eitaa logo
دوشکاچی
128 دنبال‌کننده
227 عکس
57 ویدیو
0 فایل
📘کتاب #دوشکاچی 🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی 📖چاپ اول : سال۹۸ 📚ناشر : #سوره_مهر 📍موضوع : #دفاع_مقدس ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi 💻 dooshkachi.blog.ir ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌍اخبار رسمی ما را فقط از این کانال پیگیری بفرمائید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾امروز سیزده بدره! 📖نیروها را با اتوبوس و تجهیزات و وسایل گردان را با ماشین‌های دیگر راهی کرمانشاه کردیم. بخش زیادی از مسیر را طی کرده بودیم که تصمیم گرفتیم در بین راه توقفی داشته باشیم و استراحتی کنیم. خانواده‌های زیادی را دیدم که گروه‌گروه به طبیعت آمده بودند و تفریح می‌کردند. با دیدن آن همه جمعیت تعجب کردم! با خودم گفتم: «چرا این همه آدم اینجا جمع شده‌اند؟!» کمی که فکر کردم، گفتم: «خب، شاید امروز جمعه است و مردم هم با خانواده برای تفریح به طبیعت آمده‌اند.» از یکی از بچه‌ها پرسیدم: «امروز جمعه است؟» گفت: «نه، پنجشنبه است.» با تعجب گفتم: «پس اینها امروز اینجا چه کار می‌کنند؟!» نگاهی به من کرد و گفت: «مگه خبر نداری؟» گفتم: «نه!» گفت: «امروز سیزده بدره!» تازه فهمیدم که سال نو شده و ایام نوروز هم به پایان رسیده است، ولی من اصلاً از این موضوع خبر نداشته‌ام! 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🌹کاک ناصر فرمانده قلب‌ها 📖... به دستور برادر کاظمی، چند ماشین هم به دنبال ستون‌های پشتیبانی و تدارکاتی نیروهای خودی قرار گرفتند که مقداری وسیله و مواد خوراکی هم پشت آنها قرار داشت. تعجب کردم و با خودم گفتم: «با وجود تدارکات و پشتیبانی کافی، چه لزومی داره این ماشین‌ها هم به ستون اضافه بشن؟!» ... بعداً متوجه شدم که قبل از عملیات، برادر کاظمی تعدادی از روستاهای مسیر و همچنین نیازمندی‌های مردم آنجا را شناسایی کرده و دستور داده بود که این چند ماشین هم وسایل مورد نیاز آن روستاها را با خود ببرند و بین مردم توزیع کنند. 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
📚اهدای کتاب به کتابخانه مسجد حضرت اباالفضل العباس(ع) روستای توسط راوی کتاب، آقای 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🌷روایتی از عروج مسیح کردستان 📖... یکدفعه صدای انفجار مهیبی بلند شد و دشت را لرزاند. همزمان با انفجار، راننده ما هم سریع ترمز کرد و نزدیک بود که از ماشین به بیرون پرتاب شوم. وقتی به پشت سرم نگاه کردم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. گودال بزرگی روی جاده خاکی ایجاد شده بود. تکه‌هایی از ماشین برادر بروجردی را هم دیدم که از آسمان به زمین می‌آمدند؛ حتی لاستیک زاپاس ماشین هم که زیر آن بسته می‌شد، تکه‌تکه شده و تکه‌ای از آن حدود ۶۰ متر آن طرف‌تر پرتاب شده بود. خود برادر بروجردی هم حدود ۷۰ متر دورتر از ماشین استیشن‌اش روی زمین افتاده بود... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
34.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙خوانشی از کتاب دوشکاچی 📍توسط دوستان هنرمند حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه 📚 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙پشت صحنه | خوانشی از کتاب دوشکاچی 📍تلاشی از جوانان هنرمند حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه 📚 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
✅تواضع فرمانده 📖یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، از داخل محوطه پادگان صداهایی مثل «از جلو نظام»، «به خط شو»، «به چپ‌چپ»، «به‌راست‌راست» را شنیدم. وقتی به کنار پنجره رفتم، دیدم مراسم صبحگاه شروع شده و آن برادر بسیجی هم تعدادی از نیروها را به خط کرده بود و آنها را در محوطه پادگان می‌دواند. به داخل محوطه پادگان رفتم. بعد از مراسم صبحگاه، از یکی پرسیدم: «اون برادر کیه که این‌طوری دستور میده؟» گفت: «فرمانده گردانه.» با تعجب پرسیدم: «کدام گردان؟!» گفت: «ادوات.» پرسیدم: «اسمش چیه؟» گفت: «جهانبخش رسولی.» تازه فهمیدم که اینجا ساختمان گردان ادوات و آن برادر بسیجی هم فرمانده گردان است، ولی آن‌قدر تواضع داشت که اگر کسی به من نمی‌گفت که او فرمانده است، شاید اصلاً متوجه این موضوع نمی‌شدم. 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
❤️دلتنگی مادرانه 📖 من و مادرم بعد از چند ماه همدیگر را می‌دیدیم و درد و دل‌هایمان تمام شدنی نبود. نمی‌دانستم در این مدت چه سختی‌هایی کشیده است. مادرم گفت: «یک بار به سنقر رفته بودم و پاسداری دیدم که هم سن و سال تو بود و از این لباس‌های جنگلی تنش کرده بود. جلو رفتم و دستم رو به گردنش انداختم و گفتم: «پسری دارم که مثل شما پاسداره، میگن لباس‌هاش هم مثل لباس‌های شماست. ازش خبری نداری؟» او هم از من پرسید: «مادرجان! پسرت کجاست؟» من هم گفتم: «نمی‌دانم، ولی میگن توی جنگل‌ها و اون دور دورها با دمکرات‌ها می‌جنگه.» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 روستای 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🌷به یاد قمی 📖... شخصیت تو دل برویی داشت. او با بچه‌های تیپ ارتباطی صمیمی و اُنس و اُلفتی دیگر داشت، طوری که در قلب‌شان نفوذ کرده بود و همه از او اطاعت می‌‌کردند. رفتار عملی او برای ما درس بود. هیچ‌گاه از او تکبر ندیدم. یک روز برای اقامه نماز به نمازخانه پادگان رفتیم، او را زیر نظر گرفتم. در هنگام نماز، با حالتی خاضعانه سرش را پایین انداخته بود و با خشوعی خاص دست‌هایش را برای قنوت بالا آورده بود و حال معنوی عجیبی داشت ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 نسل جدید را با آشنا کنید 🔻 رهبر انقلاب: نسل جدید خیلی از مسائل دفاع مقدّس را نمیدانند... آن طوری که شما قضایا را میدانید، ما باید کاری کنیم نسل امروز همین جور آن حادثه را بشناسد و ببیند و بداند. این آن توقّعی است که بنده از خودم و از دیگران در این زمینه دارم. 🏷 💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
43.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | فیلم کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از پیشکسوتان و فرماندهان دفاع مقدس. ۱۴۰۱/۶/۳۰ 💻 Farsi.Khamenei.ir
📺جان و تن (گفتگو با قهرمانان مردمی ۸ سال دفاع مقدس) 📍با حضور آقای راوی کتاب 🗓هفته دفاع مقدس - ۱۴۰۱ ⏰حوالی ساعت ۱۷ 🎞شبکه ۳ سیما 📎 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi