• دوست شما کدوم ویژگی رایج تیپ شخصیتیاش رو داره؟👥
دوستم #infj #type5 ئه ولی وقتی پیش منه کلا یه چیز دیگس انقد که بامزه اس..
بنظرم اون خیلی مهربونه و همیشه حواسش بهم بوده. هروقت نیاز به کمک داشتم دریغ نکرده و مراقبم بوده که گند نزنم..
حس ششم دوتامون فوق العاده قویه و یجورایی یه قدرت ذاتی تو شناخت ادما داریم و راحت میتونیم تشخیص بدیم کسی که داره باهامون حرف میزنه چرت و پرت و دروغ میگه یا نه و این یکی از صفات مشترکمونه. راحت همدیگه رو درک میکنیم و خلاصه که همه جوره فن فرندشیپمونم.
#Entj #type7
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• دوست شما کدوم ویژگی رایج تیپ شخصیتیاش رو داره؟👥
دوست من یه #intp #type4 عه و خب درست مثل کلیشه ها عاشق علوم مختلف و تئوری هاست. شاید شخص ساکتی باشه ولی پیش افراد خاص به خصوص دوستاش از من هم برونگراتر میشه. وقتی ناراحتی حمایتت میکنه و خلاصه که از هر جهت حساب کنی خیلی خوبه. خودم یه #entp #type1 ام.
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• دوست شما کدوم ویژگی رایج تیپ شخصیتیاش رو داره؟👥
سلام من یه #esfj #type1 م و دوستم یه #infp #type7
اون به شدتتتت پر انرژیه اما جالبیش اینجاست که از تنهاییش هم به شدت لذت میبره. خلاقیت اون همیشه منو شگفت زده میکنه و هیجانی که بهم میده فوق العادست. اون همیشه دنبال انجام کارها به یه روش جدیده و به شدت ریسک پذیره. درونگرا بودنش اصلا باعث نشده روابط اجتماعیش بیاد پایین بلکه این مدلیه که با کل کلاس دوسته. الان حدودا ۲ ساله که دوستیم و راستش از معاشرت باهاش به شدت لذت میبرم.💖
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• دوست شما کدوم ویژگی رایج تیپ شخصیتیاش رو داره؟👥
سلاام! من یه تیپِ #5w4 ای هستم و دوستم یه گوگولیِ تيپ #4w5! از اونجایی که هر دومون ساکت و درونگرا و متفاوتیم، خیلی با هم کنار میایم!
ویژگی بارز اون مهربون بودن و دلسوز بودنه. با اینکه بهخاطر گرایشش به منطقی بودن کتمانش میکنه، اما بازهم خیلی لطیف و احساسیه.🥰
درسته گاهی اوقات احساسی بودنش رومخم میره و اذیتم میکنه، ولی خب!
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
چالش امروزمون هم تموم شد!
ممنون برای پیامهای قشنگی که فرستادین🙌💖
بقیه پیام ها رو میتونین در کانال چت روم بخونین👇
@Chatrooom
منتظر چالشهای جذابمون در روزهای بعد باشین🙌🔥
⠇#ادمین_آذین🌸
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و سوم: مدیسون لبخندی زد. تن صدایش را ساختگی پایین آورد و گفت:«هنوز سرّی
• #داستان عاقبت
پارت صد و سی و چهارم: از در مدرسه خارج شد. کولهاش را با یک بند، روش دوشش انداخت. بین ماشینها چشم گرداند تا ماشین جکسون را پیدا کند. تقریبا یک هفته از آن جلسهٔ غیر رسمیشان میگذشت و حالا قرار بود برای جلسهٔ بعدی، جکسون دنبالش بیاید.
اصلا نمیخواست به این جلسه برود. نه که از همکاری منصرف شده باشد، نه؛ اتفاقا مصممتر شده بود! اما مسئله این است که هنوز هیچ برگ بندهای نداشت تا عرضه کند!
با وجودی که این مدت خیلی گشته و هر چه حساب بود را زیر و رو کرده بود، ولی نتیجهٔ چشمگیری نصیبش نشد! فقط چندتا اطلاعات معمولی بود که به درد یک ضربهٔ اساسی نمیخورد.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• #داستان عاقبت پارت صد و سی و چهارم: از در مدرسه خارج شد. کولهاش را با یک بند، روش دوشش انداخت. ب
• داستان عاقبت
پارت صد و سی و پنجم: شب قبل همان اطلاعاتش را دسته بندی و ساعتها روی این فکر کرد که چطور هنرمندانه ارائهاش بدهد که به چشم بیاید! اگر اینها مقبول واقع نمیشد، احتمالا زمان اثباتش به تیم تمام میشد و نه تنها این موقعیت را از دست میداد، بلکه باید طعمهٔ مادرش شدن را هم میپذیرفت!
