زودتر از اون حرکت کردم... پشت سرم اومد و مچ دستمو گرفت و غرید :
_فکر میکنی بعد از اینکه طلاقت بدم ی دختر آزادی؟!
برگشتم و رخ به رخش گفتم:
_نیستم؟
_ نیستی.
خندیدم و روی صندلی نشستم.
کنارم نشست... قاضی مشغول بررسی پروندمون بود. بدون بلند کردن سرش گفت:
_گواهی عدم بارداری خانوم درج نشده تو پرونده.
دست تو کیفم کردم و برگه ای رو بیرون کشیدم... بلند شدم و دست قاضی دادم.
از پشت عینکش نگاهی به کاغذ پیش روش انداخت و پروندرو بست و گفت:
_بعد از به دنیا اومدن فرزندتون اگه خواستین دوباره اقدام کنید.
با این حرف، امیر مثل باروت از جاش پرید و با خشم گفت:
_نقشه ی جدیدته؟!
با قیافه مظلومی گفتم:
_آقای قاضی این آقا منو متهم به دروغ گویی میکنه؛ میتونم ازش شکایت کنم؟! بچه ی تو شکمم انکار میکنی امیر؟!
با خشم گفت:
_ با من بازی نکن ترنج...
کیفمو برداشتم و در حالی که با خونسردی به سمت در میرفتم گفتم:
_شنیدی که؟! نه ماه بعد طلاق میگیرم...
از اتاق بیرون زدم. پشت سرم اومد و بازومو کشید و گفت:
_بیا برو بگو همش دروغه... خسته شدم ازین بازی کردنات ترنج..!
🎭 #دوستی دردسرساز
📜 #پارت170
═◦∞☆ #بزن_رو_پیوستن ☆∞◦═
👄『 @dosti_roman ...』💋