eitaa logo
مِثل نسترن‌های پاریز
360 دنبال‌کننده
524 عکس
126 ویدیو
51 فایل
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.. "لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم دسترسی آسان به پاسخ سوالات کلامی و اعتقادی و صوت‌های تدریسِ دکتر زهرا دلاوری پاریزی* ارتباط با مدير و ارسال سوالات و شبهات در اولین فرصت: @Parizad1353
مشاهده در ایتا
دانلود
"اشک‌های بابا" صدای خنده ‌مان قطع نمی‌شد. غرق در بازی کودکانه‌مان بودیم. اسم فامیل، قایم موشک، بالابلندی، هرنگ هرنگ و .. صدای خنده مان قطع نمی شد. در میان هیاهوی کودکانه‌مان ناگهان انگار بمبی ریختند، همه جا ساکت شد، فقط سکوت بود و سکوت، صدای گریه بلند بابا را نشنیده بودم. دلم مثل یک تنگ ماهی عید، از دستم افتاد و شکست. همگی به اتاق رفتیم، منزل مرحوم حاج ذبیح الله بودیم. بزرگ‌ترها همه به گریه افتاده بودند و ما کوچک‌ترها مبهوت که چه خاکی بر سرمان شده. حاجی در نقش بزرگ‌تر آبادی پاریز بود، خبرهای سخت و داغ، کارهای شاقی که کسی انجام نمی‌داد او بر عهده می‌گرفت. نمی‌دانم تا حالا خبر شهادت نزدیکان را شنیده‌اید؟ نمی دانم که می دانی چه دردی دارد یا نه؟ به خصوص که امروز غروب نامه‌اش به تو رسیده باشد و نوشته باشد که اگر از احوالات من خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما. آخ که چه شبی بود آن شب. شب ۲۲ دی ماه ۱۳۶۵. نمی‌دانم گریه‌های بابا سخت‌تر بود یا شهادت مسعود، شکستن مامان تلخ‌تر بود یا پر کشیدن برادر. آخ یاد کمر امام حسین علیه السلام افتادم. " الان انکسر ظهری و قلت حیلتی" آه ببخشید اشتباه نوشتم. برادر او کجا و برادر من کجا؟ رنج او کجا و درد من کجا.. مسعود عزیزم تاریخ نامه‌اش روز شهادتش بود. نمی‌دانم چند ساعت قبل از شهادت. کمک آرپی جی زن بود و ۱۶ ساله‌ای که با دستکاری یکساله شناسنامه‌اش توانسته بود به جبهه برود. الان اگر بود، همسن همسرم بود، شهادتش خیلی از جوان‌های فامیل را به جبهه کشاند، از جمله شهید رضا پسر عمه جان فاطمه را و همسرجان را. هنوز حسرت آخرین دیدارش بر دلم مانده. چون بچه بودیم ما را برای وداع نبردند. تقریبا ۱۲ ساله بودم. از مدرسه که برگشتم تمام دیوار خانه‌مان پر از پارچه‌های تبریک بود. مسعودجان شهادتت مبارک. دوستم زهرا همراهم بود که پاهایم سست شد. زیر بغلم را گرفت و به خانه کشاند. چنان جیغی از دل برکشیدم که اهل خانه را به ناله کشاند. جیغ آوار شدن دنیا روی سرم، داغ سوزان نداشتن برادری همسن و سال.. خاموش شدن یکی از چراغ‌های خانه و سوختن دل بابا .. ترجمان این آتش مثنوی ۵۲ بیتی بابا بود در سوگ مسعود. یوسف آمد بهر یعقوب لب گشود.. یوسف من عالمی دیگر سرود.. و همان دوبیتی که سال‌ها روی دیوار خانه باقی بود: دانم که تو پیش انبیایی مسعود هم زنده و مهمان خدایی مسعود اما دل من چو آتشی شعله‌ور است شاید بود این سبب که نامم پدر است بابا دیگر آن بابای قبل نشد که نشد و مادر نیز هم. خنده گویا از خانه‌مان رخت بربست یا لااقل تصنعی شد، نام فرزند دیگر را هم که مسعود نهادند، افاقه نکرد.‌ یک جای خالی، یادگاری مسعود شد از این دنیا برای ما. امشب، اما رفتن عمه‌جان استاد بزرگوار همراه شد با سی و هفتمین سال نبودن برادر عزیز من. تقارن این دو غم و حزن و اندوه دل استاد، دل بچه‌های گروه را تنگ و غصه‌دار می‌کند. خواستم روضه بخوانم، اما گفتم هم‌دردی کنم با دل سوخته استاد، که درد خودشان را فراموش کنند. اما این جمله را در لفافه می‌گویم و عرض تسلیتم تمام: "عمه بابایم کجاست؟ عمه بابایم کجاست" بابی انت و امی یا اباعبدالله.. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲۱
"چله یاد" چهل، عدد خاصی است. خیلی از اهالی سلوک و معرفت، اعمال خود را بر اساس عدد چهل تنظیم می‌کنند، چله‌ی اخلاص برای جاری شدن حکمت از قلب به زبان، یا در واقع همان جوشش چشمه‌ی حکمت، چهل روز خواندن دعای عهد، اربعین امام حسین علیه السلام، چهل بار گفتن فلان ذکر برای فلان حاجت و .. شاید بر همین اساس همه‌ی مردم برای رفتگان خود چهلم می‌گیرند و در آگهی ترحیم می‌نویسند: " چهل روز از پر کشیدن غریبانه‌ی پدری مهربان، همسری وفادار، برادری دلسوز و پاسداری دلیر گذشت.‌ چهل روز است آسمان قم شاهد رفت و آمد فرشتگان به مکانی جدید در گلزار شهدای علی بن جعفر ره است. دیری است که سردر خانه‌ی مجازی وابستگان مردی، مزین به عکس سردار علی آقازاده نژاد است. چهل روز است که ما استادمان را با رفیق شهیدش می‌شناسیم. رفیقی که رفتنش پشت برادرانش را شکست، آن‌ها را عزادار کرد و تارهای سفید مو را در سر و صورتشان نمایان کرد..." بگذریم .. آری امروز چهلم شهید فداکار وطن، سرباز اسلام، یار جهانی مهدی فاطمه ارواحنا فداه است. خوشا به سعادتت شهید سعید، رفتنت مهر حیات طیبه را بر زندگی‌ات زد، این چگونه رفتن تو خط نوری شد برای خیلی‌ها که راه برايشان تاریک است. دل‌های زیادی از رفتنت سوخت، مادران زیادی یاد داغ‌های خود افتادند و زخم قلبشان تازه شد. چشم‌های زیادی در شهادتت گریست، فرزندان زیادی یاد باباهای شهیدشان افتادند، اما تو لبخندزنان و مستانه راه عروج در پیش گرفتی و به سوی آسمان شتافتی. رفتی که مشمول آیه مجاهدان و مصداق "ولا تحسبن الذین قتلوا ‌..." باشی و زنده‌ی جاودان گردی. درست است! ما فکر می‌کنیم تو رفتی، در حالی که تو ماندگار شدی و دائم الحیات..آب از سرچشمه‌ی جاودانگی نوشیدی و یک خنده‌ی از ته دل هم رویش. دیگر این لبخند رضایت الله به همه چیز می‌ارزد، حتی به گریه‌های طولانی و تمام نشدنی فرزندانت، به بی‌کسی همسر و سوزش جگر مادر و پدرت... آری شاید ما هم اگر طعم عسل و لب حوری و شراب بهشتی را می‌فهمیدیم یا توان درک شادی حقیقی رضوان الله را داشتیم مثل تو لحظه‌ای درنگ نمی‌کردیم. می‌رفتیم و مشتاقانه خود را به کام نیزه می‌دادیم تا از خونمان سیراب شود. جان را در مسیر بمب و گلوله سپر مردم غزه و حیفا می‌کردیم تا زودتر به وصال برسیم. علی‌جان! با همه‌ی خوشی‌های جاودانه‌ات، خانواده‌ات چهل روز از دیدن روی ماهت، صدای خنده‌ها و حضورت محرومند. مادرت تو را ندارد، همسرت ناامید از بازگشتن تو و بچه‌هایت سرد و خاموش شده‌اند. گویا گرد مرگ بر خانه‌ات پاشیده شده. شاید لازم باشد هر از گاهی از بهشت برایشان هدیه‌ای بفرستی، نوازششان کنی، نگاهت را به آنان بفهمانی و کنارشان باشی. آه زهراجان سکوت کن. زبان به دهان بگیر!! چه می‌گویی! به چه کسی درس خانواده‌داری می‌دهی!؟ به که الفبای معرفت می‌آموزی که خودش معلم وفا و مردانگی است. کسی که نه تنها خانواده خودش، بلکه دیگران و ناموس دیگران برایش مهم شد و او را تا سوریه کشاند، او که جان شیرینش را فدای حریم اهل بیت علیهم السلام کرد، نگذاشت پای سفیانی‌ها به مرقد حضرت عقیله باز شود. مردی که عاقلانه و با چشم باز عاشقی کرد. او یک مجنون بیناست، نه یک عاشق کور! زبان به دهان بگیر زهرا!! بگذار همان خون سرخ او، امضای پای گواهی اکمال ایمان و اتمام معرفتش باشد. بگذار سنگ قبر مطهرش، همان نشان معهود بین او و خانواده‌اش باشد، خانه امیدشان. همان‌جا که قرارهای عاشقانه‌ی پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌هایشان برقرار است، دورهم می‌نشینند و با فاتحه و صلوات گعده‌شان را گرم می‌کنند. آه روزگار! چقدر دیر یادمان می‌اندازی حضور جسمانی آدم‌ها هم مهم است. بس که به روح پرداختیم از نعمت جسم هم فراموش کردیم، در حالی که هر دو با هم زیبا و مهم است. فیزیک بدن هر کسی که لمس و درک می‌شود، برای ما انسان‌های محسوسی، اثبات لطف الهی است، محبت منعم است. حضور هر کسی، چه خوب و چه بد خودش نعمتی است از نعمت‌های الهی.. نعمت وجود اولین و باشکوه‌ترین لطف الهی است به انسان و موجودات، آن‌هایی که مورد اراده و خواست الهی قرار گرفتند و پا به عرصه‌ی وجود گذاشتند. یاد همه‌ی رفتگان آسمانی بخیر زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۲/۴