با دیدن ماشین جکسون در آن طرف خیابان، مضطرب پوست لبش را با دندان کند. سری به نشانهٔ تایید تکان داد و چند قدم جلو رفت. آمد از جوی آب رد شود که ناگهان ماشین سفیدی با صدای زیاد مقابلش توقف کرد! جفت ابروهایش بالا پرید. ماشین، ماشین مدیسون بود!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و پنجم: شب قبل همان اطلاعاتش را دسته بندی و ساعتها روی این فکر کرد که
• داستان عاقبت
پارت صد و سی و ششم: کمی خم شد تا داخل ماشین را بهتر ببیند. همان موقع شیشهٔ راننده پایین آمد و مادرش سلامی بیش از حد پر انرژی به او کرد. آمد پاسخ بدهد که ناگهان شارلوت را کنار او، روی صندلی شاگرد ماشین دید.
کلافه چشم غرهای رفت. تلاش کرد نفس عمیق بکشد و آرام پاسخ بدهد. سپس بی هیچ حرفی رفت و در عقب را باز کرد. با دیدن جعبهٔ کیکی که کنارش روی صندلی عقب بود، چند ثانیه به فکر فرو رفت... مادرش را نگاه کرد و پرسید:«خبریه؟»
شارلوت سرش را سمت او برگرداند؛ چشمکی زد و گفت:«شیرینی یه خبر خوبه!»
خبر خوب؟ چند ثانیه فکرش همه جا رفت تا بالاخره به همانجا که باید، رسید. وای! همان خبر سرّی که کل هفته منتظرش بود! به هیچ عنوان نتوانست ذوقش را پنهان کند. با چشمانی که برق میزدند، کاملا ناشیانه گفت:«چه... چه... چه خبری؟ ها؟!»
شارلوت با خندهای مدیسون را نگاه کرد و گفت:«این پسرت چه ذوقی کرد مدیسون! چیزی میدونه؟»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و ششم: کمی خم شد تا داخل ماشین را بهتر ببیند. همان موقع شیشهٔ راننده پا
• داستان عاقبت
پارت صد و سی و هفتم: دلش میخواست فک شارلوت را توی دست بگیرد آنقدر فشار دهد که سر و صدا راه بیاندازد. ولی فقط ذوقش را جمع و جور و به لبخند ژکوندی اکتفا کرد. قبل از آنکه مادرش پاسخ دهد، روی شانهٔ شارلوت کوبید و گفت:«از شما پرسیدم چه اتفاقی؟»
شارلوت آنقدر شاد بود که لبخند پهنش با دیدن قیافهٔ سرد دیوید پس نرفت. قبل از آنکه توضیحی بدهد مدیسون از آینه نگاهی به دیوید انداخت. لبخند موقری زد و گفت:«همون اتفاق خفنه که بهت گفتم اگر جور بشه شیرینی داره! برسیم خونه مفصل توضیح میدم برات.»
دیوید بیتوجه به شارلوت، با لبخند و حرکت سر از مادرش تشکر کرد. شارلوت هم کاملا بیتفاوت نسبت به او به جلو چرخید و با ذوق مشغول صحبت کردن دربارهٔ چیزی با مدیسون شد.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و هفتم: دلش میخواست فک شارلوت را توی دست بگیرد آنقدر فشار دهد که سر و
• داستان عاقبت
پارت صد و سی و هشتم: دیوید ناگهان یاد جکسون و قرار امروزش افتاد! وحشتزده به عقب برگشت. بله! جکسون دنبالشان بود. فورا گوشیاش را از جیب کولهاش بیرون کشید. شمارهٔ جکسون را پیدا و پیام داد:«مامانم یه دفعه برخلاف همیشه خودش اومد دنبالم. با شارلوت! انگار اتفاقایی افتاده. هرجور شده تا یکی دو ساعت دیگه خودمو به جلسهٔ امروز میرسونم. کنسلش نکنید و چیزی رم تغییر ندید. دستم پره! مطمئن باش! پشت سر ماشین ما ام نیا. اینا جفتشون میشناسنت. میدونی که؟»
آنقدر سریع تایپ کرد و فرستاد که نتوانست زیاد روی حرفهایش فکر کند. بعدا هر بار که پیامکش را خواند، بیش از پیش حالش هم خورد! عصبی پاهایش را روی زمین میکوبید و منتظر جواب بود که بالاخره یک پیام از جکسون آمد:«اوکی.»
سرش را به عقب برگرداند. دیگر پشت سرشان نبود. نفس عمیقی کشید. خیالش دیگر تقریبا راحت بود. حالا پیامک بعدی آمد:«اولین فرصت باهام تماس بگیر. خب؟»
حالا او "اوکی" فرستاد. سپس گوشی را خاموش کرد و توی جیب کیفش برگرداند. گوشهٔ جعبهٔ کیک را باز و نگاهش کرد. سه ردیف چهار، پنج تایی رولت بود. وانیلی و کاکائویی و نسکافهای. مدیسون و شارلوت و دیوید. دلش برای شیرینی تنگ شده بود. لبخندی از سر رضایت زد و خودش را بیشتر سمت پنجره کشید. کولیاش را در بغل گرفت و از پشت پنجره به بیرون چشم دوخت.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و هشتم: دیوید ناگهان یاد جکسون و قرار امروزش افتاد! وحشتزده به عقب برگ
• داستان عاقبت
پارت صد و سی و نهم: تا به خانه رسیدند، دیوید سمت اتاقش رفت. دوباره کیف و لباس روییاش را در آورد و روی تخت پرتاب کرد. شلوار بیرونی و تیشرذ سرمهایاش را عوض نکرد،
فقط جورابهایش را در آورد و دمپاییهای پلاستیکی مشکیاش را به پا کرد. مایل بود همان دیوید سرد و بیتفاوت قبل باشد، اما نمیتوانست جلوی ذوق و شعفش از فهمیدن «خبر سرّی» را بگیرد!
از اتاق خارج شد و سمت کاناپهها رفت و روی مبل یک نفره نشست. کمی به جلو خم شد و نوک انگشتانش را به هم چسباند. ابرویی بالا انداخت و با لبخندی که ناگزیر همراه حالت چهرهاش شده بود، پرسید:«خب؟ چه خبره حالا؟»
مدیسون که به سختی مشغول زیر و رو کردن پروندهای بود، با شنیدن سوال او ناگهان سرش را بالا آورد و گفت:«آها! شارلوت تو نمیخوای بگی؟»
شارلوت که مشخص بود از شدت حرفهای نزده دارد رو دل میکند، در کمال تعجب گفت:«نه! خودت توضیح بده عزیزم.»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و نهم: تا به خانه رسیدند، دیوید سمت اتاقش رفت. دوباره کیف و لباس روییا
• داستان عاقبت
پارت صد و چهلم: دیوید پوزخندی زد. این دختر رو مخ با شنیدن خبر از زبان مدیسون، عقدهٔ جلب توجهاش بیشتر تأمین میشد تا خودش صحبت کند. پس دیوید همانطور که از اول هم او را نگاه نمیکرد، به مادرش چشم دوخت و با تکان سر، اشتیاقش برای شنیدن صحبتهایش را نشان داد.
مدیسون لبخند دیگری زد. زورکی! رابطهٔ دیوید و شارلوت شدیدا آزارش میداد. انگار سنگ و شیشه را کنار هم گذاشته بودی. هر چند شارلوت همیشه تلاش میکرد برای دیوید مثل یک خواهر بزرگتر باشد، اما رفتارهای دیوید با شارلوت جوری بود که انگار ارث پدرش را از او طلب دارد!
در همین فکرها یاد حرفهایی افتاد که دیوید در کودکی، وقتی شارلوت را دور از چشم او گیر آورده بود، گفت:«تو مامان خوب منو ازم دزدیدی. میخوای اونو کلا برای خودت کنی. میخوای اون منو مثل بچههای بدبخت بزاره پرورشگاه! اون دیگه منو بیشتر میزاره مهد چون میخواد با تو باشه، بعدشم که شرکتتو بزنی مجبورش میکنی منو بزاره پرورشگاه تا مثل تو یتیم و بدبخت بشم! میدونم! میدونم تو خیلی عوضی هستی! تو میخوای اونو ازم بدزدی!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل