eitaa logo
مِثل نسترن‌های پاریز
356 دنبال‌کننده
528 عکس
128 ویدیو
52 فایل
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.. "لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم دسترسی آسان به پاسخ سوالات کلامی و اعتقادی و صوت‌های تدریسِ دکتر #زهرادلاوری‌پاریزی* ارتباط با مدير و ارسال سوالات و شبهات در اولین فرصت: @Parizad1353
مشاهده در ایتا
دانلود
"بمان بانو" اگر می‌توانی بمانی بمان عزیزم تو خیلی جوانی بمان برای دل زینب و همسرت اگر می‌توانی بمانی بمان برای شب تار و شام حسن برای غم جانفزای حسین نما بر سرشک علی یک نظر که گرید به خانه به نور دو عین عزیزم تو محبوب این خانه ای صفای غریبی کاشانه ای سکینه به قلب نزار علی سفینه فرشته قرار علی سفیر شهادت، پناه پدر غریب مدینه جریحه ز در همان که سرورش به تاراج رفت به وقت عبادت به معراج رفت عزیز دل آدم و عالمین شفیع امم، ای حبیب حسین عزیزم تو خیلی جوانی بمان اگر می‌توانی بمانی بمان زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۹/۲۳ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
شاید مرسوم نباشد، اما تولد روز یلدایی خود و این کانال عاشقانه را به دم گرم حافظ سپردم.. و حافظ چنین سرود که باید..☘☘ روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست می ز خُمخانه به جوش آمد و می‌باید خواست نوبهٔ زهدفروشانِ گران جان بگذشت وقتِ رندی و طرب کردن رندان پیداست چه ملامت بُوَد آن را که چنین باده خورَد؟ این چه عیب است بدین بی‌خردی، وین چه خطاست؟ باده نوشی که در او روی و ریایی نَبُوَد بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق آن که او عالِم سِرّ است، بدین حال گواست فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم وان چه گویند روا نیست، نگوییم رواست چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم؟ باده از خون رَزان است، نه از خون شماست این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود ور بُوَد نیز چه شد؟ مردم بی‌عیب کجاست 📌📌📌 ۱۴۰۲/۱۰/۱ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"سر خمّ می سلامت، بشکست اگر سبویی" زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲ ساعت‌ها، خستگی‌ناپذیرند، عقربه‌هایشان دائم به دور خود می‌چرخند، تا بالاخره رمقشان تمام شود. یا تو را از رمق بیاندازند، انگار عجله دارند، شب نشده، صبح می‌شود، ظهر می‌شود و باز هم شب. خدانکند برای کاری عجله داشته باشی، انگار آن‌ها هم سرعت بیشتری پیدا می‌کنند. می‌دوند تا جلوتر از تو باشند و تو آنقدر بدوی تا به گرد پایشان نرسی و از نفس بیافتی. وقتی که به نزدیک خط پایان می‌رسی و گوشه چشمی برای کار تمام شده نازک می‌کنی و با اشاره ابرو به او می‌فهمانی که از پس تو برآمدم، باز صدای قهقهه مستانه عقربه‌ها را می شنوی که دنبال هم می‌دوند و به عقب ماندگی ات می خندند. و تو مستاصل از این چرخش چرخ آسمان و فلک و زمین و زمان. آنقدر که سرت گیج می‌رود، با سکندری می‌خوری توی دیوار محال. محالات چه هستند؟ معماهایی برای بیشتر گیج کردن آدم‌ها.. عشقِ محال، توانِ محال، تلاش محال تقلای چهارمحال‌. دیگر قافیه تنگ می‌شود، زمان تنگ، زمین تنگ، عرصه تنگ، دل تنگ، و همه با تو دارند سر جنگ، یار سر سازش ندارد، دلبر هوای نام و ننگ دارد، و دل تو این میان گوی وسط میدان جنگ دل و عقل، هوا و هوس، شعور و جنون، آگاهی و مستی، هوشیاری و می‌پرستی.. چنان سرای وجودت پر از می خمخانه‌ی مهر دوست می‌شود که استخوان‌هایت به ستوه می آیند، صدای در هم شکستن ترقوه‌های شانه و مهره‌های کمرت مثل موسیقی بتهون پشت سر هم می‌نوازد. کم می آوری، نای دوباره ایستادن نداری، اما به رقص آمده‌ای، افتان و خیزان سرخ و داغ.. چنان سکندری می‌خوری که صدای شکستنت گوش فلک را کر می ‌کند، خیالی نیست، شکستن سنت دیرینه عاشقان است، و رسم قدیمی مجانین.. خیالی نیست سر خم می سلامت بشکست اگر سبویی.. نگاه ترحم‌آمیز معشوق دوباره زنده‌ات می‌کند، دنبال ترحم بودی وقتی که از صمیم قلب یا ارحم الراحمین خواندی‌اش. دنبال نگاه مهربانش بودی وقتی یا کافی المهمات صدایش کردی.. تشنه جرعه‌ای از محبت محبوب بودی وقتی "یا انیس من لا انیس له" نامیدی‌اش، حالا دیگر دهانت هم شیرین شده، کامت شیرین، دلت گرم، سرت گرم جانت به اشتیاق آمده و گونه هایت گل انداخته.. حالا دیگر می‌توانی تا خود قیامت با همین اسامی عشقبازی کنی و محبوب حقیقی، صادقِ مهربانِ رفیقِ نامحدودِ کریم عزیز را شب و روز صدا بزنی.. هی تو بگویی مهربانا و او بگوید جان دلم.. تو صدا بزنی محبوبا و او پاسخ دهد لبیک. تو رفیق بنامی اش و او تو را در آغوشش بگیرد، گرم گرم، به دور از هر نگرانی، پناهگاه امن بی‌کسی. انتهای کوچه عاشقی. بن بست وصال. و صدای نفس‌های تو که با اشکت در آمیخته. گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم، اما خب، وقتی که بیایی غم هم از دل برود. حالا دیگر در آغوشش آرام گرفته‌ای، دلت نمی‌خواهد جدا شوی. مامن گرمی که توی تاریکی‌های کوره راه زندگی حفظت کرده. فراق کشیدی و این وصال می‌چسبد، زهر هجری چشیدی که مپرس، درد عشقی کشیدی که مپرس. الان این لحظه را به هزاران دنیا نمی‌دهی. کسی چه می‌داند، درد عشق چیست؟ صدای شکستن قلب چه آهنگی دارد؟ کسی چه درکی دارد از بی‌کسی. از بی همزبانی. اگر می فهمید، زخم زبان نمی‌زد.‌ آزارت نمی‌داد، سرزنشت نمی‌کرد. الان فقط تو می دانی و دل که قیمت این آغوش گرم توی این بازار کساد دنیا چند است. جان بدهی جا دارد، سر، همسر، زندگی، مال، فرزند، هستی ات را بدهی می‌ارزد. آخر دلدارت، معشوقت، محبوبت همه‌چیز تمام است. هرچه خوبان همه دارند او تنها دارد. دلبری برگزیده‌ای که مپرس. لب لعلی گزیده‌ای که مپرس. و به آغوشی رسیده‌ای که مگو. از همان رازهای مگو. از همان ببین و نپرس‌ها. از همان اسرار که به هر کس آموختند، مهر کردند و دهانش دوختند. دهانم از فرط شیرینی به هم دوخته شده، خاموش زهرا خاموش. خاموشی به از هیاهو و ادعا. ادعاهایی که گوش فلک را کر کرده. خوب است که استاد توی گروه قانون چت ممنوع گذاشته‌اند. هر کسی سرش به خواندن متن‌های زیبا گرم، یا به نوشتنش در خلوت و سکوت، خلوت و سکوت آرامش آرامشی که در آن صدای نفس‌های خودت را می‌شنوی، صدای جریان خون در قلب و رگ‌هایت، صدای تلاطم آنزیم‌ها و اسید معده که موج می‌زند و محتوایش را حلاجی می‌کند. حتی صدای تنفس گلبول‌های سفیدت را که در کمین ویروس و موجودات غریبه‌اند تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک. آرامشی که تو را سوار بر اسب خیال می‌کند و می‌برد به ساحل بابلسر، کنار موج‌های خروشان خزر، و درخشش آب‌ها و ماسه‌های‌ کنار ساحل. این تداعی دریا و متن، مرا به تکمیل نویسی شب یلدا برد و یک دفعه خود را کنار ساحل غزه دیدم، این نوار باریکی که شده طناب دار صهیونیزم و هرچه قلدر غارتگر است . آه غزه. غزه زیبای بی‌آهنگ، چرا خاکستر از سر و رویت می‌بارد؟ دیشب کجا بودی نگار زیبارو؟ آه غزه‌جان!! https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
آه مادرها موجودات عجیبی هستند و بچه‌ها عجیب‌تر، تو، من، آن‌ها وسط همدیگر گیر می‌کنند " آبائکم و ابنائکم لا تدرون ایهم اقرب لکم نفعا.. " وسط بچه و مادر، وسط همسر و پدر، حتی وسط بچه و همسر گاهی گیر می‌کنی، آن‌قدر که نزدیک است تلف شوی و استخوانت بشکند، اگر نفهمیدی چه می‌گویم احتمالا هنوز دستت لای در، پایت لای گل و خودت لای درب یک آسانسور عجول گیر نکرده‌ای. تقصیر من نیست، تجربه‌اش مجانی است و البته کمی دارای ریسک. بگذریم، انواع و اقسام آدم داریم و می‌شود آن‌ها را طبقه بندی کرد: آدم‌های صبور، آدم‌های دل‌بُر، آدم‌های جیب‌بُر، رفیق، نارفیق، شیرین، تلخ، سیاه، سفید، خاکستری، صورتی، دریایی، وحشی، نرم، دوست‌داشتنی.. من خیلی از خودم سوال می‌کنم، شما هم از خودتان بپرسید از کدام نوع آدم‌ها هستید، حتما به جواب‌های متعدد و زیبایی خواهید رسید، چرا که مخاطب من افراد این گروه عزیز هستند. ۱۴۰۲/۱۰/۵ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"تاریخ انقضا" داروها تاریخ انقضا دارند، درمان‌ها نه. داروها تاریخ تولید دارند، دردها نه.. تاریخ پر از درد و درمان و دارو و تولیدداروست. پر از آدم‌های بیمار و بیطار، لبریز از بیماری و بی‌عاری و بیزاری.. ورق باید بزنی تا صفحه صفحه‌اش را ناباورانه باور کنی.. گاهی چشمانت خیس بشود، گاهی گشاد، گاهی دهانت باز بماند گاهی چشمانت. چه هنری داشته تاریخ نویس، درست تر بگویم نویسنده، سالیان سال است چشم‌ها را میخکوب سرزمین وجودش کرده، همان اسرار مگویی که او گفته، همان رازهای نهفته که او فاش ساخته، از بی‌مهری معشوقان و طلب عاشقان. از جنگ‌های بر سر سرزمین، از نارضایتی‌های مردمی، از عصیان‌های حکومتی.. از ستم پادشاهان، از ستمدیدگی مظلومان.. نویسنده نالیده، فاتحه خوانده، خندیده، گریسته، رقصیده و چشمان خواننده را مسحور کلماتش کرده، نویسندگان افسونگرانند، فتانه‌اند، ساحرانند با جادوی کلمه. ریاکارند با کلمات مرئی و نامرئی. شاهدند، غائبند، مخاطب‌اند. و بیشتر متکلم. متکلم وحده، مع الغیر. تویی که گوشی داری به پهنای زمان تا به کلماتشان گوش و سپس دل بدهی. اگر فقط گوش باشی از گوش دیگرت در می‌روند. پس باید دل بدهی تا بر جانت نشیند. حالا چرا شب جمعه‌ای سر قبر نویسندگان فاتحه می‌خوانم به خودم مربوط است، اما این که شما هم پای روضه و فاتحه‌ی من بنشینید به خودتان مرتبط است، درست تر بگویم به من مربوط است. این منِ نویسنده است که تعیین می‌کند چه کسی پای حرفش بنشیند، چقدر بنشیند، چگونه بنشیند، دل بدهد یا ندهد، گوش بگیرد یا نگیرد. نویسندگان هنرمندند، هنرنما، هنرپرور، تاریخ را یک لقمه شیرین می‌کنند و به خوردت می‌دهند، پر طمطراق و جذاب.. با اهنّ و تلوپ. دبدبه و کبکبه شاهان سامانی و ساسانی و بی سر و سامان . تاریخ را مثل نکتار هلو و انبه به جانت می‌زنند و تو نیرو می‌گیری و عبرت. چرا که آینه‌ی عبرت است. حتی همین جمله را نویسنده به تو تحمیل می‌کند. حقا که نویسندگان، چراغ زمان را روشن نگاه داشته‌اند، تا از رونق نیافتد، تا خاموش نشود. نویسندگان "تاریخ انقضا" ندارند.. دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۷ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"آغشتگی" صبح تنفس دوباره زمین و زمان است. زمین یک روز دیگر برای چرخیدن و زمان یک روز فرصت برای طی کردن هستی دارد. "در هر نفسی دو شکر موجود است، چون فرو رود ممد حیات است و چون برآید مفرح ذات، .. و به شکر اندرش مزید نعمت" هر روز، یک بار دیگر مردمک چشمانمان طلوع می‌کند و فرصت دیگری پیدا. فرصتی برای دیدن، شنیدن، چشیدن، لمس کردن و بوییدن، همه مجاری حسی انسان، برای دریافت کردن باز است. سپس به وسیله‌ی عقل، تبدیل شدن این داده‌ها طی عملیاتی به فرضیه و نظریه و اصل و قانون. در این میان روح انسانی است که از دریچه‌ی چشم می‌بیند، از طریق گوش می‌شنود، از طریق دست لمس و از راه بینی استشمام می‌کند و به کمک زبان مزه‌ها را می‌چشد. مزه‌ها خود انواعی دارند، ترش مثل آب‌افتادن دهان وقت بردن نام گوجه سبز، قره قروت، آب زرشک، زغال اخته و آب‌لیمو، تلخ مثل مریم‌گلی ناشتا برای دیابت، ته خیار، ناامیدی، مرگ عزیزان، شکست در امتحان و .. شور مثل تخمه‌های بو داده سوپری سر کوچه، تخم‌مرغی که دوبار رویش نمک پاشیده باشی، زیاده روی در هر کاری که بگویند شورش را درآوردی. اما شیرین مثل یک حبه قند به خصوص کنار چای داغ اول صبحی از سماور مادر، نان خامه‌ای یا همان نارنجک‌های دارای تم تولد و جشن، هندوانه شب یلدا کنار خانواده، فالوده طالبی خنک توی گرمای داغ تابستان. یا بهتر بگویم بردن نام دوست بر زبان، "فما احلی اسمائکم" چقدر ذکر شما شیرین است!! نمی دانم کدامتان این شیرینی را چشیده‌اید، اما این قدر شیرین است که هی تکرار می‌کنید تا تمام وجودتان شیرین شود " حسین حسین حسین حسین... " ۷ بار که بگویی احتمالا از وجودت حسین می‌زند بیرون و روی صورتت می‌چکد. و یا حتی آنجایی که بعضی‌ها بعضی مزه‌های شیرین را طلب می‌کنند. کاری ندارد، دم شیرینی‌فروشی یک نیش ترمز بزن، مسئله حل است. اما نه ظاهرا این‌طور نیست. " اللهم اذقنی حلاوة محبتك، اللهم اذقني حلاوة ذكرك، اللهم اذقني حلاوة عبادتك" خب چند معادله چند مجهولی داریم تا زمانی که حقیقتا این مزه را درک نکنیم. هم‌چنان نمی‌توانیم این شیرینی را حل کنیم اگر واقعا به کاممان شیرین نیاید. اولا آیا عبادت و ذکر و محبت شیرین است؟ آیا شیرینی‌اش مثل خوردن یک برش از کیک تولد مثلا چندسالگی خودت یا دخترت هست؟ ثانیا آیا نمی‌توانیم خودمان آن را تهیه کنیم و باید برایش دعا و ختم برداریم؟ یا در کف میدان به دست می‌آید؟ مثلا یک دل شبی بزنی به جاده جمکران و با خودت هی تکرار کنی: "ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم" یا به عنوان نمونه یک سر شبی زیر آسمان نگاهی به ستاره‌ها بیاندازی و هی زیر زبانت تکرار کنی یا وهاب یا وهاب یا وهاب .. یا نه همین الان تسبیح به دست گرفته و نگرفته شروع کنی به سرودن "لا اله الا الله" یا حتی می‌توانی دوپینگ ذکر کنی و با یک تیر چند محبوب را یاد کنی که اثرش تصاعدی بالا رود: "اللهم صل علی محمد آل محمد و عجل فرجهم" و برای این که این شیرینی برایت شُکرآور باشد، کمی تلخی کنارش مصرف کن تا شیرینی‌اش ماندگار باشد، ادامه بده " والعن اعدائهم اجمعین" القصه سر صبحی بنای فلسفه بافی نداشتم و ندارم، بحث یک روز دیگر و دریافتی دبگر بود از جنس مزه‌های موجود. به قول آن پیر دانا "کدومو بدم" نمی دانم شما با کدام مزه یا طعم بیشتر مانوس هستید، ‌نمی‌دانم درک شما از شیرینی چیست؟ آیا دریافت حسی من و شما یکی است یانه؟ برای این که به سفسطه و شک گرایی نیافتیم امتحانش مجانی است. هر روز و هر لحظه، هر زمانی که احساس کردی قند خونت و زندگی‌ات افتاده و حیات طعم و مزه‌اش را از دست داده، "ذکر دوست بگو تا دهانت شیرین شود" کامت قند و شکر شود و از وجودت بزند بیرون. با این روش زکات شیرینی وجودت را هم داده‌ای، هر کسی که دمی با تو بود، یا با تو هم‌کلام و هم‌صحبت شد، کامش شیرین خواهد گردید. "شیرینی بفرمایید"، "شیرین بمانید" "ما از تو به غیر تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده" زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۱۱
بعضی سوالات را خانم قنادیان پاسخ می‌دادند، به احترام این که ایشان مبلّغ آن هیئت هستند و احترامشان بر من واجب بود، بعضی سوال‌ها را خودم با مثال و نکات جذابی که توی کلاس‌های دانشگاه کشف کرده‌ام، پاسخ دادم ولی در شروع یا پایان هر سوالی، خوش و بشی با بچه‌ها داشتم که فضا لطیف باقی بماند، کم کم مادرها هم به سوال آمدند و آخرین درخواستشان این بود که لطفا برای ما مادرها هم تالاری بگذارید، مادرهایی که بعضا معلم بودند و از کثرت سوالات بچه‌های مدرسه کلافه و متحیر.. به هر حال بعد از ۲ ساعت کامل، به پایان رسید و آخرسر درخواست عکس یادگاری کردم. برایشان جذاب بود، گفتم عکستان را به دانشجوهای تهران نشان خواهم داد و هوش و استعداد شما دبیرستانی‌ها را به رخشان خواهم کشید.. با کیک و پفیلا و پاکتی که هنوز نمی‌دانم داخلش چه مبلغی است آنجا را ترک کردیم، با این تاکید که اگر بار دیگر پاکتی در کار باشد نخواهم آمد و با خاطره‌ی ماندگاری از یک جلسه باشکوه و مفید. القصه حرفم در آخر جلسه این بود که بچه‌ها هر کدام از شماها مثل فرداهایی باید حداقل ۱۰۰، ۲۰۰ یا ۳۰۰ نفر از همکلا‌سی‌ها و دوستانتان را زیر پر و بالتان بگیرید، قوی شوید و همدل، که همدلی و مهربانی و محبت کار خودش را خواهد کرد و راه نفوذش در قلب‌ها را پیدا می‌کند. محبت همان اکسیری که هنوز کسی نتوانسته اثرش را خنثی کند و مانندش را بسازد، اما لازمه‌اش داشتن یک دل دریایی است که بتواند همه کس را در خودش جای دهد، این دل ظرفیت عجیبی دارد، هر چه درونش بریزی باز هم تنگ نمی‌شود، ظرفیتی به اندازه تعداد موجودات عالم، از انسان و گیاه و حیوانات گرفته تا کوه و ابر و باد و باران. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۱۴ الحمدلله رب العالمین
"صبحانه" نماز شبم را می‌نویسم، قبل‌ترها آن را می‌خواندم. ابتدا دستانم را زیر شیر می‌گیرم و به هم می‌مالم، بعد آن‌ها را پر از آب می‌کنم و صورتم را خیس می‌کنم، از بالا به پایین دست می‌کشم، چندبار، خدایا حیف است این صورت زیبا را سیاه کنی، روسفیدم کن روزی که همه روسیاهند. آب را با دقتی روی آرنج دست راست می‌ریزم، یاد نامه‌ی اعمالی می‌‌افتم که روزگاری خواهد گرفت، این دست چقدر توان دارد؟ خدایا آن نامه را به همین دستم بده، نه دست چپ، دست چپ را که می‌شویم ته قلبم آرزو می‌کنم ای کاش گناهانش شسته شود، پس دوباره می‌شویمش. با همان دست خیس یاد افکار و عقاید و باورهای خویش می‌افتم، دستی به سرم می‌کشم و با خود می‌گویم اگر خدا رحم نکند، همه عالم بیچاره‌اند، از ذهنم می‌گذرد خدایا مرا در رحمت و برکات خود غرق گردان. باز با همان تری باقی‌مانده روی دست، از نوک انگشت پای راست و چپ تا قوزک پا را مسح می‌کنم و یاد پل صراط می‌افتم، خدایا این پاها را روی پل نلغزان و به داخل گودال آتش هل نده. نگاهی به آینه می‌اندازم، کمی برق چشمانم بیشتر شده، قرار ملاقات دارم، وقت خصوصی، در دل شب، وقتی همه خوابند، تو و معشوقت با هم چت کنی، آخ.. دست و صورت را خشک نکرده، باند پرواز را آماده می‌کنم، سیاه و قرمز نیست، سبز است، ۳۰ سال از عمرش می‌گذرد، از کنار کعبه آمده، همان‌جایی که مقصد پرواز است. نسیم مخمل سجاده می‌آید، خدا رحمت کند دایی و زن‌دایی همسرم را که همان سال اول ازدواجمان بود، برایمان سوغات حسابی آوردند. معطل نمی‌شوم، وقت تنگ است، ترافیک پرواز در این ساعت زیاد است، از آخرین بازدید گوشی‌ها مشخص است، همه قصد پرواز دارند، لذا لباس مخصوص خلبانی‌ام را می‌پوشم، اطرافش را نگاه می‌کنم، در آینه صورتم را با آن لباس چک می‌کنم! تعریف از خودم نباشد، مثل قرص ماه می‌درخشد، در تاریکی شب انگار ماه روی زمین جا خوش کرده، از پنجره که نگاه می‌کنی، انگار زمین ستاره‌باران است، محرم شده‌ام به چادری که مادرم برایم به ارث گذاشته. قامت می‌بندم به قامتی که: "قیامت قامت ای قامت قیامت! قیامت می‌کند آن قد و قامت! موذن گر ببیند قامتت را به قدقامت بماند تا قیامت! اینجا بود که دیگر باید تکبیر احرام را می‌گفتم: "لبیک اللهم لبیک.. " در حالت پرواز قرار دارم، کلمات را با دقت ادا می کنم بسم الله الرحمن الرحیم. با نام خدایی که بخشنده و مهربان است. بخشندگی‌اش شامل حال کهکشان‌ها و آسمان‌ها و آدم‌ها و ماهی‌ها و موجودات میکروسکوپی هم می‌شود، رحمتی که باعث شده من زیاده‌خواه شوم و رویم با او باز باشد، مثل کودکی که پناه امن آغوش مادر را دارد، غرق در محبت پدرانه و نوازش دست‌های قدرتمند اوست، آب توی دلش تکان نمی‌خورد، پشتش به کوهی گرم است. نگران هیچ چیز نیست، نه دیروز، نه الان نه فردا. خدای مهربانم! چقدر آغوش تو امن و گرم است، چه حس سبکبالی و پروازی دارم. چقدر دلم می‌خواهد برایت شیرین‌زبانی کنم و تو دلت قنج برود از داشتن من.. و هی توی دلت بگویی فتبارک الله احسن الخالقین. چقدر دوست دارم همیشه در همین حالت پرواز با لباس احرام بمانم، خیلی چیزها بر محرم حرام است، الان که نگاهم سمت کعبه و دلم میزان میدان مغناطیسی ات شده، دوست ندارم از این جذبه خارج شوم، آه مولای من. من از تنهایی می‌ترسم. من از رهاشدگی و تاریکی می‌ترسم، از بلندی و سقوط می‌ترسم. از آتش و رسوایی وحشت دارم، خیلی سعی کرده‌ام خودم را موجه جلوه بدهم، خیلی ظاهرسازی کرده‌ام، نکند روزی پرده از روی سیاهم فروافتد و آن برق سرابی چهره‌ام پدیدار شود.. آری مولای من! من همان روسیاهی هستم که تو باید به دادش برسی، همان بی‌مقداری که می‌خواهد در کنار تو وزن بگیرد و فربه شود، همان موجود نحیف و لاغراندام فقیری که این وقت شب به گدایی‌ات آمده، از فرط بیچارگی..آه یا رباه.. یا سیداه.. در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد.. حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.. دیگر اینجا طوفان به پاشده، ابرهای سیاه باران زا بر آسمان دیده پدیدار گشته‌اند، قطرات آب سرازیر گشته و چشم چشم را نمی‌بیند.. من قدم زدن زیر باران را دوست دارم.. بروم دست در دست معشوق، پرسه زنان توی خیابان وجود.. محو می‌شوم در افق آغوش یار.. الفاتحه.. ۱۴۰۲/۱۰/۱۶ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
حالا دیگر مبدا و مقصد و راهنما و مسیر معلوم است، نقشه جلوی روی من است، با دلی آرام و ضمیری امیدوار جمله ای را از دلم می‌گذرانم، چشم از دنیا فرو می‌بندم تا مطمئن شوم قرار است چشمم به ملکوت باز شود، نیت می‌کنم، برای مرور دوباره وجود روحانی‌ام، ببینم کمی ناخالصی و گل و لای دنیا همراهم نباشد وگرنه این سفر، درجا زدن و دور خود چرخیدن و خسته شدن است. "العمل کله هباء الا ما اخلص فیه" خدایا قصه‌ی این پرواز تقدیم به تو، بسم الله، و بالله و فی سبیل الله، شرح این سفر را برای تو می‌نویسم و محرم می‌شوم، از هر چه غیر توست، مُحرم از سرپیچی هر قانون نوشته و نانوشته‌ات، دانسته و نادانسته‌ات، از هرچه نام تو در آن نیست، یاد تو آن‌جا نیست، از دشمنان تو و دشمنان دوستانت. الهی این قلیل را قبول کن.. عجیب یاد حضرت زینب سلام الله علیها افتادم و دلم شکست، گویا آخر همه‌ی روضه‌ها باید نمک‌گیر اباعبدالله شویم، همان آقایی که زینب را زینب کرد که حماسه آفرین و روایتگر کربلا شد. کم ما و کرم توست حسین.. سر ما و قدم توست حسین.. ۱۴۰۲/۱۰/۱۹ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
از تو می‌خواهم به سوزی که دلم را آتش زده، اشکم را جاری و دستانم را به دامانت دراز کرده و مرا به اضطرار و تنگی سینه و فشار انداخته، تا تاریکی‌های ظلمات شیطانی، کینه‌های انسی و جنی و ترکش‌های افترا و بدخواهی را با سپر محافظ مهر و ربوبیتت از من دور کنی و نااهلان را به خودشان، وابستگان و اهل خودشان مشغول کنی، بین من و کینه‌ورزانم بُعد و فاصله قرار بده و چشم آن‌ها را با جلال، بزرگی، عزت و پاکی‌ات، از دیدنم کور و نابینا گردان. "الهی انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الی معدن العظمة و تصیر ارواحنا معلقة بعز قدسک.." خدایا مرا از آنانی قرار ده که نهانی با او راز گفته‌ای و او برایت دویده، تلاش کرده و در راهت جان داده است، الهی مرا از آنانی قرار ده که سرمایه‌ی دنیایشان، اتصال به جانب و حقیقت تو و توکل به قدرت و وکالت توست و توشه‌ی آخرتشان اعتماد و امید به محبت و رحمت تو و قلب‌هایی باشد که آن‌ها را به جانبت متذکر و دل‌هایی که آن‌ها را از مهرت لبریز نموده باشد. دلا بسوز که سوز تو کارها بکند نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند عِتابِ یارِ پری‌چهره، عاشقانه بکَش که یک کرشمه، تلافیِّ صد جفا بکُند تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مُدَّعی، خدا بکُند ✍زهرا دلاوری پاریزی 1403\11\29 ١٤٤٦/٠٨/١٨
⛔️⛔️ شب از شراب لبت چه لبریز است! طلوع غمزه‌ی چشمت چه خون‌ریز است! بیا و رحمی نما بر احوالم که دیگ حوصله‌ام جوش و سرریز است! بُتا نفحات دم مسیحایت پر از غزلیات شمس تبریز است! یا نه! چون نسترن‌های پرگل پرچین یادگار قنات پاریز است! بنشین زیر سایه‌ی درخت چنار عطر گل‌ها عجب دلاویز است! ۰۴/۰۴/۲۵ ✍@Parizad1353 🎸🎸🎸🎬
📌📌 ✅✅ یا حکیم یا علیم نمی‌دانی روزگار فردا کدام رویش را به تو نشان خواهد، روی امروزش هم نمی‌دانم روشن بود یا تاریک! اما هرچه از موقعیت‌ها فاصله می‌گیری بیشتر به دنبالت روان می‌شوند و هرچه بیشتر دنبالشان می‌دوی، کمتر به دست می‌آوریشان.. نمی‌دانم کی و در کدام روز ازلی امروز و اینجایم نوشته شده بود، اما هرچه بود، زیارت شهید گمنام اول صبح شنبه و دیدار یاران جانی بسیار دلگرم‌کننده بود. وقتی از رفیقی بشنوی که دیشب متوسل به شهید سجاد زیرجدی شدم و امروز تلاقی من و او یک دیدار متفاوت بود، انگار داری وسط پازل زندگی خودت، زندگی می‌کنی. وقتی به یک نگاه جاودان بالای سر و یک داور مهربان ازلی اعتقاد داری و تمام زندگی‌ات اثبات او و ایجاد ارتباط بین او و بندگان عزیز و دوست‌داشتنی‌اش است، این همه دوخته شدن زمین و آسمان به هم تعجبی ندارد. فقط احساس می‌کنی در یک آغوش گرم‌ ابدی نفس می‌کشی، چه با بدن و روح هردو، چه فقط با روح!! الهی نفسم به نفست بند است از همان روزی که نفخه‌ی روحت را در من دمیدی.. الهی دوز عاشقی‌ام به حد پرواز رسیده.. دوستت دارم خدا.. ✍@Parizad1353 1404\04\28