eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
5.9هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
159 ویدیو
1 فایل
سفری عمیق به دنیای درون! اینجا پیچیدگی های شخصیتِ خودت و اطرفیانت رو درک میکنی🌱 . . هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👇🏻 @Eema_Admin تست رایگان شخصیت انیاگرام👇🏻 https://B2n.ir/a25878 . راهنمای اعضای جدید☺️👇🏻 @EnneaTest ‌. ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
• جنگ خونین!🪖 کارکترها • نیک 7w6 • اودت 2w3 پارت اول: اودِت آرام و با احتیاط از میان خرابه‌ها رد شد. در حالی که بقچهٔ کوچکی را محکم به سینه می‌فشرد نگاه محتاطش را در کوچه‌های ویران شده گرداند و به دنبال هر نشانه‌ای از ولگردانی که قصد بالا کشیدن اموال ناچیزش را داشته باشند، گشت. با ندیدن هیچ نشانه‌ای از حیات در اطرافش آه آسوده‌ای کشید و بی‌صدا از میان دیوارهای مخروبه گذشت. سکوت وهم‌انگیز منطقه هر از گاهی توسط صدای انفجار بمبی در دوردست‌ها شکسته‌ می‌شد اما اودت از آن نمی‌هراسید؛ ترس واقعی او از صاحبان پوتین‌هایی بود که گهگاه صدای تپ تپ دسته جمعی‌شان به گوش می‌رسید؛ مردان سیاه پوشی که دنیای کوچک اودت را به رنگ لباس‌هایشان آغشته بودند. کشورش لهستان، اکنون توسط شوروی و آلمان به دو نیمه تقسیم شده بود. @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• عاقبت 🔹آقای آیسمن: #type6 (ناسالم) پارت نهم: شارلوت گوشه میز مدیسون نشست. پاهایش را روی هم گردان
عاقبت پارت دهم: شارلوت سرش را از روی برگه‌های استئفا نامه بلند کرد. کمی نوک بینی‌اش را خاراند و بلافاصله گفت:«بله. بفرمائید بشینید.» و حین گفتن این جمله، درست به نزدیک‌ترین صندلی به میزش اشاره کرد. آقای آیسمن نفش عمیقی کشید و سمت صندلی رفت. وقتی نشست زمزمه کرد:«در خدمتم.» شارلوت سه استئفا نامه را بالا آورد و به او نشان داد. سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:«با اومدن اولین استئفا نامه که دلیلش نارضایتی از شما بود، شما رو دعوت و باهاتون گفت و گو کردم. یک‌سری مسائل مطرح شد و به نتایج خوبی هم رسیدیم. وقتی دو تای بعدی اومدن هم با خودم گفتم شاید هنوز فرصت نکردید، یا با خودتون کنار نیومدید که تک تک نکاتی که گفتم تو رفتار و افکارتون لحاظ کنید؛ هنوز جای اصلاح و پیشرفت هست و بر این قول بودم تا امروز که سه استئفا نامه جدید دیگه هم به دستم رسید!» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت 🔹اولیور: #type2 #2w1 پارت هجدهم: اولیور شانه‌اش را گرفت و محکم فشرد:«بیش‌تر هوای نا
عاقبت پارت نوزدهم: تام مردی لاغر با موهای مشکی و سی و شش ساله بود که هنوز با مادرش زندگی، یا به قولی از او مراقبت می‌کرد! مایکل، مرد چهل و هشت‌ ساله‌ای با جوگندمی‌های جذاب که استاد نیکولاس در دانشگاه و بیزینس من و ایده‌پرداز معرکه‌ای بود؛ بیش‌تر هم برای شرکت‌های هرمی! و البته او بود که پای نیکولاس را به این جمع باز کرد. باب هم بود، که البته گفت امشب نمی‌آید. او از وقتی یادش می‌آمد کارگر ساختمانی بود. قبلا با پدرش کار می‌کرد و بعد هم که پدرش را بخاطر برخورد بلوک سیمانی به سر از دست داد، خودش ادامه داد. او هم به تازگی چهل و دو ساله شده بود. جکسون هم مردی پنجاه یا پنجاه و دو ساله، پیرترین عضو جمع و مردی متعهد اما بسیار حساس و شکاک بود! @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت بیست و ششم: اما در همان حین مایکل وارد سایت شده و انتخاب خودش را ثبت کرده بود..
عاقبت 🔸 اِما: 🔹اَمان: پارت بیست و هفتم: شارلوت آن روز بعد از شرکت، مستقیم به منزل اِما رفت. دوستی‌اش با اما از دوران دانشگاه کلید خورد. در دانشگاه همه اما را به زیبایی خیره کننده خدا دادی‌اش می‌شناختند! بخاطر این زیبایی پیشنهادات زیادی برای مدلینگ و... با مبالغ بالا داشت. اما هیچ یک را نپذیرفته، بلکه سرش را گرم درس کرده بود تا هر چه بیش‌تر از شر مزاحمت‌ها در امان باشد. همیشه لباس‌های هرچه پوشیده‌تر به تن داشت و در عین مهربان بودن، حریم خودش با دیگران را حفظ می‌کرد! همه این‌ها باعث شده بود در نگاه شارلوت محترم و بسیار عزیز باشد. دوستی‌شان از همان ترم اول آغاز و به مرور گرم شد. @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت سی و پنجم: همان‌طور که کیک وانیلی را از قالب جدا می‌کرد و در ظرفی بلوری می‌گذاش
عاقبت پارت سی و ششم: شارلوت با خنده چشم‌غره‌ای رفت. نیشگونی از بازوی اِما گرفت و گفت:«لوسِ بی‌ادب! تو باید من رو بخاطر حضور سراسر نورِ خودم دعوت کنی!» اِما زیر خنده زد و خواست چیزی بگوید که پسر هفت ساله‌اش که روی اپن نشسته بود رو به شارلوت با لبخند پهنی گفت:«پس خاله بیا با این برات یه سبیل کلفت مشکی مثل بابام بکشم!» و با گفتن این جمله ماژیک وایت‌برد مشکی‌اش را بالا آورد. شارلوت محکم به پیشانی‌اش کوبید و اِما هم از خنده غش رفت. پسر کار طراحی سبیل را شروع کرده بود. شارلوت نگاهی به کیک انداخت و با پوزخند گفت:«الان این یه ذره کیک به کجای این جماعت می‌رسه خانم سرآشپز؟!» @Eema_Ennea |
عاقبت پارت چهل و پنجم: صبح، ساعت هفت چشمان شارلوت به ضرب از هم باز شد. وحشت‌زده ساعت را نگاه کرد. فقط دو ساعت وقت داشت تا خودش را به جلسه برساند. دیشب تا دیروقت داشتند آلبوم عکس‌های دنیل را ورق می‌زدند. بعد اما رفت و آلبون عروسی‌اش را آورد تا برای بار چندصدم ببینند! همین شد که دیر خوابیدند و حالا... دو تا یکی پله‌ها را پایین آمد. با دیدن لباس‌هایش به جالباسی، فورا سمت‌شان دوید. کت و شلوارش را به تن کرد و کیفش را برداشت. دو تا کروسان از داخل کابینت بالا برداشت و بیرون رفت. در خانه را آرام و بی‌صدا پشت سر خودش بست. سمت در آهنی خروجی دوید. قفل‌هایش را باز کرد و برگشت تا سوار ماشین شود. ماشین را که از حیاط خارج کرد، هنگامی که برگشت تا دوباره در آهنی را ببندد لیسا را دید که با سر و وضع خوابالو و آ‌شفته ایستاده بود و برایش دست تکان می‌داد. @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت پنجاهم: شارلوت از این‌که بالاخره قرار بود این‌ها را برای یک‌نفر تعریف کند، بسیا
عاقبت 🔹پیتر دونالد پارت پنجاه و یکم: - خب، تو پرورشگاه خیلی چیزا منو آزار می‌داد. تصور این‌که همین بچه‌ها قراره روزی عضوی از یک جامعه بزرگ‌تر بشن، و اون‌جا هم همین بلاها رو سر هم بیارن، باعث می‌شد دلم نخواد هیچ‌وقت بزرگ بشم! یا اقلا اگر شدم، بتونم اون‌قدر قوی باشم که از عده‌ای‌شون محافظت کنم، و عده‌ایشون رو که قراره طغیان کنن، تحت امر خودم در بیارم و مهار کنم! قدم اول اون بود که از اون جنگل فرار کنم. پس خوب درسمو خوندم که تو یه دبیرستان شبانه‌روزی خوب قبول بشم. و شدم! خب، اولش واقعا خوش‌حال بودم. تصور می‌کردم این همون پنجره‌ایه که منو به رویاهام وصل می‌کنه! ولی هرچی گذشت بیش‌تر حس کردم که وای! این‌جا و آدماش هم چقدر حقیرن! @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت پنجاه و هفتم: باید خودتون ببینیدش... درست مثل عروسک‌هاست. حتی الان که به جوونی
عاقبت پارت پنجاه و هشتم: چون رشته‌ام چیزی بود که بهش علاقه داشتم و اون روحیهٔ میلم به سرگرمی و پیشرفت رو ارضا می‌کرد، خیلی سریع پیش می‌رفتم. واحدای درسی رو بیش‌تر برمی‌داشتم و با این وجود بیش‌تر از اون‌که سرم تو کتاب و اینا باشه، تو کارگاه بودم. اون‌قدر روی قطعات مختلف کار کردم تا بالاخره به یه ایدهٔ خفن رسیدم! اون ایده اون‌قدر فوق‌العاده بود که مطمئن بودم می‌ترکونه! نهایتا هم همون رو بعنوان پروپازال دکترام ارائه دادم و با نمره عالی مدرکم رو گرفتم. تو همون جشن بود که شما حاضر شدید. اون‌جا یکدفعه یکی از بچه‌های همون دبیرستان ظاهر شد و با صدای جیغ‌جیغیش پرسید تو همون هستی که فلان داستانو داشتی؟ بعد شما رو که کنارم ایستاده بودید نشون داد و پرسید باهام چه نسبتی دارین؟ و من کاملا بداهه گفتم که شما همون تاجر هستید که اون‌موقع به کمک‌مون اومدید! @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت شصت و پنجم: از اون به بعد بنا به ایمان قلبی خودم، هر سال همون روزی رو به‌عنوان
عاقبت پارت شصت و ششم: - (ادامه) در حال حاضر، شرکت به حدی از پختگی رسیده و دیگه اون معضلات اولیه رو نداریم. هرچند هنوزم، حتی مثلا همین اخیرا.. مشکلات ریز و درشتی به وجود میان اما سریع حل میشن! با سکوت ‌شارلوت، آقای دونالد لبخندی عمیق و پدرانه بر لب نشاند. لب‌های شارلوت هم به لبخند کشیده شد و پایش را از روی پای دیگر پایین آورد. وقتی منشی با دو لیوان قهوه و سه چهار تا کوکی شکلاتی وارد شد، شارلوت یادش آمد صبحانه درست و حسابی نخورده و احساس کرد چقدر به این میان‌وعده نیاز دارد! بعد از صرف قهوه و کوکی‌ها با تعارف آقای دونالد، ایشان مکثی کرد و رو به شارلوت گفت:«اوم... اگر قرار باشه روزی تهیه کننده فیلمی بشم، قطعا انتخابم داستان توئه! تو زندگی واقعا پیچیده اما دوست‌ داشتنی‌ای داشتی. و عاقبتی دلنشین... راستی! ازدواج؟ دربارهٔ اون حرفی نزدی؟ تنهایی؟» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت هشتاد و یکم: هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که جکسون چشم و ابرویی آمد و گفت:«که اون
عاقبت پارت هشتاد و دوم: جکسون گلویش را صاف کرد. با ابروهای بالا پریده گفت:«میخواید بی‌خیال مدیسون بشیم؟ یه‌جور... یه‌جوری به همون شارلوت نفوذ کنیم!» مایکل کلافه گفت:«چه فرقی داره؟ شارلوت یا نوکر بی‌جیر و مواجبش! وقت‌و نسوزون.» جکسون چند ثانیه‌ای همچنان مردد بود... نهایتا لب گزید و گفت:«باشه! حقیقت اینه که مدیسون هم خانواده‌ خاصی نداره. یعنی داشته، مادر و پدر پیرش که مُردن؛ از ازدواجش هم یه پسر داره که تا الان احتمالا نوجوون شده.» مایکل محکم پایش را به زمین کوبید. زیر لب غرید:«اه. اینم به درد نمی‌خوره! یه بچه...» نیکولاس دست از تلاش برای کش رفتن بطری جکسون کشید و گفت:«میشه ازش بعنوان تهدید و اهرم فشار استفاده کرد!» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و بیست و پنجم: نیکولاس باز خندید. گوشی را خاموش کرد و سمت سارا گذاشت. دست‌ها
عاقبت پارت صد و بیست و ششم: دیوید نگاهی به هوا که دیگر داشت تاریک می‌شد، انداخت. از ریختن موهایش روی چشمانش امتناعی نکرد. دستانش را توی جیب شلوارش فرو کرد و با سر و گردن پایین انداخته به راه افتاد. در راه سنگ‌های جلوی پایش را پرتاب می‌کرد و ذهنش شدیدا درگیر بود... درگیر این‌که به شارلوت چیزی بگوید یا نه؟ آیا کارش درست بود؟ ضربه‌ای که قرار بود شارلوت ببینید چقدر بزرگ بود؟ با شنیدن صدای وحشتناک بوق ماشینی، ناگهان به خودش آمد. با اخم سنگینی سرش را بالا آورد و سعی کرد فحش جدیدی که شنیده بود را تجزیه و تحلیل کند. بابت حماقت و‌‌‌جدانش، خودش را سرزنش و یادآوری کرد چقدر از شارلوت متنفر است... مطمئن بود مادرش در این بازی آسیب ‌جدی‌ای نمی‌بیند. پس ترسی نداشت! قربانی فقط شارلوت میلر بود. اصلا شارلوت میلر هم نه... هر کسی! او اگر سودای یک هکر حرفه‌ای شدن را داشت، یا مثلا همین که در سازمان‌های حرفه‌ای امنیتی استخدام شود، باید این وجدان را درون خود می‌کشت. مگر نه؟ ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و سوم: مدیسون لبخندی زد. تن صدایش را ساختگی پایین آورد و گفت:«هنوز سرّی
عاقبت پارت صد و سی و چهارم: از در مدرسه خارج شد. کوله‌اش را با یک بند، روش دوشش انداخت. بین ماشین‌ها چشم گرداند تا ماشین جکسون را پیدا کند. تقریبا یک هفته از آن جلسهٔ غیر رسمی‌شان می‌گذشت و حالا قرار بود برای جلسهٔ بعدی، جکسون دنبالش بیاید. اصلا نمی‌خواست به این جلسه برود. نه که از همکاری منصرف شده باشد، نه؛ اتفاقا مصمم‌تر شده بود! اما مسئله این است که هنوز هیچ برگ بنده‌ای نداشت تا عرضه کند! با وجودی که این مدت خیلی گشته و هر چه حساب بود را زیر و رو کرده بود، ولی نتیجهٔ چشم‌گیری نصیبش نشد! فقط چندتا اطلاعات معمولی بود که به درد یک ضربهٔ اساسی نمی‌خورد. @Eema_Ennea |