ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت بیست و ششم: اما در همان حین مایکل وارد سایت شده و انتخاب خودش را ثبت کرده بود..
• #داستان عاقبت
🔸 اِما: #type9
🔹اَمان: #type8 #8w9
پارت بیست و هفتم: شارلوت آن روز بعد از شرکت، مستقیم به منزل اِما رفت. دوستیاش با اما از دوران دانشگاه کلید خورد. در دانشگاه همه اما را به زیبایی خیره کننده خدا دادیاش میشناختند!
بخاطر این زیبایی پیشنهادات زیادی برای مدلینگ و... با مبالغ بالا داشت. اما هیچ یک را نپذیرفته، بلکه سرش را گرم درس کرده بود تا هر چه بیشتر از شر مزاحمتها در امان باشد. همیشه لباسهای هرچه پوشیدهتر به تن داشت و در عین مهربان بودن، حریم خودش با دیگران را حفظ میکرد!
همه اینها باعث شده بود در نگاه شارلوت محترم و بسیار عزیز باشد. دوستیشان از همان ترم اول آغاز و به مرور گرم شد.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• #داستان عاقبت 🔸 اِما: #type9 🔹اَمان: #type8 #8w9 پارت بیست و هفتم: شارلوت آن روز بعد از شرکت، م
• داستان عاقبت
پارت بیست و هشتم: اِما قبل از پایان لیسانس با یکی از هم دانشگاهیهایش ازدواج کرد. «اَمان» که پسری هندیالاصل و نوه اول یک تاجر به نام هندی بود. از کودکی با خانوادهاش در لسانجلس زندگی میکردند اما حالا او برای تحصیل به نیویورک آمده بود.
شارلوت ابتدا شدیدا با ازدواج او و اِما مخالف بود. میگفت اولا هنوز زود است و دوما او تو را صرفا بخاطر زیبایی ظاهریات میخواهد!
ولی اِما میگفت امان گفته او نجابت دختران شرقی را دارد. همچنین معتقد بود در کنار یک خانواده ثروتمند میتواند بیدغدغهتر زندگی کند.
شارلوت معتقد بود امان فقط یک زبانباز ماهر است و دیر یا زود سر اِما به سنگ میخورد. اما گذر زمان ثابت کرد اینطور نبوده!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت بیست و هشتم: اِما قبل از پایان لیسانس با یکی از هم دانشگاهیهایش ازدواج کرد. «ا
• داستان عاقبت
پارت بیست و نهم: حالا اِما یک خانه بزرگ و هفت تا کودک قد و نیم قد داشت! علی رغم میل باطنی و پیشنهاد همسرش تحصیل را با دریافت مدرک لیسانس ترک کرد. بعد از چند سال همسرش هم بصورت جدی مشغول تجارت شد و اِما هر زمان که مایل بود، با او به سفر میرفت. در خانه نه دغدغه درس داشت و نه کار. یک خدمتکار و دو پرستار تقریباً همیشه در خانهاش بودند و این شرایط، بهترین وضعیت برای اِمای سر به هوا و بیحوصله بود!
امروز عصر شارلوت را برای تولد شانزده سالگی پسر اولش دعوت کرده بود. شارلوت قبل خروج از شرکت، برای خرید هدیه با مدیسون مشورت کرد. چون او هم یک پسر نوجوان چهارده، پانزده ساله داشت و احتمالا بیشتر در جریان بود چه هدیهای میتواند واقعا یک پسر نوجوان را خوشحال کند!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت بیست و نهم: حالا اِما یک خانه بزرگ و هفت تا کودک قد و نیم قد داشت! علی رغم میل
• داستان عاقبت
پارت سیاُم: ولی وقتی پیشنهادات او را شنید، فهمید خیلی هم به دردش نمیخورد. چون پسر مدیسون خورهٔ کامپیوتر و اینترنت بود اما پسر اِما بصورت حرفهای فوتبال کار میکرد!
نهایتا با سردرگمی تصمیم گرفت یک کارت هدیه تهیه کند. وقتی زنگ خانه را زد کسی جواب نداد. با تعجب چند بار دیگر هم دکمه زنگ را فشرد اما هیچ پاسخی نیامد.
گوشیاش را در آورد و شماره اِما را گرفت. هنوز بوق دوم نخورده بود که صدای پرانرژی اِما در گوشش پیچید:«سلـــام خانم رئیس! کجایی پس دختر؟»
شارلوت با لحنی مضطرب و آمیخته به عصبانیت گفت:«منو سر کار گذاشتی اِما؟ پشت در خونهتونم اما کسی جواب نمیده!»
صدای هین کشیده اِما را از پشت گوشی شنید. بلافاصله تند تند گفت:«وایسا ببینم! مگه بهت نگفتم برای تولد میایم ویلا؟!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت سیاُم: ولی وقتی پیشنهادات او را شنید، فهمید خیلی هم به دردش نمیخورد. چون پسر
• داستان عاقبت
پارت سی و یکم: شارلوت نفسش را با حرص بیرون داد. چشم غرهای رفت و شاکی گفت:«نه! نگفتی!»
اِما شرمنده خندهای کرد و گفت:«واقعا عذر میخوام.. دنیل گفت دوست داره تولدش خلوت و خودمونی باشه و برای اینکه یکدفعه سر و کله رفیقاش پیدا نشه اومدیم اینور!»
شارلوت دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید. گوشی را جابجا کرد و گفت:«اِما، اِما، اِما... از دست تو زن! الان حرکت میکنم. احتمالا یکساعت طول بکشه تا برسم.»
اِما دوباره با خنده عذرخواهی کرد و از پشت تلفن برایش بوس فرستاد. شارلوت گوشی را قطع کرد و با خنده، سرش را تکان داد!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت سی و یکم: شارلوت نفسش را با حرص بیرون داد. چشم غرهای رفت و شاکی گفت:«نه! نگفتی
• داستان عاقبت
پارت سی و دوم: پنجاه دقیقه بعد، شارلوت با اتومبیلش مقابل در آهنی ویلای اِما که به آرامی گشوده میشد، توقف کرده بود. وقتی بالاخره در مشکی رنگ با طراحیهای طلایی کاملا باز شد، دنده را جابجا کرد و وارد شد. دوباره در پشت سرش به آرامی بسته میشد. ماشین را در نزدیکترین نقطه به در خانه پارک کرد تا مجبور نباشد آن باغ بزرگ را پیاده گز کند.
آینه ماشین را سمت خودش گرداند. از داشبورد رژ لب لایتش را بیرون آورد روی لبهایش کشید. کمی لبهایش را به هم فشرد و با چشمان درشت شده به تصویر خودش در آینه خیره شد. کش را از توی موهایش بیرون کشید. خدا را شکر دوباره شانه نمیخواستند. به یک دست کشیدن لای موها اکتفا کرد. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
بچههای اِما بالای ایوان خانه ایستاده بودند و تند تند صدایش میکردند یا سلام میگفتند.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت سی و دوم: پنجاه دقیقه بعد، شارلوت با اتومبیلش مقابل در آهنی ویلای اِما که به آر
• داستان عاقبت
پارت سی و سوم: سرعت قدمهایش را بیشتر کرد و با سلام بلند و پرانرژیای پاسخ آنها را داد. تمام باغ، چراغهای مشعلی شکل زرد رنگ داشت. پلهها را که پیمود و به بالای ایوان رسید، بچهها فورا سمتش دویدند. خم شد و همهشان در آغوش گرفت.
ناگهان نگاهش به صورت کاکائویی وایولت چهار ساله افتاده. حدس اینکه دستهایش هم از آن حجم کاکائو بینصیب نمانده سخت نبود؛ و البته کت خاکستری او! با استیصال نفس عمیقی کشید و از جا برخاست. دستانش را پشت بچهها گذاشت و همراه هم به داخل خانه رفتند.
وقتی وارد شدند بلند سلام کرد. اِما از داخل آشپزخانه جوابش را داد. راهش را سمت آشپزخانه کج کرد که دنیل هم همانطور که از پلهها پایین میآمد بلند به او سلام کرد. لبخندی زد و برایش دست تکان داد.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت سی و سوم: سرعت قدمهایش را بیشتر کرد و با سلام بلند و پرانرژیای پاسخ آنها را
• داستان عاقبت
پارت سی و چهارم: پشت اپن، روبهروی اِما ایستاد. دستش را که برای دست دادن دراز کرد، روی آستین کتش یک تکه هویج له شدهٔ سوپ دید! نفس عمیق دیگری کشید و گفت:«فکر کنم الان کت من یه شرح مختصر از اونچه بچههای تو طی ساعات اخیر خوردنه!»
صدای قهقهه اِما با شنیدن این جمله به هوا رفت. دستش را سفت فشرد و گفت:«عالی بود!»
شارلوت سرش را گرداند و به کل خانه نگاهی کرد. سمت اِما برگشت و با تعجب گفت:«یعنی جز خودمون الان هیچکس دیگه برای تولد دنیل نیومده؟»
اِما با خنده گفت:«نه! گفتم که خصوصیه»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت سی و چهارم: پشت اپن، روبهروی اِما ایستاد. دستش را که برای دست دادن دراز کرد، ر
• داستان عاقبت
پارت سی و پنجم: همانطور که کیک وانیلی را از قالب جدا میکرد و در ظرفی بلوری میگذاشت، نگاهش کرد و با خنده ادامه داد:«حتی امان هم رفته سفر. بعد به بچهها گفتم میدونید کی بیشتر از همه شبیه باباست؟ اونا ام یکصدا گفتن خاله! و قرار شد دعوتت کنیم تا جای خالی امان رو با رئیسبازیات پر کنی!»
شارلوت با خنده چشمغرهای رفت. نیشگونی از بازوی اِما گرفت و گفت:«لوسِ بیادب! تو باید من رو بخاطر حضور سراسر نورِ خودم دعوت کنی!»
اِما زیر خنده زد و خواست چیزی بگوید که پسر هفت سالهاش که روی اپن نشسته بود رو به شارلوت با لبخند پهنی گفت:«پس خاله بیا با این برات یه سبیل کلفت مشکی مثل بابام بکشم!»
و با گفتن این جمله ماژیک وایتبرد مشکیاش را بالا آورد.
#ادامه_دارد
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
افراد تیپ دو در حالت های روانی مختلف به چه شکلی دیده میشن؟ • حالت سالم #type2🔍 بخش آخر: دیگران رو
افراد تیپ دو در حالت های روانی مختلف به چه شکلی دیده میشن؟
• حد وسط سلامتی #type2🔍
بخش اول: این افراد تمایل زیادی به نزدیک بودن به دیگران دارن، پس سعی میکنن دیگران رو راضی نگه دارن. اما ممکنه بیش از حد دوستانه رفتار کنن و تظاهرات عاطفی یا چاپلوسانه ای داشته باشن. همینطور عشق، ارزش والای اوناست و دائماً دربارش مشغول به صحبت هستن. ᥫ᭡✨
@Eema_Ennea | #ادمین_مانیا