• بهمون بگید به نظرتون یه روز باحال که خیلی خوش میگذره چه شکلیه ؟
#enfj
#3w4
از نظر من یه روز باحال و عالی روزی هست که بعد از تلاش های بی وقفه شبانه روزی و شب بیداری های مکرر خبر موفقیتت رو بدن.🏆 همه دوستات و اطرافیانت بهت تبریک بگن و بهت بگن تو لایق این مقام بودی ( طوری که دوستام از منم بیشتر ذوق کنن):>>
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
چالش امروز تموم شد🤝🌼
برای هر کس یه روز خوب تعریف متفاوتی داشت، خیلیا دوست داشتن با دوستانشون باشن و خیلی ها هم تنهایی رو ترجیح میدادن.
راستی infj ها (البته با تیپ های مختلف) امروزو ترکوندن ممنون از حضور پر رنگشون😄
بقیه پیامهاتون رو میتونید به زودی در کانال چتروم ببینین👇
@Chatrooom
منتظر چالش های جذابمون در روزهای بعد باشین✌️✨
⠇#ادمین_آذین🍀
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و چهل و سوم: یک پرونده را از روی میز برداشت و سمت او گرفت، سپس ادامه داد:«ای
• داستان عاقبت
خلاصه: سلام و سپاس بابت صبوری و پیگیریهاتون تو این مدتی که امکان نوشتن و ارسال داستان برام وجود نداشت. بخاطر وقفه بیش از دو ماههای که پیش اومد، گفتم اول یه خلاصه جمع و جور براتون بگم که لازم نباشه برید از اول بخونید تا دستتون بیاد چی شد و بعد بریم ادامه💪
همراهمون باشید🤍
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت خلاصه: سلام و سپاس بابت صبوری و پیگیریهاتون تو این مدتی که امکان نوشتن و ارسال داست
• داستان عاقبت
خلاصه: شروع داستان با شارلوت میلر(#type8) بود. دختر سی و چند سالهای که تو پرورشگاه بزرگ شده. بعد با تلاش تو بهترین دانشگاه ها درس میخونه و نهایتاً با محصولی که برای پروپازال دکتراش در دانشگاه ارائه داده بوده، یه شرکت در حوزه ریز قطعات الکترونیک ثبت میکنه. اینجا همراهی داشته به نام مدیسون اسمیت(#type1) که از اساتید دانشگاهش بوده. مدیسون در جوانی راهبه بوده اما با مردی که عاشقش بوده ازدواج میکنه و صاحب یه پسر میشه. در نهایت متوجه خیانت مرد شده و ازش جدا میشه و در حال حاضر استاد دانشگاه و مشاور شارلوته. پسر مدیسون، دیوید (#type5) یه نوجوون شاید ضداجتماع و مخ حوزه هک و امنیته که از قضا رابطه خوبی هم با شارلوت نداره و سایهشو با تیر میزنه.
همچنین شارلوت رفیق صمیمی ای از دوران دانشگاه، به نام اِما واتسون(#type9) داره. اما دختری بسیار زیبا و محجوبه که پسر تاجری هندیالاصل به نام امان عاشقش میشه و با هم ازدواج میکنن و صاحب کلی بچه میشن! و البته حسابی خوشبختن. اما امان و شارلوت رابطه خوبی ندارن و برعکس دختر اول اما، لیسا حسابی با شارلوت حال میکنه و اونو رفیق و الگوی خودش میدونه!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت خلاصه: شروع داستان با شارلوت میلر(#type8) بود. دختر سی و چند سالهای که تو پرورشگاه
• داستان عاقبت
خلاصه: یه نفر دیگه هم هست به نام جکسون آیسمن(#type6 ناسالم) که مدیر داخلی شرکت شارلوت بوده اما کمکم بخاطر آشنایی با یه سری رفقای ناباب درگیر اعتیاد و یه سری مشکلات دیگه میشه. اینا باعث مشکلات خانوادگی، جدایی از همسر و دوری از دخترش میشه و در نهایت بخاطر عدم کفایت از شرکت شارلوت اخراج و با اون دشمن میشه.
از اونطرف جکسون موضوع اخراجش رو با اکیپش مطرح میکنه. این وسط نیکولاس پارکر (#type7) که پسر یه اَبَر سرمایه داره، چ تصمیم میگیره برای گرفتن انتقام رفیقش، تفریح خودش و همچنین راضی کردن پدرش مبنی بر اینکه بالاخره یه اقدامی انجام داده! یه شرکت صوری تاسیس کنه و از اون طریق به پر و پای شارلوت بپیچه تا زمینش بزنه. در این مسیر قرار میشه مایکل شپارد (#type3) که اونم رفیق و تو اکیپشون بوده و مشاور انواع کسب و کار خصوصاً شرکتهای هرمیه بعنوان مشاور نیکولاس همراهشون باشه!
همچنین با سارا پارکر(#type4)، نامزد عاشق و البته لوس نیکولاس آشنا شدیم که دختر عموشه. نیکولاس علاقه ای بهش نداره اما احتمالاً به اجبار خانوادهها کنار همان...
ـ(#type2)ای داستانمون هم تا این جا اولیور آیدن یه سیاهپوست از اکیپ نیکولاس ایناست که نامزد محبوبش اولیویا رو چند سال قبل از دست داده و در حال حاضر تنها و بسیار مهربانه!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت خلاصه: یه نفر دیگه هم هست به نام جکسون آیسمن(#type6 ناسالم) که مدیر داخلی شرکت شارلو
• داستان عاقبت
خلاصه: نیکولاس، مایکل و جکسون طی جلسهای تصمیم میگیرن از طریق مدیسون اطلاعاتی درباره شرکت شارلوت کسب کنن که بتونن بهش آسیب بزنن. چون مدیسون نقطه ضعفی مثل پسرش رو داشته. در مدتی که جکسون دیوید رو تعقیب میکرده، دیوید متوجه میشه و این رو به روشون میاره. در نهایت اونا متوجه دشمنی دیوید با شارلوت میشن و حتی قرار میشه دیوید، خودش براشون اطلاعات شرکت رو جور کنه و بیاره.
شارلوت یک روز از طرف مدیر یه شرکت ورزشی بسیار غول و مطرح به نام هایر اسپرت دعوت میشه. وقتی میره متوجه میشه اون شخص یکی از خَیّٓر های یتیمخانهای هست که شارلوت در اون بوده. اون مرد همواره برای بچه ها مثل پدر بود و حتی توی جشن فارغ التحصیلی شارلوت از دانشگاه هم شرکت کرد!
حالا هم که فهمیده شارلوت روی پاهای خودش ایستاده و شرکت تاسیس کرده برای حمایت یه پیشنهاد ویژه بهش داده! اینکه خط تولید جدید شرکت هایر اسپرت، در بخشی نیاز به برخی ریزقطعات داره و قرار شده قرارداد تامین اون ها با شرکت شارلوت بسته بشه که این براش سود و پیشرفت فوقالعاده ایه!
حالا دیوید که متوجه این مطلب شده، تصمیم گرفته اینا رو به عنوان اطلاعات دسته اول به مایکل بگه تا پیشاش حسابی جا باز کنه!
و...
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت خلاصه: نیکولاس، مایکل و جکسون طی جلسهای تصمیم میگیرن از طریق مدیسون اطلاعاتی دربار
• داستان عاقبت
پارت صد و چهل و چهارم: نگاهی به شارلوت کرد و با دیدن ذوقش او هم لبخندی زد. یک برگه را بالا گرفت و در هوا تکان داد. رو به دیوید ادامه داد:«امروز نمایندهٔ شرکت مقابل اومد. با همهٔ سرمایهگزاران و هیئت مدیره و البته متخصصان شرکت جلسه داشتیم. ساعتها صحبت کردیم تا همه قانع شدن که میتونیم! و حالا باید یک قرارداد خوب و هوشمندانه تنظیم کنیم که به زودی به شرکت هایر اسپرت ببریم و در حضور هیئت مدیره اونجا رسما طرحو کلید بزنیم! وای دیوید نمیتونی تصور کنی اونوقت چه اتفاقی میافته..! اصلا.. اصلا غیر قابل توصیفه! دیگه بقیه شرکا باید تو آسمونا دنبالمون بگردن!»
دیوید که جفت ابروهایش را برای ابراز شگفتی ساختگی بالا اندخته بود، با لبخندی سرش را تکان داد و گفت:«خب، واقعا عالیه!»
اما ناگهان حالت چهرهاش تغییر کرد. ریز نگاهشان کرد و گفت:«اما.. اگه شکست بخورید چی؟»
قیافهٔ مدیسون ناگهان وا رفت. خندهای عصبی کرد و گفت:«شکستِ چی دیوید؟ همه چیز جوری عالی و روبهراهه که اونهمه سرمایهگزار راضی شدن! کافیه اراده کنیم، شکست معنایی نداره!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و چهل و چهارم: نگاهی به شارلوت کرد و با دیدن ذوقش او هم لبخندی زد. یک برگه ر
• داستان عاقبت
پارت صد و چهل و پنجم: دیوید دقیقتر نگاهش کرد و پاسخ داد:«نه، یعنی خارج از ارادهٔ شما اتفاقی بیافته!؟»
شارلوت که تا به حال سرش گرم پروندهها بود، حالا با چهرهای کاملا خنثی به او زل زد. پای راستش را روی پای چپش گرداند و فقط گفت:«قاعدتا آدم هرچی از صخرهٔ بلندتری بالا بره، بدتر زمین میخوره!»
دیوید با لبخندی رندانه نگاهش کرد و سرش را به تایید تکان داد. تمام تلاشش را میکرد شعف خاصی که در چهرهاش بود را پنهان کند. ناگهان از جا برخاست و گفت:«بسیار خب، موفق باشید! راستی مامان، من امروز قرار بود برم کتابخونه، کار داشتم که یهو اومدی دنبالم. با اجازه زودتر برم به کارم برسم!»
مدیسون میخواست بپرسد که چه کاری، اما ترجیح داد جلوی شارلوت او را سوال و جواب نکند. پس عینکش را بالا داد و با لبخندی که نتوانست به چهرهاش بیاورد گفت:«حله، پس تا قبل از شب منتظرتم.»
دیوید هم با لبخندی تایید کرد و سمت اتاق قدم برداشت. مدیسون ناگهان بلند گفت:«راستی شیرینیتو نخوردی دیوید!»
او هم پاسخ داد:«اگر شام امشب ادامهٔ همون اسفناجای آبپزه ترجیح میدم نگهشون دارم برای شامم!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و چهل و پنجم: دیوید دقیقتر نگاهش کرد و پاسخ داد:«نه، یعنی خارج از ارادهٔ شم
• داستان عاقبت
پارت صد و چهل و ششم: با شنیدن این حرف، چشمان مدیسون به شدت گرد شد. شارلوت با دیدن او به خنده افتاد، وسط همان خندههایش بلند گفت:«تو بیا شیرینیتو بردار. الان مزه داره. اون اسفناجارو من خودم میخورم!»
مدیسون با خنده چشم غرهای به او رفت. دیوید هم بعد از حاضر شدن، سمت آنها برگشت و دو تا رولت نسکافهای برداشت؛ سپس خداحافظی کرد و سمت اتاقش رفت.
همین که وارد اتاق شد و در را بست، گوشیاش را توی دست چرخاند. روشناش کرد و دکمهٔ قطع و ذخیرهٔ ضبط را زد! با لبخند پیروزمندانهای، به آنچه در دست داشت نگاه کرد. هر دو رولت را در یک حرکت توی دهانش چپاند و سمت لباسهای بیرونیاش جهید!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و چهل و ششم: با شنیدن این حرف، چشمان مدیسون به شدت گرد شد. شارلوت با دیدن ا
• داستان عاقبت
پارت صد و چهل و هفتم: نیم ساعت بعد توی آسانسور بود. در ساختمانی که قرار بود جلسه برگزار شود و حالا آنجا سه مرد گنده حدودا دو ساعتی انتظار او را میکشیدند!
زنگ واحد را فقط یکبار فشرد، که در باز شد. جفت ابروهایش را بالا انداخت و وارد شد. دکور طوسی، نقرهای با خردههای بنفش سلطنتی دفتر، همان اول برایش معنای خاصی داشت! این سبک را جایی در عمق وجودش میپسندید. مثلا چقدر خوب میشد این دفتر کافه گیم شود، نه؟
با این فکر ناخودآگاه خندهای کرد و چند قدم دیگر جلو رفت. بالاخره سرش را بالا آورد و با نگاه عاقل اندر سفیه منشی زن جوان دفتر روبهرو شد. دامن کوتاه و کت تنگ بنفشاش باعث شد پوزخند احمقانهای روی لبهای دیوید بنشیند.
آنقدر مژه کاشته بود که میتوانست با دوبار پلک زدن، پرواز کند. لبهایش هم آنقدر باد کرده بود، که خود قلوه پیشاش کم میآورد!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و چهل و هفتم: نیم ساعت بعد توی آسانسور بود. در ساختمانی که قرار بود جلسه برگ
• داستان عاقبت
پارت صد و چهل و هشتم: تلاش میکرد قد قطعا کوتاهش را با کفشهای پاشنهداری که دیوید اصلا درک نمیکرد چطور با آنها تعادلش را حفظ میکند، بلند جلوه دهد.
در نهایت آنقدر آرایش، آنقدر آرایش داشت که دیوید یقین کرد اگر روزی، جایی، بدون آرایش ببیندش اصلا نمیشناسد که همین دختر است!
با این اوصاف حدس زد اگر زبان باز کند هم بیشک یک دختر بیمغز و جیغ جیغو بیشتر نیست! و همین شد.
- تو کیای بچه؟ اینجا چی کار میکنی؟!
رشتهٔ افکار دیوید با شنیدن صدای او پاره شد. بند کولهاش را روی دوشاش جا به جا، ناخواسته گلویش را صاف کرد و فورا گفت:«با.. با آقای شپارد جلسه داشتم.»
دختر پوزخندی زد. گردنش را خم کرد و دو قدم جلو آمد. با دست راه خروج را نشان و پاسخ داد:«برو بیرون بچه. برو بیرون سریعتر. اشتباه اومدی!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل