"اشکهای بابا"
صدای خنده مان قطع نمیشد. غرق در بازی کودکانهمان بودیم. اسم فامیل، قایم موشک، بالابلندی، هرنگ هرنگ و .. صدای خنده مان قطع نمی شد.
در میان هیاهوی کودکانهمان ناگهان انگار بمبی ریختند، همه جا ساکت شد، فقط سکوت بود و سکوت، صدای گریه بلند بابا را نشنیده بودم. دلم مثل یک تنگ ماهی عید، از دستم افتاد و شکست.
همگی به اتاق رفتیم، منزل مرحوم حاج ذبیح الله بودیم. بزرگترها همه به گریه افتاده بودند و ما کوچکترها مبهوت که چه خاکی بر سرمان شده. حاجی در نقش بزرگتر آبادی پاریز بود، خبرهای سخت و داغ، کارهای شاقی که کسی انجام نمیداد او بر عهده میگرفت.
نمیدانم تا حالا خبر شهادت نزدیکان را شنیدهاید؟ نمی دانم که می دانی چه دردی دارد یا نه؟ به خصوص که امروز غروب نامهاش به تو رسیده باشد و نوشته باشد که اگر از احوالات من خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما.
آخ که چه شبی بود آن شب. شب ۲۲ دی ماه ۱۳۶۵. نمیدانم گریههای بابا سختتر بود یا شهادت مسعود، شکستن مامان تلختر بود یا پر کشیدن برادر.
آخ یاد کمر امام حسین علیه السلام افتادم. " الان انکسر ظهری و قلت حیلتی" آه ببخشید اشتباه نوشتم. برادر او کجا و برادر من کجا؟ رنج او کجا و درد من کجا..
مسعود عزیزم تاریخ نامهاش روز شهادتش بود. نمیدانم چند ساعت قبل از شهادت. کمک آرپی جی زن بود و ۱۶ سالهای که با دستکاری یکساله شناسنامهاش توانسته بود به جبهه برود.
الان اگر بود، همسن همسرم بود، شهادتش خیلی از جوانهای فامیل را به جبهه کشاند، از جمله شهید رضا پسر عمه جان فاطمه را و همسرجان را.
هنوز حسرت آخرین دیدارش بر دلم مانده. چون بچه بودیم ما را برای وداع نبردند. تقریبا ۱۲ ساله بودم. از مدرسه که برگشتم تمام دیوار خانهمان پر از پارچههای تبریک بود. مسعودجان شهادتت مبارک.
دوستم زهرا همراهم بود که پاهایم سست شد. زیر بغلم را گرفت و به خانه کشاند. چنان جیغی از دل برکشیدم که اهل خانه را به ناله کشاند. جیغ آوار شدن دنیا روی سرم، داغ سوزان نداشتن برادری همسن و سال.. خاموش شدن یکی از چراغهای خانه و سوختن دل بابا ..
ترجمان این آتش مثنوی ۵۲ بیتی بابا بود در سوگ مسعود.
یوسف آمد بهر یعقوب لب گشود.. یوسف من عالمی دیگر سرود..
و همان دوبیتی که سالها روی دیوار خانه باقی بود:
دانم که تو پیش انبیایی مسعود
هم زنده و مهمان خدایی مسعود
اما دل من چو آتشی شعلهور است
شاید بود این سبب که نامم پدر است
بابا دیگر آن بابای قبل نشد که نشد و مادر نیز هم. خنده گویا از خانهمان رخت بربست یا لااقل تصنعی شد، نام فرزند دیگر را هم که مسعود نهادند، افاقه نکرد. یک جای خالی، یادگاری مسعود شد از این دنیا برای ما.
امشب، اما رفتن عمهجان استاد بزرگوار همراه شد با سی و هفتمین سال نبودن برادر عزیز من. تقارن این دو غم و حزن و اندوه دل استاد، دل بچههای گروه را تنگ و غصهدار میکند. خواستم روضه بخوانم، اما گفتم همدردی کنم با دل سوخته استاد، که درد خودشان را فراموش کنند.
اما این جمله را در لفافه میگویم و عرض تسلیتم تمام:
"عمه بابایم کجاست؟ عمه بابایم کجاست"
بابی انت و امی یا اباعبدالله..
#دلتنگی
#شهادت
#مسعود
#تسلیت
زهرا دلاوری پاریزی
۱۴۰۲/۱۰/۲۱