eitaa logo
مِثل نسترن‌های پاریز
363 دنبال‌کننده
523 عکس
125 ویدیو
51 فایل
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.. "لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم دسترسی آسان به پاسخ سوالات کلامی و اعتقادی و صوت‌های تدریسِ دکتر زهرا دلاوری پاریزی* ارتباط با مدير و ارسال سوالات و شبهات در اولین فرصت: @Parizad1353
مشاهده در ایتا
دانلود
"اشک‌های بابا" صدای خنده ‌مان قطع نمی‌شد. غرق در بازی کودکانه‌مان بودیم. اسم فامیل، قایم موشک، بالابلندی، هرنگ هرنگ و .. صدای خنده مان قطع نمی شد. در میان هیاهوی کودکانه‌مان ناگهان انگار بمبی ریختند، همه جا ساکت شد، فقط سکوت بود و سکوت، صدای گریه بلند بابا را نشنیده بودم. دلم مثل یک تنگ ماهی عید، از دستم افتاد و شکست. همگی به اتاق رفتیم، منزل مرحوم حاج ذبیح الله بودیم. بزرگ‌ترها همه به گریه افتاده بودند و ما کوچک‌ترها مبهوت که چه خاکی بر سرمان شده. حاجی در نقش بزرگ‌تر آبادی پاریز بود، خبرهای سخت و داغ، کارهای شاقی که کسی انجام نمی‌داد او بر عهده می‌گرفت. نمی‌دانم تا حالا خبر شهادت نزدیکان را شنیده‌اید؟ نمی دانم که می دانی چه دردی دارد یا نه؟ به خصوص که امروز غروب نامه‌اش به تو رسیده باشد و نوشته باشد که اگر از احوالات من خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما. آخ که چه شبی بود آن شب. شب ۲۲ دی ماه ۱۳۶۵. نمی‌دانم گریه‌های بابا سخت‌تر بود یا شهادت مسعود، شکستن مامان تلخ‌تر بود یا پر کشیدن برادر. آخ یاد کمر امام حسین علیه السلام افتادم. " الان انکسر ظهری و قلت حیلتی" آه ببخشید اشتباه نوشتم. برادر او کجا و برادر من کجا؟ رنج او کجا و درد من کجا.. مسعود عزیزم تاریخ نامه‌اش روز شهادتش بود. نمی‌دانم چند ساعت قبل از شهادت. کمک آرپی جی زن بود و ۱۶ ساله‌ای که با دستکاری یکساله شناسنامه‌اش توانسته بود به جبهه برود. الان اگر بود، همسن همسرم بود، شهادتش خیلی از جوان‌های فامیل را به جبهه کشاند، از جمله شهید رضا پسر عمه جان فاطمه را و همسرجان را. هنوز حسرت آخرین دیدارش بر دلم مانده. چون بچه بودیم ما را برای وداع نبردند. تقریبا ۱۲ ساله بودم. از مدرسه که برگشتم تمام دیوار خانه‌مان پر از پارچه‌های تبریک بود. مسعودجان شهادتت مبارک. دوستم زهرا همراهم بود که پاهایم سست شد. زیر بغلم را گرفت و به خانه کشاند. چنان جیغی از دل برکشیدم که اهل خانه را به ناله کشاند. جیغ آوار شدن دنیا روی سرم، داغ سوزان نداشتن برادری همسن و سال.. خاموش شدن یکی از چراغ‌های خانه و سوختن دل بابا .. ترجمان این آتش مثنوی ۵۲ بیتی بابا بود در سوگ مسعود. یوسف آمد بهر یعقوب لب گشود.. یوسف من عالمی دیگر سرود.. و همان دوبیتی که سال‌ها روی دیوار خانه باقی بود: دانم که تو پیش انبیایی مسعود هم زنده و مهمان خدایی مسعود اما دل من چو آتشی شعله‌ور است شاید بود این سبب که نامم پدر است بابا دیگر آن بابای قبل نشد که نشد و مادر نیز هم. خنده گویا از خانه‌مان رخت بربست یا لااقل تصنعی شد، نام فرزند دیگر را هم که مسعود نهادند، افاقه نکرد.‌ یک جای خالی، یادگاری مسعود شد از این دنیا برای ما. امشب، اما رفتن عمه‌جان استاد بزرگوار همراه شد با سی و هفتمین سال نبودن برادر عزیز من. تقارن این دو غم و حزن و اندوه دل استاد، دل بچه‌های گروه را تنگ و غصه‌دار می‌کند. خواستم روضه بخوانم، اما گفتم هم‌دردی کنم با دل سوخته استاد، که درد خودشان را فراموش کنند. اما این جمله را در لفافه می‌گویم و عرض تسلیتم تمام: "عمه بابایم کجاست؟ عمه بابایم کجاست" بابی انت و امی یا اباعبدالله.. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲۱
شهادت هنر مردان خداست. چهل روز بعد از عروجش بود که نامه یکی از دوستانش به دستمان رسید. بابا به جای مسعود جوابش داد. چند روز بعد یک جوان برومندی از کرمانشاه یا یکی از شهرهای غربی ایران به پاریز آمد که خود را از دوستان مسعود معرفی کرد، بابا را بغل کرد و زد زیر گریه، بابا نیز. در این مدت ۴ و ماه نیمی که در جبهه بودند، خیلی با هم صمیمی شده بودند. مسعود چند روز قبل از شهادت به او گفته بود که خواب دیده در ۱۶ سالگی شهید می‌شود. یادم هست آخرین باری که به منزل برگشت، گاهی از درد استخوان به خود می‌پیچید. مامان که از او سوال کرد، گفت ۴۸ ساعت تا زانو در برف‌های غرب حرکت کردیم. با این حال وقتی برای خداحافظی به منزل عمه‌ درخشنده مرحوم رفته بود، عمه از برف‌های سنگین پشت بام گفته بود و مسعود با همان درد برف‌ها را برایشان پارو کرده بود. عمه جان پسر نداشت و همین خاطره باعث شده بود در مراسم شهادت مسعود چنان ناله‌ای از دل بکشد که دل سنگ آب شود، برعکس مامان که بی‌صدا و آرام ذره ذره آب می‌شد و به زمین می‌چکید. یادم می‌آید قبل از هر اذانی چند دقیقه‌ای زودتر، سجاده پهن می‌کرد، به او می‌گفتیم هنوز نماز نشده، می گفت شنیدم هر کس منتظر نماز باشد، ثواب مکه دارد. جالب بود که بعضی‌ها او را بعد از شهادتش با لباس احرام خواب دیده بودند. حمیده دختر خاله‌جان هنوز که هنوز است، هر وقت کارش گیر می‌کند سر قبر مسعود می‌رود و نذرش می‌کند و حاجتش را می‌گیرد. مثل عذرا خانم همسایه که سرفه مزمنی داشت و مسعود در خواب او را راهنمایی کرده بود که شربت عسل بخورد و شفا گرفت. امشب که از مسعود یاد می‌کنم ۳۷ سال از عروجش می‌گذرد. بابا بعد از مسعود دیگر قامت راست نکرد، می‌گفت: بچه‌ها حیفی‌اند اگر بروند، اما پدر و مادر مال رفتنند، مستقیم نمی‌گفت، اما با کنایه می‌شد این جمله را فهمید: " و اما بعدک العفا یا .." مامان با او خیلی مانوس است و یا برعکس، آن شبی که بابا سکته قلبی کرده بود و در بیمارستان بود، مسعود را صدا زده بود و مسعود با لبخندی جلوی درب ایستاده بود و شفای پدر را برای ۱۵ سال از خدا گرفته بود. چطور بشود که یک مرد ۴۵ ساله سکته بزند، باید از قلب سوخته و جگر داغدیده‌ی بابا پرسید. باری داداش جان، فرمانده‌ات حاج قاسم هم چند سالی است بین ما نیست. خیلی‌ها دیگر نیستند، مادربزرگ‌ها، بابابزرگ، بابا، .. برای آن‌ها که خوشایند است، تو میزبانشان شدی، شاید هم بابا صاف از سرازیری قبر آمد توی آغوشت. نمی‌دانم آن طرف چه خبر است. دلتنگی‌ات، گاهی دلمان را چنان می‌فشارد که راه نفس هم بسته می‌شود. بچه‌ها که بعضی‌ها اصلا عمو و دایی‌شان را ندیدند. چه حیف!! وقتی فکر می‌کنم یک بچه ۱۲ ساله چطور رفته به مدیر راهنمایی‌اش گفته ، به جای فوتبال و بازی‌های غربی به ما آموزش نظامی و تفنگ بدهید، و مدیر به او گفته بود هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد، می‌سوزم. آری دهانت بوی شیر می‌داد، بوی شیر پاک مادری که خوب تو را پرورش داد. بوی شیری که در ۱۵ سالگی آرپی‌جی به دست گرفته و گوش‌هایش کمی سنگین شده بود. مسعودجان، آن باغ هندیذ را که تابستان‌ها به آنجا می رفتیم یادت هست؟ چطور دانه دانه نهال‌های سیب لبنانی را در آن‌جا کاشتی؟! برایت نگویم که بابا بعد از رفتنت، دیگر نتوانست پایش را به آن باغ و به آن آبادی بگذارد. می‌گفت ثمره قلب من مسعود بود که رفت. باغ را می‌خواهم چه کار.. مسعودجان، در زندگی بچه‌های من که نبودی برایشان دایی باشی و از سروکولت بالا بروند، حداقل حالا برادری کن و کمکشان نما. حفظشان کن از فتنه‌های سیاه آخرالزمان که یکی یکی بچه‌های ما را می‌بلعد. از وصیت‌نامه‌ات این جمله‌ات خیییلی عجیب بود که هر کس امام ما را قبول ندارد، بر سر قبر من نیاید و اگر بیاید به خدا شکایت می‌کنم. سنگ قبرت شد یادگاری ما و شعر روی سنگ قبرت هم همان دوبیتی بابا.. دانم که تو پیش انبیایی مسعود هم زنده و مهمان خدایی مسعود اما دل من چو آتشی شعله‌ور است شاید بود این سبب که نامم پدر است. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲۲ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology