eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
و چقد ما غافل هستیم نسبت به امام زمانمون.......🙂💔
۳ تا صلوات برای سلامتی آقا هدیه کنید به حضرت زهرا🙃♥️🌱
🌱 علیه‌السلام : ✨هیچ عملی نزد خداوند متعال محبوب‌تر از نماز نیست. پس هیچ امر دنیوی مانع خواندن نماز شما در وقت آن نشود. زیرا خداوند متعال در مذمت گروهی می‌فرماید: الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ --> کسانی که در نمازشان غفلت ورزیده‌اند. یعنی زمان خواندن آن را سبک شمرده‌اند. 📚وسائل ‌‌الشیعه،جلد۴ 📿 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان در حال تایپ.......
:_از خونه ی شماست؟ :+آره... الکس... الکس بیا اینجا... الکس جلو میآید ، با دیدن نیکی پارس میکند . نیکی چند قدمـ دیگر عقب میرود،حق دارد. جثه ی بزرگ و سیاه الکس،هر کسی را میترساند. جلو میروم و دست به سرش میکشم. :+هیـــس الکس آروم باش.. چیزی نیست... غریبه نیست.. آروم پسر...آروم... الکس روی پاهایش مینشیند. برمیگردم. نیکی با ترس به من نگاه میکند و چهره در هم کشیده است. +:چیزی نیست.. نترس... آب دهانش را قورت میدهد :_بریم تو؟ سرم را تکان میدهم. :+بریم راه میافتم،شانه به شانه ی نیکی به طرف ساختمان میرویم. کنارم که میایستد،قدش تا سینه ام میرسد. هر از چند گاهی برمیگردد و نگاهی به الکس میاندازد،میترسد دنبالمان بیاید. :+اگه این همه نگاش کنی ممکنه بفهمه ترسیدی..سگ ها خیلی باهوشن... با نگرانی میپرسد :_تا حالا کسی رو... ؟ ادامه ی حرفش را میخورد... روز اول،چنان محکم و با صلابت با من حرف زد که جاخوردم... فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشد! :+کسی رو چی؟؟ :_مهم نیست..هیچی.. ناخودآگاه میخندم،حالت تدافعی این دختر بامزه است! میگویم :+نه... متعجب میپرسد :_چی؟ :+تا حالا کسی رو نخورده... عصبانی میشود،من همچنان میخندم. :_من منظور م این نبود.. وجلو تر از من در ساختمان را باز میکند و وارد خانه میشود. با تعجب نگاهش میکنم،یک لحظه متوجه میشود. خجالت زده کنار در میایستد :_ببخشید... اصلا حواسم نبود... اول خودتون بفرمایید.. داخل میشوم و در را میبندم. با دست مبل های جلوتلویزیونی را نشانش میدهم. :+بشین.. همچنان سرش پایین است. :_ممنون :+تعارف نکردم برو بشین طلاخانم از آشپزخانه بیرون میآید: سلام آقا نگاهی به دست های نیکی میاندازم که در هم قفل کرده و با حلقه اش بازی میکند. :+سلام... طلاخانم ایشون نیکی جان هستن،همسر من.. حس میکنم نیکی از حرفم جا میخورد و شانه هایش پایین میافتد . اهمیت نمیدهم؛باید به این نمایش مسخره و دیالوگ های مسخره ترش عادت کند. برای من فرق چندانی ندارد. :+نیکی خانم،ایشون هم طلاخانم هستن.. تو کارای خونه به مامان کمک میکنن. طلا جلو میآید و صورت نیکی را میبوسد:خیلی خوشبختم خانم.. خوش اومدین.. چقدر بهم میاین ماشاءالله... نیکی نگاهم میکنم و لبخندی تصنعی و کم جان میزند. طلا میگوید :بشینید خانم.. بشینید الان براتون یه چیزی میارم گلویی تازه کنید. صدای باز و بسته شدن در میآید،برمیگردم. مامان و بابا هستند. نیکی خیلی زود سلام میدهد،انگار عادت دارد. :_سلام مامان لبخند میزند: سلام عزیزدلم.. خیلی خوش اومدی دخترم. جلو میرود وصورت نیکی را میبوسد. بابا هم جلو میآید و دست نیکی را میفشارد. مامان دستش را دور کمر نیکی حلقه میکند :چرا اینجا ایستادین؟مسیح جان نیکی رو ببر اتاقت لباساش رو عوض کنه به وضوح سرخ و سفید شدن نیکی را میبینم. میگویم:نیکی جان اگه میخوای.. شتابزده و نگران میان حرفم میپرد: نه نه همین جا خوبه.. به صرافت میافتد،سرش را پایین میاندازد:ببخشید حرفتون رو قطع کردم.. مامان با تعجب نگاهش میکند، نیکی هنوز من را با خودم جمع میبندد! سعی میکنم بخندم و طبیعی جلوه کنم:عزیزم این حرفا چیه... مامان جان نیکی یه کم معذبه.. اگه اجازه بدین من ببرم باغ رو نشونش بدم. مامان لبخند میزند:عزیزم خجالت نداره که.الهی قربونت برم... باشه برید با هم... بعد به بابا اشاره میکند و با هم به طرف آشپزخانه میروند. نگاه نیکی هنوز رو به پایین است. :+جلو در منتظرتم... سرش را تکان میدهد.از خانه خارج میشوم.سوز سرمای بهمن،صورتم را میسوزاند. دست هایم را داخل جیب های شلوارم فرو میکنم و هوا را با تمام سلول هایم میبلعم. صدای در میآید و بعد صدای پاهایش. برمیگردم. چادر سفیدی که موقع عقد سرش بود،دوباره سر کرده. قدم هایش را کوتاه و روی یک خط برمیدارد. روبه رویم میایستد،سرش پایین است و هنوز نگاهش را میدزدد. به نظر، این دختر به اندازه ی تمام مؤنٽ های این شهر،خجالت میکشد! 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
پشت میکند به من و به طرف خانه میرود. لبخند سردی کنج لبم مینشیند. کاش این دختربچه،بازی را نبازد... *نیکی* با عصبانیت دستگیره را فشار میدهم و در را به داخل هل میدهم. وارد که میشوم،هُرم دلنشین گرما،پوستم را نوازش میدهد. زنعمو در حالی که ظرف شیرینی در دست دارد از آشپزخانه خارج میشود. :_عه دخترم اینجایی؟بیا بریم مامانت اینا رسیدن.. لبخندی مصنوعی،نقاب غم هایم میشود. جلو میروم و هم گام با زنعمو،وارد سالن میشوم.مامان و بابا،مانی و عمو وحید روی مبل ها نسبتا بلندی میدهم و کنار عمووحید مینشینم نشسته اند. عمو با مهربانی و نگرانی صورتم را میکاود. عمومحمود موبایل در دست،وارد میشود. به احترامش بلند میشویم،من؛عمووحید و مانی.. تکبر بابا در برابر برادرش،حیرت آور است. عمو محمود لبخندی به صورت من میپاشد و رو به جمع میگوید:ببخشید.. تلفن،ضروری بود باید جواب میدادم... بابا پوزخند میزند. زنعمو متوجه سنگینی فضاست،با اضطراب میگوید:شام حاضره،بهتره بریم شام بخوریم... نظرت چیه افسانه جون؟ مامان لبخند گرمی میزند:پیشنهاد فوق العاده ای. مگه نه مسعودجان؟ بابا، مامان را با تحسین از نظر میگذراند و دستش را روی دست مامان میگذارد. همیشه همینطور بوده،مامان تنها کسی است که همیشه قادر به مهار آتش خشم باباست. بابا در اوج عصبانیت،با مامان به ملاطفت رفتار کرده. رفتارش با من هم،همینطور بود،تا وقتی که سیاوش وارد زندگی ام شد. دلم نمیخواهد حتی اسمش را به یاد بیاورم. من اکنون یک بانوی متأهل هستم،هرچند صوری. اما در قبال همسرم وظیفه دارم به پاک نگاه داشتن قلب و ذهن و روح و جسمم... حتی نباید به کسی فکر کنم. زنعمو بلند میشود و صدایم میزند،از فکر و خیال بیرون میآیم:نیکی جان بریم سر میز شام دخترم بلند میشوم و به دنبال زنعمو میروم. کنار آشپزخانه که میرسیم زنعمو میگوید:نیکی جان چادرت رو دربیار.. غریبه نیست اینجا. چه باید بگویم؟ نمیدانم چرا بعد از عقد و در برابر این خانواد شوهر دروغین ،زبان و قوه ی تکلم خود را از دست داده ام؟ تنها چادرم را سفت نگه میدارم. صدایی از پشت میآید:مامان جان،بذارین راحت باشه لطفا زنعمو شانه بالا میاندازد و با شیطنت به مسیح و بعد به من نگاه میکند:چشم شادوماد به طرف نهار خوری میروم.. همه نشسته اند،جز من و مسیح.. عمووحید به صندلی کناری اش اشاره میکند. جلو میروم و کنار عمووحید مینشینم. مسیح هم رو به رویم. خانواده ی عمو سنگ تمام گذاشته اند. علاوه بر غذاهای سنتی ایرانی،چند نوع غذای متفاوت بین ظرف ها میبینم که ظاهری شبیه غذاهای عربی دارد. یکی از ظرف ها،را میشناسم؛کوبه است . غذای مخصوص عراق و لبنان . قبلا مادر فاطمه برایمان کوبه پخته بود. غذایی لذیذ و متفاوت. زنعمو میگوید :بفرمایید خواهش میکنم.. نیکی جان من گفتم شما حتما بیشتر غذای عربی میخوری واسه همین برات حمس و تبوله و کوبه آماده کردم. راستش خودم اصلا نمیدونم مزه اش چطوره ولی سرآشپز میگفت از بهترین غذاهای لبنانی ان. تعجب میکنم،با لبخند میپرسم:چرا فکر کردین من غذای عربی میخورم؟ زنعمو به مسیح نگاه میکند:خب... گفتم شاید به عرب ها علاقمند باشی.... زنعموی من خیال میکند اینکه عربستان مطلع خورشید اسلام است،پس مسلمانان دنیا هم باید غذای عربی بخورند. اما مهر و محبتش ستودنیست. با لبخندی از مهربانی اش تشکر میکنم:ممنون زنعمو...لطف کردین لبخند گرمی میزند. عمو محمود با غرور خاصی میگوید :بفرمایید نوش جان... همه مشغول میشوند. عمووحید دیس پلو را برمیدارد و برایم میریزد. آرام میگویم:ممنون عمو کافیه..کافیه.. عمو ظرف کوبه را به طرفم میگیرد. :+نیکی تو کربلا از این غذا زیاد میپزن... فاطمه برایم گفته بود.. :_خوردم عمو،خوشمزس با تعجب میپرسد :+کجا خوردی؟ :_خونه ی فاطمه اینا... عمو لبخند میزند :+جالب شد... میخندم و سرم را برمیگردانم. قاشق را به دهانم میبرم که عمو خم میشود و زیر گوشم،آرام میگوید:من دارم برمیگردم نیکی.. لقمه،سنگ میشود و درون دهانم ته نشین... حس میکنم تکه ای سرب روی زبانم گذاشته اند. با زحمت و به لطف لیوان آب،لقمه را میبلعم و به عمو که با بشقاب غذایش بازی میکند خیره میشوم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
این جمعه هم تموم شد نیومد حواستون بود ؟ 🙃💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•📿 به‌قول‌ استاد‌رائفی‌پور: این‌ همه‌ روایت‌ درباره‌ مهدویت‌ هست! آقا‌ توۍ یکیشون‌ نفرمودن‌ اگر‌مردم‌دنیا بخوان‌‌! ظهور اتفاق‌ میفته..! توۍهمشون‌فرمودن‌: اگر‌ اگر‌ .. بابا‌گره‌خودِماییم... 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
حرفی ، سخنی امری ، کاری ، هر چی ....😁 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/16291798694615
هدایت شده از ناشناس پࢪۅا ッ
سلام و وقت بخیر نایب الزیاره تون تازه از کربلا برگردم یک هفتست ،،، اما مریض شدم حالمم خوب نیست زیاد میشه بزارید تو کانالتون نفری یک صلوات یا حمد بخونن؟ خیلیی ممنون سلام کربلا بودید😍؟ خوش به حالتون چشم انشالله بهتر بشید
💠 السلام علیک یا زین العابدین 🔰 امام سجاد علیه السلام فرزند و پیام آور عاشورا و مبارز در مقابل کاخ ستم یزید است. ۷۶/۰۹/۱۳ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
‌ حڪ‌گشتہ‌در‌بهشتِ‌خداروی‌هردری؛ رهبر‌فقط‌سیدعلۍونجف‌بيت‌رهبرۍ! ♥️ 🤭 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمهایم را تند تند باز و بسته میکنم تا قطرات اشک درون چشمم جمع نشوند. . وحشی،گلوی بی پناهم را چنگ میاندازد و من خودم را تنهای تنها مییابم بغضِ مثل خودش آرام میپرسم :_نمیشه نرید؟ :+بابا تنهاست... نمیتونم وگرنه میموندم.. اومدم یه سری چیزا رو درست کنم که همه چی بدتر شد... شرمندگی در صدایش پرواز میکند. صدای زنعمو،باعث میشود عمو صاف بنشیند: راستی بچه ها بالاخره کجا میرین؟ من نمیفهمم آخه این تور سورپرایزی دیگه چیه؟ سرم را بلند میکنم و به مسیح خیره میشوم. او هم به من... هر دو انگار،قفل شده ایم... فک و دهانمان هم... مانی به دادمان میرسد:چیزه... میرن فرانسه دیگه...کشور عشق! عشق را غلیظ میگوید و به ما خیره میشود. سرم را پایین میاندازم. زنعمو میگوید:وای چه خوب... نیکی جان شما رفتی تا حالا ؟ قبل از من،مامان میگوید:آره رفتیم اتفاقا نیکی فرانسه هم بلده... لبخند زنعمو عمیق تر میشود:چه خوب.. ما که رفتیم مسیح با ما نیومد... کلا اهل سفر نیست،مگر اینکه نیکی جون مجبورش کنه... حلال چند روزه است سفرتون؟ قبل از من،مانی سریع و بی فکر میگوید:دو هفته مسیح به مانی چشم غره میرود. مفهوم سفر دروغین ما این است که در این دوهفته نباید در سطح شهر دیده شویم و این یعنی فاجعه! با تعجب دستانم را روی میز میگذارم وکمی خم میشوم، رو به مسیح میگویم:دو هفــــــتـــــــــــه؟؟ جمع ساکت میشود و خیره به ما.. اشتباه کردم! مسیح دستش را روی گردنش میگذارد و در حالی که نگاهش را از بقیه میدزدد میگوید:آره دیگه عزیزم.. دو هفته.. سرم را آرام تکان میدهم،با اخم ظریفی که از غم روی پیشانی ام نشسته...زیر لب تکرار میکنم:دو هفته... دوهفته... من میان این همه دروغ چه میکنم خدایا.. سرم را پایین میاندازم. حس گناه همه ی وجودم را فرا میگیرد. صدای زنگ موبایل و بعد از آن >ببخشیدِ <عمومحمود میآید. عمو بلند میشود و در حالی که از میز دور میشود جواب تلفنش را میدهد. همچنان خیالم پیش رفتن عمووحید مانده و ماه عسل دو هفته ای! چند دقیقه میگذرد،عمو برمیگردد و روی صندلی اش مینشیند. زنعمو آرام میگوید: حالا نمیشد امشب اون تلفنو بذاری کنار؟ عمو بلند میگوید:از جمع عذر میخوام... یکی از شالیکوبی ها تو لاهیجان آتیش گرفته.. من مدام پیگیر اونم.. شرمنده.. بابا پوزخند میزند:خیال میکردم ِسنت بالا رفته اخلاقای بدت رو ترک کردی.... کمی میترسم،لحن بابا دوستانه نیست. عمو لبخند میزند:مسعود،خیلی چیزا عوض شده... عمو وحید میگوید:محمودجان... فکر کنم کافیه بابا کمی بلند میگوید:ولی تو عوض نشدی... هنوز هم همون دیکتاتور هستی.. چشماتو باز کن محمود.. دنیا با خواسته های تو جلو نمیره... یه نگاه به دور و برت بنداز... پسرت هم درست مثل من.. با کسی ازدواج کرد که خودش میخواست.. نه با کسی که تو انتخاب کرده بودی.. نگاهم از بابا روی مسیح سر مٻخورد. با چشم های نگران به بابا و بعد به من زل می زند.. زیر لب مینالم :بابا خواهش میکنم.... عمومحمود میگوید:تا کی میخوای این کینه ی شتری رو با خودت اینور اونور ببری... چهل و پنج سالت شده مسعود... ولی هنوز همون بچه ی سرتق و لجبازی.... بابا از جا بلند میشود،با پوزخندِ روی لبش:ممنون از مهمون نوازیتون... بریم افسانه جان.. بلند میشوم. زنعمو به طرف مامان و بابا میرود. ِ دست مامان را میگیرد و دست دیگرش را روی بازوی بابا میگذارد:خواهش تلخ میکنم... زبون محمود رو به من ببخشید.. نمیدانم باید بروم یا بمانم؟ نگاهم به بابا و مامان است که صدایش میآید :_نیکی مام میریم... ما؟؟ من و مسیح؟؟ کجا با هم میرویم؟ زنعمو با نگرانی به طرف مسیح برمیگردد:کجا پسرم؟ :_میریم خونه ی خودمون مامان... خانه ي خودمان؟چه جهنم ترسناکی.. زنعمو میگوید:چرا آخه؟ عمووحید میگوید:شراره جان،بچه ها میخوان من رو تا فرودگاه برسونن باز هم بغض،پنجه ی قوی اش را دور گردنم حلقه میکند. عمومحمود میگوید:میخوای بری وحید؟ بابا میگوید:به خاطر بابا میری؟ عمو تنها سرش را تکان میدهد،ناراحت است... خیلی... مانی میگوید:پس ما میریم عمووحید رو برسونیم..عمو پروازتون ساعت چنده؟ عمو به مانی نگاه میکند و لبخند میزند:یازده مانی میگوید:خب بعدشم من نیکی و مسیح رو میبرم میرسونم فرودگاه دیگه... مامان میگوید:ولی ما هم باید بیایم فرودگاه مانی میگوید :زنعمو پروازشون ساعت چهار و نیم صبحه.. کجا بیاین آخه؟همین جا خداحافظی کنید،زودتر بریم اینا وسایلشون رو هم جمع کنن دیگه... سکوت جمع نشانه ی توافق است. جلو میروم و بابا را بغل میکنم. آغوشش هنوز گرم و مطمئن است. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
هنوز آرامم میکند و تسالیم میبخشد. مامان را که بغل میکنم،احساسات دخترانه قلقلکم میدهند و بغضم میشکند. مامان،با مهربانی بعد از مدت ها،صورتم را میبوسد و در گوشم میگوید:مسیح پسر خوبیه.. دوسش داشته باش.. منظورش از دوست داشتن آن است که به حرف هایش گوش کنم البته! زنعمو را هم بغل میکنم،احساسی تر از مامان است و مدام اشک میریزد. سفارش من را به مسیح و سفارش مسیح را به من میکند. با عمومحمود دست میدهم،هنوز آنقدر با او راحت نیستم. مادرانه های مامان و زنعمو تازه گل کرده که مانی اشاره میکند دیر شده و عمو به پرواز نمیرسد.... چادرم را سریع عوض میکنم و بار دیگر با همه خداحافظی میکنم. صدای بغض دار مامان را میشنوم که از بابا میخواهد زودتر به خانه بروند. عذاب وجدان پتک محکمش را به سرم میکوبد. سریع از خانه بیرون میروم قبل از اینکه بیش از این،بغض سر باز کند. مانی و عمووحید و مسیح چند قدم جلوتر حرکت میکنند. صدای پارس های سگ خانه بلند میشود،پاتند میکنم و خودم را به آنها میرسانم. مسیح میگوید:مانی بیا با ماشین من بریم... مسیح پشت رول مینشیند و عمووحید کنارش. من و مانی هم عقب مینشینیم. استارت میزند و راه میافتیم. دلم میخواهد هر چهار چرخ ماشین پنچر شود و عمو به پرواز نرسد.. دوست دارم از آسمان سنگ ببارد و عمو به پرواز نرسد... دوست دارم هواپیما نقص فنی پیدا کند و پرواز به چندین ماه بعد موکول شود... رفتن بگذرد نمیخواهم گریه کنم،دوست ندارم بیش از این،عمو نگران برود. مشغله های کاری اش،بیماری پدربزرگ،مشکلات بابا و عمومحمود و رفاقتی که میترسم به خاطر من،بهم بخورد.... همه و همه روی شانه های مردانه ی عمووحید سنگینی میکند. دوست ندارم غصه خوردن برای نیکی و نگرانی به لیست روزانه ی عمو اضافه شود... گریه نمیکنم تا عمو فکر کند برادرزاده اش مثل کوه استوار است..عمو هر از گاه برمیگردد و نگاهم میکند. من هم نقاب لبخندی روی لب هایم میزنم و به استقبال محبتش میروم. نمیدانم چقدر در فکر و خیال پیش میرویم که ساختمان فرودگاه را میبینم. قلبم هری میریزد. نکند واقعا عمو برود ؟ چه سوال احمقانه ای.. عمو میرود و من تنها میشوم... عمو میرود و من میمانم و پسرعمویی مسیح نام و شناسنامه ای که نام او را یدک میکشد. ماشین که میایستد،خودم را پرت میکنم بیرون. نیاز به اکسیژن تازه دارم. وارد فرودگاه میشویم و روی صندلی هایسرد سالن انتظار مینشینیم. چند دقیقه میگذرد.. با نگرانی پاهایم را تکان میدهم.. عمو از روی صندلی کناری ام بلند میشود. :_بچه ها برید تا منم برم دنبال گرفتن کارت پرواز و اینا... بلند میشوم؛وقت وداع است... وقت خداحافظی با دلگرمی ام... عمو بغلم میکند و در گوشم میگوید: مراقب خودت باش... نگران نباش مسیح قابل اعتماده...هر چیزی که شد اول به من خبر میدی،فهمیدی؟ به خدا توکل کن همه چی درست میشه.. مار چنبره زده ی بغض در گلویم بیدار میشود و چشم هایم را نیش میزند. گریه میکنم:عادت کرده بودم به بودنتون... از عمو جدا میشوم،دستم را زیر چشمانم میگذارم و اشک هایم را که برای ریختن سبقت میگیرند پاک میکنم. عمو میخندد،اما چشم هایش نگران است:نه دیگه نداشتیم... گریه نداشتیم... قول میدم زود برگردم... اصلا چند وقت دیگه خودت بیا پیش من... خیلی وقته نیومدی،نوبتی هم باشه نوبت توعه... سرم را تکان میدهم. نباید بیشتر از این او را ناراحت کنم. عمو مسیح را بغل میکند و چیزهایی در گوشش میگوید،مسیح سرش را تکان میدهد و مردانه عمو را میفشارد. عمو دستش را دراز میکند:قول؟ مسیح دستش را میگیرد:قول نوبت مانی است و من،به وضوح غم را پشت چهره ی شوخ و همیشه خندانش میبینم. عمو وحید چیزی شبیه معجزه است،که سه برادرزاده اش،با وجود تمام تفاوت ها،عاشقانه دوستش دارند. عمودوباره روبه رویم میایستد :خداحافظ خاتون.. لب زیرین را گاز میگیرم تا گریه نکنم... عمو کیف سامسونتش را برمیدارد و میرود. میرود و برایمان دست تکان میدهد.. آنقدر به مسیر رفتنش خیره میشوم که عمو مثل نقطه ی کوچکی ناپدید میشود و چشم هایم آب میاندازد. خدایا مسافرمان را سالم به مقصدش برسان... مانی میگوید :بریم؟ کنار دو غریبه ی آشنا،دو فامیل نزدیک ولی دور، دو پسرعمو که یکی شوهرم و دیگری برادر شوهرم لقب دارد،راه میافتم... عمو،مرا کجا تنها گذاشتی؟؟ سوار ماشین میشوم،باز هم صندلی عقب... انگار با رفتن عمو،کل شهر خالی از سکنه شده.. انگار تازه به یاد میآورم که دچار چه گرفتاری سختی شده ام... بغض گلویم سنگین است،اما نمیگذارم که بشکند. اینجا هم نباید گریه کنم،نباید ضعیف به نظر بیایم.. شیشه را کمی پایین میکشم و خودم را در معرض هوای سرد زمستان قرار میدهم. خدایا،تنها پناه من تویی... رهایم نکن 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
📖| «لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ»-حدید/23 بر آنچه از دست دادید غصه نخورید.🥀 •°|🌱 @shahid_dehghan
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ دل‌گفت‌اگرغنچه‌ِپرپرگردم.. درجاری‌خون‌خود‌شناورگردم.. واللّٰه‌که‌اسم‌اعظم‌حق‌باشــــد.. نامردم‌اگرجدازرهبرگردم..!(: ♥️ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
😍 پیام آقا به کاروان کشورمان در پارالمپیک: 🌺 بسمه تعالی 🥇 از کاروان سرافراز پارالمپیک که بار دیگر با مدال‌آوری خود، ملت ایران را خوشحال کردند صمیمانه تشکر میکنم. ۱۴۰۰/۶/۱۳ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva