تایپ شناسی کاراکترهای سریال آنه با یک ئی:
- Marilla Cuthbert : #istj #1w9
"گذشته تموم شده ولی آینده برای ماست تا خودمون رو رقمش بزنیم."
🔻دلیل تایپ شناسی و تحلیل شخصیت Marilla Cuthbert رو تو کانالایمامووی بخونید.
@Eema_Ennea | #ادمین_لیلا
تایپ شناسی کاراکترهای سریال آنه با یک ئی:
- Ruby Gill: #isfp #4w3
"تو اونقدر هم که فکر می کردم، بد نیستی. میتونیم از فردا با هم بریم مدرسه"
🔻دلیل تایپ شناسی و تحلیل شخصیت Ruby Gill رو تو کانالایمامووی بخونید.
@Eema_Ennea | #ادمین_لیلا
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت شصت و پنجم: از اون به بعد بنا به ایمان قلبی خودم، هر سال همون روزی رو بهعنوان
• #داستان عاقبت
پارت شصت و ششم:
- (ادامه) در حال حاضر، شرکت به حدی از پختگی رسیده و دیگه اون معضلات اولیه رو نداریم. هرچند هنوزم، حتی مثلا همین اخیرا.. مشکلات ریز و درشتی به وجود میان اما سریع حل میشن!
با سکوت شارلوت، آقای دونالد لبخندی عمیق و پدرانه بر لب نشاند. لبهای شارلوت هم به لبخند کشیده شد و پایش را از روی پای دیگر پایین آورد. وقتی منشی با دو لیوان قهوه و سه چهار تا کوکی شکلاتی وارد شد، شارلوت یادش آمد صبحانه درست و حسابی نخورده و احساس کرد چقدر به این میانوعده نیاز دارد!
بعد از صرف قهوه و کوکیها با تعارف آقای دونالد، ایشان مکثی کرد و رو به شارلوت گفت:«اوم... اگر قرار باشه روزی تهیه کننده فیلمی بشم، قطعا انتخابم داستان توئه! تو زندگی واقعا پیچیده اما دوست داشتنیای داشتی. و عاقبتی دلنشین... راستی! ازدواج؟ دربارهٔ اون حرفی نزدی؟ تنهایی؟»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• #داستان عاقبت پارت شصت و ششم: - (ادامه) در حال حاضر، شرکت به حدی از پختگی رسیده و دیگه اون معضلا
• داستان عاقبت
پارت شصت و هفتم: لبخند پهن شارلوت ناگهان کمرنگتر شد. موهایش را که کمی از کنار شقیقه آویزان بود، پشت گوشش داد و گفت:«خیر!»
آقای دونالد خندهٔ بلندی کرد:«پس هنوز زوده که دربارهٔ عاقبت داستانت صحبت کنم»
شارلوت لبخندی زد:«نه! زود نیست. من الان دیگه تقریبا چهل سالمه. با اون حجم از فشار کاری و عصبی مگه قراره چقدر دیگه عمر کنم؟ خوشبینانه ده، بیست سال دیگه! بیشترشو رفتم دیگه... و به ثبات رسیدم.»
آقای دونالد روی صندلی چرمی سفید جابهجا شد و صدای قرچ قرچ چرم در اتاق پیچید. دستش را زیر چانهاش گذاشت و مشغول تماشای چهرهٔ جوان اما جا افتادهٔ شارلوت شد. در ظاهر باثبات بود اما در نگاهش به وضوح دو احساس متناقض موج میزد. دردهای قدیمی و ترسها؛ رویاهای بزرگ و اشتیاق!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت شصت و هفتم: لبخند پهن شارلوت ناگهان کمرنگتر شد. موهایش را که کمی از کنار شقیق
• داستان عاقبت
پارت شصت و هشتم: این دو دریای متلاطم مدام به سمت هم موج برمیداشتند به این امید که یکی دیگری را ببلعد و این دختر سرگردان را به ثبات برساند.
رویاهای بزرگش به او اشتیاق میدادند. به او جرعت میدادند. او را وادار به ریسک میکردند. اما دردهای قدیمیاش آن رویا ها را میبلعیدند و ترس، تمام جرعتش را میخشکاند.
اینها از او آدمی خلاق اما محتاط ساخته بود.
دختری چهل ساله که به اندازهٔ هشتاد سال حرف برای گفتن دارد؛ و دختری که علی رغم داشتن چهل سال سن، شور جوانی بیست، سی ساله را دارد.
آقای دونالد وقتی لبخند معذب شارلوت را دید، با خنده اشارهای به فنجان قهوهاش کرد و گفت:«اگر اعتیاد به قهوه جرم بود، احتمالا من یه عملی تمام عیار بودم! خب الان حالم واقعا بهتره! اگر مایلی همینجا دربارهٔ پیشنهاد هم صحبت کنیم؟»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت شصت و هشتم: این دو دریای متلاطم مدام به سمت هم موج برمیداشتند به این امید که ی
• داستان عاقبت
پارت شصت و نهم: شارلوت با اشتیاق فراوان از این پیشنهاد استقبال کرد.
آقای دونالد آیپد سفیدش را از روی میز مقابل برداشت و روشن کرد. صفحههای پاورپوینتی را بارگزاری کرد و مقابل شارلوت گرفت.
تصویری که در نگاه اول دیده میشد، یک ساعت هوشمند بود. شارلوت با کنجکاوی بیشتری آقای دونالد را نگاه کرد. ایشان هم گلویش را صاف کرد و رو به او گفت:«شرکت ما قصد داره ساعت مچی هوشمند ویژهای برای ورزشکاران ارائه کنه. آپشنای خاصی برای این ساعت مدنظرمون هست که به تفصیل تو صفحات بعد آوردم.»
سپس پاورپوینت را ورق زد. در هر صفحه یک ویژگی و توضیحات و فوایدش ذکر شده بود. شارلوت خلاقیت آنها برای این محصول را بسیار تحسین کرد! وقتی کامل توضیحات را خواند، از آقای دونالد پرسید چه کمکی از دستش برمیآید؟
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت شصت و نهم: شارلوت با اشتیاق فراوان از این پیشنهاد استقبال کرد. آقای دونالد آیپ
• داستان عاقبت
پارت هفتادم: آقای دونالد گلویش را صاف کرد و با مهربانی گفت:«مشخصه! شرکت شما در حوزه ریز قطعات الکترونیکی کار میکنه و پایهٔ کار این ساعتم همینه! بهترین خدمات رو در بهینهترین حجم ارائه کنه.»
ابروهای شارلوت از شنیدن این درخواست بالا پرید! لبهایش را به هم فشرد و باز پایش را روی پای دیگرش گرداند. لبخندی زد و با کمی تردید گفت:«عالیه اما.. واقعا پیچیده است!»
آقای دونالد لبخندی رندانه زد و گفت:«برای همین داخل نامهام گفتم همه بهم میگفتن افراد خیلی بهتر دیگهای هم هستن که اینکارو انجام بدن! اما من به اونا چی گفتم؟»
شارلوت تلاش کرد سطرهای نامه را به خاطر بیاورد. ناگهان لبخند عمیقی بر لبش نقش بست و آرام گفت:«گفتید که به توانایی من ایمان دارید!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت هفتادم: آقای دونالد گلویش را صاف کرد و با مهربانی گفت:«مشخصه! شرکت شما در حوزه
• داستان عاقبت
پارت هفتاد و یکم: آقای دونالد حرف او را با لبخندی پدرانه و حرکت سر تایید کرد.
شارلوت سرش را پایین انداخت. لبهایش را به هم فشرد و کمی چانهاش را خاراند. چند ثانیه بعد، ابرویی بالا انداخت و سرش را بالا آورد. با چهرهای کاملا مصمم گفت:«میشه. قطعا میشه! فقط ما به زمان نیاز داریم. خصوصا چون داریم برای شرکت مهمی مثل شرکت شما کار میکنیم، برام حائز اهمیته که قطعات در بهترین حالت خودشون باشن!»
آقای دونالد خندید و دستش را سمت او دراز کرد. هر دو دست یکدیگر را به سفتی فشردند و او گفت:«پس بهزودی جلسهای تشکیل میدم که در اون متخصصان و کارشناسان شرکت ما و شما، با هم کامل دربارهٔ همه چیز صحبت کنن. تا قبل از اون جلسه هم لزومی نداره با سرمایهگزاران شرکتت چیزی رو مطرح کنی!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت هفتاد و یکم: آقای دونالد حرف او را با لبخندی پدرانه و حرکت سر تایید کرد. شارلو
• داستان عاقبت
پارت هفتاد و دوم: شارلوت با اطمینان سری تکان داد. بعد از کمی صحبت دیگر پیرامون بحث پیشپرداخت و سود وَ عمر و اعتبار قرداد و...، بالاخره از آقای دونالد خداحافظی کرد و خارج شد.
میخواست هرچه سریعتر به خانه برود. دوش آب گرم بگیرد و حسابی برای خودش آواز شاد بخواند! از شوق و اضطراب، سر از پا نمیشناخت اما همچنان تلاش میکرد موقر رفتار کند و عادی به نظر برسد.
در خیابان، وقتی به یک چراغ قرمز بدقلق رسید، بعد از دو ساعت گوشیاش را برداشت و از حالت پرواز خارج کرد. با دیدن سه تماس بیپاسخ از مدیسون، تازه به خاطر آورد که فراموش کرده جلسه امروز را با او هماهنگ کند!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت هفتاد و دوم: شارلوت با اطمینان سری تکان داد. بعد از کمی صحبت دیگر پیرامون بحث پ
• داستان عاقبت
پارت هفتاد و سوم: فورا تماس گرفت. صدای مدیسون از اسپیکر در تمام ماشین پیچید:«هیچ معلومه کجایی تو دختر؟»
شارلوت خندهای کرد:«سلام عزیزم! واقعا عذر میخوام امروز برنامههام کمی متفاوت پیش رفت! تا ساعت دوازده خودم رو به شرکت میرسونم»
- تا ساعت دوازده؟ اونوقت این میشه کمی؟ حالا کجا بودی که کِیفت اینقدر کوکه؟
شارلوت قهقههای زد.
- اینقدر خوشحال بودنم واضحه؟ حتما اومدم برات تعریف میکنم! فعلا...
سپس از او خداحافظی و با خنده، دنده ماشین را عوض کرد که حرکت کند.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل