هدایت شده از دخترانِ پرواツ
#حرف_حق‼️
ماڪہدعاےعہدبہاینسادگےوقشنگےرو
بہجاےهرروزخوندنماهےیہبارمیخونیم،
منتظریمچہڪاربزرگےبراےمهدےفاطمہبڪنیم؟!!
ازهمینڪارسادهشروعڪنرفیق!
احترامقائلشوبراےامامزمانت :)
روزےیہبارموظفےدعاےعہدروبخونے، صبحمبیدارنشدے، تاشبدِینتواداڪن♡
#بیدارشیمازخوابغفلت🚶♂...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قید امام حسیـن ࢪو بزن ❌
دیگہ نرو روضہ ، نرو هیئت 🙃
اونوقتـ.......
#امام_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
❌ فورے! ❌
تعداد شڪایتڪنندگان از حسن روحانے از مرز ۴۶۵ هزار نفر گذشت...‼️
✅ با مراجعہ بہ لینڪ زیر شما هم ثبت شڪایت ڪنید👇👇
⇨ Asle90.24on.ir ⇦
پیش به سوی نیم میلیون شکایت👇
5⃣0⃣0⃣0⃣0⃣0⃣
#محاکمه_روحانی
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿''
@afsaranjangnarm_313 🌱
#نماز_اول_وقت📿
کاش فضای مجازی باعث نشه نماز اول وقتمون به تعویق بیفته🚶♀💔
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از KHAMENEI.IR
بيانات_رهبرانقلاب_درباره_شهید_اندرزگو.mp3
3.3M
🎙بشنويد| رهبرانقلاب: شهيد اندرزگو میگفت چند سال است در مشهدم اما حسرت زیارت علی بن موسی الرضا(ع) بر دلم مانده!
▪️انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهيد اندرزگو
☑️ @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
از علے الطلوع
السلام علی الحسین ✋
تا الہ شب
و سلام علی الحسین ❤️
#محرم
#امام_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#شهدایی
خداوند؛ ان شاءالله عاقبت ما را ختم به خیر و شهادت نماید.
#شهید_سعید_مهتدی
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
#امام_سجاد علیهالسلام:
تعجب میکنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری میکند؛ اما از گناه بخاطر زیان و ننگ آن پرهیز نمیکند!
#گناه
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود
چادرم را داخل کشو میگذارم.همه چیز را برای عمو توضیح دادم،جز اینکه به خاطر او و آشتی بابا
و عمومحمود راضی شدم... ڔضایت من به خاطر عمووحید بود و به خاطر پدربزرگ و به خاطر
پدرم ... و... به خاطر سیاوش و خواهش حاج خانم...
همه را به عمو میگویم،به جز آشتی و قضیه ی شکایت... نمیخوام عمو به خاطر این ماجرا سعی
کند مرا از تصمیمم منصرف کند.
عمو وارد اتاق میشود.
:_هنوزم نمیفهمم نیکی . چرا ؟؟
:+چی چرا؟؟
:_چرا مسیح؟؟چرا دانیال نه؟؟
کنارش روی تخت مینشینم.
:_عمو دانیال منو دوست داره... واقعا اومده خواستگاریم... ازم میخواد براش همسری کنم.. ولی
مسیح نه.. عین یه بازیه... یه کابوس طولانیه،ولی بالاخره تموم میشه..من باید بین دانیال
مسیح یکی رو انتخاب کنم...ترجیح می دم مهمون اجباری مسیح باشم تا همسرواقعی
دانیال...یه مدت باهاش زندگی می کنم بعد برمی گردم خونه پیش مامان و بابام...
این اتفاق برای همه بهتره...
عمو سرش را پایین میاندازد،قانع نشده...
من هرگز نمیتوانم با کسی مثل دانیال یا مسیح ازدواج کنم...اما این ماجرا،کمی متفاوت است...
ازدواجی در کار نیست..مثل فیلم است،مثل بازی...
:_یه سوال بپرسم عمو؟؟
به چشمانم خیره میشود
:_مسیح رو کامل میشناسین؟؟
سرش را بالا و پایین میکند
:+آره... خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی.. همونقدر که تو رو میشناسم ...
آب دهانم را قورت میدهم و جمله ام را بالا و پایین می کنم.
:_قابل اعتماده؟
عمو نگاهم میکند
:+معلومه... فقط با ایده آل تو فاصله داره.. خیال میکنی اگه قابل اعتماد نبود،بابات
پیشنهادش رو قبول میکرد؟
:_بابا که تازه شناختدش
:+نه عزیز من... بابات دورادور حواسش به مسیح و مانی بود... مانی،برادر مسیحه،دو سال
اختلاف سنی دارن...
خیلی جاها،بابات تو سایه بود و از جایی که مسیح و مانی فکرشو نمیکردن کمکشون کرد...
هنوزم نمیدونن اون کمک ها، از طرف بابات بوده...
در واقع میدونی نیکی؟! مسیح،کاملا شبیه باباته .
حالا که تصمیمت رو گرفتی،من پشتتم... کنارتم... نمیذارم کسی اذیتت کنه،تو هم حواست رو
جمع کن.تصمیم خیلی مهمی گرفتی،مراقب خودت باش...
چند تقه به در میخورد و حرف عمو قطع میشود.
سرم را خم میکنم و میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مامان،داخل اتاق میآید.
به احترامش بلند میشویم .
لبخند عجیبی روی لبهایش نشسته.. از پوسته ی جدی و عصبانی اش بیرون آمده...
رو به روی من و عمو،روی مبل مینشیند.
:_کاری داشتین مامان؟
:+مسیح و خانواده اش،فردا میان اینجا...
سرم را بلند میکنم،لب هایم ناخودآگاه میلرزند.
سرم را پایین میاندازم و نفسم را حبس میکنم،شاید اشک هایم پشت پرده ی پلک هایم حبس
شوند...
مامان بلند میشود،جلو میآید و کنارم مینشیند.
سرم را بلند نمیکنم،اما متوجه میشوم که عمو از اتاق خارج شد.
مامان بغلم میکند
:_باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی...
چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند.
تیله ی چشمانم می لرزد و اشک درونشان حلقه میزند.
:_إ إ إ... چرا گریه میکنی؟ الان باید خوشحال باشی که پسری که دوسش داری و دوست داره،
قراره بیاد. وقتی بابات اومد واسه بله برون،من از خوشحالی تو پوست خودم نبودم..
اولین بار است که از این حرف ها میزند.عجیب است،از مامان بعید به نظر میآمد.
:_مسیح پسر خوبیه. شبیه خودمونه...تو رم دوس داره.. خوشبخت بشی نیکی مامان..
سرم را روی شانه ی مامان میگذارم..
مادر من چه میداند من پا در چه بازی سختی گذاشته ام؟
نمیداند اگر بی مهری های او و بابا نبود،اگر کمی درکم میکردند....
اشک هایم میریزد،باید سبک شوم...
باید آماده،پا در میدانی بگذارم که از انتهایش هیچ نمیدانم...
امشب آخرین شبی است که من،ضعیف به نظر میآیم.
تمام مشکلات و نقاط ضعفم را امشب دفن میکنم و فردا،نیکی مقتدر را جلوی چشم همه به
عقد پیروزی در میآورم...
این مشکل و این ماجرا،به پشتوانه ی خدایم حل میشود،مثل تمام گره های زندگیم باز میشود...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_یک
من،توکل میکنم به خدای توانایی که رهایم نمیکند...
به او و مهربانیاش ایمان دارم...
موبایلم را برمیدارم.باید از این روز پرماجرا برای فاطمه بگویم..
از دیدن حاج خانم،تا مسیح و من که قبول کردم همسر صوری او بشوم...
🌞
گوشی را به دست عمو میدهم.
:_نیکی من نمیتونم
:+خواهش میکنم عمو... اگه شما این کارو نکنین مجبور میشم خودم زنگ بزنم.
با ناراحتی نگاهم میکند
:_ولی حق تو این نبود...
شماره میگیرد و گوشی را کنار صورتش میگیرد.
:_حق سیاوش هم این نبود...
چند لحظه میگذرد،استرس دارم.گوشه ی لبم را به دندان میگیرم و رها میکنم.
عمو نگاهش را از صورتم میگیرد.
:_الو...
:_سلام سیاوش چطوری؟؟
:_ممنون مام خوبیم الحمدلله... چه خبر؟
عمو بلند میشود و راه میرود
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟.
:_آره میدونم ما مثل برادریم...
سرم را پایین میاندازم.. خجالت میکشم...
:_راستش،نیکی گفت که زنگ بزنم... گفت بهت بگم دیگه فراموشش کنی.. جوابش منفیه..
:_نه.. این دفعه قضیه فرق میکنه..
عمو چشمانش را میبندد.
:_سیاوش گوش بده... نه،قضیه چیز دیگه است...
:_سیاوش،نیکی داره ازدواج میکنه...
:_الوو...الووو صدامو داری؟؟
:_نه به جون تو.. چه شوخی ای؟
:_صبر کن.. من الآن میام اونجا..همه چی رو برات میگم... _:اومدم،اومدم...
عمو سریع،پالتویش را برمیدارد.
:_نیکی..این حق سیاوش هم نبود...
و از اتاق خارج میشود...
نمیگذارم بغضم بترکد،نباید بگذارم که اشک ها سرازیر شوند...
من امروز نیکی دیگری هستم...
خدایا،از انتهای قلبم،برای سیاوش و خوشبختی اش دعا میکنم...
صدای منیر از پشت در میآید
:_نیکی خانم؟؟
به اعصابم مسلط میشوم،نفس عمیق میکشم..
خدایا خودم را به تو سپرده ام.
:+بله منیر خانم؟
:_افسانه خانم گفتن کم کم آماده شین.. الان مهمونا میرسن...
نفسم را بیرون میدهم،اوووف
شروع شد،خیمه شب بازی شروع شد...
لعنت به تو...
خودم هم نمیدانم این مخاطب >>تو <<کیست؟؟
صدای موبایلم میآید،به طرفش خم میشوم.
فاطمه است.
:_الو فاطمه
:+سلام نیکی چطوری؟
:_ای بگی نگی.. تو خوبی؟
:+اوهوم... نیکی ببین هنوزم دیر نشده... بیا از خر شیطون پایین،یه نه بگو خودت رو خلاص
کن...
:_فاطمه،من بهترین تصمیم رو گرفتم...
:+کجای این بهترین تصمیمه؟نیکی خواهش میکنم بیشتر فکر کن...
کوره درمیروم.طاقت این حرف ها را ندارم
:_فاطمه.. من نیازی به این حرفا ندارم... اگه واقعا دوست منی،به جای این نصیحتا،فقط
دلداریم بده.. بگو این کابوس یه روز تموم میشه...من الآن به امید نیاز دارم فاطمه...
چند ثانیه،سکوت برقرار میشود،اشک هایم را پاک میکنم... باز هم خودم را باختم... نباید اینطور
پیش برود..
:+باشه.. ولی اول بگو ببینم این پدر روحانی چه شکلی هست؟
لحن شوخی،همه ی صدای پر از ادای فاطمه را میگیرد. میخندم،فارغ از تمام مشکالت و سیاوش
ها و مسیح ها...
:_پدر روحانی؟؟
:+آره دیگه.. تو رو خدا زنش شدی بگو بره اسمشو عوض کنه.. این چه اسمیه آخه...از قیافه ش
بگو...
:_چی بگم آخه؟؟ صورتش معمولیه..
:+معمولی خوبه.. مرد که نباید خوشگل باشه...
نميتوانم از چشمانش بگویم... نه به فاطمه،نه به هیچکس.. نمیتوانم از برق خارق العاده ی
چشمانش بگویم... حتی خودم را هم نمیتوانم توجیه کنم که این چشم ها،چرا اینقدر برایم
مرموزند..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
#پیامبر_اکرم صلاللهعلیهوآلهوسلم :
لا ینال شفاعتی من اخر الصلوة بعد وقتها
کسی که خواندن نماز را از زمانش به تأخیر بیندازد، به شفاعت من (در روز قیامت) نخواهد رسید.
#نماز_اول_وقت📿
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#شهدایی
✨گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است وگرنه همه اجرها در گمنامیست.
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست
که ما را در آن به محاکمه میکشند.
#شهادت #گمنام
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
✨🍃
اوݪ صبح
سلام بدیم بہ آقاموݩ 😍
السلام علیک یا وعدالله الذے ضمنہ
سلام بر تۅ اے وعدہ تضمین شده پرودگاࢪ🙃
#امام_زمان
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
تا حالا
از این خونواده زنے
ࢪو نبردݩ اساࢪت😭💔
الہی میمردم نمیدیدم
اینقد جسارت 😔
واویلا...🖤
#محرم
#امام_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#داستانپنـدآموز
روزۍ مردۍ خواب عجیبۍ دید..!"
خواب دید ڪه پیش فرشتہ هاست.
و به ڪار هاۍ آنها نگاه میڪند.
هنگام ورود دستہ بزرگۍ از فرشتگان را دید ڪه سخت مشغوݪ ڪار هستند و تند تند نامہ هایۍ را ڪه توسط پیڪ ها از زمین مۍرسند باز میڪنند و آنها را داخݪ جعبہ مۍگذارند.
مرد از فرشتہ پرسید: شما چڪار میڪنید؟
فرشتہ درحاݪۍ ڪه داشت نامہ اۍ را باز میڪرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعا ها و تقاضا هاۍ مردم را از خـدا تحویݪ میگیریم.
مرد ڪمۍ جݪوتر رفت؛ باز تعدادۍ از فرشتگان را دید که ڪاغذ هایۍ را داخݪ پاڪت میگذارند و انها را توسط پیڪ هایۍ به زمین میفرستند.
مرد پرسید: شما ها چڪار میڪنید؟
یڪۍ از فرشتگان با عجلہ گفت: اینجا بخش ارساݪ است ما اݪطاف و رحمت هاۍ خداوند را براۍ بندگان به زمین میفرستیم.
مرد ڪمۍ جݪوتر رفت. و یڪ فرشتہ را دید ڪه بیڪار نشسته است!
با تعجب از فرشتہ پرسید: شما چرا بۍڪارید؟
فرشتہ جواب داد : اینجا بخش تصدیق است مردمۍ ڪه دعاهایشان مستجاب شدھ باید جواب بفرستند وݪۍ عده بسیار کمۍ جواب مۍ دهند...
مـرد از فرشتہ پرسید: مردم چگونہ میتوانند جواب بفرستند؟
فرشتہ پاسخ داد: بسیار ساده!
فـقط ڪافیسټ بگویند
خداراشکر
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
پیش بینی شهید اندرزگو درباره آینده انقلاب🗣
شهید اندرزگو: هر کس دست از سید علی بکشد ضرر کرده!❗️❗️
#انقلاب
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
دل تنگے ام تمام نمیشود
میدانم گناه کاࢪم ولے تۅ
ببخش مࢪا🙃💔
#اربعین_لازمم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_دوم
:+حالا لباس چی میخوای بپوشی؟
صدای فاطمه،مرا به خودم دعوت میکند.
:_نمیدونم.. چی بپوشم به نظرت؟؟
:+یه چیزی بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی که پسندیده رفته...
پشت بندش،میخندد.
:_فاطمه؟؟
:+باشه باشه من تسلیم...
لحنش عوض میشود
:+نیکی مراقب خودت باش.
نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاری شود،برای امروز کافی است.
:_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم..
:+برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ
:_خداحافظ
تلفن را روی تخت میاندازم.
من چقدر نازک نارنجی شده ام!
به طرف کمد میروم.
پیراهن بلند توسی میپوشم و روسری سفید با طرح های توسی...
رنگ مرده!
گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام!
نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم غریبه است.
شاید اگر صبر می کردم زمان حالا تمام این مشکلات می شد...
اما نه!
گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم را...
گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر...
نباید بیشتر از این وقت تلف کنم.
از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است.
خدمتکارانی که فقط در مهمانی های بزرگ میآمدند، گوشه و کنار خانه میبینم.
این همه تقال،فقط برای یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟
صدای مامان را از گوشه ی سالن میشنوم،به طرفش میروم.
مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده...
:_آره دیگه،یهویی شد...
:_نه خواستگاری که نیست... بله بُرون عه یه جورایی...
:_سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته میشناسن... مام گفتیم همه چی
رسمی بشه...
به طرف آشپزخانه میروم.
مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روی علاقه میخواهم با مسیح ازدواج کنم.
از فکرش پوزخندی روی لب هایم کش میآید.
من... علاقه...آن هم به مسیح...؟!
خنده دار است.
وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارک دیدن است...
:_خداقوت منیرخانم
به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم.
:+قربونت برم عروس خانم...
جلو میآید و بازوهایم را میگیرد
... :+ ه... هزار الله اکبر.. ماشاءالله
چقدر ماه شدی هزار ماشاءاللّه
:_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟
:+نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی یه روز ازدواج میکنه..
دلم نمیآید شادی اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه ی مرا بخورد.. همین که مامان و بابا و
منیر فکر کنند من به سوی خوشبختی میروم،برایم کافیست ...
:_مزاحمت نمیشم،به کارت برس.
*
روبه روی مامان و بابا در ورودی سالن میایستم تا خوشآمد بگویم..
صدای منیر میآید که مهمان ها را راهنمایی می کند.
اول، عمومحمود وارد میشود.
مردی باابهت و بلندقد.بسیار شبیه پدربزرگ است،منتهی جوان تر
جلو میآید و با مامان دست میدهد،بعد به طرف بابا میرود.
آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار میکشد.
چه کینه ی عجیبی در دل بابا افتاده.
بابا نگاهم میکند،التماس را در چشمانم میریزم و او میبیند.
دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد.
لبخند روی لب های عمو مینشیند،اما بابا همچنان جدی است..
خوشحالم،قدم اول را برای آشتی برداشتم..
عمو به طرفم میآید و بغلم میکند.
نفر دوم زنعمو است.زنی خوش استایل و موقر..
موهای طلایی اش،زیر شال گلبهی اش برق میزنند.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_سوم
جلو میآید و مامان را بغل میکند،به نظر مهربان و دوست داشتنی میآید.
:_افسانه جون من شراره ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون..
مامان لبخند میزند
:+خیلی خوش اومدین،منم مشتاق دیدار بودم...
زنعموشراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید..
به به،عروس خوشگلم.محمود دیدیش ؟ پس دختری که خواب و خوراک رو از مسیح
گرفته،تویی؟؟
تنها لبخند میزنم،زنعمو بغلم میکند.
چقدر خونگرم است،برعکس پسرش..
نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم میکنم..
کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه ای پوشیده و دسته گل بزرگی در دست دارد.
مثل دفعه ی قبل،پر از مریم...
دست مامان را میگیرد و میبوسد،بابا را مردانه بغل میکند و کنار من میایستد.
چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟
کنارم که میایستد،قدم تا سینه اش به سختی میرسد.
صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید
:_لبخند بزن
چشمانم را میبندم و به سختی لبخند میزنم.
همان پسری ݣه بار اول جلوی خانه دیدمش،وارد میشود. همان که مرا با خدمتکارخانه اشتباه
گرفت.
پس مانی،این است.
نفس نفس میزند
:_ببخشید من ... دیر اومدم... شرمنده... سلام افسانه جون
و دست مامان را میفشارد.
:_سلام عموجان،خوبین؟
به طرف من برمیگردد و دستش را دراز میکند.
:_سلام نیکی جان...
هم الان است که قالب تهی کنم... حس میکنم فشار خونم افتاده..
*مسیح*
حس میکنم چیزی از جیب مانی زمین میافتد، نگاه میکنم،کاغذی کنار پایم افتاده. مانی به طرف
نیکی برمیگردد.
خم میشوم تا کاغذ را بردارم،یک آن یادم میافتد مانی فراموشکار است ،با اینکه از خلقیات نیکی
خبر دارد،اما...
کاغذ را برمیدارم و قبل از اینکه بلند شوم،آهسته میگویم
:_دستت رو بنداز مانی...
بلند میشوم،به وضوح رنگ نیکی پریده...
مانی دست در موهایش میکند
:+شرمنده... ببخشید حواسم نبود...
عمو و زنعمو میروند و نزدیک مامان و بابا مینشینند.
نیکی کنار پدرش مینشیند،اضطراب به وضوح از حرکاتش پیداست..
پای راستش را روی پای چپ میاندازد و مدام تکانش میدهد.
درست روبه روی نیکی مینشینم،سرم را پایین میاندازم و حر کات جمع را کنترل میکنم.
مانی هم کنار من مینشیند.
مامان خیلی زود با زنعمو صمیمی شده و با هم گرم صحبت اند..
نیکی با گوشه های روسری اش بازی میکند. و سکوت وحشتناکی بین عمومسعود و بابا برقرار
است...
تک سرفه میکنم تا مامان متوجه یخ جمع بشود.
مامان نگاهم میکند و تصنعی میخندد
:_آقامسعود ما خیلی مشتاق دیدارتون بودیم...
عمو سرش را پایین میاندازد.
هیچ نمیگوید،غرورش برای من اما ستودنی است...
پس بابا راست میگفت که من شبیه عمومسعود هستم..
باز هم نگاهم به نیکی میافتد،همچنان سرش را پایین انداخته...
بابا پوزخند میزند:بازم دست این دو نفر،نیکی و مسیح،درد نکنه.. بعد مدت ها باعث دیدار من و
مسعود شدن..
عمومسعود میگوید:فقط اینجاییم به خاطر نیکی و مسیح... خواهشا حرف دیگه ای جز این دو
نفر زده نشه...
لحن سرد و محکمش همه را متعجب میکند.
چند لحظه طول میکشد تا بابا به خودش بیاید
دوباره میگوید:باشه برادرلجباز من... باشه...
خب...این دونفر که حرفاشون روباهم زدن و خودشون بُریدن و دوختن... میمونه چیزایی که واسه
ما بزرگتراست..
پوزخند عمومسعود،از چشم من دور نمیماند.
مامان میگوید :بله دیگه.. داریم باهم فامیل تر میشیم.
بابا دوباره ادامه میدهد:خب مسعود..نظرت رو چند تاس؟؟
نیکی سرش را بلند میکند و با تعجب به بابا نگاه میکند.
درست مثل یک دختربچه،چشمانش را گرد می کند.
حرکاتش بامزه اند،حق دارد... هنوز نمیداند بابا عادت دارد همه چیز را مثل یک معامله تصور
کند.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』