دخترانِ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_22 روش گرفتن حق (
بسم الله الرحمن الرحیم
●#حکمت_23
ضرورت عمل گرایی
(اخلاقی،اجتماعی)
و درود خدا بر او فرمود:
کسی که کردارش او را به جایی نرساند،افتخارات خاندانش اورا به جایی نخواهد رساند.
●ترجمه : محمد دشتی
اللهم عجل لولیک الفرج🌼
همانا بهترین کارها برای خداست❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
❁﷽❁
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست
طوفان زده ام مرانجاتے بفرست
فرمود که بازمزمهی يا مهدی
نذرگل نرگس صلواتے بفرست
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزینب
🌸اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
سلااام رفقا شبتون بخیر🤗
اگر بیکارین و کاری ندارین بزنین شبکه 1تلویزیون
دارن دعای کمیل میخونن
برای ظهور دعا کنین که ان شاءالله فردا آقامون بیاد😢☺️
التماس دعا مثل همیشه ما ادمینارو از دعای خیرتون بی نصیب نکنین😍💝
یا حق✋🏻
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃 #قسمت_ شانزدهم ❤️امام جواد (علیه السلام)❤️ 🌷مقام = ا
🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃
#قسمت_هفدهم
♥️امام هادی (علیه السلام )♥️
🌷مقام = امام دهم
✍نام مبارکشون = علی (علیه السلام )
🍀لقب = هادی نقی
کنیه = ابوالحسن
نام پدر بزرگوار = محمد (علیه السلام )
نام مادر بزرگوارشون = سمانه ی مغربیه
🎋تاریخ ولادت = 15 ذی الحجه
🕌محل ولادت = مدینه طیبه
مدت امامت = 33 سال
مدت عمر = 42 سال
🗓تاریخ شهادت = 3 ماه رجب
😡نام قاتل = متوکل عباسی (لعنة الله علیه)
😔علت شهادت = طعام زهر آلود
🏛محل دفن = سامرا
شماره فرزندان = 4 پسر ، 1 دختر
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب🌼
همانا بهترین کارها برای خداست ❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
هدایت شده از دخترانِ پرواツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت مجازی آقا ابالحسن علی بن موسی الرضا (علیه السلام) ❤️
لذت ببرید ، حقیرم دعا کنید ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_23 ضرورت عمل گرایی
بسم الله الرحمن الرحیم
●#حکمت_24
روش یاری کردن مردم
(اخلاقی،اجتماعی)
و درود خدا بر او فرمود:
از کفاره گناهان بزرگ است،به فریاد مردم رسیدن وآرام کردن مصیبت دیدگان.
●ترجمه : محمد دشتی
اللهم عجل لولیک الفرج🌼
همانا بهترین کارها برای خداست❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸بیا موعود هنگام قیام است
🌟جهان مجروح یک جو التیام است
🌺زمان لبریز شوق و انتظار است
✨زمین بر رجعتت امّیدوار است
🌸بیا امشب شب قدر است ما را
🌟علمدار تو در صدر است ما را
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزینب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
وَقٺےمیونِقبورِشھداقدممیزنے
بہوضوحبوۍبھشٺروحسمیکُنے
انگارنہانگارکہخوابیدن
چشمآۍٺکٺکشونباهآٺحرفمیزنہ
بِھٺلبخندمیزنن
راهکارنشونمیدن
هدایٺمیکُنن
وعجیبحِلٵوَٺےدارهکہمیونِ
اینهمہعاشقغریـبہنبــآشے.. ♥️
#شهدا ☺️
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#پارت62 سنگینی ام را روی سعیده انداخته بودم. بیچاره با سختی مرا به طرف آسانسور می کشید. – چه بگم ب
#پارت63
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید:
–میخواد بیاد ملاقاتت؟
–اینطور گفت.
طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد.
– می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم.
ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد.
ــ آخه از صبح...
صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
– خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم.
اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت:
– فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی.
از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم.
مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت:
–لباست رو عوض کن وبیا بشین.
دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند قاشق بخورم.
مادر نگاهی به غذایم انداخت.
–چرانمی خوری؟
ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم.
راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم، حداقل از وقتم استفاده کنم.
ــ یه کم ازش خوندم، حالا تو بخون من بعدا می خونم.
اسرا فوری بلند شد.
– بگین کجاست من براش میارم.
مادر با تعجب گفت:
–به به خواهرمهربون...
اسرا لبخندی زدو گفت:
– از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم.
ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت:
–آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو.
چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر طول کشید که اسرا امد و گفت:
–راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم.
نگاهش کردم و گفتم:
–لباس چی؟
ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟
ــ خب چرا.
به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم آورد و گفت:
–اینا خوبه؟
اعتراض آمیز گفتم:
–اینا چیه؟ اینایی که الان تنمه که بهتر از اوناست. دیگه چرا عوض کنم؟
فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست.
ــ مِنو مِنی کردو گفت:
نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟
خنده کجی کردم.
–انوقت چرا؟
سرش را پایین انداخت.
– اینجوری بهتره دیگه.
بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت.
"این دیگه چشه؟"
زنگ را که زدند.
اسرا با عجله امد و گفت:
– راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی.
در حال بلند شدن گفتم:
–میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–واسه تو چه فرقی داره. بالاخره منظورم رو می رسونم دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–خوشم نمیاد.
نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که بیفتم بازویم را گرفت و گفت:
– آخ ببخشید.
اخمی کردم و گفتم:
– چی می خواستی بگی؟
– هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.
ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟
ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی اشتباه فکر می کنی، الان وقتش نیست بعدا برات توضیح میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم بوده نه اون.
با یاالله گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم راروی سرم مرتب کنم.
وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سلام کنم.
دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد و از همان جا با دست
اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این ساعت ازروز شوهرش خانه بود.
ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه می کرد.
آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار مبل روی زمین گذاشت
ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و ذوق کرد. من هم کشیدمش بالاو نشوندمش روی پایم. پدرش دست دراز کرد وگفت:
– شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من.
بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم کند و کمکم موفق شد.
مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه جایش می کردگفت:
–زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.
آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:
– خواهش میکنم، قابل راحیل خانم رو نداره.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت64
بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت:
–راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب علامت زده بودید رو براتون خطاطی کردم و قابش کردم.
بعد به اون کیسه کادوییه کنار مبل اشاره ای کردو ادامه داد:
– بعدا که تنها شدید بازش کنیدو ببینید.
با تعجب گفتم:
–من علامت زدم؟ کدوم کتاب رو میگید؟
ــ کتاب دیوان شمس. البته شعرهایی که علامت زده بودیدزیادبودندکه من یکیش رو انتخاب کردم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
–وای ببخشید، من یه عادت بدی دارم که موقع مطالعه مداد دستم می گیرم و مطالبی که جلب توجهم رو می کنه علامت می زنم.
با لبخند گفت:
– اتفاقا عادت خوبیه، کار من رو که راحت کردید. در ضمن این جوری یه یادگاری هم ازتون دارم.
از حرفش خجالت کشیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و گفتم:
– نه، باید ترک کنم. چند وقت پیش هم سر جزوه یکی از بچه ها این بلا رو آورده بودم.
با صدای مادر که به آقای معصومی میوه تعارف کرد ساکت شدیم. سیبی پوست کندم و تکه ای ازآن را بریدم و ریحانه را که دیگر با اسرا حسابی رفیق شده بود صدا کردم و به دستش دادم.
ریحانه لبخندی زدو سرش را به زانوهایم چسباند.
بغلش کردم و بوسیدمش، زهرا خانم که تا حالا با مادر حرف می زد توجهش به ما جلب شدوبا لبخندگفت:
–راحیل جان ریحانه خیلی بهت وابستس، چرا دیگه به ما سر نزدی؟ دلمون برات تنگ شده بود. وقتی کمیل بهم گفت تصادف کردی، دلم طاقت نیاوردگفتم هرجورشده بایدبیام ببینمت. بچه هاروسپردم به پدرشون وامدم.
ــ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. دیگه منم گرفتار درس و دانشگاه بودم، حالام با این وضع "اشاره به پام کردم" یه مدت خونه نشین شدم.
ــ انشاالله زودتر خوب میشی، فقط تا میتونی شیر بخور. بعدپرسید:
–حالاکجا تصادف کردی؟ من نمیدونم چرا مردم اینقدر بد رانندگی می کنند.
خواستم سوال اولش را منحرف کنم برای همین گفتم:
_تقصیر خودم بود یهو امدم وسط خیابون تاکسی بگیرم، موتوری بهم زد.
کمیل وسط حرفمان امدو گفت:
–حتما حکمتی داشته. باید خدارو شکر کرد که به خیر گذشته.
همه حرفش را تایید کردند. و مادر رشته کلام را به دست گرفت و یک ساعتی در مورد حکمت خدا و مهربانیش با کمیل حرف زدند.
این وسط هیچ کس به اندازه ی خودم حکمت این تصادف رانمی دانست. بعضی وقتها که برایم اتفاقی می افتد، دربه در دنبال حکمتش می گردم، فراموش می کنم که اگر در خانه ی قلبم رابکوبم ودر پیچ وخم هاودالانهای تاریکش چراغی روشن کنم و دقیق به جستجو بپردازم، حکمتش را خواهم یافت. برای بدرقه ی مهمانها بلندشدم ولی آنها اجازه ندادندکه ازجایم تکان بخورم.
خیلی دوست داشتم زودتر بسته راباز کنم تا ببینم کمیل چه شعری را برایم نوشته است.
اسراازمن کنجکاوتربود. چون همین که دربسته شد، زودتر از من بازش کردوخیره به تابلو ماند، از دستش گرفتم و نگاه کردم. یک قاب چوبی، که رنگش قهوه ای سوخته بود و کاغذی که شعرروی آن نوشته شده بود هم با سایه روشن تصویرچند برگ سه پر راکشیده بود. خیلی زیبا بودو باسلیقه کار شده بود.
وقتی شعرش را خواندم دقیقا یادم امد کی و کجای کتاب خواندمش. آن روز آنقدر خوشم امد که کنارش رانشانه گذاشتم. یک روز که کمیل خانه نبودو ریحانه هم خوابیده بود، حوصله ام سر رفته بود، به اتاق کمیل رفتم ودیوان شمس رااز کتابخانه اش برداشتم و شروع به خواندن کردم. چقدر آن روزاز خواندنش لذت بردم.
شعری که کمیل باخط زیبایش برایم نوشته بود را خیلی دوست داشتم. چشم هایم رابستم وچندبارزیرلب تکرارکردم.
"من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو"
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
آقاجان قصد اومدن ندارین😭😞
این جمعه ام که گذشت 😔🥀
دوستان صلوات یادتون نره😉🖤
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدے
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_پنجم
♥️بسم رب المهدی♥️
خیلی خیلی ناراحت شدم.
۵۰۰ تا از بسته ها دزدیده شده بود ولی ما قول ۱۵۰۰ بسته رو داده بودیم.
مثل اینکه شب قبل کسی که باید در رو قفل میکرده کم کاری کرده بوده و نصف شب بسته ها دزدیده شده
از خوابیدن منصرف شدم و شروع کردم به فکر کردن.
چند تا فکر به ذهنم رسید ولی تو این وقت کم قابل انجام نبودن.
دیگه داشتم ناامید میشدم که یاد شهید هادی افتادم.
از وقتی کتابشون (سلام بر ابراهیم) رو خوندم تو مشکلات ازشون کمک میخوام.
تو دلم با شهید صحبت می کردم:
شما که پیش خدا دستت بازه خودت کمکمون کن.
ما خیلی زحمت کشیدیم براش . این مهم نیست
چندین خانواده منتظرن این کمک ها به دستشون برسه.
کمی درد و دل کردم و ازشون کمک خواستم.
خانوادگی عادت داشتیم بین الطلوعین رو بیدار بمونیم.
برای همین پیش مامان و بابا که درحال نماز و قرآن خواندن بودن رفتم تا مشورت بگیرم.
ماجرا رو گفتم ولی اون ها هم نتونستن کاری کنن.
حتی بابا گفت تقبل میکنه که یه مقداری کمک مالی کنه
ولی توی این وقت کم اصلا نمیشد برای ۵۰۰ بسته خرید و بسته بندی کرد.
با کشتی های غرق شده به اتاقم برگشتم.
هیچ چاره ای نبود.
چند ساعتی گذشت و من کاملا سرگردون بودم .
هرچقدر به بچه ها زنگ میزدم جواب نمیدادن و این نگرانیم رو بیشتر میکرد.
بالاخره حول و حوش ساعت ۱۱:۳۰ بود که نرگس زنگ زد.
سریع سراغ اخبار رو ازش گرفتم . ولی خانم زده بود تو فاز شوخی و خنده دیگه داشتم قطع میکردم که گفت یه خبر خوب داره.
ته دلم امیدوار شده بودم .
گفت : میگم . به شرطی که منو یه بستنی مهمون کنی.
گفتم : بشین تا بدم . حالا خبرو بگو
به زور از زیر زبونش کشیدن.
خانم میخواسته وقتی میرم پایگاه سورپرایز بشم.
خبر نداشت حالم خوب نیست.
بالاخره گفت
یه خیریه امروز صبح زود با دوتا وانت پر از بسته های بهداشتی؛ غذایی و..... اومده بوده دم پایگاه و بسته ها رو تحویل داده بوده.
بچه ها هم تحویل گرفتن ولی هرچی پرسیدن شما از کجا اومدین جواب قانع کننده ای ندادن.
و ازم خواست تا برای کمک تو کارهای آخریه برم مسجد.
خیلی خیلی خوشحال شده بودم .
با وجود اینکه حالم خوب نبود با کمال میل قبول کردم و بعد شادی های دخترونه توی اتاقم حاضر شدم و به مسجد رفتم.
اونجا اولین نفر زهرا رو دیدم و بعد از حال و احوال کردن ازش پرسیدم چه ساعتی این اتفاق افتاده .
که با جوابش بازم تو شوک رفتم.
ادامه دارد .......
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_ششم
دقیقا همون ساعتی که داشتم با شهید هادی صحبت می کردم این اتفاق افتاده.
باورم نمیشد صدام رو شنیده باشه.
همیشه تو داستانا از این اتفاق ها میفته.
خیلی برام خوش آیند بود.
خلاصه کمی کمک کردیم.
بعد از نماز همه با هم به تلاطم افتاده بودیم تا کارهای آخر رو انجام بدیم .....
زهرا رو صدا کردم تا اون طرف ریسه رو بگیره . ریسه ای که مدیون اسمِ روش بودم.
☘یامهدی☘
همه کارها انجام شد و مسجد آماده شد.
و حالا تزئین هم تموم شد.
لبخندی از سر رضایت زدم و خواستم برم یه جا بشینم که مریم صدام کرد.
باید میرفت کاری انجام بده و ازم خواست تا گل های نرگسی که دستش بود رو روی میز جلوی در بچینم.
تعجب کردم که به من داده.
من یه نیروی تازه کار بودم که تازه یک هفته از ورودم به بسیج گذشته بود.
کسی کار خاصی بهم نمیداد
به اطرافم که نگاه کردم خودم جوابم رو گرفتم.
همه بلا استثناء مشغول کار و درحال بدو بدو بودن.
و فقط من بیکار بودم.
دست از فکر و خیال برداشتم و رفتم تا گل هارو بچینم روی میز تا هرکس وارد مسجد شد یک شاخه بهش هدیه بدیم...
همینطور که مداح بلند بلند مولودی میخوند و بقیه دست میزدن و ذکر یا مهدی ادرکنی رو تکرار میکردن ، تو دلم با امام زمان (عج) صحبت میکردم.
حس میکنم الان نبودنشون رو بیشتر حس میکنم.
آقا جان:
زود تر بیا. فقط شما میتونی دنیا رو گلستون کنی . دنیایی که پر از ظلم شده.
خیلی ناراحتم.
از این جهت که نبودن شما خیلی اذیتمون نمیکنه.....
یا ابا صالح ، ادرکنی✋🏻
ادامه دارد ....
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌
🌸🌸🌸🌸🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🍃🌹🍃🌹🍃
#امام_زمان
دلبـرم یوسف زهـراسٺ خـدا مے دانـد
یـادش آرامـش دلهـاسٺ خـدا مے دانـد
علـٺ غیبـٺ او هسـٺ گنـاه من و تـو
خون جگر از گنہ ماسٺ خـدا مے دانـد
"سلام حضرت پدر..."
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزینب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#میلاد_حضرت_رقیه_س
ای خوش به حال اهل مدینه که شد عیان
در چهره تو حضرت زهرا از این به بعد
تو آمدی و لفظ عمو تازه پا گرفت
تکمیل گشت معنی بابا از این به بعد
#مهدی_رحیمی
به روایتهایی ۱۷ ویا ۲۳ شعبان سالروز ولادت حضرت رقیه (س) بوده است.
#ولادتت_مبارک_دختر_ارباب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva