eitaa logo
رمان دوستی دردسرساز
859 دنبال‌کننده
164 عکس
1 ویدیو
0 فایل
پارت گزاری هر روز ساعت ۰۰∶٢۰ رمان دوم:#خانــ•°ـزاده 🆔: @khan_zadeh چالش داریم شرکت کنید توضیحات بیشتر ♥️👇 Dostan: @etlae_chanel
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهی ب صورت غرق در خوابش انداختم...نشستم و توی تاریکی چشم دنبال لباسم گردوندم و وقتی پیداش نکردم پیراهن امیر و پوشیدم و بلند شدم. ساعت سه نصفه شب بود و تا الان چشم روی هم نذاشته بودم. حالم از خودم و شخصیتم بهم میخورد...از اینکه سر کسی ک دوسش دارم کلاه بذارم از خودم متنفر بودم. باهاش رابطه برقرار کردم تا سقط شدن بچه ی نداشتم رو بندازم گردن اونو وادارش کنم از سر عذاب وجدان هم شده بمونه باهام. اما الان...خستم از نقش بازی کردن....خستم از دروغ گفتن...خستم از دروغ گفتن ب خودم و امیر.... دیوونه شدم و دیگه تحمل ندارم. دستم و روی بازوش گذاشتم ک پلکی زد و بیدار شد. با دیدن اشکام خواب از سرش پرید.صاف نشست و نگران گفت _چیشده ترنج؟خوبی؟جاییت درد میکنه؟ چقدر خوب بود با من ...من میخواستم بهش تهمت سقط کردن بچمو بزنم. اشکام سرازیر شد و سری ب نشونه منفی تکون دادم.به سمتم خزید.دستم و گرفت و گفت _پس چرا گریه میکنی؟اذیت شدی؟حرف بزن ترنج؟ ب جای حرف زدن سرم و توی سینش فرو بردم. دستش روی موهام نشست. و صدای مردونش توی گوشم پیچید _چرا هیچی نمیگی؟؟تقصیر منه؟؟لعنت ب من ک وا دادم جلوت بدون این ک فکرشو بکنم. گریه نکن....بریم دکتر؟درد داری؟ صدام بالا نمیومد.دستم و مشت کردم و با گریه گفتم. _امیر منو ببخش چونم و گرفت سرم و بلند کرد و گفت _ چی شده؟ 🎭 دردسرساز 📜 ═◦∞☆ ☆∞◦═ 👄『 @dosti_roman ...』💋