نگاهی ب صورت غرق در خوابش انداختم...نشستم و توی تاریکی چشم دنبال لباسم گردوندم و وقتی پیداش نکردم پیراهن امیر و پوشیدم و بلند شدم.
ساعت سه نصفه شب بود و تا الان چشم روی هم نذاشته بودم.
حالم از خودم و شخصیتم بهم میخورد...از اینکه سر کسی ک دوسش دارم کلاه بذارم از خودم متنفر بودم.
باهاش رابطه برقرار کردم تا سقط شدن بچه ی نداشتم رو بندازم گردن اونو وادارش کنم از سر عذاب وجدان هم شده بمونه باهام.
اما الان...خستم از نقش بازی کردن....خستم از دروغ گفتن...خستم از دروغ گفتن ب خودم و امیر....
دیوونه شدم و دیگه تحمل ندارم.
دستم و روی بازوش گذاشتم ک پلکی زد و بیدار شد.
با دیدن اشکام خواب از سرش پرید.صاف نشست و نگران گفت
_چیشده ترنج؟خوبی؟جاییت درد میکنه؟
چقدر خوب بود با من ...من میخواستم بهش تهمت سقط کردن بچمو بزنم.
اشکام سرازیر شد و سری ب نشونه منفی تکون دادم.به سمتم خزید.دستم و گرفت و گفت
_پس چرا گریه میکنی؟اذیت شدی؟حرف بزن ترنج؟
ب جای حرف زدن سرم و توی سینش فرو بردم.
دستش روی موهام نشست.
و صدای مردونش توی گوشم پیچید
_چرا هیچی نمیگی؟؟تقصیر منه؟؟لعنت ب من ک وا دادم جلوت بدون این ک فکرشو بکنم. گریه نکن....بریم دکتر؟درد داری؟
صدام بالا نمیومد.دستم و مشت کردم و با گریه گفتم.
_امیر منو ببخش
چونم و گرفت سرم و بلند کرد و گفت
_ چی شده؟
🎭 #دوستی دردسرساز
📜 #پارت155
═◦∞☆ #بزن_رو_پیوستن ☆∞◦═
👄『 @dosti_roman ...』💋