva 』