💥 #تلنگرانه
میدونی چرا بعضی از «پسرا» از دخترای #چادری خوششون نمیاد⁉️ 😒
چون اون چادر باعث شده همین بعضی از پسرا به خواسته شون نرسن «چشم چرانی» 😕✌
وگرنه هیچ پسری حاضر نیست بره #خواستگاری دختری که خودش رو راحت به #نمایش میذاره😌
پسرا دنبال کسی هستن که فقط مال خودشون باشه نه #عمومی😏
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
💥 #تلنگرانه 🔨
در ایندنیای مدرن ، #پیر و #جوان!
به دنبال گمشده ای هستند، ”به نام #خاص بودن“
اما #متاسفانه فراموش نموده اند که در این دنیای مدرن...
#زیباترین
#ناب_ترین
و #واقعی_ترین
#خاص بودن در میان این همه #انسانها همان ”#باتقواترین“ بودن است.
✅ #إِنَّ_أَكْـرَمَـكُـمْ_عِـنْـدَ_الـلَّـهِ_أَتْـقـاكُـمْ
«بی گمان #گرامی_ترین شما در نزد #الله، #باتقواترین شماست»
📖 (حجرات/13)
👆 #عاقلان را #اشاره ای #کافیست...
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
4_6008036326522225152.mp3
2.15M
✅ به انتخابتــ شڪ نڪن!❌
با هرڪسی ازدواج کردے
اون بهترین انتخابه!
🎤حجت الاسلام #پناهیان
#پادکست
#سبک_زندگی_اسلامی 🍃
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
سردار سعید قاسمی:
🔥چه غلطی کردی که هم گوگوش از تو حمایت میکند و هم فرح پهلوی!؟😏
♻️حتما ببینید 👆
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
😂 #خاطرات_طنز_شهدا 😂
🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند.
جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى اشك مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم.
اما فرمانده فقط مى گفت:
«نه! یكى باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعدا مى برمت»
عباس ریزه گفت:
«تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمكم»😒
وقتى دید نمى تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید:
«اى خدا تو یك كارى كن. بابا منم بنده ات هستم»
چند لحظه اى مناجات كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتى فرمانده تعجب كردند❗️😳
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكرى شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند.
وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم هاى بى صدا در حالی كه چند نفر دیگر هم همراهى اش مى كردند به سوى چادر رفت.
اما وقتى كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده ، غرق حیرت شد. پوتین هایش را كند و رفت تو.
فرمانده صدایش كرد:
«هِى عباس ریزه. خوابیدى؟ پس واسه چى وضو گرفتى؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صداى خفه گفت:
«خواستم حالش را بگیرم»
فرمانده با چشمانى گرد شده گفت:
«حال كى را؟»
عباس یك هو مثل اسپندى كه روى آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:
«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب مى خوانم و دعا مى كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را مى گیرد و جا مى مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك»😏
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوى خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مى شدند. یك هو فرمانده زد زیر خنده 😂و گفت:
«تو آدم نمى شوى. یا الله آماده شو برویم»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت:
«خیلى نوكرتم خدا الان كه وقت رفتنه عمرى ماند تو خط مقدم نماز شكر مى خوانم تا بدهكار نباشم»😍☺️
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوى ماشین هایى كه آماده حركت بودند و فریاد زد:
«سلامتى خداى مهربان صلوات».
😂😂😂😂😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
حال ما خوب خراب است....😊
#شب_خوش🌛✋
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏ـماس تفکــر
👌 #داستان کوتاه پند آموز
مردی در خواب میدید ..
💭 داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
💭 خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
🔷مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای...
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر