هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیلی نزن من با کسی دعوا ندارم
باشد بزن! چشم عمو را دور دیدی؟😭
من هیچ کس را در این صحرا ندارم 😔🖤
#رقیهجان 🥀
-------•|📱|•-------
@afsaranjangnarm_313
هدایت شده از کوچه شهدا 🇵🇸 !
ڪوچہ شہــ♥️ـدا ! 🇵🇸
دختر اگر یتیم شود پیر میشود((:💔🌱
#رقیه_جانم
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستِ خوبم یه لحظه!
تو به دیدن این کلیپِ اختصاصی دعوت شدی..🖤
حساب شدس که الان این فیلمو ببینی!
- هیچاتفاقے،اتفاقےنیست :)
#انتشارباشما/#محرم
@shahid_dehghan
🔴 علی سلیمانی بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون بعد از یک دوره بستری در بیمارستان بر اثر کرونا درگذشت.
به گزارش خبرنگار مهر،علی سلیمانی بازیگر سینما و تلویزیون مدتی بود که به دلیل کرونا در بیمارستان بستری شده بود و امروز ۲۱ مرداد حدود پنج صبح دار فانی را وداع گفت.
جواد هاشمی بازیگر در این باره به خبرنگار مهر گفت: علی سلیمانی متأسفانه ۱۲ و نیم بامداد امروز دچار مشکل شد، اکسیژن خون او پایین آمد و حدود پنج صبح ایست قلبی کرد و احیا جواب نداد.
#امام_خمینی(ره) :
مرگ سرخ به مراتب بهتر از زندگی سیاه است.‼️✨
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
🏴| #چالش_امام_حسینے
پیراهن عزای تو جوشن کبیر ماست
ذکر سلام بر تو ، دعای مجیر ماست
↩️ شرکت کننده: 0⃣4⃣
🎁 نفر برتـر: سنگ حرم امام حسینع +
خاک تربت کربلا + قاب فرش حرم امام رضاع
🎁 به نفرات دوم تا دهم هم
جوایزِ نفیسی اهدا خواهد شد.🌹
🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇
🏴| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29
| اولین چالش بزرگ امام حسینی در ایتا☝️
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_چهارم
پای راستم را روی پای چپ میاندازم و مدام تکان میدهم. دست هایم را روی میز در هم قفل
میکنم و بازشان میکنم. اضطراب در تمام حرکاتم مشهود است.
:_آروم باش نیکی
به شبِ چشم های فاطمه خیره میشوم.
:+نمیتونم،دیشب تا صبح خوابم نبرد....تو میگی چی میشه؟
:_مطمئنم درست میشه.
:+تو بابای منو نمیشناسی فاطمه،اگه حرفی بزنه محاله که عوضش کنه.
:_نه بابا،اینطورام نیست...به هرحال پای زندگی تو وسطه. باهاشون حرف بزن،باید نظر تو رو
بدونن یا نه؟
لب پایینم را میگزم،فاطمه دستم را میگیرد
:_درست میشه نیکی،مطمئن باش.
تردید در صدایش موج میزند،حتی فاطمه هم شک دارد...
★
کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم. صدایی نمیآید.
انگار کسی نیست.
به طرف پله ها میروم،پای راستم روی پله ی اول،معطل میماند. نگاهم به گوشه ی سالن خشک
میشود.دست گل
روی عسلی کنار مبل،به نظرم آشناست
به طرفش میروم. بوی مست کننده ی مریم ها و رزهای رنگارنگش به وجدم میآورد.
یادم افتاد؛همان دو مرد جوان،که عصر دیدم.
دسته گل دست پسر جوان تر بود و آن دیگری،به گمانم اسمش مسیح بود...
دسته گل را به امید پیداکردن نام و نشانی میگردم. اما نیست،حتی ننوشته اند به چه مناسبت
است...
دست میبرم و یکی از مریم های نسبتا درشت را برمیدارم.
بوی زندگی میدهد،مشامم را مینوازد.
وارد اتاق میشوم. وسایل هایم را روی تخت میاندازم. شالم را باز میکنم و خرمن مجعد گیسویم را
رهـا.
مریم را با سنجاق سر کوچکی روی موهایم میگذارم.
