#ڪمی_تفڪر💡
بی اعصاب بودن
افتخاره ڪه تویِ بیوگرافیتون مینویسید بی اعصاب ؟!
بدونید ڪه برایِ شیعه امیرالمومنین ننگ ِ..
مؤمن باید خوش اخلاق باشه
#بهخودمونبیایم...)
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨ در منزل خودِ من، همه افراد، #بدون_استثنا، هرشب در حال #مطالعه خوابشان مىبرد. خود من هم همينطورم. نه اينكه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مىكنم؛ تا خوابم مىآيد، #كتاب را مىگذارم و مىخوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مىخواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مىكنم كه همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند. #توقّع من، اين است.
۱۳۷۴/۰۲/۲۶
#آقامونه
#کتابخوانی
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#بدونتعارف‼️
روز پزشڪ رو بہ همہ ڪسایے ڪہ
تو بچگے دڪتر بازے میڪردن تبریڪ میگم😁🚶♀
#تباهبودیمنہ؟😂
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_هشتم
سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم.
:_ببینین،قبول دارم صحبت های صبح،اصلا دوستانه نبود،ولی حالا اومدم واضح در موردش حرف
بزنیم.
چیزی نمیگوید،فقط نگاهم میکند..
نگاهش نه گرمای خاصی دارد و نه احساسی...
سرد و بیروح است...
از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم
:_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم... ولی به
پیشنهادتون فکر کردم...
سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند
:+صبح چیزی نخوردین... الآن چی؟
:_اگه میشه یه فنجون چای
خیر ی از قهوه های امروز ندیدم!
رو به گارسون میکند
:+دو تا چایی لطفا
گارسون میرود.
دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
:+صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش عمومسعود... تاکید می کنم
که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود جوری برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم
آشناییم... یعنی چطور بگم؟
نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد
:+شد دیگه
:_چی شد دیگه؟
:+صحبتامون جوری پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی وقته با هم.... دوستیم...
:_یعنی چی؟؟
:+من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد...
پوزخند میزنم، چرا مامان و بابای من باور ندارند که من،مثل خودشان نیستم...
:_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسر دارم...
این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روی لبش مینشیند...
خیلی کم رنگ...
:+آره... واقعا خوشحال شد
سرم را چپ و راست میکنم...
ادامه می دهد
:+نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و بابای منم خیلی اذیت
میکنن...
اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه شبیه شما فکر کنم.. ولی
از این کارم بدم میاد...
تحقیری در کلامش،به چشم نمیآید...
حرفش را ادامه میدهد
:+برای همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوری رفتار کردم که شک نکنن...
:_فهمیدم
:+و اما اصل پیشنهاد من...
ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوری .. با هم یه مدت تو یه خونه زندگی میکنیم،مثل دو
تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو نمیدونه.. بعد بابای شما،مجبور میشه با بابای من آشتی
کنه ، یعنی شما مجبورش میکنین و پدربزرگ از شکایتش صرف نظر میکنه ...
:_این همه اصرار شما برای این آشتی کنون،فقط از روی احساسات بشردوستانه است؟
:+معلومه که نه...مطمئنا منم به منافع خودم میرسم...
:_چه منافعی؟؟
تیز نگاهم میکند،نکند حرف اشتباهی زده ام؟
:_ببخشید.... فکر کردم باید بدونم
:+مشکلی نیست،من از وابستگی متنفرم... از همون بچگی هم مستقل بودم.وقتی که
دبیرستانی بودم، تو کارخونه بابام حسابداری میکردم.یعنی از همون بچگی دستم تو جیب خودم
بود،تو دوران دانشجویی هم کار کردم،هم تو کارخونه بابا ،هم تو دوتا شرکت دیگه... اونقدر پس
انداز کردم تا تونستم یه شرکت واس خودم دست و پا کنم.. کوچیک و جمع و جوره،ولی خب مال
خودمه... به خاطرش دستم پیش کسی دراز نشده..حتی بابام...
:_این چه غرور عجیبیه تو خون آریاها!
:+شاید الان نیایش باشین.. ولی شمام در اصل آریایی...به هرحال...من به بابام قول دادم مال و
اموالش رو حفظ کنم،اونم در عوض بهم یه پولی میده.. یه پولی که میتونم باهاش شرکتم رو
گسترش بدم
:_شما که گفتین نمیخواین دستتون پیش کسی دراز بشه؟!
:+من با این ازدواج در واقع دارم واسه بابام کار میکنم،مثل یه کارمند... این ازدواج صوری....
از کوره درمیروم،از این اصطلاح متنفرم...
چشمانم را میبندم و محکم میان کالمش میدوم
:_میشه اینقدر نگین ازدواج صوری؟
پوزخند میزند و به پشتی صندلی اش تکیه میدهد
:+خب صوریه دیگه...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_نهم
:_نه... ما واقعا با هم ازدواج میکنیم ولی با شرایط خاص...
چطور بگم؟
ازدواج میکنیم ولی مثل خانم و آقاهای واقعی نیستیم...در واقع....
مکث میکنم؛نمیدانم چطور باید منظورم را منتقل کنم...
:_حق با شماست...ولی فقط من به این کلمه حساس شدم...
:+باشه...منم خیلی ازش خوشم نمیاد... ظاهر کلمه مزخرفه...ولی کلی آدم رو نجات میده... منو
از دست اصرارای مدام مامانم واسه ازدواج.همینطور از شر دخترای آویزون که تحت هر شرایطی
سعی دارن خودشونو به من وصل کنن...
بازهم نمیتوانم تحمل کنم...
:_خواهش میکنم؟؟ این چه طرز صحبت کردنه؟؟
خودش را جمع و جور میکند
:+از کلمات خوبی استفاده نکردم ولی واقعیته... من از روابط معمول بین دختر و پسر خوشم
نمیاد... نه اینکه مثل شما،مقید باشما..
به چادرم اشاره میکند،این بار لحن تحقیر و استهزا به خوبی از کالمش هویداست.
:+ولی کلا علاقه ای به این مدل روابط ندارم... احتیاجی هم بهشون ندارم...
حرفش را نشنیده میگیرم،از بعضی کارهای معدودی از هم جنسانم خبر دارم... که سعی دارند
به هر طریق با پسرهای پولدار ازدواج کنند،اما نه مسیح و نه هیچکس دیگر حق ندارد به آن ها
توهین کند.
:_من... یه شرایطی دارم... میدونم تو موقعیتی نیستم که شرط بذارم ولی خب... به هرحال...
خجالت میکشم،واقعا من میتوانم شرط بگذارم؟؟
وقتی قبول کرده ام...
خیلی خونسرد میگوید
:+بگو شرایطت رو...به توافق میرسیم...
:_مهم ترینش چادرمه... من،به خاطرش حاضر شدم حقیقت رو از پدر و مادرم پنهون کنم... کم
محبتی شون رو به جون خریدم،و حفظش کردم... اینا رو گفتم که بدونین هیچ چیزی نمیتونه
چادرم رو از من بگیره...
بی تفاوت میگوید
:+پوشش شما به من ربطی نداره... خواستین چادر سر کنین،نخواستین سر نکنین...
انگار درباره ی پوشش شریک کاری اش حرف میزند!
این ها،خوب است.. حداقل نشانه ی این است که علاقه ای به ازدواج با من ندارد...
نگاهم میکند
:+و شرط بعدی
سرم را پایین میاندازم
:_من مثل شما نمیتونم نقش بازی کنم... یعنی از پسش برنمیام.. همین یکی دو ساعت پیش،
نزدیک بود بزنم زیر گریه...
:+نگران اون نباشین...حلش میکنم... دیگه؟
:_من اهل مراسم و این حرفا نیستم.. دل و دماغشم ندارم....
:+باشه واسه اونم یه کار ی میکنیم..بازم اگه چیزی هست..؟؟
:_نه.. هیچی
:+پس توافق کردیم...همسایه میشیم و آب ها که از آسیاب افتاد جدا میشیم... فقط یه چیزی؟؟
:_چی؟
:+من پسرم.. یعنی ده بارم شناسنامه ام سیاه بشه مشکلی نیست... ولی واسه ازدواج واقعی
شما مشکلی پیش نیاد؟؟
:_نه...من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم..
میخندد،خنده ی واقعی..خودم را کنترل میکنم...
:_چرا میخندین؟؟
:+این حرف مال بچگیا بود. میگفتیم من هیچ وقت ازدواج نمیکنم و از مامان و بابام جدا نمیشم.
بالاخره هر دختری یه روز باید ازدواج کنه دیگه ...
با دلخوری می گویم:منطق از سر و روی حرف هاتون میباره...
خنده اش را کنترل میکند.اما هنوز انتهای صورتش،لبخند جای دارد،کنار برق خیره کننده ی
چشمانش...
:+مهم نیست... من تو ثبت احوال آشنا دارم؛اونم حل میکنم... در ضمن من به بابام قول دادم با
عمو آشتیش بدم ولی از صوری بودن ازدواج بی خبره.. تحت هیچ شرایطی نباید مامان و
باباهامون بفهمن.. من نمی خوام اعتماد مامانم رو از دست بدم.
سر تکان می دهم
:_ منم همین طور...اگه دیگه کاری ندارین من برم
:+نه.. پس منتظر خبر من باشین.
:_خداحافظ
از کافه بیرون میآیم... حتی نمیپرسد این موقع شب چطور برمیگردی خانه؟؟
دلم برای ر گ و غیرتی که ندارد میسوزد...
سوار ماشین میشوم... عمو نگاهم میکند.
:_عمو راه بیفتین تا براتون بگم
عمو استارت میزند.
لبانم را تر میکنم و برایش از سیر تا پیاز را تعریف میکنم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از دخترانِ پرواツ
#حرف_حق‼️
ماڪہدعاےعہدبہاینسادگےوقشنگےرو
بہجاےهرروزخوندنماهےیہبارمیخونیم،
منتظریمچہڪاربزرگےبراےمهدےفاطمہبڪنیم؟!!
ازهمینڪارسادهشروعڪنرفیق!
احترامقائلشوبراےامامزمانت :)
روزےیہبارموظفےدعاےعہدروبخونے، صبحمبیدارنشدے، تاشبدِینتواداڪن♡
#بیدارشیمازخوابغفلت🚶♂...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قید امام حسیـن ࢪو بزن ❌
دیگہ نرو روضہ ، نرو هیئت 🙃
اونوقتـ.......
#امام_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
❌ فورے! ❌
تعداد شڪایتڪنندگان از حسن روحانے از مرز ۴۶۵ هزار نفر گذشت...‼️
✅ با مراجعہ بہ لینڪ زیر شما هم ثبت شڪایت ڪنید👇👇
⇨ Asle90.24on.ir ⇦
پیش به سوی نیم میلیون شکایت👇
5⃣0⃣0⃣0⃣0⃣0⃣
#محاکمه_روحانی
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿''
@afsaranjangnarm_313 🌱
#نماز_اول_وقت📿
کاش فضای مجازی باعث نشه نماز اول وقتمون به تعویق بیفته🚶♀💔
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از KHAMENEI.IR
بيانات_رهبرانقلاب_درباره_شهید_اندرزگو.mp3
3.3M
🎙بشنويد| رهبرانقلاب: شهيد اندرزگو میگفت چند سال است در مشهدم اما حسرت زیارت علی بن موسی الرضا(ع) بر دلم مانده!
▪️انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهيد اندرزگو
☑️ @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
از علے الطلوع
السلام علی الحسین ✋
تا الہ شب
و سلام علی الحسین ❤️
#محرم
#امام_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#شهدایی
خداوند؛ ان شاءالله عاقبت ما را ختم به خیر و شهادت نماید.
#شهید_سعید_مهتدی
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
#امام_سجاد علیهالسلام:
تعجب میکنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری میکند؛ اما از گناه بخاطر زیان و ننگ آن پرهیز نمیکند!
#گناه
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود
چادرم را داخل کشو میگذارم.همه چیز را برای عمو توضیح دادم،جز اینکه به خاطر او و آشتی بابا
و عمومحمود راضی شدم... ڔضایت من به خاطر عمووحید بود و به خاطر پدربزرگ و به خاطر
پدرم ... و... به خاطر سیاوش و خواهش حاج خانم...
همه را به عمو میگویم،به جز آشتی و قضیه ی شکایت... نمیخوام عمو به خاطر این ماجرا سعی
کند مرا از تصمیمم منصرف کند.
عمو وارد اتاق میشود.
:_هنوزم نمیفهمم نیکی . چرا ؟؟
:+چی چرا؟؟
:_چرا مسیح؟؟چرا دانیال نه؟؟
کنارش روی تخت مینشینم.
:_عمو دانیال منو دوست داره... واقعا اومده خواستگاریم... ازم میخواد براش همسری کنم.. ولی
مسیح نه.. عین یه بازیه... یه کابوس طولانیه،ولی بالاخره تموم میشه..من باید بین دانیال
مسیح یکی رو انتخاب کنم...ترجیح می دم مهمون اجباری مسیح باشم تا همسرواقعی
دانیال...یه مدت باهاش زندگی می کنم بعد برمی گردم خونه پیش مامان و بابام...
این اتفاق برای همه بهتره...
عمو سرش را پایین میاندازد،قانع نشده...
من هرگز نمیتوانم با کسی مثل دانیال یا مسیح ازدواج کنم...اما این ماجرا،کمی متفاوت است...
ازدواجی در کار نیست..مثل فیلم است،مثل بازی...
:_یه سوال بپرسم عمو؟؟
به چشمانم خیره میشود
:_مسیح رو کامل میشناسین؟؟
سرش را بالا و پایین میکند
:+آره... خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی.. همونقدر که تو رو میشناسم ...
آب دهانم را قورت میدهم و جمله ام را بالا و پایین می کنم.
:_قابل اعتماده؟
عمو نگاهم میکند
:+معلومه... فقط با ایده آل تو فاصله داره.. خیال میکنی اگه قابل اعتماد نبود،بابات
پیشنهادش رو قبول میکرد؟
:_بابا که تازه شناختدش
:+نه عزیز من... بابات دورادور حواسش به مسیح و مانی بود... مانی،برادر مسیحه،دو سال
اختلاف سنی دارن...
خیلی جاها،بابات تو سایه بود و از جایی که مسیح و مانی فکرشو نمیکردن کمکشون کرد...
هنوزم نمیدونن اون کمک ها، از طرف بابات بوده...
در واقع میدونی نیکی؟! مسیح،کاملا شبیه باباته .
حالا که تصمیمت رو گرفتی،من پشتتم... کنارتم... نمیذارم کسی اذیتت کنه،تو هم حواست رو
جمع کن.تصمیم خیلی مهمی گرفتی،مراقب خودت باش...
چند تقه به در میخورد و حرف عمو قطع میشود.
سرم را خم میکنم و میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مامان،داخل اتاق میآید.
به احترامش بلند میشویم .
لبخند عجیبی روی لبهایش نشسته.. از پوسته ی جدی و عصبانی اش بیرون آمده...
رو به روی من و عمو،روی مبل مینشیند.
:_کاری داشتین مامان؟
:+مسیح و خانواده اش،فردا میان اینجا...
سرم را بلند میکنم،لب هایم ناخودآگاه میلرزند.
سرم را پایین میاندازم و نفسم را حبس میکنم،شاید اشک هایم پشت پرده ی پلک هایم حبس
شوند...
مامان بلند میشود،جلو میآید و کنارم مینشیند.
سرم را بلند نمیکنم،اما متوجه میشوم که عمو از اتاق خارج شد.
مامان بغلم میکند
:_باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی...
چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند.
تیله ی چشمانم می لرزد و اشک درونشان حلقه میزند.
:_إ إ إ... چرا گریه میکنی؟ الان باید خوشحال باشی که پسری که دوسش داری و دوست داره،
قراره بیاد. وقتی بابات اومد واسه بله برون،من از خوشحالی تو پوست خودم نبودم..
اولین بار است که از این حرف ها میزند.عجیب است،از مامان بعید به نظر میآمد.
:_مسیح پسر خوبیه. شبیه خودمونه...تو رم دوس داره.. خوشبخت بشی نیکی مامان..
سرم را روی شانه ی مامان میگذارم..
مادر من چه میداند من پا در چه بازی سختی گذاشته ام؟
نمیداند اگر بی مهری های او و بابا نبود،اگر کمی درکم میکردند....
اشک هایم میریزد،باید سبک شوم...
باید آماده،پا در میدانی بگذارم که از انتهایش هیچ نمیدانم...
امشب آخرین شبی است که من،ضعیف به نظر میآیم.
تمام مشکلات و نقاط ضعفم را امشب دفن میکنم و فردا،نیکی مقتدر را جلوی چشم همه به
عقد پیروزی در میآورم...
این مشکل و این ماجرا،به پشتوانه ی خدایم حل میشود،مثل تمام گره های زندگیم باز میشود...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_یک
من،توکل میکنم به خدای توانایی که رهایم نمیکند...
به او و مهربانیاش ایمان دارم...
موبایلم را برمیدارم.باید از این روز پرماجرا برای فاطمه بگویم..
از دیدن حاج خانم،تا مسیح و من که قبول کردم همسر صوری او بشوم...
🌞
گوشی را به دست عمو میدهم.
:_نیکی من نمیتونم
:+خواهش میکنم عمو... اگه شما این کارو نکنین مجبور میشم خودم زنگ بزنم.
با ناراحتی نگاهم میکند
:_ولی حق تو این نبود...
شماره میگیرد و گوشی را کنار صورتش میگیرد.
:_حق سیاوش هم این نبود...
چند لحظه میگذرد،استرس دارم.گوشه ی لبم را به دندان میگیرم و رها میکنم.
عمو نگاهش را از صورتم میگیرد.
:_الو...
:_سلام سیاوش چطوری؟؟
:_ممنون مام خوبیم الحمدلله... چه خبر؟
عمو بلند میشود و راه میرود
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟.
:_آره میدونم ما مثل برادریم...
سرم را پایین میاندازم.. خجالت میکشم...
:_راستش،نیکی گفت که زنگ بزنم... گفت بهت بگم دیگه فراموشش کنی.. جوابش منفیه..
:_نه.. این دفعه قضیه فرق میکنه..
عمو چشمانش را میبندد.
:_سیاوش گوش بده... نه،قضیه چیز دیگه است...
:_سیاوش،نیکی داره ازدواج میکنه...
:_الوو...الووو صدامو داری؟؟
:_نه به جون تو.. چه شوخی ای؟
:_صبر کن.. من الآن میام اونجا..همه چی رو برات میگم... _:اومدم،اومدم...
عمو سریع،پالتویش را برمیدارد.
:_نیکی..این حق سیاوش هم نبود...
و از اتاق خارج میشود...
نمیگذارم بغضم بترکد،نباید بگذارم که اشک ها سرازیر شوند...
من امروز نیکی دیگری هستم...
خدایا،از انتهای قلبم،برای سیاوش و خوشبختی اش دعا میکنم...
صدای منیر از پشت در میآید
:_نیکی خانم؟؟
به اعصابم مسلط میشوم،نفس عمیق میکشم..
خدایا خودم را به تو سپرده ام.
:+بله منیر خانم؟
:_افسانه خانم گفتن کم کم آماده شین.. الان مهمونا میرسن...
نفسم را بیرون میدهم،اوووف
شروع شد،خیمه شب بازی شروع شد...
لعنت به تو...
خودم هم نمیدانم این مخاطب >>تو <<کیست؟؟
صدای موبایلم میآید،به طرفش خم میشوم.
فاطمه است.
:_الو فاطمه
:+سلام نیکی چطوری؟
:_ای بگی نگی.. تو خوبی؟
:+اوهوم... نیکی ببین هنوزم دیر نشده... بیا از خر شیطون پایین،یه نه بگو خودت رو خلاص
کن...
:_فاطمه،من بهترین تصمیم رو گرفتم...
:+کجای این بهترین تصمیمه؟نیکی خواهش میکنم بیشتر فکر کن...
کوره درمیروم.طاقت این حرف ها را ندارم
:_فاطمه.. من نیازی به این حرفا ندارم... اگه واقعا دوست منی،به جای این نصیحتا،فقط
دلداریم بده.. بگو این کابوس یه روز تموم میشه...من الآن به امید نیاز دارم فاطمه...
چند ثانیه،سکوت برقرار میشود،اشک هایم را پاک میکنم... باز هم خودم را باختم... نباید اینطور
پیش برود..
:+باشه.. ولی اول بگو ببینم این پدر روحانی چه شکلی هست؟
لحن شوخی،همه ی صدای پر از ادای فاطمه را میگیرد. میخندم،فارغ از تمام مشکالت و سیاوش
ها و مسیح ها...
:_پدر روحانی؟؟
:+آره دیگه.. تو رو خدا زنش شدی بگو بره اسمشو عوض کنه.. این چه اسمیه آخه...از قیافه ش
بگو...
:_چی بگم آخه؟؟ صورتش معمولیه..
:+معمولی خوبه.. مرد که نباید خوشگل باشه...
نميتوانم از چشمانش بگویم... نه به فاطمه،نه به هیچکس.. نمیتوانم از برق خارق العاده ی
چشمانش بگویم... حتی خودم را هم نمیتوانم توجیه کنم که این چشم ها،چرا اینقدر برایم
مرموزند..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
#پیامبر_اکرم صلاللهعلیهوآلهوسلم :
لا ینال شفاعتی من اخر الصلوة بعد وقتها
کسی که خواندن نماز را از زمانش به تأخیر بیندازد، به شفاعت من (در روز قیامت) نخواهد رسید.
#نماز_اول_وقت📿
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#شهدایی
✨گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است وگرنه همه اجرها در گمنامیست.
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست
که ما را در آن به محاکمه میکشند.
#شهادت #گمنام
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
✨🍃
اوݪ صبح
سلام بدیم بہ آقاموݩ 😍
السلام علیک یا وعدالله الذے ضمنہ
سلام بر تۅ اے وعدہ تضمین شده پرودگاࢪ🙃
#امام_زمان
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
تا حالا
از این خونواده زنے
ࢪو نبردݩ اساࢪت😭💔
الہی میمردم نمیدیدم
اینقد جسارت 😔
واویلا...🖤
#محرم
#امام_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』