#از_روزی_که_رفتی 👀📚
صدای زنگ خانه بلند شد. صدرا که در را باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها دوید. وقتی کودک را در آغوش رهایی اش دید، همان جا ایستاد و لب برچید.
رها، مهدی را به دست آیه داد و آغوشش را برای احسان کوچکش باز کرد. احسان با دلتنگی در آغوشش رفت و خود را در آغوشش مچاله کرد.
رها: سلام آقا، چطوری؟
احسان: سلام رهایی، دیگه منو دوست نداری؟
رها ابرویی بالا انداخت! پسرک حسود من: _معلومه که دوستت دارم!
ِاحسان: پس چرا نی نی عمو سینا رو برداشتی برای خودت؟ چرا منو برنداشتی؟
رها دلش ضعف رفت برای این استدال های کودکانه! آیه قربان صدقه اش میرفت با آن چشمان سیاه و پوست سفیدش که میدرخشید!
ِرها: عزیزم برداشتنی نبود که... مامان تو می تونه مواظب تو باشه، اما مامان این نمیتونست، برای همین من کمکش کردم!
ِاحسان: مامان منم نمیتونه!
شیدا که از صحبت با محبوبه خانم فارغ شده بود روی مبل نشست:
_احسان! این حرفا چیه میزنی؟
آیه سلام کرد. شیدا نگاه دقیق تری به او انداخت و بعد انگار تازه شناخته باشد:
_وای... خانم دکتر! شمایید؟ اینجا چیکار میکنید؟
آیه: خب من اینجا مستاجرم؛ البته چون با رها جان دوست و همکار هستم، الان اومدم پایین؛ تعریف پسرتون رو خیلی شنیده بودم.
شیدا برای رها پشت چشمی نازک کرد و نگاه به امیر انداخت:
_امیر خانم دکتر رو یادته؟
امیر احوالپرسی کرد و رو به صدرا گفت:
_نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه!
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی 👀📚
صدرا: من گفتم! رها خیلی وقته اینجاست.
شیدا: منظورمون اون دختره نیست!
آیه: منو رها جان همکاریم؛ از اوایل دانشگاه بود که همکلاس شدیم. تو کلینیک صدر هم همکاریم، حتی تِز دکترامون رو توی یک روز ارائه دادیم؛
البته نمره ی رها جان بهتر از من شد!
شیدا اخم کرد:
_خانم دکتر...
آیه حرفش را برید:
_لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم آیه ست.
شیدا تابی به چشمانش داد:
_آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا!
آیه: رفاقت معنیش همینه دیگه!
شیدا: اما شان و شئونات رو هم باید در نظر گرفت، این دوستی در شان شما نیست!
صدرا مداخله کرد:
_شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادر
مهدیه، بهتره این موضوع رو قبول کنی.
امیر: اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما چیکار داریم صدرا.
امیر چشم غره ای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد.
صدرا: اصلا به رویا ربطی نداره، رویا از زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده!
شیدا و امیر متعجب گفتند:
_یعنی چی؟
صدرا: رویا از زندگی من رفت بیرون، همینطور که معصومه از زندگی مهدی رفته.
شیدا: یعنی حقیقت داره؟
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی 👀📚
محبوبه خانم: آره حقیقت داره، بچه ها برای شام میمونید؟
احسان هیجان زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه! مادر زنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما مامان زهرا دیگه استاد
غذاهای جنوبیه!
زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما صدای دامادش را شنید و لبخند زد. "خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!"
صدرا به رخ میکشید رهایش را... به رخ میکشید دختری را که ساکت و مغموم شده بود.
"سرت را بالا بگیر خاتون من! دنیا را برایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!"
َ آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته اش به سمت مردش رفت...
روی خاک نشست. "سلام مرد... سلام یار سفر کرده ی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده ای؟دل من و
دخترکت که تنگ است. حق با تو بود... خدا تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره!
میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!" اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست دارد چون تو را پیش از من برد؛ اصلا تو را برای خودش برداشت و آیه را جا گذاشت!"
هنوز سر خاک نشسته بود که پاهایی مقابلش قرار گرفت. فخرالسادات بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف تر هم خاک مردش بود!
فخرالسادات که نشست، سلامی گفت و فاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت:
_خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟!
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقُومُ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ
سلام بر تو هنگامي كه بر مي خيزي، سلام بر تو زماني كه مي نشيني
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
•💙•
#آقامونه
بعضی از شعرهای حافظ که هنوز - بعد از سنین نزدیکِ شصت سالگی - یادم است، از شعرهایی است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
#سیره_آقا
『 @Dokhtarane_parva 』
.💖.
❪🚚🎶❫
#تلنگر
صدایِ اذان آمد، وانتِ و میوهاش را رها کرد، با کمی آب وضو گرفت و عاشقانه به نماز خواندن مشغول شد!
این همان اَشرف مخلوقاتی است که چه در سختی باشد و چه در رفاه، بندگیش را فراموش نمیکند👨🏼🌾🧡
『 @Dokhtarane_parva 』
سلام رفقا چطورید😁
جواب بدید یه شناخت نسبی
ازتون داشته باشیم🖐♥️
https://EitaaBot.ir/poll/wdb02n
『 @Dokhtarane_parva 』
#خنده_حلال😂
زنه تو سردخونه با بادبزن، شوهر مرحومش رو باد میزد.
مرد غسال گفت: خواهر، اون مرحوم، کرونا داشته، نزدیکش نشو...
زنه گفت : آخه خدا بیامرز بهم گفته بود، بزار کفنم خشک شه، بعد شوهر کن ...
بنظرت الان خشک شده دیگه .... 😂🤣🤣🤣🤣🤣
#لبخند_بزن_رزمنده☺️
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💛•
درڪشور عشق مقتدا خامنه ای ست
فرماندهـــے ڪــل قوا خامنه ای ست
دیروز اگر عزیـــز مصــــر یوسـف بود
امروز عزیـــز دلِ ما خــامــنه ای ست
#مقام_معظم_دلبری😍
『 @Dokhtarane_parva 』
#عاشقانه_شهدایی♥️
پسر دایی ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا درس می خواندم.
همین که عقد کردیم، کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛
اما پدر و مادرم می گفتند:«تو هم مثل پسر خودمونی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه داری. این جوری، همه شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»
سخت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد.
بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم.
راوی : همسر #شهید_علیرضا_یاسینی
『 @Dokhtarane_parva 』
#معرفی_شهید🌱
نامونامخانوادگے: شھیدمحمدرضاجابرۍ
تاریختولد: ۵/بھمن/۱۳۶۷
تاریخشھادت: ۱۳/دۍ/۱۳۹۸
محلتولد: کشورعراق!
محلشھادٺ: فرودگاھبغداد
محلدفن: مقبرھ وادۍالسلـام
وضعیتتأهل: متاهل
تعدادفرزندان: دوفرزند🌸
#شهید_محمدرضا_جابری
#شهیدانه
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی 👀📚 محبوبه خانم: آره حقیقت داره، بچه ها برای شام میمونید؟ احسان هیجان زده شد: _بله.
#از_روزی_که_رفتی 👀📚
آیه لبخند زد:
_من ازتون نرنجیدم.
دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد:
_چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود.
پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک صورتشان را پر کرده بود.
ُنامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت...
************************
َ تحویل سال نزدیک بود. آیه سفره ی هفت سینش را روی قبر مردش چیده بود، حاج علی سر مزار همسرش به بهشت معصومه رفته بود،
فخرالسادات روی قبر همسرش سفره چیده بود؛ چقدر تلخ است این روز که غم در دل بیداد میکند!
سال که تحویل شد، جمعیت زیادی خود را به مزار شهدا رساندند. فاتحه میخواندند و تسلیت میگفتند. "معامله ات با خدا چگونه بود که دو سر
سود بود؟ چگونه معامله کردی که بزرگ این قبیله ی هزار رنگ شدی؟ چه چیزی را وجه المعامله کردی که همه به دیدارت می آیند؟ تنها کسی که
باخت من بودم... من تو را باختم... من همه ی دنیایم را باختم!"
وقتی از سرخاک بلند شد، زیردلش درد می کرد. ساعات زیادی در سرما روی زمین نشسته بود! دستی روی کشمش کشید و کمرش را صاف کرد.
فخرالسادات کنارش ایستاد:
_با تو خوشبخت بود... خیلی سال بود که دوستت داشت؛ شاید از همون موقعی که پا توی اون کوچه گذاشتی، همهش دل دل میکرد که کی بزرگ
میشی، همهش دل میزد که نکنه از دستت بده؛ با اینکه سالها بچهدار نشدید و اونم عاشق بچه ها بود اما تو براش عزیزتر بودی؛ خدا هم معجزه کرد برای عشقتون، مواظب معجزه ی عشقت باش!
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
حاج خانم دور شد. حاج علی به سمت آیه می آمد، گفته بود که بعد از تحویل سال می آید و آمده بود. حاج علی نشست که فاتحه بخواند که
گوشی آیه زنگ خورد؛ رها بود:
_سلام، عیدت مبارک!
آیه: سلام، عید تو هم مبارک، کجایی؟
رها: اومدیم سر خاکِ سینا، پدرش و پدرم!
آیه: مهدی کجاست؟
رها: آوردمش سر خاک باباش، باید باباش رو بشناسه دیگه.
آیه: کار خوبی کردین، سلام منو به همه برسون و عید رو به همه تبریک بگو.
تلفن را قطع کرد و برگشت.
مردی کنار پدرش نشسته بود و دست روی قبر گذاشته و فاتحه میخواند؛ قیافه اش آشنا نبود. نزدیک که رفت حاج علی گفت:
_آقا ارمیا هستن.
"ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی در خاطرش او را به شب برفی کشاند.
نکند همان مرد است؟ او که این گونه نبود! چرا اینقدر عوض شده است؟ این ته ریش چه بود؟ صورت سه تیغ شده اش مقابل چشمانش ظاهر
شد و به سرعت محو شد."
اصلا به من چه که او چگونه بود و چگونه
هست؟ سرت به کار خودت باشد!"
سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیا که فاتحه خواند رو به حاج علی کرد:
_حاجی باهاتون حرف دارم!
حاج علی سری تکان داد که آیه گفت:
_بابا من میرم امامزاده!
ارمیا: اگه میشه شما هم بمونید!
حاج علی تایید کرد و آیه نشست.
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
ارمیا: قصه ی سیدمهدی چه؟
حاج علی: یعنی چی؟
ارمیا: چرا رفت؟
حاج علی: دنبال چی هستی؟
ارمیا: دنبال آرامش از دست رفتهم.
حاج علی: مطمئنی که قبلا آرامشی بوده؟
ارمیا: الان به هیچی مطمئن نیستم.
حاج علی: الان چی میخوای؟
ارمیا: میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچهش بگذره و بره؟
آیه لب باز کرد:
_ایمانش! حس اینکه از جا مونده های کربلاست... بیتاب بود، همه ی روزاش شده بود عاشورا، همه ی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرمت حرم وحشت داشت، یه روز گریه میکزد میگفت دوباره به حرم امام حسین علیهالسلام جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضل العباس؛ میخوام بشم علی اکبر! میگفت حرم عمهم رو به خاک و خون کشیدن؛ گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پر کشید!
ِآخه گریه های سر نمازش جگرمو آتیش میزد.
آخه هر بار سوریه اتفاقی می افتاد به خودش میگفت بی غیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنی ها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای <<هل من ناصر ینصرنی>> رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟
حاج علی: مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شده ی پدرش، مدیون جگر پاره پاره ی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به
نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزه ها!
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَءُ وَ تُبَيِّنُ
سلام بر تو وقتي كه مي خواني و بيان مي كني
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨شخصیتهایی که بیشترین غیرت دینی را دارند، اینها غالباً دارای عقلانیت بالا هستند. نمونهاش شخص امام بزرگوار. اوج غیرت دینی بود، واقعا هیچ کس را ما ندیدیم و نشناختیم که از لحاظ غیرت نسبت به دین و فرهنگ دین و زندگی دینی و سبک زندگی دینی و احکام دینی مثل امام بزرگوار باشد در عین حال در اوج عقلانیت بود.
۱۴۰۰/۱۰/۱۹
#آقامونه #امام_خمینی #غیرت_دینی
『 @Dokhtarane_parva 』
.💜.
#تلنگر
شده یه بار وقتی شنیدی شام املت دارین، بگی مامان همین که تو هستی کافیه..؟👵🏻🍳
『 @Dokhtarane_parva 』
#خنده_حلال😂
یارو ساندویچی باز میکنه.
مَرده میاد ازش ساندویچ بخره،
میگه: بی زحمت توش خیارشور نذار .
یارو برمیگرده میگه : خیارشورمون تموم شده، میشه گوجه نذارم؟😂😂🤣🤣
#لبخند_بزن_رزمنده☺️
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤•
سهمشان از سفره انقلاب یک نان خالی بود ...
بعضی هایشان هم برنمیداشتند
که به بقیه برسد!🙂💔
#شهدا #شهیدانه
『 @Dokhtarane_parva 』
#عاشقانه_شهدایی♥️
نزدیک "عملیات خیبر" بود.
زمستان بود و ما در اسلام آباد غرب بودیم.
از تهران آمد خانه. چشم های سرخ و خسته اش
داد می زد چند شب است نخوابیده.
تا آمدم بلند شوم، نگذاشت.
دستم را گرفت و نشاندم.
گفت: "امشب نوبت من است که از خجالت تو
بیرون بیایم". گفتم: " ولی تو، بعد از
این همه وقت ، خسته و کوفته آمدی و ..."
نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش
سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد.
بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و
سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد
داد دستم و گفت : "بفرما بخور. "
به روایت همسر #شهید_محمدابراهیم_همت
『 @Dokhtarane_parva 』
{💚🌿}
بۍخیالهمھدلهرهها:)
چهره حیدرۍات مایھ آرامش ماست...♥️
#مقام_معظم_دلبری😍
『 @Dokhtarane_parva 』