دخترانِ پرواツ
#پارت60 *راحیل* وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم. خی
#پارت61
وقتی سعیده من رادرآن حال دید، دودستی به سروصورتش کوبیدو گفت:
– چرا اینجوری شدی؟
پسر موتور سوار که با تعجب سعیده را نگاه می کرد گفت:
–حالشون خوبه خانم نگران نباشید، زودتر ببریم بیمارستان تا عکس ...
سعیده خشمگین سرش داد زدو گفت:
–شما این بلا رو سرش آوردید؟
پسره ی بدبخت لال شد.
سعیده را صدا کردم و گفتم:
– تقصیر خودم بود.
حالم خوبه فقط یه کم پام درد میکنه.
انگار تازه یادش افتاده بود باید کمکم کند سریع به طرفم امدو بلندم کرد.
موتورسوار حرفهایی که به من زده بود رابه اوهم گفت و سعیده فقط با عصبانیت نگاهش می کرد. فوری به طرف بیمارستان راه افتادیم تا زودتر ازنگاههای با تامل عابرین فرار کنیم.
بعد از اینکه ماشین حرکت کرد، سعیده نگاه مرموزی به من انداخت و گفت:
–تو اینجا چیکار می کردی؟
سرم راپایین انداختم و گفتم:
–می خواستم برم دانشگاه.
تا امدم تاکسی بگیرم اینجوری شد.
دستش را به پیشانیاش زدوگفت:
–وای حالا جواب خاله رو چی بدم، فقط دعا کن چیزیت نشده باشه.
ــ مامانم که نمیدونه ما با هم بودیم. فکر میکنه من دانشگاهم.
بی توجه به حرفم گفت:
–خب می گفتی خودم همونجا که می خواستی بری می رسوندمت، مگه ما با هم این حرف هارو داریم.
پنهون کاری چرا آخه؟
شرمنده بودم، نمیدانستم جوابش راچه بدهم. درد پایم هم بیشتر شده بود.
به بیمارستان که رسیدیم دیدم موتور سوار موتورش راگوشه ایی پارک کرد.
داخل بیمارستان شدیم و بعد از پذیرش بالاخره عکس انداختیم.
دیگر درد انگشت های پایم غیر قابل تحمل شده بود. وقتی دکترعکس رادید
گفت، دو تا از انگشتهای پای راستم مو برداشته و کمی هم کوفته شده. برای درمان باید با بند طبی بسته شود و برای مدتی حرکت داده نشود تا دوباره جوش بخورد.
آقای موتور سوار هم هر جا می رفتیم دنبالمان می آمد و هزینه ها را پرداخت می کرد.
بالاخره از بیمارستان بیرون امدیم و من به پسرموتوسوارگفتم:
–شما برید، ممنون.
دوباره کارت ملی اش را به طرفم گرفت و گفت:
–پیشتون باشه اگه یه وقت اتفاقی افتاد یا خانوادتون تصمیم دیگه ایی...
نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم:
– نه نیازی نیست.
دوباره سفارش کرد که اگر مشکلی پیش امد حتما زنگ بزنم وشماره تلفنش رابه اصرار سیو گوشی ام کرد.
سعیده کلافه به طرفش چرخید و گفت:
–چشم زنگ میزنه، دیگه شما بفرمایید.
پسرک مکثی کردو بی توجه به حرف سعیده دوباره کلی سفارش کرد و رفت.
بعد از این که سوار ماشین شدیم، پوفی کرد و گفت:
– عجب سریشی بود. شرط میبندم فردا بیاد خواستگاریت حالا ببین.
دردم را فراموش کردم و خندیدم و گفتم:
–چی میگی تو؟
– من نمیدونم چرا هر کس به پست تو می خوره عاشقت میشه، چرا کسی مارو نمیبینه؟
این بار بلندتر خندیدم.
– دوست داشتی جای من بودی این همه درد داشتی؟
شاکی نگاهم کردو گفت:
– والا ما جای شما هم بودیم، من تصادف کردم کلی هم بیمارستان بستری بودم. اونوقت آقای معصومی عاشق تو شد.
–توقع نداشتی که عاشق قاتل همسرش بشه. بس کن سعیده.
ــ نه خب، فکرش رو بکن.
حالا از اینورم تو تاقچه بالا میزاری آخه، بعد قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
–حاضرم باهات شرط ببندم اگه این پسر از همین فردا به بهانه های مختلف شروع به زنگ زدن نکرد.
خنده ام را جمع کردم و گفتم:
– غلط کرده زنگ بزنه.
ــ نه اونجوری که... منظورم به قصد ازدواج، حتما منظوری داشته اینقدراصرار داشت تا خونه باهامون بیاد.
وای راحیل، به جان خودم حالا اگه من دقیقا جای تو تصادف می کردم، موتور سواره یه آدم معتاد و بیکارو بدبخت بیچارهی بیخودی بودا، اصلا باید کفاره میدادم نگاهش می کردم. تازه اونم میزد در میرفت، نمی موند خرج درمونم رو بده. حالا خوبه می گی این پسره اصلامقصرنبوده، اگه مقصر بودچیکارمی کرد.
اصلا میدونی چیه، همون اول وقتی دیدم با این تصادف کردی عصبانی شدم.اصلا ناراحتیم واسه تو نبود که...
با گفتن این حرفش خودش هم به خنده افتاد و با صدای بلند خندید.
برای اینکه پسره اینقدر خوشگل بود عصبانی شدم، دیدی همشم هواتو داشت.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت62
سنگینی ام را روی سعیده انداخته بودم. بیچاره با سختی مرا به طرف آسانسور می کشید.
– چه بگم به مامان که دروغ نباشه.
سعیده گردنش را تابی داد و گفت:
–بگو داشتم می رفتم سر قرار، زدن لهم کردن.
ازحرفش شرمنده شدم، شایداین تصادف نشانهایی بود برای ندیدن آرش. مادر راست می گفت خداهمیشه باما حرف میزنه فقط باید گوش شنواداشته باشیم وچشم بینا...
سعیده دستم راگرفت و گفت:
– تو که با خاله نداری، راستش روبهش بگو دیگه.
ــ نه سعیده، شاید بعدا بگم ولی الان روم نمیشه.
ــ خب...بگو داشتم از دانشگاه میومدم اینجوری شد، زیاد با جزییات نگو.
فرصتی نبود بیشتر فکر کنم که چه بگویم، مادر با دیدن سرو وضع من ماتش برد.
سعیده قبل از این که من حرفی بزنم خودش حرفهایی را که پیشنهاد داده بودرا برایش توضیح داد.
–چیزیش نشده خاله، فقط انگشت های پاش کوفته شده. بعد من را لنگان لنگان داخل برد.
مادر همانجا جلودر چادر و مانتوام را درآورد و انداخت لباسشویی و بعد صدقه کنار گذاشت و خدارو شکر کردکه بخیر گذشته.
سعیده کمکم کرد تا روی تختم بنشینم و رو به مادر گفت:
_خاله جان، فکر کنم تا یه مدت باید عصا استفاده کنه تا به پاش فشار نیاد.
الانم خاله اگه شیر دارید براش بیارید برای شکستگی خوبه.
مادر انگار هنوز شوک بودحرفی نمیزد ولی با حرف سعیده با صدای بلندی پرسید:
– مگه شکسته؟
ــ نه بابا، خاله جان مو برداشته.
مادر با ناراحتی پایم را نگاه کردو گفت:
–فکر نکنم زیادم فرقشون باشه.
ــ چرا خالا جان، خیلی فرقشه بعد لبخندی زدوگفت:
– ولی کلا این دخترت خیلی خوش شانسه ها، ببین چه به موقع تصادف کرده، دیگه هم تعطیلی دانشگاهه هم اونورکارش با آقای معصومی تموم شده. کلا الان وقتش بود یه مریضی چیزی بگیره استراحت کنه.
مادر همانطور که از اتاق بیرون می رفت گفت:
–شب عیدی بچه ناقص شده، خوش شانسه؟
سعیده بالشتی ازکمد درآوردو زیر پایم گذاشت و کمکم کرد دراز بکشم.
–من میرم و شما رو با مادر گرامیتون تنها میزارم.
دستش را گرفتم.
–سعیده لطفا بمون. سعیده دستش را از دستم درآورد و گفت:
–ماست مال کردم رفت، خیالت راحت دیگه چیزی نمی پرسه.
ــ آخه اگه پرسید چرا مترو سوار نشدی چی بگم؟
سعیده در صورتم براق شدو گفت:
– یعنی اینقدر خلاقیت خالی بندی دارم که هر دفعه از من می پرسی چه بگی؟
خواهر من، خودتم خلاقیتت رو یه کم به کار بنداز...مثلا بگوشب عیده متروها خیلی شلوغن، یا کمرم درد می کرد حوصله سرپا وایسادن تو مترو رو نداشتم.
دستش رارهاکردم.
ــ نمی تونم سعیده، ولش کن. فقط دعا می کنم که نپرسه وگرنه از خجالت آب میشم.
با صدای تلفن خانه، سعیده هینی کشید و گفت:
–فکر کنم مامانمه، قراربودبراش خریدکنم، حتما الان نگرانم شده.
صدای مادر به زور شنیده میشد، از لحنش معلوم بود که طرف صحبتش خاله نیست.
سعیده مایوسانه گفت:
–می بینی، من حتی مامانمم نگرانم نمیشهها.
مادر با یک لیوان شیروظرفی ازخرما وارد شدو گفت:
–توش عسل ریختم بخور.
ــ دستت درد نکنه مامان جان.
ــ راستی آقای معصومی زنگ زد، می گفت به گوشیت زنگ زده جواب ندادی.
می پرسید دفترچه بیمه ی ریحانه رو کجا گذاشتی؟ دنبالش گشته پیداش نکرده.
به سعیده نگاه کردم.
–گوشیم کجاست؟
ــ تو کیفته، کیفتم جامونده داخل ماشین.
ــ میری بیاری زنگ بزنم بهش بگم؟
سعیده بلند شد و رو به مادر گفت:
–خاله من دیگه میرم. کیف رومیزارم توی آسانسور بردارید.
مادر همانطور که دنبالش میرفت گفت:
– کجا؟ ناهار بمون.
سعیده با مسخرگی گفت:
– ممنون خاله، نه اینکه مامانم از استرس دل تو دلش نیست، برم که بیشتر از این، نگران نشه.
البته واسه شب نشینی میاییم دیدن راحیل.
مادر گوشی را که دستم داد بازش کردم دوتماس ویک پیام ازآقای معصومی داشتم.
کلی فکر کردم تا یادم بیاید دفترچه را کجا گذاشتهام. وقتی یادم امد زنگ زدم.
با زنگ اول گوشی را برداشت و فوری سلام کرد و بدونه این که منتظر جواب من باشه پرسید:
– چی شده پاتون؟
–سلام، شما از کجا می دونید؟
ــ خب، گوشیتون رو جواب ندادید نگران شدم، به خونه زنگ زدم مادرتون گفت که تصادف کردید.
ــ چیز مهمی نیست، فقط یه مدت باید با عصا راه برم، زنگ زدم جای دفترچه رو بهتون بگم، مگه ریحانه دوباره...
ــ نه، خواستم با دفترچهی خودم ببرم تمدیدشون کنم.دیدم مال من سر جاشه ولی مال ریحانه نیست. واسه همین مزاحم شدم.حالا اون مهم نیست. من میام دیدنتو براتون عصای خودم رو میارم، شاید به دردتون بخوره.
ــ نه، اون مال شماست، مامان میره از همین داروخانه سر خیابون میگیره.
ــ به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش کنم.
من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی تنگ شده.
با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه درامده ایی گفتم.
–قدمتون روی چشم.
پس دفترچه بهانه ایی بودبرای زنگ زدنش.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_سوم
❤️بسم رب المهدی❤️
صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از انجام کارهای معمول ،پوستری برای جمع آوری کمک های مردمی برای نیازمندان طراحی کردم و روی تابلوی اعلانات ساختمون چسبوندم.
5 روزی گذشت و ما به طور آماده باش ، هرروز بعد از نماز صبح که در مسجد میخوندیم فعالیتمون رو آغاز میکردیم.
کار آقایون خرید وسایل مورد نیاز با مبالغ جمع آوری شده قبیل : مواد غذایی و بهداشتی بود.
ما خانم ها هم کار های بسته بندی مواد رو انجام میدادیم.
خیلی خوشحال بودم که ثبت نامم تو بسیج ، زمینه خدمت به خلق خدا رو فراهم کرد.
امیدوارم امام زمان (عج) هم نیم نگاهی به ما بندازن.
بعد از آماده سازی 1500 بسته تو دو روز ،با بچه ها تصمیم گرفتیم یه تفریح کوتاه داشته باشیم.
چون از صبح زود تا شب بعد از شام ، توی پایگاه بودیم.
از مامان اجازه گرفتم تا همراهشون برم.
و طبق قرار، با نرگس و زهرا و مژگان به کافیشاپ رفتیم.
همیشه فکر میکردم کافیشاپ پاتوق غیر مذهبی هاست.
تو مخیله ام نمیگنجید که چند تا دختر چادری پاشون تو کافه باز بشه.
ولی این اتفاق افتاد.
زهرا میگفت تقریبا هر دوهفته یک بار ، خودشون 3 تا و چند تا دیگه از دوستاشون میان اینجا.
طوری که با خانم حسابدارشون دوست شدن.
طبق عادت بچه ها، رفتیم انتهایی ترین قسمت کافه که زیاد تو چشم نباشه و پشت یه میز چهار نفره نشستیم.
کافیشاپ شیکی بود.
بچه ها خیلی سنگین رفتار میکردن و توجه هیچ کس بهشون جلب نمیشد.
از این بابت خیلی خوشحال بودم و از خدا ممنونم که همچین دوستای خوبی بهم داده.
هر سه قهوه سفارش دادن ولی من ترجیح دادم بستنی شکلاتی بخورم.
اینجا هم دست بردار نبودن و آروم درمورد کارهای بسیج باهم مشورت میکردن.
ادامه دارد ....
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌
🌸🌸🌸🌸🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
🌸🌸🌸🌸🌸 #گل_نرجس🌼 #رمان_مناسبتی #پارت_سوم ❤️بسم رب المهدی❤️ صبح زود از خواب بیدا
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_چهارم
❤️بسم رب المهدی❤️
تقریبا تا برنامه ای که بسیج برای شب نیمه شعبان توی مسجد گرفته بود 24 ساعت وقت داشتیم.
قرار بود به غیر از برنامه جهادی، یه برنامه برای اهالی محل بگیریم.
توی مسجد بودیم و مشغول گردگیری.
هرکس یه کاری میکرد و کار براشون عار نبود.
آقایون حیاط رو آب و جارو و کوچه رو چراغونی میکردن.
بابا رحمان، خادم مسجد هم اسپند دود میکرد.
اسپند توی اون فضا رایحه ای دلنشین داشت .
خدمت برای خدا در راه امام زمان ، حس شیرینی بود که اونجا برای اولین بار تجربه اش کردم.
کشیدن جاروبرقی به عهده من بود.
که خدا رو شکر با کمک مریم، یکی از بسیجی ها که تازه باهاش دوست شده بودم سریع تموم شد.
بعد از تمیزکاری و آماده کردن مسجد برای جشن، به خونه اومدم و روی تختم ولو شدم.
از فرط خستگی بدون اینکه شام بخورم خوابم برد.
صبح وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم، دیدم 10 تا پیام برام اومده.
اهمیتی ندادم و رفتم تا قامت ببندم ....
بعد از نماز، به جای اینکه طبق عادت صبحانه بخورم و برم بسیج ، تصمیم گرفتم 2 ساعت دیگه بخوابم و بعد برم .
مطمئن بودم اگه همینجوری برم بسیج نه تنها نمیتونم کار کنم، بلکه سر بار بچه ها میشم. خیلی خسته بودم خب.
قبل از خواب گوشیم رو چک کردم.
همه 10 تا پیام از طرف زهرا بود
خیلی نگران شدم.
بعد از خوندن پیام تا چند دقیقه تو شوک بودم.
امشب مراسم داشتیم، وای خدا حالا چیکار کنم؟
ادامه دارد ......
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. در غیر این صورت حرام❌
🌸🌸🌸🌸🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
اونایی که روزه بودن روزتون قبول❤️🌸
ما روهم دعا کنید
دعا برای فرج یادتون نره☺️
یاعلی✋🏻
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_22 روش گرفتن حق (
بسم الله الرحمن الرحیم
●#حکمت_23
ضرورت عمل گرایی
(اخلاقی،اجتماعی)
و درود خدا بر او فرمود:
کسی که کردارش او را به جایی نرساند،افتخارات خاندانش اورا به جایی نخواهد رساند.
●ترجمه : محمد دشتی
اللهم عجل لولیک الفرج🌼
همانا بهترین کارها برای خداست❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
❁﷽❁
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست
طوفان زده ام مرانجاتے بفرست
فرمود که بازمزمهی يا مهدی
نذرگل نرگس صلواتے بفرست
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزینب
🌸اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
سلااام رفقا شبتون بخیر🤗
اگر بیکارین و کاری ندارین بزنین شبکه 1تلویزیون
دارن دعای کمیل میخونن
برای ظهور دعا کنین که ان شاءالله فردا آقامون بیاد😢☺️
التماس دعا مثل همیشه ما ادمینارو از دعای خیرتون بی نصیب نکنین😍💝
یا حق✋🏻
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃 #قسمت_ شانزدهم ❤️امام جواد (علیه السلام)❤️ 🌷مقام = ا
🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃
#قسمت_هفدهم
♥️امام هادی (علیه السلام )♥️
🌷مقام = امام دهم
✍نام مبارکشون = علی (علیه السلام )
🍀لقب = هادی نقی
کنیه = ابوالحسن
نام پدر بزرگوار = محمد (علیه السلام )
نام مادر بزرگوارشون = سمانه ی مغربیه
🎋تاریخ ولادت = 15 ذی الحجه
🕌محل ولادت = مدینه طیبه
مدت امامت = 33 سال
مدت عمر = 42 سال
🗓تاریخ شهادت = 3 ماه رجب
😡نام قاتل = متوکل عباسی (لعنة الله علیه)
😔علت شهادت = طعام زهر آلود
🏛محل دفن = سامرا
شماره فرزندان = 4 پسر ، 1 دختر
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب🌼
همانا بهترین کارها برای خداست ❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
هدایت شده از دخترانِ پرواツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت مجازی آقا ابالحسن علی بن موسی الرضا (علیه السلام) ❤️
لذت ببرید ، حقیرم دعا کنید ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_23 ضرورت عمل گرایی
بسم الله الرحمن الرحیم
●#حکمت_24
روش یاری کردن مردم
(اخلاقی،اجتماعی)
و درود خدا بر او فرمود:
از کفاره گناهان بزرگ است،به فریاد مردم رسیدن وآرام کردن مصیبت دیدگان.
●ترجمه : محمد دشتی
اللهم عجل لولیک الفرج🌼
همانا بهترین کارها برای خداست❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸بیا موعود هنگام قیام است
🌟جهان مجروح یک جو التیام است
🌺زمان لبریز شوق و انتظار است
✨زمین بر رجعتت امّیدوار است
🌸بیا امشب شب قدر است ما را
🌟علمدار تو در صدر است ما را
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزینب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
وَقٺےمیونِقبورِشھداقدممیزنے
بہوضوحبوۍبھشٺروحسمیکُنے
انگارنہانگارکہخوابیدن
چشمآۍٺکٺکشونباهآٺحرفمیزنہ
بِھٺلبخندمیزنن
راهکارنشونمیدن
هدایٺمیکُنن
وعجیبحِلٵوَٺےدارهکہمیونِ
اینهمہعاشقغریـبہنبــآشے.. ♥️
#شهدا ☺️
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#پارت62 سنگینی ام را روی سعیده انداخته بودم. بیچاره با سختی مرا به طرف آسانسور می کشید. – چه بگم ب
#پارت63
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید:
–میخواد بیاد ملاقاتت؟
–اینطور گفت.
طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد.
– می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم.
ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد.
ــ آخه از صبح...
صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
– خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم.
اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت:
– فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی.
از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم.
مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت:
–لباست رو عوض کن وبیا بشین.
دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند قاشق بخورم.
مادر نگاهی به غذایم انداخت.
–چرانمی خوری؟
ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم.
راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم، حداقل از وقتم استفاده کنم.
ــ یه کم ازش خوندم، حالا تو بخون من بعدا می خونم.
اسرا فوری بلند شد.
– بگین کجاست من براش میارم.
مادر با تعجب گفت:
–به به خواهرمهربون...
اسرا لبخندی زدو گفت:
– از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم.
ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت:
–آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو.
چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر طول کشید که اسرا امد و گفت:
–راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم.
نگاهش کردم و گفتم:
–لباس چی؟
ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟
ــ خب چرا.
به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم آورد و گفت:
–اینا خوبه؟
اعتراض آمیز گفتم:
–اینا چیه؟ اینایی که الان تنمه که بهتر از اوناست. دیگه چرا عوض کنم؟
فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست.
ــ مِنو مِنی کردو گفت:
نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟
خنده کجی کردم.
–انوقت چرا؟
سرش را پایین انداخت.
– اینجوری بهتره دیگه.
بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت.
"این دیگه چشه؟"
زنگ را که زدند.
اسرا با عجله امد و گفت:
– راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی.
در حال بلند شدن گفتم:
–میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–واسه تو چه فرقی داره. بالاخره منظورم رو می رسونم دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–خوشم نمیاد.
نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که بیفتم بازویم را گرفت و گفت:
– آخ ببخشید.
اخمی کردم و گفتم:
– چی می خواستی بگی؟
– هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.
ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟
ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی اشتباه فکر می کنی، الان وقتش نیست بعدا برات توضیح میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم بوده نه اون.
با یاالله گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم راروی سرم مرتب کنم.
وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سلام کنم.
دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد و از همان جا با دست
اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این ساعت ازروز شوهرش خانه بود.
ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه می کرد.
آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار مبل روی زمین گذاشت
ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و ذوق کرد. من هم کشیدمش بالاو نشوندمش روی پایم. پدرش دست دراز کرد وگفت:
– شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من.
بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم کند و کمکم موفق شد.
مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه جایش می کردگفت:
–زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.
آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:
– خواهش میکنم، قابل راحیل خانم رو نداره.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور