🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_دهم
هنوز آقا نیومده بودن.
برای دیدار اول خیلی ذوق داشتم .
خوشبختانه چون زود رسیده بودیم در صف های اول نشسته بودیم.
یه خانمی از دو صف عقب تر صدام کرد و ازم خواست که جاش رو باهام عوض کنه تا بتونه تکیه بده . بنده خدا کمر درد داشت.
اولش دو دل بودم.
نرگس که شکّم رو دید خواست خودش جاش رو بده ولی اجازه ندادم.
زیر لب زمزمه کردم " به خاطر خدا " و جام رو به اون پیرزن دادم .
بعد از تشکر اشاره کرد که سرجاش بشینم.
قبول کردم و همین که نزدیک شدم، خانمی نشست.
چیزی نگفتم و آروم به سمت بقیه بچه های خودمون که تقریبا صف های انتهایی نشسته بودن رفتم و جایی پیدا کردم.
ته دلم ناراحت بودم که نمیتونم آقا رو واضح ببینم ولی تا چشمم به جمالِ محمّدی آقا افتاد ناراحتیم پر کشید و رفت.
اونجوری که فکر میکردم دور نبودم ازشون.
کلا اتفاق هایی برام افتاد که اگر نگفته بودم به خاطر خدا، شاید یه دعوای درست حسابی تو اتفاق های مختلف به راه می افتاد.
خلاصه اینو بگم :
کسی که پاشو تو بسیج میزاره، از روز اول نمیتونه همه ی کارهایی که میخواد رو انجام بده.
ولی همیشه راضیه.
یا یه سری کارهارو برای دیگران انجام میده که به نفعش نیس.
تو مرام بچه بسیجیا ، غر غر کردن و منت گذاشتن نیست.
-------------------------------
بالاخره اون روز تلخ رسید.
روزی که بعداز 2 سال خدمت تو بسیج، باید چشمم رو روی خیلی چیزا می بستم.
روی مسجد صاحب الزمان، روی بسیج، پایگاه ، خانم عظیمی (فرمانده بانوان) که به خاطر سنش دنبال کارهای بازنشستگی بود.
روی زهرا، مریم، نرگس، مژگان.
روی ...........
من رشد رو از این محل ، از این مسجد آموختم ولی ....
دلم برای همشون تنگ میشه ولی چاره چیه؟
ادامه دارد ...
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. در غیر این صورت حرام ❌
🌸🌸🌸🌸🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
🌸🌸🌸🌸🌸 #گل_نرجس🌼 #رمان_مناسبتی #پارت_دهم هنوز آقا نیومده بودن. برای دیدار اول خیلی ذوق داشتم .
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_یازدهم
♥️بسم رب المهدی♥️
چون بابام نظامی بود، باید موقتا تهران رو ترک، و 5 سال در شیراز زندگی میکردیم.
خیلی برام سخت بود.
جدایی از ایجا ، شهرم ، از گروه دختران مهدوی ، از بسیج ، از همه و همه ...
دقیقا قرار بود فردای نیمه شعبان اسباب کشی کنیم.
آخرین سینی شربت رو هم بین خودمون پخش کردم و به بچه ها خسته نباشید گفتم.
دوست داشتم بمونم و مثل قبلا ، برای آخرین بار مسجد رو باهم تمیز کنیم.
ولی خب قرار بود خانم ها هیچ وقت شب ها نمونن تو مسجد.
ساعت 9:30 شب بود که با زهرا و مژگان و نرگس ، چادرامون رو سر کردیم و به سمت در خروجی رفتیم.
توی یه گوشه از حیاط ، که البته در دید آقایون نبود ، زهرا نگهمون داشت و گفت : «زینب جان ! ما واقعا دلمون برات تنگ میشه. برای همین یه هدیه کوچیک و ناقابل ، به عنوان یادگاری برات تهیه کردیم.
امیدوارم خوشت بیاد و ما رو یادت نره »
بعد یه جعبه ، از زیر چادرش درآورد و به دستم داد.
بازش که کردم چشمام برق زد.
یه کلاه سبز نقاب دار که علامت سپاه روش خودنمایی میکرد .
راستش آرزوی همه ما رفتن به سپاه بود.
این هدیه واقعا بهترین هدیه عمرم بود.
خیلی دوسش داشتم.
همونجا احساساتی شدم و بعد از تشکر بغلشون کردم...
وسطای کوچه بودیم که فکری به سرم زد.
بچه هارو صدازدم و کشون کشون بردمشون تو حیاط.
داشتم میگفتم :
بیاین بریم تو زنونه چند تا عکس بگیریم که هروقت دلم براتون تنگ شد ببینمش که ...
چشمم به در باز پایگاه افتاد ....
ادامه دارد ...
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع . در غیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_دوازدهم
گفتم : حالا که تا اینجا اومدیم بریم تو دفتر چند تا عکس خوشگل بگیریم، ایندفعه بچه ها خیلی مقاومت کردن ولی زور من بهشون قالب شد.
رفتیم داخل .
زهرا روی صندلی فرمانده نشست.
مژگان تلفن رو نمادین روی گوشش قرار داد.
من بدون اینکه لاش رو باز کنم یه کلاسور دستم گرفتم
نرگس هم از روی کاغذ ، جوری وانمود میکرد که مطلب مهمی رو میخونه.
هممون توی این ژست ها بودیم و خودمون رو به دست گوشیم که روی صندلی گذاشته بودم و چیلیک چیلیک ازمون عکس میگرفت سپردیم.
با نگاه کردن هر عکس کلییی میخندیدیم.
با ورود فرمانده بسیج آقایون سر جامون خشکمون زد .
از ترس و خجالت نمیدونین چه حالی داشتیم.
زهرا سرش و به سینش چسبونده بود. بیچاره خیلی خجالت کشید.
چون آقای رحیمی اون رو به عنوان یکی از پرکارترین اعضا میدونست.
سریع خودمون رو جمع و جور کردیم .
با پته پته توضیح دادم:
سلام علیکم
آقای رحیمی ...
راستش ...
ببخشید بدون اجازه داخل شدیم
همش تقصیر من بود. دوستان گفتن نیایم ولی من اصرار کردم.
آخه ...
بنده قراره فردا از اینجا برم ، میخواستیم چند تا عکس یادگاری بگیریم.
آقای رحیمی که بهش میخورد ۵۵ سالش باشه بعد یه مکث کوتاه گفت :
اشکالی نداره دخترم.
این دفتر متعلق به همه شماست.
فقط الان دیگه دیره، برید خونه . خدا به همراهتون.
خداحافظی کردیم و تنها کوچه ای که تا خونه راه بود رو سریع رفتیم.
توی راه آروم به این قضیه میخندیدیم....
مثل اون روز که ساعت 8:3۰ باید برای دریافت کارت به پایگاه رفتم ، ایندفعه هم همون ساعت پا به بسیج گذاشتم
با یه تفاوت
خداحافظی از دوستان .....
ادامه دارد .....
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨
✅حکایت جوان خدا ترس
✍سلمان یکی از یاران پیامبر ص تعریف کرده : روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند. سلمان از گرمای کوره ها، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت.یکی می گفت: دچار تشنج شده است. دیگری می گفت: جن زده شده است.
سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت: من هیچ کسالتی ندارم، ولی اینان گمان می کنند بیمارم. با شگفتی پرسید: پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟ گفت: از بازار می گذشتم، صدای چکش های آهنین بر آهن های گداخته، مرا به یاد سخن خدا انداخت
🔥که فرمود:
((و لهم مقامع من حدید)) حج/21 یعنی: و برای دوزخیان، گرزهایی آهنین است.
📚ترجمه تفسیر المیزان ج۱۶ ص۳۹۹
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
.
امام رضای جآن ؟!
تو ڪھ ضامن آهوها شدي
میشه نیم نگاهے هم ؛
به دلِ من بندازي ؟:)😞
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🔸🔹🖊 یه حرف قشنگ :
کسی که زیبایی اندیشه دارد ،
زیبایی ظاهر خود را
به نمایش نمیگذارد ...
💎شهید مطهری
حواسمون هست ⁉️
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva