eitaa logo
دوشکاچی
133 دنبال‌کننده
217 عکس
53 ویدیو
0 فایل
📘کتاب #دوشکاچی 🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی 📖چاپ اول : سال۹۸ 📚ناشر : #سوره_مهر 📍موضوع : #دفاع_مقدس ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi 💻 dooshkachi.blog.ir ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌍اخبار رسمی ما را فقط از این کانال پیگیری بفرمائید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹فعالیت پدرم در بسیج 📖آذرماه سال ۵۸ بود که با فرمان امام مبنی بر تشکیل بسیج، هسته‌های مقاومت مردمی یا همان کمیته هم در مجموعه بسیج منسجم‌تر شدند. برادر حدیدی که تا قبل از این مسئول کمیته بود، به عنوان فرمانده بسیج سنقر معرفی شد و ساختمانی هم در محله «پیره‌سوند» سنقر به عنوان پایگاه بسیج معین گردید. در همان ایام پدرم به صورت افتخاری و بدون دریافت حقوق و مزایا به عضویت بسیج درآمد. تا اواخر سال ۵۸ پدرم چند نفری را نیز در این کار جذب کرد و آنها هم بسیجی شدند؛ از جمله «کرم‌رضا و غلامرضا پرویزی»، «نصرالله فرهنگیان»، «حجت‌الله احمدی» و «مولاقلی فرهنگیان» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒انتشارات روستای 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔺همشهری‌ات کار خودش را کرد؟! 📖... برادر رسولی به من گفت: «برو کمی چایی دَم کن تا بعدش بفرستمت دفتر قضایی!» بعد از خوردن چای و شیرینی، استکان‌ها را به من داد و آنها را شستم و شیرینی را بین بچه‌ها توزیع کردم. وقتی دوباره به اتاق برگشتم، با رویی خندان گفت: «حالا اون برگه کاغذ و خودکاری که روی میز هست رو برام بیار» روی کاغذ برایم نوشته‌ای آماده کرد و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود، مرا به دفتر قضایی فرستاد! این کار، به خاطر غیبت 15 روزه‌ام بود ... در دفتر قضایی سعی کردم با دلایلی، کارم را توجیه کنم تا این 15 روز به عنوان غیبت در پرونده‌ام ثبت نشود ... چون علی‌قلی فرهنگیان از وضعیت من و مجروحیت پدرم خبر داشت، روی همان برگه نوشت: «فرمانده گردان ادوات! لطفاً این مدت را به عنوان مرخصی ثبت کنید.» ... دستور دفتر قضایی را به برادر رسولی تحویل دادم. او هم نگاهی به برگه کرد و با چهره آرام و روی خوشی که داشت، به من گفت: «آها! همشهری‌ات بالاخره کار خودش رو کرد دیگه؟ آره؟!» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🏴نذارید دل امام غمگین بشه 📖ایام شهادت حضرت زهرا(س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشک‌ها ریخته می‌شد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش می‌رسید. همه دل‌شکسته بودند. دعا تمام شد، اما هر کسی در گوشه‌ای کز کرده بود و زیر لب چیزی می‌گفت. یکی با خدا راز و نیاز می‌کرد و می‌گفت: «خدایا! ما آماده‌ایم، اما خودت باید کمک‌مان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دست‌هایش را بالا آورده بود و می‌گفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمک‌مان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» در گوشه‌ای از سنگر صدای ضعیف‌تری به گوش می‌رسید که ائمه معصومین(ع) را واسطه قرار می‌داد و می‌گفت: «شما را به خدا، نذارید دل امام غمگین بشه و مردم هم ناامید بشن.» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 (س) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🚀آتش به اختیارید! 📖... دشمن را دست کم گرفته بودیم و خودمان را از قبل، پیروز این عملیات فرض می‌کردیم. یکی دو ساعتی گذشت. از سر شام به بعد، شلیک منوّرهای عراقی هم بیشتر شد؛ طوری که کسی احساس نمی‌کرد شب است! ... با بقیه بچه‌ها پای کار بودیم و این شلیک منوّرها برایمان عادی شده بود ... شب سوم دی‌ماه ۱۳۶۵ بود و طبق زمان اعلام شده، هنوز بچه‌های ما از خط نگذشته بودند که درگیری شروع شد. دشمن در خط اول و روی سر نیروهای ما شروع به اجرای آتش کرد. به مرور هم شدت آن را افزایش داد. در کنار یکی از آتش‌بارها بودم و دیدم که مسئول آتش‌بار دارد با فرماندهی صحبت می‌کند. وقتی بیسیم را کنار گذاشت و به طرف قبضه آمد، از او پرسیدم: «چه شد؟ چه خبره؟» با چهره ناراحتی که داشت، در جوابم گفت: «حاجی رسولی بود. گفت: به فکر جلو رفتن نباشید! دیگه لازم نیست کسی جلو بره!» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
📚کتاب دوشکاچی را با ۲۰% تخفیف خریداری کنید 🔺برای سفارش خرید کتاب به آدرس زیر مراجعه نمائید 👇 🌐 https://b2n.ir/dooshkachibook 📍 🇮🇷 @dooshkachi
🌴🔥آتش در نخلستان 📖... پیاده به سمت شرق جزیره به راه افتادم. از میان نخلستان‌ها عبور کردم. نخل‌های فراوانی بر اثر آتش سنگین دشمن، سوخته بودند. ترکش‌های دشمن، سر تعدادی از آنها را قطع کرده بود، اما هنوز تنه‌شان پابرجا بود و انگار با زبان‌بی‌زبانی می‌خواستند بگویند که ما هنوز ایستاده‌ایم، اگر چه سر از تن‌مان جدا شده است. کمی که اطرافم را نگاه کردم، چشمانم به یک سمت معطوف شد و چیز عجیبی را دیدم. درست در نوک جزیره ماهی، که روبروی نوک شرقی جزیره بوارین بود، یک برجک فلزی پنج شش متری شبیه سکو دیدم. دشمن در بالای این برجک، یک قبضه پدافند چهارلول ۱۴.۵ م.م کار گذاشته بود تا بتواند ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi‌
⛓وقتی معبر باز شد! 📖... به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و خدا را به حق ایشان قسم دادم تا ما را از این معرکه به سلامت خارج کند. آن‌چنان غرق در افکارم شده بودم که یکی از بچه‌ها به آرامی دست روی شانه‌ام زد و گفت: «بلند شو. معبر باز شد. باید حرکت کنیم.» با دلی آرام از جایم بلند شدم و خدا را شکر کردم. با بچه‌ها از معبر عبور کردیم. آن معبر درست از زیر سنگرهای دشمن می‌گذشت و اگر آنها متوجه حضور ما می‌شدند، بسیاری از نیروها را در دم به شهادت می‌رساندند. در حین حرکت، اسلحه انفرادی‌ام را که قبلاً مسلح کرده بودم، به آرامی از حالت ضامن خارج کردم و روی تک‌تیر گذاشتم ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 (س) (ص) 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🌹به یاد حجت 📖... اوایل صبح و قبل از طلوع آفتاب در قالب ستونی حرکت کردیم. در بین راه با حجت شوخی می‌کردم. در آن ایام، آنها کدوی زیادی از زمین کشاورزی‌شان برداشت کرده بودند و جیب‌های لباس او پُر از تخمه کدو بود. در حین حرکت ستون نیروها، دیدم دستش را توی جیبش کرد و مقداری تخمه کدو بیرون آورد. بعد هم دانه‌دانه آنها را شمرد و به هر کسی مقداری داد. از این کار او تعجب کردم! خیال کردم که دارد سر به سر بچه‌ها می‌گذارد. آنجا هم سر شوخی را باز کردم و گفتم: «حجت! تو چقدر خسیسی؟! تخمه کدوها رو دانه‌دانه می‌شماری؟ می‌خوای بدانی مثلاً چند تا تخمه به بچه‌ها دادی؟» او هم با روی خوش در جوابم گفت: «نه علی‌اشرف. به این خاطر می‌شمارم تا به اندازه به هر کسی برسه؛ نمی‌خوام یه نفر ده تا ببره و دیگری نُه تا؛ می‌خوام همه مثل هم ببرند.» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 روستای 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🌷جانبازی فرمانده 📖... قبل از تاریکی هوا به مرکز تطبیق برگشتم. به محض ورود به سنگر، با چهره ناراحت و گرفته بچه‌ها مواجه شدم. همه نگران بودند. وقتی پرسیدم «قضیه چیه؟ چرا ناراحتید؟» یکی گفت: «حاجی رسولی مجروح شده. منتقلش کردن عقب.» با شنیدن این خبر، خیلی ناراحت شدم و فکر کردم که شاید اتفاق بدتری برایش افتاده است و نمی‌خواهند در شرایط عملیات، خبر بدی به من بدهند. گفتم: «راستش رو بگو. حاجی شهید شده؟» گفت: «نه. میگن از ناحیه پا مجروح شده و به عقب منتقلش کردن.» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🔺ایثار فرمانده 📖... بچه‌هایی که داخل سنگر بودند، با اخم به من نگاه می‌کردند. یکی از آنها گفت: «این احمدی درست بشو نیست! همیشه شیطنت داره!» سر برادر صفایی را باندپیچی کردند تا خونریزی نکند. سرش خیلی درد می‌کرد. علاوه بر سرش، یک ترکش هم قسمتی از بادگیرش را پاره کرده بود. فکر کردیم که حتماً به شکمش اصابت کرده، اما اثری از درد و خونریزی دیده نمی‌شد! برادر صفایی زیپ بادگیرش را باز کرد و یک قرآن جیبی و یک دفترچه یادداشت ۱۰۰ برگ از داخلش بیرون آورد. روی یک طرف جلد دفترچه، که در سمت شکمش قرار داشت، عکس امام خمینی بود. با کمال تعجب دیدیم یک ترکش باریک و به اصطلاح چاقویی آمده و تمام دفترچه و مقداری از قرآن جیبی را پاره کرده، ولی همانجا متوقف شده بود! ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🚀 زدن برجک 📖... گردان‌های پیاده ما همچنان در کنار رود اروند با دشمن درگیر بودند. آتش سنگین دشمن، آنها را تحت فشار قرار داده بود. در این میان، کوره برجکی پتروشیمی عراق هم نقش مهمی ایفا می‌کرد. نیروهای دشمن از آنجا به منطقه دید کاملی داشتند و به راحتی آتش‌ها را کنترل و هدایت می‌کردند ... تعدادی از نیروهای ضدزره ۱۰۶ و موشکی ما، از جمله برادر «حجت‌الله عزیزی» خودشان را به منطقه رسانده بودند. با دستور برادر صفایی دست به کار شدند تا هر طور شده، برجک پتروشیمی را هدف قرار دهند. برادر عزیزی اولین موشک ضد زره «مالیوتکا» را شلیک کرد، اما موشک در میان مسیر، به داخل رود اروند سقوط کرد. دومی را که شلیک کرد، دقیقاً به هدف خورد. با انهدام آن برجک، طنین «الله‌اکبر» نیروها بلند شد ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🔸 شوخی خطرناک با آقاجواد! 📖هر چند وقت یکبار قبضه‌های دوشکا را تمیز می‌کردم. از جمله کسانی که از او کمک می‌گرفتم، برادر «جواد نظام‌پور» بود. او هم دوشکاچی بود و اهل مشهد. قد و قامت بلندتری هم نسبت به من داشت. چند بار از او خواسته بودم که کمکم کند، اما او اعتنایی نمی‌کرد. من از لحاظ جثه از او کوچک‌تر بودم و زورم به او نمی‌رسید؛ در نتیجه تصمیم گرفتم او را با اسلحه تهدید کنم! یک بار که خواستم به کمکم بیاید تا قبضه را با هم پاک کنیم و دیدم او توجهی نمی‌کند، با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «جواد! اگه به کمکم نیایی، بیست تیر بهت می‌زنم!» اما دیدم تهدید هم فایده‌ای ندارد ... باید قبضه را بیرون محوطه ساختمان‌ها پاک می‌کردم. در حین پاک کردن قبضه، سُمبه داخل لوله گیر کرد. با چکش به انتهای سُمبه کوبیدم تا خارج شود، ولی سُمبه داخل لوله شکست. از جواد خواستم به کمکم بیاید تا بتوانم آن را از لوله خارج کنم، اما هر چه به او گفتم بیا، نیامد. با خودم گفتم: «فشنگ رو داخل دوشکا بذارم و شلیک کنم که حداقل با این کار سُمبه خارج بشه»، ولی ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
💠 برگزاری مراسم جشن ایام سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در مسجد حضرت ابالفضل‌العباس(ع) روستای لیلمانج سنقر ▫️با حضور و سخنرانی راوی کتاب جناب آقای 📆 ۲۰ بهمن ۱۴۰۰ 👇برای مشاهده شرح این خبر به آدرس زیر مراجعه نمائید.👇 🌐 http://dooshkachi.blog.ir/post/120 📍 🇮🇷 @dooshkachi
⁉️برای عده‌ای جنگ در رأس امور نبود! 📖از برادر رسولی خواستیم تا کاری برای نیروها انجام بدهد و هر طور شده، جای مناسبی برای آنها پیدا کند. او هم به ما گفت: «باور کنید من خودم بیشتر از شما ناراحت این وضعیت هستم، اما چه کار کنم؟ توی این شهر به هر مسئولی که مراجعه می‌کنیم، هیچ کسی با ما همکاری نمی‌کنه و اگر هم جایی داشته باشند، چیزی بروز نمیدن!» به او گفتم: «خب پس حداقل نیروها رو بفرستید مرخصی. اگه همین‌طور بمانند، زیر چادرها تلف میشن.» گفت: «نمیشه. تازه باید آموزش‌ها رو هم فشرده‌تر کنیم.» با لحن جدی‌تری گفتم: «مگه امام نمی‌گه جنگ در رأس اموره؟ پس چرا بعضیا این مطلب رو نمی‌فهمن؟» آه بلندی کشید و سکوت کرد. چند لحظه بعد گفت: «شما چند روز مرخصی بگیرید و توی شهر بگردید. ببینید جای مناسبی میشه پیدا کرد؟ اگه جایی پیدا کردید، بیایید و اطلاع بدید تا با هم بریم و اونجا رو ببینیم.» 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
📸 دیدگاه خالق عکس دوشکاچی ✍️ آقای از عکاسان دفاع مقدس درخصوص لحظه خلق تصویر ماندگار دوشکاچی می‌گوید : ایشان مرا ندید، ولی من غرق تماشایش بودم. وقتی شما این عکس را نگاه می‌کنید، این حسی که در آنجا در خود من بود، مرا یاد فیلم «عمر مختار» انداخت که در آن صحنه آخر برای این که وفاداری خودشان را ثابت کنند، همگی زانوهایشان را می‌بندند. 🎙خاطرات 📚انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب 👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🔸نبرد نفس‌گیر در کاتو 📖آتش‌بارهای ما همچنان با شدت تمام بر دامنه غربی ارتفاع کاتو و روی آن اجرای آتش می‌کردند. زمان زیادی نگذشت که نیروهای دشمن روی ارتفاع مستقر شدند. بر اثر شلیک گلوله‌های فراوان، دوباره قنداق قبضه‌ها توی زمین فرو رفت. در همین هنگام برادر صفایی خودش را با یک ماشین به ما رساند و با حالتی سراسیمه گفت: «زود باشید! سریع بجنبید، قبضه‌ها رو جمع کنید و همه رو بریزید پشت ماشین‌ها. باید برگردید عقب. اگه همینجا وایسید، ممکنه اسیر بشید. نیروهای دشمن دارند کاتو رو دور می‌زنند و به این سمت پیشروی می‌کنند. اگه برسند و پل رو تصرف کنند، همه اسیر میشیم.» فرصت کافی برای جابجایی قنداق‌ها وجود نداشت. هر کاری کردیم تا آنها را بیرون بکشیم، موفق نشدیم؛ حتی آنها را با سیم بُکسُل هم به ماشین بستیم، بلکه این‌طوری از زمین جدا شوند، اما این کار هم بی‌فایده بود. زمان به سرعت می‌گذشت و نیروهای دشمن هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند... 👈تکمیلی خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com 🇮🇷 @dooshkachi