eitaa logo
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
6.7هزار دنبال‌کننده
41هزار عکس
11.6هزار ویدیو
530 فایل
با به اشتراک گذاشتن لینک کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ثواب نشر مطالب شریک باشید ./کپی مطالب با ذکر صلوات/ لینک کانال ایتا👇 @Emam_Zamaan_313 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEHGwvGjppToruRpFw ارتباط با خادمین @KhadamY @iemeHdi
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت36 باعمه ومادرم روبوسی کردیم، برای زیرلفظی یک النگوخر
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز وزمستان خورده بود،لحظات دلنشینی بود. تنها اشکالش این بود که روزها خیلی کوتاه بودسرمای هوا هم باعث میشد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم. فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم، تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا درآمد. حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه مابیاید. از روزی که محرم شده بودیم هربار ناهار یاشام دعوت کرده بودیم،زودتر می آمد. دوست داشت دستی برساند،اینطور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید. حمید بعداز سلام واحوالپرسی با بقیه همراه من به آشپزخانه آمد. گفت: به به ببین چه کرده سرآشپز گفتم: نه بابا زحمت کوکوهارو مامان کشیده من فقط میخوام سرخشون کنم. روغن که حسابی داغ شد شروع کردم به سرخ کردن کوکوها. حمیدگفت: اگر کمکی ازدست من برمیاد بگو. به حمیدگفتم:پاک کردن مرغ بلدی؟باباچندتا مرغ گرفته میخوام پاک کنم. کمی روی صندلی جا به جا شد وگفت: دوست دارم یاد بگیرم وکمک حالت باشم. خندیدم وگفتم: معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل عمه من باشه ودختر عمه ها همه کار رو انجام بدن،شما پسرا نباید عملا از کار خونه داری سر رشته ای داشته باشید. گفت: این طورها هم نیست فرزانه خانوم،بازمن پیش آقایون یه پا سرآشپزمیشم.چون وقتایی که میریم سنبل آبادمن آشپزی میکنم.برادرام به شوخی بهم میگن یانگوم! صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود،موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید. تاحمید دید دستم سوخته گفت:بیا بشین روصندلی من بقیه رو سرخ میکنم، باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه... ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت37 دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز وزمستان خ
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) روی صندلی نشستم وگفتم: پس تو تا حواست به کوکوها هست من مرغ هارو پاک کنم. توهم نگاه کن یادبگیرازاین به بعد خونه خودمون رفتیم توی پاک کردن مرغ ها کمکم کن. بخاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حال من باشد سریع صندلی گذاشت وکنارمن نشست، دوربین موبایلش راهم روشن کردوگفت: فیلم برداری میکنم چون میخوام دقیق یادبگیرم وچیزی ازقلم نیفته. گفتم: ازدست تو حمید! شروع کردم به پاک کردن مرغ ها،وسط کار توضیح میدادم: اول اینجا رو برش میدیم،حواسمون باشه پوست مرغ رو اینجوری باید جدا کنیم.این قسمت به درد بال کبابی میخوره و... درست مثل یک کلیپ آموزشی بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد.طوری که کامل چم وخم کار را یادگرفت.بقیه مرغ هارا حتی خیلی حرفه ای تر وسریع ترازمن پاک کرد. شام را که خوردیم حمید طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف هارابشورد،گفت: من و فرزانه میشوریم،کنار ظرف شستن حرفامونم میزنیم. من ظرف ها را میشستم وحمید آنهارا آب میکشید.این وسط گاهی ازاوقات شیطنت میکرد و روی سروصورت من آب می پاچید. به حمیدگفتم:میدونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟ باخنده گفت:چیه؟نکنه برای اون شیش میلیون نقشه کشیدی؟ گفتم : اون که نیازی به نقشه کشیدن نداره.حمیدآقا هرچی داره مال منه منم هرچی دارم مال حمیدآقاست. گفت: حالا بگو ببینم چیه آرزوهات،کنجکاوشدم بشنوم. گفتم: اولین آرزوم این هستش که از دانشگاه تاخونه قدم بزنیم وباهم باشیم. دومی هم اینه که باهم تابالای کوه میلداربریم،من اون موقع که کوچکتربودم با داییم تا پای کوه میرفتم ولی نشد بالابریم. حمیدگفت:خوشم میاد آدم قانعی هستیا،آرزوهای ساده ای داری. دانشگاه تا خونه رو هستم ولی کوه رو قول نمیدم.چون الان شده بخشی ازپادگان ومحل کارما،سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه. خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید. حمیدگفت:فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد،میخوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم،بابا دست تنهاست،میرم کمک کنم! گفتم: توروخدا مراقب باش،من همیشه از جاده الموت میترسم،آهسته رانندگی کنید.هروقتم رسیدین به من زنگ بزن... ... التماس دعا🤲🏼🌹
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت38 روی صندلی نشستم وگفتم: پس تو تا حواست به کوکوها هست
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درس هایم شده بودم که حمید پیام داد: صبح آلبالوییت بخیر! حدس زدم که ازسنبل آباد کنار درختهای آلبالو و گیلاسشان پیام میدهد. ازقزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود.روستایی درمنطقه الموت،بسیار سرسبز،کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه ها داخل مه گم میشود. خانه پدری حمیدداخل این روستا کنار یک رودخانه باصفاست. تماس که گرفتم متوجه شدم حدسم درست بوده است. بعداز احوالپرسی گفت: ببین فرمانده این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایسادم مال شماست،کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه. من را به القاب مختلف صدامیزد، من پیش دیگران حمید صدایش میکردم.ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم! دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست برای من هم هست! سرشوخی رابازکردم وگفتم: پسرسنبل آبادی از کی تاحالامن شدم فرمانده؟ خندیدوگفت: توخیلی وقته فرمانده هستی خبرنداری. اولین تماسمان پنجاه وهفت دقیقه طول کشید! پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش میکرد وبه شوخی گفت: حمید توخیلی زن ذلیلی! آبرو برای مانذاشتی! حمید احترام بزرگ تر بودن برادرش را داشت،چیزی به حسن آقا نگفت. ولی به من گفت: من زن ذلیل نیستم،من زن شهیدم! من زلت زده نیستم! مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم فرشته ها باهم می آیند بود: مرد باید نوکر زن وبچه اش باشد. ........ ‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت39 ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درس هایم شده بودم که حم
✨‌❤️ ✍( ) از سنبل آباد که برگشته بود کلی گردو و فندق آورده بود. یک پارچه انداخته بودیم وسط آشپزخانه و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم: _عزیزم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفت: _نه بابا راحت باش. گفتم: _ میشه این دفعه که رفتی سلمونی ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی. گفت: _ چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن، هرمدلی که می‌پسندی. گفتم: _ حمید دست بردار! حالا من یه حرفی زدم خودم بلد نیستم که، خراب میشه موهات. گفت: _ خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی، تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته میزنم. گفتم : _ آخه من تاحالا این کار رو نکردم حمید. جواب داد: _ اشکال نداره یاد می‌گیری، ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقه همسر باشه. آنقدر اصرار کرد که دست به کار شدم، خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم، محاسن و موهایش را مرتب کردم، ازحق نگذریم چیز بدی هم نشده بود. تقریبا همان طوری شده بود که من دوست داشتم. از آن به بعد خودم کف اتاق زیر انداز و نایلون می‌انداختم و به همان سلیقه‌ای که دوست داشتم موهایش را مرتب می‌کردم. تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدیم. خیلی به هم وابسته شده بودیم. یاحمید به خانه ما می‌آمد یا من به خانه عمه می‌رفتم. یا باهم می‌رفتیم بیرون. آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب ازخانه بیرون زدیم. پاتوق اصلی ما بقعه چهار انبیاء بود، مقبره چهار پبامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدند. آنقدر رفته بودیم که کفشدار آنجا ما را می‌شناخت، کفش‌هایمان را یک جا می‌گذاشت شماره هم نمی‌داد. حمید بخاطر میخچه‌ای که مدت ها قبل عمل کرده بود همیشه کفش طبی می‌پوشید... ... ‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدی) #قسمت40 از سنبل آباد که برگشته بود کلی گردو و فندق آورده بو
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) زیارت که کردیم ترک موتور سوارشدم و گفتم: _ بزن بریم به سرعت برق و باد! معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی می‌کردیم. مخصوصا پفک! چندتایی هم به حمید دادم، پفک ها را که خورد گفت: _ فرزانه من با این همه ریش اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک می‌خوریم و ریش و سیبیل‌ها همه پفکی شده آبروی ما رفته! گفتم: _ باهمه باش و با هیچ‌کس نباش، خوش باش حمید، از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد. مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار، فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند، به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم. قسمت فروش کتاب جذاب ترین جای فروشگاه برای حمید بود، من هم سراغ تابلوهای تزئینی رفتم. حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید: _شما این کتاب روخوندی؟ می‌دونی موضوعش چیه؟ فروشنده گفت: _ازظاهرش بر میاد که درباره اثبات قیامت باشه. مقدمه کتاب رو بخونید مشخص میشه. حمید گفت: _ چون من هزینه‌ای بابت کتاب ندادم حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم. کتاب رو وقتی میتونم بخونم که خریده باشم. والا حتی یک صفحه هم مشکل داره. شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه. خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد! به حمید گفتم: _برای خونه خودمون تابلو بخریم؟ نگاهی به تابلو انداخت و گفت: _پیشنهاد خوبیه باید از الآن که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم. همه تابلوهارا بالا پایین کردیم و نهایتا یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنه‌ای که درحال خنده بود برداشتیم... ... ‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدی) #قسمت41 زیارت که کردیم ترک موتور سوارشدم و گفتم: _ بزن بری
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) حمید موقع حساب کردن پول تابلو در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید: انگشتر دُرّ نجف دارید؟ فروشنده جواب داد: سفارش دادیم احتملا برامون بیارن. از فروشگاه که بیرون آمدیم دستش را جلوی چشم من بالا آورد وگفت: "این انگشتر رو می بینی خانوم؟دُرّنجفه،همیشه همراهمه،شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیمت حسرت نمیخورن،باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم،یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی،دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری." نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم،به قبور شهدا که رسیدیم حمید چند قدمی جلوتر از من قدم برمی داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. می گفت :ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته ودل تنگ بشه،بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه برویم. اول رفتیم قطعه یک،ردیف یک،سر مزار شهید((براتعلی سیاهکالی))که از اقوام دور حمید بود، از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم آمدیم،وعدگاه همیشگی حمید سر مزار شهید ((حسن حسین پور))، این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود،حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد. سر مزارش که رسیدیم به من گفت: فاتحه که خوندی تو برو سر مزار بقیه شهدا ،من با حسن حرف دارم! کمی که فاصله گرفتم شروع کرد به درد دل کردن،مهم ترین حرفش م همین بود: پس کی منو می بری پیش خودت؟! صدای اذان که بلند شد خودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم، خیلی خوشحال بودم از اینکه ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد. سری قبل که امامزاده آمدم سر اینکه نمی توانستم با حمید خیلی راحت باشم کلی گریه کردم، ولی حالا برخلاف روز های اول که نمیداستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم هر چقدر میگفتیم تمام نمی شد. کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم. ....... ‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت42 حمید موقع حساب کردن پول تابلو در حالی که نگاهش به و
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) هوای آن شب به شدت سرد بود،درکوچه وخیابان پرنده پر نمیزد،حمید زنگ زده بود صحبت کنیم،ازصدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم. نمیخواستم این وقت شب نگرانش کنم ولی آنقدر اصرار کرد که گفتم: حالم خوش نیست،دل پیچه عجیبی دارم،تونگران نشو،نبات داغ میخورم خوب میشم. اسپاسم شدیدی گرفته بودم،به خودم تلقین میکردم که یک دل درد ساده است ولی هرچه می گذشت بدتر میشدم. حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد،از خداحافظی مان یک ربع نکشیده بود که زنگ در را زدند،حمیدبود. گفت: پاشو حاضرشو بریم بیمارستان. گفتم: حمیدجان چیزخاصی نیست،نگران نباش. هرچه گفتم راضی نشد،این طور مواقع که نگرانم میشد مرغ حمید یک پا داشت،خیلی روی سلامتی ام حساس بود. به قاعده خودم اصلاً فکر نمیکردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این چیزها دقت داشته باشد. هرکار کردم کوتاه نیامد،آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم،تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است. دستم آنژیوکت زدند،خیلی خون از دستم آمد،تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود،حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز میکرد عین پروانه دور من بود. برای سونوگرافی باید به بیمارستان شهیدرجایی می رفتم از پرستار کسی همراه مانیامد،من وحمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس خودمان بودیم،حالم بهتر شده بود،یک جا بند نمیشدم.بلند میشدم می ایستادم، اولین باری بود که آمبولانس سوار میشدم،ازهیجان درد را فراموش کرده بودم. ازخط بالای شیشه بیرون را نگاه میکردم.آنقدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد وگفت: بشین فرزانه،سرت گیج میره،تو آبرو برای ما نذاشتی،مثلا داریم مریض می بریم!
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت43 هوای آن شب به شدت سرد بود،درکوچه وخیابان پرنده پر ن
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) ساعت یازده شب بود.آنقدر بالا پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود،وقتی دکتر جواب سونوگرافی را دید گفت: چیزخاصی نیست،ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن. دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم.با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم.حمید بعنوان همراه کنارم ماند. پنجشنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت ولی بخاطر من نرفت.ازکنار تخت من تکان نمی خورد.به صورتم نگاه میکرد ومی گفت: راست میگن شبیه ننه هستیا. لبخند زدم،خیلی خسته بودم،داروها اثرکرده بود نمیتوانستم با او صحبت کنم. نفهمیدم چطور شد که خوابم برد،ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید ازخواب پریدم. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت. گفتم: عه چرا داری گریه میکنی؟نگران نباش چیزخاصی نیست. گفت: میترسم اتفاقی برات بیفته تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم که اگه قراره روزی بین ما جدایی بیفته اول باید من برم.والا طاقت نمیارم. آن شب تاصبح کارش شده بود کنار تخت من نمازبخواند،پلک روی هم نگذاشت، فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تملم کرد. پرستار بخش وقتی دید حمید کنار تخت من مشغول نمازشده است گفت" نمازخونه هست،اگرمیخواید نمازبخونید می تونید برید اونجا. ولی حمید قبول نکرد گفت: میخوام کنار خانمم باشم. رفتارحمید حتی برای پرستارهاهم غیرمعمول بود،فکرمی کردند ماچندسال است ازدواج کرده ایم، وقتی گفتم مافقط دوماه است عقد کرده ایم ازتعجب می خواستند شاخ دربیاورند. یکی از پرستارها به من گفت: شما دیگه شور عاشقی رو درآوردین.همسرمن بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد میخوابید. آن شب هشت آذر هزاروسیصدونودویک حمیداصلا نخوابید.درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد، بازهم هشت آذر! ولی این بار من تاصبح بالای سرحمید نخوابیدم! .... ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت44 ساعت یازده شب بود.آنقدر بالا پایین پریدم که مریضی ی
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم. یکبار که از خواب بیدارشدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند.همیشه مقید بود هیئت برود،آن شب نرفته بودرفقایش خیلی نگران شده بودند. گوشی حمیدهم آنتن نداده بود،ازنگرانی کل کلانتری ها وبیمارستان ها را سر زده بودند،سابقه نداشت جلسات هیئت را ترک کند. سرش میرفت هیئت رفتنش سرجایش بود. رفقایش از ترسشان باخانواده حمید تماس نگرفته بودند،پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است! با اینکه گرسنه بودم ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم. حمیدمرخصی گرفت و سرکارنرفت.حالم خیلی بهترشده بود.دوست داشتم زودترازفضای خسته کننده بیمارستان برویم. گوشی حمید راگرفتم. یک بازی پنگوئن داشت خیلی خوشم می آمدباهمان مشغول شدم.بعدهم سراغ گالری عکس ها رفتم وباهم تمام عکس هایش را مرور کردیم. برای هرعکسی که انداخته بود کلی خاطره داشت، اکثرشان را درماموریت های مختلفی که رفته بود انداخته بود. به بعضی از عکسها نگاه خاصی داشت. باخنده می گفت: این عکس جون میده برای شهادت. اصرار داشت من هم نظربدم که کدام عکس برای بنرشهادتش مناسب تراست. صحبت هایش را جدی نگرفتم.باشوخی وخنده عکس هارا رد کردم. هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم: نمیخوای بگی اسم منو توگوشی چی ذخیره کردی؟ گفت: یه اسم خوب،خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟ زرنگی کردم ورفتم به صفحه تماس ها،شماره ی من را "کربلای من" ذخیره کرده بود. لبخند زدم وپرسیدم: قشنگه حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟ جواب داد: چون عاشق کربلا هستم وتوهم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم. بعداز یک روزمریضی این اولین باری بود که باصدای بلندخنده ام گرفته بود. گفتم: پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست،میگم حمیدکجابریم؟ میگی کربلا!میگم زیارت میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک میگی کربلا! ازآن روز به بعد گاهی اوقات که تنهابودیم من را "کربلای من"صدامیکرد. گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است! ... 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت45 این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم. یکبار که از
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) ساعت نه صبح مادرم به دیدن من آمد،هنوز دراتاق تحت نظر بستری بودم. ساعت ده صبح به بعد دوستان و همکلاسی هایم که در بیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد. مریض مفت گیر آورده بودند،یکی فشارمیگرفت،یک تب سنج میگذاشت،به جان من افتاده بودند. کلافه شده بودم با استیصال گفتم: ولم کنید باور کنین چیزیم نیست.یک دل درد ساده بود تمام شد رفت.اجازه بدین برم خونه. اما کسی گوشش بدهکارنبود. بالاخره ساعت چهار بعدازظهر بعدازکلی آزمایش رضایت دادند ازمحضر دوستان وآشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم! ■■■■■■ ایام نامزدی سعی میکردیم هربار یک جا برویم. امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها،مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم.ولی گلزارشهدا پایدثابت قرارهای من و حمید بود. هردوسه روز یک بار سرمزارشهدا آفتابی میشدیم. یک هفته مانده به شب یلدا گلزارشهدا که رفته بودیم ازجیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه قاب عکس شهدا. گفت: شاید پدر و مادر این شهدا مرحوم شده باشن،یاپیرهستن نمیتونن بیان،حداقل ما دستی به این قاب عکس شهدا بکشیم. خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزارشهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده است را درست کنیم. ازگلزارشهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم،حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه من برایم کادو بخرد. از ورودی بازار چادرمشکی خریدیم،داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زدوگفت برای شام به آنجا برویم. خریدمان که تمام شد به خانه عمه رفتیم،فاطمه خانم خواهر حمیدهمان جابود. باهمه محبتی که من وحمید به هم داشتیم وصمیمیتی که بین ما موج میزدولی کناربقیه رفتارمان عادی بود. هرجا که میرفتیم عادت نداشتیم کنارهم بنشینیم.میخواستیم اگر بزرگتری هم درجمع ماهست احترامش حفظ شود. این کار آنقدرعجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سؤال شده که چرا ما جدا ازهم نشستیم. حدسم درست بود،موقع برگشت حمیدگفت: میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟ازمن پرسید تو با فرزانه قهری؟چراپیش هم نمیشینید؟ گفتم: ازنوع نگاهش فهمیدم براش سوال شده توچی جواب دادی؟ حمیدگفت: به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره،من و فرزانه باهم راحتیم.ولی قرارنیست همیشه کنارهم بشینیم،من خونه پدرومادرم ترجیح میدم کنارمادرم بشینم. بین خودمان همدیگر را عزیزم،عمرم،عشقم صدامیکردیم ولی پیش بقیه به اسم صدا میکردیم. حمید به من میگفت خانم،من میگفتم حمیدآقا. دوست نداشتیم بقیه اینطوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آنهاست. ...
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت46 ساعت نه صبح مادرم به دیدن من آمد،هنوز دراتاق تحت نظ
✨‌❤️ ✍( ) بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه راه افتادیم، معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هر کجا که جان داشتیم می‌رفتیم. آن ساعت شب خیابان ها خلوت بود، من بالای جدول رفتم، حمید از پایین دستم راگرفته بود تا زمین نخورم. طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم. به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم، کل مسیر را پیاده آمدیم. نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد، داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم: _ چون شب یلدا بابا افسرنگهبانه و خونه نیست تو بیا پیش ما. ایام نامزدی خداحافظی‌مان داخل حیاط به اندازه یک ساعت طول می‌کشید. بعضی اوقات خداحافظی‌مان بیشتر از اصل آمد و رفتن‌های حمید طول و تفسیر داشت. حتی دوستان من فهمیده بودند، هروقت زنگ می‌زدند مادرم به آن‌ها می‌گفت: _ هنوز داره توی حیاط با نامزدش صحبت می‌کنه نیم ساعت دیگه زنگ بزنید. نیم ساعت بعد تماس می‌گرفتند ما هنوز حیاط مشغول صحبت بودیم. انگار خانه را از ما گرفته باشند، موقع خداحافظی حرف‌ها یادمان می‌افتاد. تازه لحظه ای که از هم جدا می‌شدیم، می‌رفتیم سر وقت موبایل، پیامک دادن‌ها و تماس‌هایمان شروع می‌شد. حمید شروع کرده بود به شعر گفتن. من هم اشعاری از حافظ را برایش می‌فرستادم. بعد از کلی پیامک به حمید گفتم: _ نمی‌دونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست، فردا خواستی بیای برام بگیر. جواب پیامک را نداد. حدس زدم ازخستگی خوابش برده. پیام دادم: _ خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش، شب بخیر حمیدم. من خواب نداشتم، مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه‌های درسی انداختم، زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت. تعجب کردم گوشی را برداشتم گفتم: _ فکر کردم خوابیدی حمید، جانم؟ زنگ زدی کاری داری؟ گفت: _ ازموقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت دارم. یه دیقه بیا دم در من پایینم. گفتم: _ ما که خیلی وقته خداحافظی کردیم تو اینجا چیکار میکنی حمید؟! چادرم را سر کردم و پایین رفتم. کلی چیپس و تنقلات خریده بود. آن هم با موتور در آن سرمای زمستان! ذوق کرده گفتم: _ حمید جان توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم، می‌دونستم آنقدر زود میخری چیزهای بیشتری سفارش می‌دادم! خندید خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد وسوار موتور شد. گفتم تا اینجا اومدی چند دقیقه بیا بالا گرم شو بعد برو. گفت: نه عزیزم دیروقته، فقط اومدم این‌ها رو برسونم دستت و برم. لبخندی زدم وگفتم: _ واقعا شرمنده کردی حمید، حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم. ... ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدی) #قسمت47 بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه راه افتادیم،
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) روز آخر پاییز حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: خانوم اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون. همیشه همین کار را میکرد،وقتی میخواست به خانه ما بیاید ازقبل پیام میداد. به شوخی جواب دادم: اجازه بده ببینم وقت دارم؟ جواب داد: لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیاییم پیش شما،دلمون تنگ شده. گفتم: حمیدآقا بفرمایید،ما مشتاق دیداریم،هر وقت اومدی قدمت روی چشم. انگار که سر کوچه به من پیام داده باشد تا این راگفتم دودقیقه نشد که زنگ خانه را زد. اولین شب یلدای زندگی مشترک مابود.شام را که خوردیم بساط شب چله را پهن کردیم وهندوانه را وسط گذاشتیم. آبجی فاطمه رفته بود تو نخ فال گرفتن،دستم را گرفت وگفت: میخوام پیش حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم. من و حمید اعتقادی به فال گیری و این چیزها نداشتیم،فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود. هرچیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد.من هم چپ چپ حمید را نگاه میکردم. وقتی آبجی تمام خط و خطوط دستم را تفسیر و تعبیر کرد،دستم را تکان دادم و باخنده به حمید گفتم: دیدی تو منو دوست نداری،فالش هم دراومد،دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر! هر دو زدیم زیر خنده. حمید به آبجی گفت: دختر دایی ببینیم میتونی زندگی مارو خراب کنی وامشب یه دعوا درست کنی. تا نیمه های شب من وحمید گل گفتیم و گل شنیدیم،عادت کرده بودیم،معمولا هر وقت می آمد تا دوازده یک نصف شب می نشستیم و صحبت میکردیم ولی شب ها را نمی ماند. موقع خداحافظی سر پله راهرو دوباره گرم صحبت شدیم.مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شدبرایمان چای و هندوانه آورد، همان جا چای میخوردیم وصحبت میکردیم،اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود. موقع خداحافظی وقتی حمید در راهرو را بازکرد متوجه شدیم کلی برف آمده است،سرتاسرحیاط وباغچه سفید پوش شده بود. حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد،دستی تکان داد و رفت. جای قدم های حمید روی برف شبیه ردپایی که آدم را برای رسیدن به مقصد دلگرم میکند تا مدت ها جلوی چشم هایم بود. حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این رد پاهای روی برف خیلی کم تکرار شد! فردای شب یلدا چادرمشکی که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم. آن زمان ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم وحجاب بیشتری داشته باشم. این چادر بهانه ای شد تا ازهمان روز همین مدلی چادر سرکنم. دانشگاه که رفتم هم کلاسی هایم تعجب کردند،وقتی جویا شدند بهانه آوردم که دوخت مقنعه بازشده. اما کم کم این شکل چادر سر کردن برای همه عادی شد. اولین باری که حمید دید خیلی پسندید وگفت:اتفاقا این مدلی خیلی بیشتر بهت میاد. (پایان) ...