دخترانِ پرواツ
رفقای جان سلام✋🏻☺️ عیدتون مبارک🎊 برندگان 🏆چالش معلوم شدن😁 نفر اول🥇 شرکت کننده شماره5⃣🤗
نفر اول هم اوکی شد☺️😁
وقتی جوایز تقدیمشون شد، مدرکش رو خدمتتون ارسال میکنیم☺️❤️
یاعلی
دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_هشتم🌺 ــ حرف بیخود نزن مرجان. گفت که با یکی از همکاراش به مشکل خورده و با
#رمان_اورا...📕
#پارت_نهم🌺
تا هر وقت خواستم٬ فقط همون برگه رو بخونم و مجبور نشم دوباره کل کتاب رو بخونم.
داشت دیر میشد٬ صبح باید میرفتم دانشگاه. رفتم رو تخت و خیلی زود خوابم برد!
صبح بعد از کلاس اول٬ فهمیدیم استاد ساعت بعد نیومده و تا بعدازظهر کلاسی نداریم. از مونا که تازه میخواست فکری برای ساعت های بیکاریمون کنه٬ با شرمندگی خداحافظی کردم و از کلاس بیرون رفتم.
سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود٬ میدونست الان باید سر کلاس باشم٬ اگه زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد! گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و شمارش رو گرفتم. طول کشید تا جواب بده.
– الو سعید؟
– الو سلام. خوبی؟
– خوبم عشقم. تو چطوری کجایی؟
– ببخشید من جایی هستم٬ بعداً باهات تماس میگیرم.
تا اومدم چیزی بگم٬ صدای دخترانهای٬ آروم گفت سعید زود قطع کن دیگه...! و بلافاصله گوشی قطع شد!
هاج و واج به گوشیم نگاه کردم. ناخودآگاه چشمام پر از اشک شد. دوست نداشتم چیزی که شنیده بودم رو باور کنم. کاش میتونستم به گوش هام اعتماد نکنم. چند بار شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود. داشتم دیوونه میشدم! ضربان قلبم رفته بود بالا و نمیدونستم چیکار کنم. تنها کاری که به ذهنم رسید٬ زنگ زدن به مرجان بود!
– دیدی دیروز بهت گفتم!! بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطهی مسخرتون حسودی میکنم! چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟
– مرجان من دارم دیوونه میشم. از یه طرفم احساس میکنم اون صدا خیلی آشنا بود. مرجان حالم خوب نیست. چیکار کنم؟؟
– پاشو بیا اینجا٬ بیا پیشم آرومت میکنم!
تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید و خودم رو انداختم بغلش. باورم نمیشد سعید به من خیانت کرده باشه! ما عاشق هم بودیم. حتی خانوادههامون در جریان بودن! سرم از شدت گریه داشت منفجر میشد. تو همین حال بودم که سعید زنگ زد! گوشی رو برداشتم هرچی از دهنم در میومد بهش گفتم.
– ترنممممم! یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم!
– چهجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟
– کدوم کار؟ تو داری اشتباه میکنی... عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم.
– خفه شوووووو!! من عشق تو نیستم. دیگه هم نمیخوام ریختتو ببینم.
– ترنم؟!
– سعید دیگه به من زنگ نزن...
.....
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍ادامه دارد
محدثه افشاری
#رمان_اورا...📕
#پارت_دهم🌺
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی میز. تا چند دقیقه فقط جیغ زدم و اشک ریختم.
– ترنم بسه دیگه٬ ولش کن! بذار بره به جهنم. اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی!
– مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی...
– هه... عشق اینه؟؟! اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم. بیا اینو بگیر؛ آرومت میکنه...
سرم رو بالا گرفتم و به دست مرجان نگاه کردم.
– این چیه؟!
– بهش میگن سیگار! نمیدونستی؟
با اخم نگاهش کردم.
– من لب به این نمیزنم!
– نزن! ولی دیگه صدای گریتو نشنوم. سرم رفت!
– این میخواد چیکار کنه مثلاً؟؟
– آرومت میکنه! امتحان کن.
با پشت دست روی گونهی خیسم کشیدم
– نمیخوام...
– باشه ولی یه بسته میذارم تو کیفت. اگه خواستی امتحانش کن!
بعد از تاریکی هوا٬ مامان چندبار بهم زنگ زده بود. مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم!
صدای ضبط رو از همیشه بیشتر کردم و راه افتادم. خواننده جوری میخوند که انگار از تمام زندگی من باخبره!
حوصلهی توضیح دادن برای چشمهای متعجب و نگران مامان و بابا رونداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاقم. چند دقیقه بعد در اتاق رو زدن و اومدن تو. میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن٬ پس همه چی رو تعریف کردم. صورت بابا قرمز و نفس کشیدنش تندتر از حد معمول شده بود.
– دیدی میگفتم این پسره لیاقت نداره! کدومتون به حرفم گوش دادید؟ گفتم این سرش به تنش نمیارزه!
بابا میگفت و من گریه میکردم. همهی رویاهایی که با سعید ساخته بودم٬ همه خاطره هامون از جلوی چشمام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میافته! مامان هم همراه با نصیحت هاش و فحش به هرچی عشق و رابطه که سعی در گول زدن زن ها دارن٬ سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت.
بعد از تموم شدن حرفهاشون رفتن و ازم خواستن بخوابم٬ از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه! اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطرات رو مرور کردم. هیچی نمیتونست آرومم کنه٬ ناچار به بسته سفارشی مرجان پناه بردم!
....
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍ادامه دارد...
محدثه افشاری
#رمان_اورا...📕
#پارت_یازدهم🌺
ناچار به بستهی سفارشی مرجان پناه بردم!
تا بحال سمت این چیزها نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چهجوری باید بکشم.
پک اول رو که زدم به سرفه افتادم! رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم! دیگه زندگی برام معنایی نداشت. من بی سعید هیچی نبودم! تحمل این نامردی برام خیلی سخت بود. صدای اون دختر به روح و روانم چنگ میزد و تخم شک و نفرتی که تو دلم کاشته شده بود رو آبیاری میکرد.
داغ بودم. داغ داغ! تب شکست و تنهایی، تب شک و خیانت، به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند...!
رفتم حموم و دوش رو باز کردم؛ داغی اشکهام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت. سردم بود ولی داغ بودم!
زندگی برای من تموم شده بود! چند روزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسها. بعد از اون هم مثل یه ربات، فقط میرفتم و میومدم!
ناپدید شدن سارا و خبرهای ضد و نقیضی که به گوشم میرسید، شکم رو به یقین تبدیل کرد. دیگه خندیدن یادم رفته بود! من مرده بودم. ترنم مرده بود... !
حتی جواب دوستهام رو کمتر میدادم. مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده! مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار و دانشگاه بود که به افسردگی دخترش نمیرسید!!
سعید چندباری پیام فرستاد که همه چی رو ماستمالی کنه، اما وقتی جوابش رو ندادم، کمکم دیگه خبری ازش نشد.
مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون؛ سعی میکرد حالم رو بهتر کنه. اما من دیگه اون ترنم قبل نبودم. سعید و سارا منو نابود کرده بودن!
نمرههای آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه گندی زدم و چقدر افت کردم! حال بد خودم کم بود، حالا باید تو دادگاه بابا هم شرکت میکردم و محاکمه میشدم.
سرم رو انداخته بودم پایین و نشسته بودم. بابا با قدمهای محکم جلوم راه میرفت و پیشونیش رو میمالید. هر چند قدم یه بار میایستاد و نگاهم میکرد. و زیر لبش حرفی میزد و دوباره ادامه میداد. بعد از چند دقیقه با صدای تقریباً بلندی داد زد
ــــ چت شده تو؟؟
تو چشمهاش نگاه کردم و دوباره سرم رو به زیر انداختم.
ــــ من اینهمه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه! این همه کلاس و اینور و اونور نفرستادمت که آخرت این بشه!
بی تفاوت شروع به بازی با انگشتام کردم.
ــــ سر قضیهی اون پسره هم بهت گفتم نه، اصرار بیخود کردی، گفتم به شرطی که فکر ازدواج و هر چیزی که جلوی پیشرفتت رو میگیره از سرت بیرون کنی.
....
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍ادامه دارد...
#رمان_اورا...📕
#پارت_دوازدهم🌺
من دیگه باید چیکار کنم؟؟
این دفعه تو چشمهاش نگاه کردم و منم داد زدم
– اه! همهی دنیای شما همینه؛ همش پیشرفت! پیشرفت! کجای دنیا رو میخوای بگیری پدر من؟؟ هیچی تو این خونه نیست! نه خوشی٬ نه آرامش٬ نه زندگی٬ فقط پول٬ پیشرفت٬ ترقی٬ مقام... اه! ولم کنییییددددد!
صدای هر دومون هر لحظه بالاتر میرفت که مامان صداش دراومد...
– بسسسسسسه! چته ترنم؟ تو چته آرش؟ آروم باش! برای چی داد و بیداد میکنید؟ بشینید مثل دوتا آدم عاقل باهم صحبت کنید! ترنم! ما خیرت رو میخوایم! برات کم نذاشتیم و حقمونه بهترین نتیجه رو بگیریم!
سرم رو تو دستام گرفتم به زانوم تکیه زدم.
– اه اه دارید حالمو بهم میزنید! نتیجه... نتیجه... منم پروژهی کاریتونم؟؟ منم مقاله و کتابتونم؟؟
– واقعاً تو عوض شدی ترنم! بنظر من باید چند وقتی از ایران بری. اینجوری برات بهتره!
– از ایران برم؟ کجا برم؟
– هرجا! میری هم درستو میخونی٬ هم پیشرفت میکنی٬ هم روحیت بهتر میشه.
– ممنون. من همینجا خوبم. قصد رفتن هم ندارم. حداقل الآن!
بابا دوباره شروع به صحبت کرد.
– مادرت درست میگه! پیشنهادش عالیه! تو اینجا پیشرفت نمیکنی. من جای تو بودم این موقعیت رو از دست نمیدادم.
از جام بلند شدم و همینطور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم
– ممنون که به فکر پیشرفت من هستید؛ ولی من خودم صلاح خودمو بهتر میدونم!
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم در رو بستم. به عادت هر شب هدست رو تو گوشم گذاشتم و رفتم تو تراس؛ سیگارو روشن کردم. و اشک بود که موژههای بلندم رو طی میکرد و روی صورتم میچکید!
دیگه سیگار هم نمیتونست آرومم کنه. دیگه هیچ چیز نمیتونست آرومم کنه! شمارهی مرجان رو گرفتم. چندتا بوق خورد٬ دیگه داشتم ناامید میشدم که جواب داد٬
– الو؟ مرجان؟
– سلامممم! دوست جون خودم!
– کجایی؟؟ چرا اینقدر سروصدا میاد؟؟
– صبر کن برم تو اتاق٬ اینجا نمیشنوم چی میگی... الو؟
– بگو میشنوم٬ میگم کجایی؟
بعد از چند ثانیه دوباره صداش اومد.
...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍ادامه دارد
چادر سرت کن.mp3
5.92M
پای حرفم میمونم😊هرچی توبگی خانومم😌
توهم باچادرت سرباز زینبی😍بااین تعصبت سرباز زینبی😚
#نریمانی
#ارسالی_اعضا
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
بیشترین ظلم رو ما در حقــ خودمون کردیمـ
زمانے ڪہـ
روح میخواهد به عالم بالا بپیوندد
اما تعلقاتــ جسم را اسیر خود کردهـــ
و جسم، روح را درونـــ خود اسیر
#🕊•°:
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva