eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ دو گروه مدیون خون شهدا هستند؛ گروه اول آنها که پا بر روی آرمان و راه شهدا می گذارند و گروه دوم آنها که از نام و عنوان شهدا برای مطامع شخصی خود سوءاستفاده می کنند. دو گروه به یک اندازه منفورند! 🌹مدیون_خون_شهدا @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | حاج قاسم سلیمانی: همیشه بهترین آدمها اگر بدترین همراه‌ها را داشتند، شکست خوردند 👈🏻 آدم اگر میخواهد برود قله‌ی کوه بلند، اگر همراهانش افراد هم وزن این قله نباشند، در راه زمین گیرش میکنند. 🔺 اما اگر آدمهای همراه این راه، افرادی بودند که نه تنها قله را می‌پیمایند، بلکه آدم را هم میگیرند میبرند همراه خودشان، انسان احساس اطمینان میکند. ‌‌‌‌‌🇮🇷 @Emam_kh
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞فضیلت فراوان روزه ماه رجب 🔹اگر نمی‌توانیم روزه بگیریم چه کار کنیم ؟ 🎤حجت الاسلام فرحزاد اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🎥 سوال ⁉️ چرا اهل تسنن پاهای خود را می شویند و شیعیان پاهای خود را مسح می کشند؟ 🎙 استاد محمدی شاهرودی @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹پنجشنبه است ثانیه هایمان بوی دلتنگی میدهد چه مهمانان ساکتی هستند رفتگان نه بدستی ظرفی آلوده میکنند نه به حرفی دلی را تنها به فاتحه قانعند شادی روح تمام اموات و 🍃🌼 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃 💔فاتحه کبیره بسته هدیه اموات💔 💫1 مرتبه سوره حمد 💫1مرتبه سوره توحید 💫1مرتبه سوره ناس 💫1مرتبه سوره فلق 💫1مرتبه سوره کافرون 💫7مرتبه سوره قدر 💫3مرتبه آیه الکرسی ✨شادی روحشان صلوات✨ 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @Emam_kh
✨﷽✨ 👈 در گورستان: ✍ بر مزار بی خانه ای نوشته بودند: شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم. بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند: پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم. روی سنگ ثروتمندی خواندم: همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم. بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود: قیامتی هست، تلافی می کنم. بر گور جوانی چنین خواندم: یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد. بر قبر کودکی نوشته بودند: خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم. بر مزار مادری نگاشته بودند: تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید. بر قبر دیوانه ای نوشته بودند: هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم. بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم: همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ! دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد... 🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو 🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو @Emam_kh
‼️پوشاندن زینت 🔷 س ۵۷۸۹: با توجه به این که برای بانوان پوشاندن دست تا مچ لازم نیست، اگر با حنا یا لاک یا انگشتر و مانند آن، دست را زینت داده باشد نیز پوشاندن آن از نامحرم لازم نیست؟ ✅ ج: در صورتی که دست یا صورت زینت یا آرایش داشته باشد، باید از نامحرم پوشانده شود. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت صدوچهلوچهارم که بی هوا پرده رختکن تکان خورد... با دیدن امیرعباس روبرویم دل من هم انگار بدجور تکان خورد... با دیدن چشمانش که انگار خون میچکید... طوري نگاهم میکرد که نا خودآگاه ترسیدم... قدمی برداشتم و پایم خورد به سکوي پشت سرم... تعادلم را از دست ندادم و روي سکو نشستم ناخودآگاه... و چاك لباسم که تا وسط رانم میرسید باز شد... نگاهش کشیده شد روي پایی که حاالا سفیدیش کاملا مشخص بود... چشم گرداند از بالا تا پایین... زبان در دهان چرخاندم بالاخره... اما طرز نگاهش طوري بود که مضطربم میکرد... - آ... آقا امیرعباس... اینجا رختکن زنونست درس... چشمانش را عصبی بست و انگشت اشاره اش را بالا گرفت... ناخودآگاه ساکت شدم... - هیسسسسس... معذب دو لبه ي چاك لباسم را گرفتم و بهم نزدیک کردم... نگاهش کشیده شد... پوزخندي زد و عصبی گفت... - اون بیرون که خوب عرضه میکردي واسه بقیه... از من دریغ میکنی که وجب به وجبشو حفظم... دستم مشت شد از شرم و حیایی که نداشت و مرا داشت آب میکرد... نزدیکتر آمد،قلبم کوبش گرفت... چرا لال شده بودم و بیرونش نمی کردم... موهایی که اطرافم ریخته بود باعث شده بود حسابی گرمم شود... اخم در هم کردم... - پسر عمه مودب باشید... برید بیرون لطفا اینجا رختکن زنونست... چشم ریز کرد... بی تفاوت زل زد به من... - نرم چی میشه، چی فکرمیکنی... و پوزخند مسخره اي زد... حرصم گرفته بود... من خودمو به کسی عرضه نکردم آقاي محترم... من کلا پوشیده بودم اون بیرون... درست نیست هر چیزي رو به من نسبت بدید... نگاهتون معذبم میکنه... نزدیک تر آمد و من مشتم محکم تر شد ..چشمانش روي گردن برهنه ام که لباسم متواضعانه تا روي سینه ام را به نمایش گذاشته بود،چرخید... و من براي بار هزارم به خودم و هدي لعنت فرستادم براي انتخاب این لباس لعنتی... آنقدر نزدیک آمده که هرم نفس هایش به گردنم میخورد حالا... گاه من معذبت میکنه و نگاه هزارتا آدم جور و ناجوربیرون عین خیالتم نیست... جالبه... نگاهش جور خاصی روي بدنم می چرخید... انگار بار اولی بود که مرا میدید... کنار گوشم گفت... - عوض شدي محیا... براي شوهرت هیچ وقت اینجوري نبودي... حالا که مال م نیستی باید اینجوري ببینمت... که هر لحظه بیشتر بخوام که دوباره مال خودم بشی؟!... هوووم؟!... نظرت چیه؟!... از شدت هیجان قفسه سینم بالا پایین می رفت... و تنم عرق کرده بود... انگار لال شده بودم... همیشه همین بود... همیشه همینقدر ضعیف بودم در مقابل نزدیکی اش... سرش را پایین گرفت... طوري که گرماي نفسش دقیقا به لب هایم میخورد... و من نمی دانم چرا نمی ترسیدم اصلا... لعنت به من که هنوز هم میخواستمش... خیره ي لب هایم شد... - رژ قرمز مال رو تخت بود اون وقت که مال من بودي... جاش تو این مراسم نیست... انگشت شصتش را روي لبم کشید... - پاکش کن تا مراسم خواهرم و برادرت رو به گند نکشیدم... بی مکث بیرون رفت... و من ماندم و پرده اي که هنوز از رفتنش تکان میخورد... لبم را گاز گرفتم... پاهایم توان نداشت که بیرون بروم... قلبم بدجور میکوبید... به هر زحمتی بود بلند شدم و روبه روي آینه ایستادم... رژي که پخش شده بود را مرتب کردم... و بی آنکه دیگر رژ بزنم بیرون رفتم... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