لپ تاب را روشن میکنم،باید با عمووحید حرف بزنم. راجع حرفهایی که امروز شنیدم، راجع عمو
محمود...
تند وسایل روی تخت را جمع میکنم...
تماس تصویری را برقرار میکنم و شالم را روی موهایم میاندازم.
تصویر عمو،چند لحظه بعد روی صفحه ظاهر میشود.
خسته است،این را در اولین نگاه میفهمم.
زیر چشمهایش گود افتاده،معلوم است بی خواب است.
:_سلام خاتون
:+سلام عموجون،خوبین؟خسته به نظر میرسین!
دستش را روی چشمانش میکشد
:_آره،از دیشب بیمارستان بودم...شنیدی که؟بابا حالش بهتر شده..
هفته ی گذشته،عمو گفت که حال پدربزرگ رو به بھبود است.
:+آره خداروشکر،خب بیمارستان چه خبر بود؟
:_دنبال کارای ترخیصشم،دکترا میگن بعد این همه مدت بیاد خونه،خیلی بھتره..خب تو چه
خبر؟
:+من،هیچی سلامتی
:_دیروز سیاوش رفته پیش بابات،آره؟
نگاهم را از چشمان عمو میگیرم،سرم را پایین میاندازم.
:_نیکی،نگران نباش...سیاوش سرسخت تر و سمج تر از این حرف هاست... مسعودم براش کم
نذاشته،زده تو گوش طفلی.
:+خودش بھتون گفت؟
عمو میخندد
:_کی؟سیاوش؟نه بابات زنگ زد،ماجرا رو تعریف کرد،دو سه تا بی غیرت بهم گفت و قطع کرد.
سرخ میشوم،صورتم داغ میکند. شرم مثل خون بین سلول هایم جریان مییابد
:+شرمنده عمــو
:_دشمنت
مریم،از روی موهایم ُسـر میخورد و از شال بیرون میزند. دست میبرم و برش میدارم.
عمو،مشکوک نگاهم میکند
:_تو....امروز خونه بودی؟
فکری،مثل خوره به جانم میافتد... نکند عمو،از میھمان های امروز بابا،خبر داشته..
:+نه من خونه نبودم،با فاطمه قرار داشتم.
احساس میکنم نفسِ راحت میکشد
:_آهـان
... باید زیرزبانش را بکشم،باید سردر بیاورم
:+البته وقتی داشتم میرفتم،جلو در خونه مون دو تا آقاپسرو دیدم که .....
عمو جلو میآید و چهره در هم میکشد. مشتاق،منتظر ادامه ی حرف هایم است... اما ،من به این
سادگی خودم را نمیبازم...
:_خــــب؟؟
مریم را از روی میز بر میدارم و نشانش میدهم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_پنجم
:+یه دسته گل بزرگ هم دستشون بود،این مریم هم از اون برداشتم.
کلافه میگوید
:_خب،چه شکلی بودن؟چند ساله؟
:+یکیشون که دسته گل دستش بود،بیست و دو،بیست و سه ساله میزد،اون یکی هم بیست و
پنج،شش ساله...اسم بزرگ رم فهمیدم...کوچیکه صداش کرد،الان یادم میاد...اسم یه پیامبر بود
فک کنم...عیســـی بود،موسی بود؟چی بود؟
عمدا نامش را نمی گویم.
این وسط خبرهایی شده و من از آن ها بی خبرم.
عمو بااضطراب میگوید
:_حالا باهاشون حرف زدی؟
:+حرف که نه،یه چیزایی میگفتن ناخواسته شنیدم....
لبم را میگزم و در دل،از دروغی که بر لبم جاری شد،از خداوند،طلب استغفار میکنم.
عمو به شدت عصبانی به نظر میرسد
:_چی؟؟چی میگفتن؟؟؟
:+عمو چرا اینجوری شدین؟
عمو،کمی به خودش میآید،حالا تقریبا مطمئنم باز هم چیزی در این میان هست که من از آن بی
خبرم..
:_چطوری شدم؟فقط میخوام ببینم،مسیح چی بهت....
ناخواسته،حرفش را قطع میکنم
:+مسیح؟اسمشو از کجا فهمیدین؟شما میشناسینش؟؟
:_خودت گفتی اسمش مسیح بود...
:+من نگفتم...خب اگه میشناسین به منم بگین،عمو این آدم کیه؟بابام چرا عصبانی بود؟دور و
برم چه خبره؟؟
عمو کلافه است،دست در موهایش میکند و بعد سرش را بین دست هایش میگیرد...
شاید تند رفته ام...اما من باید بفهمم....
عمو سرش را بلند میکند،نفسش را باصدا بیرون میدهد و میگوید
:_نیکی یه روز همه چی رو برات توضیح میدم،قول میدم
:+امـــا من....
:_من تا حالا بدقولی کردم؟
سرم را تکان میدهم...او در این چهار سال،بهترین دوست و همراه من بوده...
:_بهم اعتماد کن نیکی...باشه؟
مگر می شود نسبت به این مرد بی اعتماد بود؟
★
سرم را روی بالش فشار میدهم،دارد منفجر میشود. دستم را روی چشمانم میگذارم،خوابم
نمیآید. مگر میشود با این همه جنگ اعصاب خوابید؟ چند تقه ی آرام به در میخورد.
بفرمایید میگویم و بلند میشوم مینشینم.
:_بیدارین خانم؟
:+کار داشتی منیر؟
:_آقا و خانم تو سالن منتظر شمان،میگن کار واجب دارن.
:+برو الان میام
دست میبرد تا چراغ را روشن کند،با صدایم میخکوب میشود.
:+روشن نکن
:_خانم دلتون نمیگیره تو تاریکی؟
:+نه،خوبه
منیر آهی از ته دل میکشد و میرود. انگار او هم از حال و روز ناخوشم خبر دارد.
بلند میشوم،در همان تاریکی موهایم را با کش بالای سرم،دار میزنم و از اتاق بیرون میروم.
مامان و بابا،در سالن نشسته اند. آرام زیرلب سلام میدهم،آن ها هم به لطف همیشگی،سلامم را
بی جواب میگذارند.
روبه رویشان مینشینم.
بابا اخم کرده و مامان،کنارش نشسته.
مامان میگوید:نیکی،تو از این پسره،سیاوش خوشت میآد؟
از سوال بی پرده اش،شوکه میشوم
:_من....من...
عصبی لبخند میزنم!چه موقعیت عجیبی!
بابا ادامه ی حرفش را میگیرد.
:+وحید،میگفت تو دلت باهاشه،آره؟
سرم را پایین میاندازم،جر یان بی وقفه ی خون، پوست صورتم را میسوزاند.
بابا ادامه میدهد
:_امروز دوباره اومده بود کارخونه...
نیکی،من تا حالا با کارات مخالفت نکردم...هرچی خواستی در اختیارت گذاشتم،هیچ اجباری هم
در مورد تو به کار نبردم. اما الآن قاطعانه دارم میگم،برای بار اول و آخرم میگم>>من از این پسره
خوشم نمیاد <<خلاص....
کوبش دیوانه وار قلبم،دیوانه ام میکند. بابا بلند میشود و پشت بندش،مامان.
لعنتی دخترانه را باید دفن کنم
حس میکنم این آخرین فرصت است،باید تمامش کنم. این شرم .
بلند میشوم و باالتهاب صدایش میزنم،لرزش صدایم،پای رفتنش را سست میکند. به طرفم
برنمیگردد اما پشت به من میایستد.
:_بـــــــــابـــــا؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حسین_جان
حُر کن مرا که جان من از شرم پر شده
من را که راه نیست به جمع حبیب ها
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#در_عزای_حسین 🏴
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
سلام امام زمانم💔
سلام روشنی دیدگانم
عمری است که این چشمان منتظر
به پیچ جاده دوخته شده است تا
نگار سفرکرده از راه باز رسد و
فروغ از دست رفته را به آنها بازگرداند.
کاش می آمدی و غبار راهت
توتیای چشمانم می شد...
🏴أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🏴
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره حال قلبمو
نگاهت عوض کرد 🖤
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از KHAMENEI.IR
45.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 استوری | توصیه به همه کسانی که میخواهند عزاداری کنند
🏴 #ملت_حسین_به_رهبری_حسین
💻 @Khamenei_ir
یڪے ڪہ عاشقت میشھ
دستہ گلاشو رد نڪن🌹
#محرم
#امام_حسین علیهالسلام
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_ششم
من و من میکنم و جویده جویده میگویم
:_امروز آقاسیاوش....
آب دهانم را قورت میکنم،دستم را مشت کرده ام و ناخنهایم داخل پوستم فرو رفته اند.
:_آقاسیاوش چی میگفت؟
:+میخواست اجازه بگیره با مادرش بیان اینجا...
مامان پوزخند میزند و دست به کمر به دیوار تکیه میدهد،نگاهش بین من و بابا در رفت و آمد
است.
:_بابا،میشه....یعنی....ممکنه اجازه بدین....بیان..
مامان دست هایش را روی سینه اش در هم قفل میکند. نگاهِ منتظرش به باباست...
من هم منتظرم،منتظرم که پتک بابا روی سرم فرود بیاید. چشمانم را محکم روی هم فشار
میدهم. نشنیده،از جواب بابا مطمئنم. مخالفت او، دیوانه ام خواهد کرد.
:+تو اینطور میخوای؟
مردّد چشمانم را باز میکنم،از چیزی که شنیده ام مطمئن نیستم... اما ادامه حرف های بابا،رنگ
امید به چهره ام میپاشد.
:+اگه تو اینطور میخوای،باشه...مشکلی نیست... بگو بیان
میخواهم لب باز کنم و بگویم که من با سیاوش هیچ ارتباطی ندارم،اما بابا ناگهان برمیگردد.
انگشت اشاره اش را به نشانه ی تـھدید به طرفم میگیرد.
:+گفته باشم نیکی،امیدوار نباش...همونطور که قبل اومدن رادان و دانیال،ما از جواب تو مطمئن
بودیم،الانم تو از جواب ما مطمئن باش. قبلنم گفتم،من نعش تورم رو دوش همچین آدمی
نمیذارم.
:_امّـا بابا،من.... من اصلا از آقاسیاوش خبر ندارم،یعنی شماره شون رو ندارم.
بابا پوزخند میزند،دست راستش را در جیب شلوارش میکند
:+یعنی میگی باور کنم تو و اون اصلا ارتباطی ندارید؟
:_بابا من حقیقت رو گفتم...
:+من و مادرت آدمای روشنی هستیم،از نظرما این چیزا ایرادی نداره،نمیدونم تو چرا اینجوری
شدی...
مکثـ میکند.
:+عیبی نداره،این آدمی که من دیدم،حالا حالا دست بردار نیست... هروقت دوباره اومد،خودم
بهش میگم
مامان میخواهد اعتراض کند اما کلام مقتدر بابا خاموشش میکند:بریم تو اتاق،حرف میزنیم.
مامان و بابا میروند. آرام و متین از پله ها بالا میروم،اما در حقیقت روی ابرها ِسیر میکنم.
چیزی درونم با صدای فاطمه میگوید} همه چیز درست میشه{
چراغ اتاق را روشن میکنم.
نور روی تمام زندگی ام مینشیند. برابر آیینه میایستم.
موهایم را باز میکنم و به تقالیشان برای رهایی خیره میشوم .
نگاهی به خودم میاندازم،انگار زیباتر شده ام....
دراز میکشم و غرق در رویای شیرین بیداریم می شوم.
************
موهایم را پشت گوش می دهم و با دست راست دوباره به جان کیبورد میافتم. صدای موبایل
بلند میشود. کمی صندلی را عقب میدهم و دستم را دراز میکنم تا از روی تخت،برش دارم.
فاطمه است،نشانک سبز را لمس میکنم و گوشی را با شانه ی راستم،دم گوشم نگه میدارم.
صندلی را به حالت اولش برمیگردانم و میگویم
:_سلام فاطمه
صدای فاطمه در گوشم میپیچد.
:+سلام از ماست خانم خانما..چه خبر؟خوبی؟
دوباره مشغول تایپ میشوم
:_آره،تو خوبی؟
:+خوبم،صدات چرا یه جوریه؟
نفسم را با حرص بیرون میدهم
:_باید واسه فردا یه تحقیق پنجاه صفحه ای رو آماده کنم،چشمام درد گرفت بس که زل زدم به
مانیتور
:+عه،چه بد...یعنی نمیتونی بیای خونه ی ما؟
:_نه فک کنم باید تا صبح روش کار کنم...
:+عیب نداره،غصه نخور...راستی چه خبر از قضیه؟؟
:_قضیه؟؟؟
:+مهنــــــدس! سیاوش رو میگم.
ناخودآگاه آه میکشم
:_هیچی...همون چیزایی که میدونی...فقط...
صدای فاطمه،رنگ خوشحالی میگیرد
:+فقط چی؟
امید در رگ هایم جریان مییابد
:_فک کنم قرار خواستگاری رو گذاشتن..
فاطمه جیغ میکشد،مجبور میشوم موبایل را از گوشم دور کنم.
:_چته دختر؟گوشم سوخت!
:+قرار خواستگاری گذاشتن اونوقت تو میگی هیچی...واقعا که
:_اولا گفتم فک کنم...نصفه نیمه از حرفای مامان و بابا شنیدم... اینکه هردوتاشون ناراحت
بودن و سگرمه هاشون تو هم بود... بعدم وقتی از قبل میدونم قراره چی بشه،چرا بیخودی خودمو
گول بزنم ؟
:+از قدیم گفتن از این ستون به اون ستون فرجه ، غصه ی چی رو میخوری آخه؟
:_چی بگم؟ هرچی خدا بخواد ...
:+اوهوم،به خودش توکل کن.. وقتت رو نمیگیرم،برو به کارت برس..فقط اگه خبری شد بهم بگو.
:_حتما....مرسی که به فکرمی
:+قربانت،خداحافظ
:_خداحافظ.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_هفتم
موبایل را روی میز میگذارم و به صفحه ی لپ تاب،خیره میشوم.
بی هدف آنقدر به مانیتور نگاه میکنم تا قطره اشکی از چشمم میچکد. نگاهم را از صفحه میگیرم.
سرم را روی دستانم میگذارم. مغزم کار نمیکند...
حتی به چیز خاصی هم فکر نمیکنم...
نمیتوانم ادامه بدهم...این همه فکر و خیال مرا از پا درمیآورد...
لپ تاب را میبندم و بلند میشوم.
چراغ را خاموش میکنم و روی تخت میافتم. فکر و خیال از هر طرف به مغزم هجوم میآید
حس میکنم مغزم در فضای پر از فکر و خیال،دست و پا میزند.
به منبع اکسیژنم احتیاج دارم،به سرچشمه ی آرامشم.
دست میبرم و از پاتختی،تسبیحی که فاطمه از کربلا برایم آورده،برمیدارم. طبق معمول از
لمسش،احساس خلسه میکنم.
حس قشنگ غوطه ور شدن در آغوش مهربان خدا .
تسبیح را روی صورت و چشمانم میگذارم. تمام تنم پر میشود از رایحه ی دل انگیزش...
آرامش،جرعه جرعه از دانه های فیروزه ای اش روی پوستم میچکد و من غرق میشوم در توکل به
خدا..
تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ی شکرم را به جا میآورم.
دیشب آنقدر آرام شدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
سجاده و چادرنمازم را داخل کشو میگذارم. از پنجره به آسمان خیره میشوم.
آفتاب،دامن زرینش را در گستره ی قلمرو شب پهن کرده و کم کم جلوتر میآید تا آسمان را
تسخیر کند.
لپ تاب را روشن میکنم و نسخه ای از تحقیق دیشب که نصفه مانده بود،به فلش انتقال
میدهم.
بلند میشوم.
لباس هایم را عوض میکنم و چادرم را روی کتاب هایم داخل کیف میگذارم.
مقنعه ام را سر میکنم و به دختر داخل آینه نگاهی میاندازم. به نظر،شاد نمیآید...
سرم را تکان میدهم،شاید افکار مزاحم از ذهنم بیرون برود.
موبایل و کلیدم را برمیدارم. کیف را روی دوشم میاندازم و از اتاق بیرون میروم
بالای پله ها که میرسم،بابا را میبینم .
آرام سلام میدهم و سرم را پایین میاندازم.
:_نیکی،بیا کارت دارم...
و به دنبال این حرف،به طرف آشپزخانه میرود.
متعجب،به دنبالش کشیده میشوم.
پشت میز نشسته
به منیرخانم که مشغول چای ریختن است،سلام میدهم و روبه روی بابا مینشینم.
منیر،استکان چای را برابرم میگذارد.
:+نمیخورم منیرخانم،ممنون
بابا آرام دستور میدهد
:_صبحونه ات رو بخور،شدی یه پوست و استخوون
از لحن جدی و خشک بابا،جا میخورم.
مجبور به اطاعتم.
تکه ای از نان جدا میکنم و داخل دهانم میگذارم.
منتظرم بابا شروع کند. نگرانم.
مکالماتمان که محدود به همین چند جمله است،هر بار هم که بابا و مامان با این لحن صدایم
کرده اند،مشکلی جدید به دغدغه هایم اضافه شده.
مگر این مقدار دوری عاطفی،برای اعضای یک خانواده طبیعی است؟
بابا چند سرفه ی کوتاه میکند تا حواسم جمع شود.
:+یه قول و قراری با هم داشتیم،یادته؟
قول و قرار؟نکند راجع سیاوش..؟
:+به این پسره گفتم....
دست میبرم و استکان چای ام را برمیدارم،شاید اضطرابم را پنهان کنم،شاید هم لرزش دست
هایم را
:+امشب بیان خواستگاری
جرعه ی چای ، ناخواسته وارد سیستم تنفسی ام میشود و راه نفس کشیدنم را سد میکند
چای میپرد گلویم.
ناخودآگاه سرفه میکنم تا بتوانم کمی هوا وارد ریه هایم کنم.
منیر،با عجله به طرفم میآید و چند ضربه به کمرم میزند.
چشمم به بابا میافتد،نگاهش را میدزدد،تا نگرانی اش را نبینم،تا در لایه ی خشک و جدی اش
فرو برود...
قطره اشکی که به خاطر سرفه های متمادی از چشمم خارج شده و تا گونه ام خودش را کشانده،با
دست میگیرم و به منیر میگویم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
🏴| #چالش_امام_حسینے
پیراهن عزای تو جوشن کبیر ماست
ذکر سلام بر تو ، دعای مجیر ماست
↩️ شرکت کننده: 0⃣4⃣
🎁 نفر برتـر: سنگ حرم امام حسینع +
خاک تربت کربلا + قاب فرش حرم امام رضاع
🎁 به نفرات دوم تا دهم هم
جوایزِ نفیسی اهدا خواهد شد.🌹
🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇
🏴| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29
| اولین چالش بزرگ امام حسینی در ایتا☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راست گفتن که پرستارها
بویی از گوشهی معجرِ زینب[س] بردند ..
به قولِ امام صادق:
مایهیِ زینتِ ما باشید، نه مایهی ننگمان🌱
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
کرونا فقط توی مراسم روضه و سینه زنی هست ....... پیش بازیگرا نیست😏
#محرم
#بازیگرا_نمیگیرن
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
https://harfeto.timefriend.net/16274663206535
حرفی، شکایتی😢 ، انتقادی، پیشنهادی
هر چی ...بگوشیم😉
دلم برای مشهد
برای ضریح امام رضا ،
سقا خونه ، پنجره فولاد
تنگ شده💔
#به_کاشی_خنک_حرم_نیازمندیم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
صلیاللهعلیهوآلهوسلّم :
هنگامی که آفتاب طلوع کرد مثل اینکه بر شاخهای شیطان طلوع میکند. پروردگارم، مرا امر نموده که قبل از طلوع خورشید و قبل از آنکه کافر برای آفتاب سجده کند، نماز صبح بخوانم تا آنکه امتم برای خداوند، سجده نمایند و زود به جای آوردن آن، در پیشگاه خداوند محبوبتر است. این نمازی است که ملائکه شب و روز شاهد آن میباشند.
(وسائل الشیعه، ج۳، ص۹، ح۷)
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
کاشکی اربعین با دست ساقی_۲۰۲۱_۰۸_۰۵_۱۷_۴۳_۰۸_۳۲۰.mp3
8M
[💔]
کـاشْکی اَربَــــعینْ با دَسْـتِ سـاقی
مِـــهمونَمْ کُـــنی چـــایِ عَـــراقی...
🎙کربلایی #محمد_فصولی
#محرم
#مداحی
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