#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_نوزدهم وبیستم
کــیف و سـاک هایـمان را جـمع میکنم قـرار اسـت براے زیــارت آخـر و خـداحافظے بہ پـیش آقا برویـم
پـیراهن چارخـانہ اے با رنـگ هاے تـیره بہ تـن میکنے و شـلوار ڪتان مـشکے رنگت کہ اولـین بار براے تولدت خـریده بودم را میـپوشے
مـن هم روســرے کـاربنے رنـگے را بہ سـبک لبنانے میبندم و چـادر عربے ام را سرم میـگذارم
دسـتم را میـگیرے و بہ سمـت حرم میرویم
از بیــن مغازه هاے پـشت سر هم بازار نزدیڪ حرم یکی یکی بہ ویترین هایشـان نگاه میکنم
یک لحظہ چشـمت بہ مغازه اے میافتد و با عجلہ میگویی : تـو همیـن جا باش الان میام!
نگـاهت میکنم و تا خواستم بہ دنبالت بیایم باز میگـویی : نیـا وایـستا الان میام...
سر جایم می ایستم...پشـت میکنـے و بہ سمـت فروشـگاه میدوے
معـلوم نیسـت چہ فروشـگاهی است آن طرف خـیابان است
زیـر سایہ ے سقف یکے از فروشگاه ها می ایستم و منتظرت میـشوم
چنـد دقیقہ بعد از فروشگاه بیرون مے آیی و پاڪت کوچڪے را داخـل جیبت میگذارے
و بہ سـمتم مے آیی
موشـکافانہ سمتت مے دوم ، دستم را بہ سمـت جیبت می برم و با کـنجکاوے میپـرسم : چے گـرفتے ببـینــــــــــم؟!!
مانع میـشوے و میگویی : فـضولے گل من؟!!
اخمے میکنم و طلبکارانہ میـپرسم : چـے گفـتــــــــــــــــــــے؟؟؟؟؟
با خنده میگـویے : بعـدا نشـونت میدم
دسـتم را میگیرے بہ سـمت حرم می رویم...
رد سایہ مان را دنبال میـکنم با خنـده میگویم : بابا لنگ دراز دیدی اینو؟
بہ سایمان اشـاره میکنم میخندے و میگویی : ایـن دفعه کہ بیایم مـشهد یکے کوچولو ترم اون طرفہ!
ذوق مـیکنم! حتے فکـرش را هم نمی کردم کہ ایـنقدر عاشق بچہ هایی!
کفشم را بہ ڪفش دارے میدهم و آرام آرام بہ سمت ضریح میـروم از همـین حالا عـطرش مـستم میکند آقاے مـهربان همـیشہ لحظہ هاے خداحافظے سخت است آن هم با شما ، هـواے شـهرمان دلگیر است...امـا اینجـا وقت آرامـش است و احـساس!فــقط هم بخاطر وجـود شمـا...راستے مـراقب محمـدم باش!
آقاجـان بـیـن خودمان باشد! این بار هم بہ محالتان دل بسـتہ ام...محـمدم را برگردان ، بگذار سالم برود مراقبش باش!شمـا میتوانے...
شـما کہ داغ جـوان کشیده اے قربانت شوم...
سـرباز عمہ تان را اول بہ خدا بعد بہ شما میسپارم!
زیارت نامہ ے وداع را میـخوانم و
دسـتے بہ در حـرم میـکشم و سلامے میدهم بہ سمـت شبستان میروم وقتے داشتم مے آمدم تو هم از سمـت آقایان بہ شبستان مے آیی
قرآنے بر میدارم و دستم را بالا مے آورم
مـرا میبینے لبخندے میزنی و با اشـاره بہ یڪ ستون مینشینے کنارت مینشینم و دانہ هاے تسبیحے را کہ از کنار ستون برداشتہ اے در دسـتان میغلتانے و ذکرے را زمزمہ میکنے سرت را بہ دیـوار پـشت سرت تکیہ میدهے
قرآن را با صـلواتے باز میـکنم سوره ے نور مے آید...لبخندے میزنم و دستے بہ آیات میزنم و روے صورتم میـکشم
میپـرسم : به نظرت اسم بچه مونو چی بزاریم؟
_اگہ دخـتر بود زیـنب اگہ پسر بود علے اڪبر
_خــوبہ...!! تو دوسـت دارے چے باشہ؟
_دخـتره میدونم!
_از ڪجا میدونے؟
_چـون باباشم میدونم
لبخـندے میزنم و بہ چهره ات نگاه میکنم ڪاشکے شبیہ تو باشد لااقل وقت هاے دلتنگے بہ چهره اش نگاه میکنم و یاد تو می افتم!
_موهاشو خرگوشے ببند هر وقت میخواد بیاد پـیش من لباس تور تورے تنش کن!
_مگہ تو کجا میخواے برے؟
ســڪوت میکنے و دوباره رویت را آن طرف میکنے و بہ ذکرهایت ادامہ میدهے
دلـم میـگیرد! تـو برمیــــگردانے مگــــر نہ؟!
خـــودت گفـــتے...یادت هــست...قول داده بودے! قرآن را میـبندم و سرجایش میگــذارم و دوباره بہ پیـشت میـنشینم
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_نوزدهم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت🌕
✍در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است.
☘ وقتی هم که فرزندی متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود.
اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است.
❌خداوند در آیه ۴ سوره بلد میفرماید:
به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم.
☘ اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد.
❌ و برای همین است که پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است .
🍀از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال می شود، شاید هیچ باقیات صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد.
☘از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند
از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم.
🌿 به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم.
☘ آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود.
☘ ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید.
در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم.
☘ از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام.
دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده.
☘ حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده...
🌺 چرا که امام صادق می فرماید: صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر میاندازد.
☘ خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .ثانیه به ثانیه را حساب میکردند .
زمانهایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه...
☘ خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم.
می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم .
☘در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان را میدیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!
میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند.
☘ چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم.به جوانی که پشت میز بود گفت:
برای بسیاری از همکاران و دوستان از شهادت را نوشتهاند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند.
به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم ؟
☘او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با #ولی_فقیه است.
پرچم اسلام به دست اوست.
❌همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم!
ادامه دارد..
🕊🥀••♧۰۰﷽۰۰♧••🥀🕊
🍀شرح زیارت جامعه ی کبیره
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَهلَ بَیتِ النُّبُوَّةِ
#قسمت_نوزدهم
✍غنچه تا شکفته نشه، تا باز نشه، تا گل نشه عطر و بویی هم نداره. خود به خود هم باز و شکفته نمیشه باید یک نسیمی بوزه تا باز بشه.
🔹حافظ هم می گفت:
غنچه و تنگ دل از کار فرو بسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و ز انفاس نسیم
پس رسالت شکفتن غنچه ها بر دوش نسیمه. ابرها اگر بخوان بارور بشن، اونها هم خود به خود نمی تونن بارور بشن، در نتیجه بارش و رویشی نخواهند داشت مگر اینکه پای بادها بیاد وسط.
☘أَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ
بادها را فرستادیم، رسالت و مأموریت بخشیدیم تا ابرها را بارور کنند و بارش و رویشی داشته باشند.
ما انسان ها مثل همون غنچه ها می مونیم، باید شکفته بشیم. ما انسان ها مثل همون ابرها می مونیم، باید بارور بشیم. همون خدایی که رسالت شکفتن غنچه ها، بارور ساختن ابرها بر دوش نسیم و باد قرار داد
🕊👈همون خدا، شکفتن ما آدم ها و بارور شدن ما آدم ها را هم بر عهده ی اهل بیت (ع) قرار داد.
این رسالت و مأموریت را در اختیار اونا قرار داد
🌹🍃به همین خاطر در زیارت جامعه کبیره وقتی که این نازنینان را مورد خطاب قرار میدیم میگیم:
مَوضِعَ الرِّسالة
💬🖍شما جایگاه چنین رسالتی هستید یعنی شما آمدید تا ما آدم ها را از غنچگی بیرون بیارید شما آمدید ما شکفته بشیم، شکوفا بشیم، بارور بشیم وگرنه نمی شیم.
ما بدان منزل عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
📚استاد رنجبر
@Emam_kh
📛😳📃😢📛
🌹سیاحت_ݟرب
🌸آقانجفی_قوچانی
#قسمت_نوزدهم
👌گفتم: «من از اين آيه شريفه، فقط تهيّه اسباب جهاد دنيوي را میفهميدم.»
گفتند: «قرآن و آيات آن، دستورات تمام عوالم و منازل ومقامات است و جامع همه آنها است و مجموعه تمام مراتب وجوديّه است و اگر نه چنين بود، ناقص بود و حال آنكه [قرآن] خاتم الكتب و آورندهی او خاتم الانبياء است.
در پس پرده هرچه بود آمد.» «وَ لَيسَ وَراءَ العَبّادانِ قَريَة؛ یعنی بالاتر از اين حرف، حرفی نيست.»
☺️همه برخاستيم و رفتيم. راه از زير درختان پرميوه و در نهرهای جاري و نسيم فضا، با روح و ريحان، قلوب مملوّ از فرح و خوشی، كأنّه جمال خداوندی تجلّي نموده بود.
رسيديم به منزلگاه و هر كدام در حجرهای از قصرهای عالی كه از خشتهای طلا و نقره ساخته بودند، منزل نموديم. 😍
اثاثيه هر منزلی از هر حيث کامل بود و نظافت و نقوش و ظرافت آنها، چشمها را خيره و عقلها را حيران میساخت.
خدمهای كه داشت، بسيار خوش صورت و خوش اندام و خوش لباس، و در اطراف، برای خدمتگزاری در گردش و طواف بودند.😇
«وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ اِذا رَأَيْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً وَ اِذا رَأَيْتَ ثُمَّ رَأَيْتَ نَعيماً وَ مُلْكاً كَبيراً؛ و بر گِردشان (براي پذيرايی)، نوجوانانی جاودانی میگردند كه هرگاه آنها را ببينی، گمان میكنی مرواريد پراكندهاند و هنگامی كه آنجا را ببينی نعمتها و مُلك عظيمی را میبينی. / سوره انسان، 19-20 »
و من خجالت داشتم از آنها كه خدمت مرا میكردند.
نظرم به آئينه بزرگی افتاد، خود را به مراتب اَجمَل (زيباتر) و اَبهی (با اُبهّتتر) و اَجَلّ (جليلتر) از آنها ديدم. در آن هنگام سكينه و وقار و بزرگواری مرا فرا گرفت و به جلال خود متّكی شدم.
گويا شب شد. چراغِ برقهای هزار شمعی از سرشاخههای درختها روشن شد و از ميان برگهای درختها، چراغ برق به قدری روشن گرديد كه حدّ و حصر نداشت و تمام باغات قصرهای عالی را از روز روشنتر كرده بود.
😳از روي تعجّب با خود گفتم: «خدايا! اين چه كارخانهای است كه اين همه چراغ روشن نموده است.» كه شنيدم كسی تلاوت نمود: «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكوةٍ فيها مِصْباحٌ اَلْمِصْباحُ في زُجاجَةٍ اَلزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لاشَرْقِيَّةٍ وَ لاغَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضيئُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نوُرٌ عَلي نُورٍ؛ مَثَل نور خداوند همانند چراغدانی است كه در آن چراغي پُرفروغ باشد، آن چراغ در حُبابي قرار دارد، حُبابي شفّاف و درخشنده همچون يك ستاره فروزان.
🕯اين چراغ با روغنی افروخته میشود كه از درخت پُربركت زيتونی گرفته شده كه نه شرقی و نه غربی؛ (روغنش آنچنان صاف و خالص است كه) نزديك است بدون تماس با آتش شعلهور شود، نوری است بر فراز نوری./ سوره نور،35»
فهميدم كه اين انوار از شجرهی آل محمّد (ص) است و اين شهر و منزلگاهِ مسافرين را، #شهر_محبّت میگفتند و محبّين اهل بيت علیهم السلام، آنهايی كه محبّتشان به سرحدّ عشق رسيده، اينجا منزل میكنند و سَكَنه و مسافرين، در اين شهر و قصرهای عالي، ضاحِكَةٌ مُستَبشِرة (خندان و شادمان) و به ذكر حمدِ حقّ و درود و مدحِ وليّ مطلق اشتغال داشتند و اصوات آنها بسيار جاذب و دلربا بود و ما با حال امنيّت و كمال مسرّت بوديم.😍😊
در سردر اين شهر به خطّ جليّ نوشته بودند: «حُبُّ عليّ حَسَنَةٌ لا يَضُرّ مَعَهُ سَيّئَةٌ؛ محبّت علی(ع) حسنهای است كه با وجود آن، گناه ضرر نمیرساند
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 تاخدافاصلهاینیست....🍒
👈 #قسمت_نوزدهم
منم زدمش که گوشه چاقو خورد به دستم چاقو رو ازش گرفتم خورد زمین
رفتم روش تا تونستم زدمش دوستش فرار کردولش کردم و رفتم دختر گریه میکرد بهش گفتم خونتون کجا هست باهاش رفتم تا خونه بدجوری ترسیده بود...
داداش به منو شادی گفت بخدا حیفه ادم طوری لباس بپوشه که اینطور تو خیابان این گرگها اذیتشون کنن
یه جایی بیرون شهر چادر زدیم تمام غذاهایی رو که برده بودیم گرم کردیم سفره رو پهن کردیم گفت وای چیکار کردید خواهرای گلم کدبانو شدید برای خودتون...
چشمش که به آبگوشت افتاد گفت اینو کی درست کرده؟ گفتم مادر شروع کرد به گریه کردن هر کاری میکردیم گریهش تمومی نداشت گفت روسری مادرم رو برام آوردید؟ بهش دادم بوش میکرد میگفت فدات بشم الهی فدای این بوی خوشت بشم الهی الهی پیش مرگت بشم بخدا دلم برات یه ذره شده...
😢آنقدر گریه کرد که غذا سرد سرد شد دوباره براش گرم کردیم داشت میخورد ولی چیزی از گلوش پایین نمیرفت فقط گریه میکرد...
شادی گفت داداش یه آهنگ برامون بخون دیگه گفت نه حوصله ندارم صدام بد شده اصرار کردیم شروع کرد به خوندن ، که خوند با شادی به هم نگاه کردیم تعجب کردیم که چرا صداش اینطوری شده...
گفت اون شب یه شیلنگ خورده به گلوم و تارای صوتیم آسیب دیدن تا چند روز نفس کشیدن برام سخت بود.
دیر وقت بود رفتیم خونه ولی تا ازش دور شدیم فقط نگامون میکرد...
✍بعد چند شب مادرم همیشه به عکس هاش نگاه میکرد؛ گفت میخوام صداشو بشنوم برام فیلم مسابقاتش رو بزار براش گذاشتم فقط گریه میکرد پدرمم کنار مادرم بود تو یه مسابقه که تهران بود اومد جلوی دوربین گفت الان میرم برای فینال میگفت پدر جان سربلندت میکنم حالا ببین چیکارش میکنم حریفم یه بچه هست...
مادرم میگفت مادر به فدات بشه پسر قهرمانم آخه چه گناهی کرده بودی که بیرونت کردن الان کجای قوربونت برم الهی
بعد مسابقه بازم زود اومد طرف دوربین...
گفت بیا زود فیلمش رو بگیر باید پدرم ببینه که چطوری زدمش داره بالا میاره پدرم گریه میکرد گفت خاموشش کن هردوتاشون گریه میکردن که برادر کوچیکم از خواب بیدار شد...
اومد بغل مادرم گفت مادر جان داداشم کی میاد اخه؟؟ گفت میاد مادر جان گفت مادر خوابش رو دیدم...
مادرم گفت برام بگو فدات بشم چی بود خوابت گفت: خواب دیدم بهم گفت تُپلی سردمه برام پتو بیار براش بردم گفت نه نمیخوام پدر بفهمه ازت ناراحت میشه ببر خونه...
مادرم محکم بغلش کرد گریه میکرد هر کاری میکردیم اروم نمیشد که بیهوش شد نتوانستم بهوشش بیاریم بردیمش بیمارستان دکتر گفت که باید ببریدش مرکز استان و عمل بشه...
پدرم گفت هرکاری که لازمه انجام بدید تمام زندگیم رو میدم، بردیمش مرکز استان عملش کردن تمام عموهام آمدن بجز پدر شادی ..
همه نگرانش بودن میگفتن آخه چرا اینطوری شده که عموی کوچکم گفت همش تقصیر احسانه اون باعثش شده...
پدرم گفت بسه دیگه هیچی همش نمیگم شما هم الکی حرف میزنید...
بعد یه هفته مادرمو آوردیم خونه ولی به اصرار خودش بود که ترخیصش کردن میگفت دوست دارم خونه باشم احسانم بر میگرده...
📞برادرم زنگ زد گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ یه هفته کجا بودی؟ مادر خوبه گفتم عملش کردن ناراحت شد گفت مگه چشیده چرا؟!؟
گفتم زیاد ناراحتش نکنم گفتم چیزی نیست آپاندیسش رو عمل کردیم گفت الان چطوره میتونه حرف بزنه گوشی رو ببری پیشش باهاش حرف بزنم میخوام صداش رو بشنوم ولی مادرم حرفی نمیزد غیر از گریه برادرم قطع کرد....
👈 ادامه دارد......
🍁☘🍁☘🍁
#آخرینعروس
#قسمت_هجدهم
#سرسفرهافطاردعامیکنی!
ابن وصیت در فکر فرو رفته است،او می خواهد خلیفه جدید را انتخاب کند. باید کسی به عنوان خلیفه انتخاب شود که دیگر به سپاهیان بی احترامی نکند.
او می داند پایه های حکومت سست شده است و مردم از ظلم و ستم ها خسته شده اند و جامعه مانند آتش زیر خاکستر است. اکنون او باید از فردی کاملا مذهبی استفاده کند تا بتواند این فتنه را خاموش کند.
باید با ابزار دین مردم را آرام کرد.
فکری به ذهن او می رسد، مُعتَزّ پسر عمویی دارد که ظاهرا انسان با خدایی است. او روزها روزه می گیرد و شب ها نماز می خواند. او بهترین گزینه برای خلافت است. اکنون او را به قص را می آوردند.
باید برای او لقب خوبی انتخاب کرد تا مناسب او باشد. لقب «مُهتَدی» برای او انتخاب می شود. خیلی عجیب است این لقب به نام مهدی علیه السلام شبیه است!
احتمالا آنها شنیده اند که به زودی «مهدی علیه السلام» خواهد آمد برای همین از نام «مهتدی» استفاده می کنند.
سرانجام مهتدی به عنوان خلیفه انتخاب می شود و همه با اون بیعت می کنند و او را بر تخت خلافت می نشانند.
مُهتَدی دستور می دهد تا موسیقی در تمام شهر سامرا ممنوع بشود، زنانی که ترانه می خوانند از این شهر اخراج بشوند.
مردم این شهر خیلی خوش حال هستند؛ آنها می بینید بعد از سالها، یک حکومت کاملا اسلامی روی کار آمده است که می خواهد احکام خدا را اجرا کند.
مردم او را به عنوان «العَدلُ الرَّضی» می شناسند. یعنی خلیفه ای که همه وجودش عدالت است و خدا از او خیلی راضی است، مردم او را همواره دعا می کنند.
آنها برای خلیفه دعا می کنند و دوام حکومت او را از خدا می خواهند.
واقعا باید به هوش آنها آفرین گفت!
آنها دست شیطان را از پشت بسته اند! چگونه فتنه ایی بزرگ را آرام کرده اند، چگونه از ابزار دین استفاده کردند مردم چقدر خوشحال هستند، خلیفه های قبلی فقط کارشان آدم کشی بود و همه فکرشان شهوت رانی بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع می کردند؛ اما مهتدی در این هوای گرم تابستان، روزه مستحبى میگیرد و شب ها صدای گریه اش تا به آسمان ها می رود!
اینچنین است که دوباره شهر سامرا آرامش خود را به دست می آورد
✨🌙✨🌙✨🌙
#آخرینعروس
#قسمت_نوزدهم
#سرسفرهافطاردعامیکنی!
همه با خود فکر می کنند شاید این خلیفه جدید، آدم خوبی است، او که اهل نماز و طاعت است؛ شاید دیگر به امام حسن عسکری علیه السلام سخت گیری نکند.
شاید او به تبعید امام پایان بدهد و اجازه دهد که به شهر خودش، مدینه برود.
شاید او به فشار هایی که سالیان سال شیعیان را به ستوه آورده، پایان بدهد.
ولی مایه تعجب است که که خلیفه جدید نه تنها امام را آزاد نمی کند بلکه فشار ها را زیادتر می کند. او دستور می دهد تا بر تعداد مامورانی که خانه امام را زیر نظر داشته اند افزوده شود.
گویا همه این این روزه ها و نماز های خلیفه، بازی خواب کردن مردم است!
ابن بهترین راه برای عوام فریبی است.
درست است خلیفه عوض شده و خیلی از سیاست ها هم تغییر کرد؛ اما سیاست اصلی آنها، هرگز تغییر نمی کند.
می دانید آن سیاست چیست؟
نباید مردم با امام حسن عسکری علیه السلام آشنا شوند. نباید جوانان با او ارتباط برقرار کنند.
باید در گمنانی کامل بماند. رفتن له خانه او جرم است؛ نامه نوشتن به او حرام است.
هرچیزی ممکن است با عوض شدن خلیفه عوض شود؛ اما این سیاست هرگز تغییر نخواهد کرد.
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_نوزدهم
♥️عشق پایدار♥️
صبحی دیگر,صبحی غمزده وقاصد مرگی دیگر سر زد واینبار مادری بعداز چند ماه دوری از دخترش به دیدار او میشتافت وخاک سرد گور را در اغوش میگرفت,صبحی که باز برای خانواده ی عبدالله نوید مرگ میداد,ماه بی بی هم به سادگی وبی سروصدایی دخترش بتول وهمسرش عبدالله به خاک سپرده شد ومریم این دخترک نورسیده,هنوز طعم اغوش مادری دیگر را نچشیده بود دوباره بی مادر شد....
بعداز مراسم تدفین ماه بی بی,سرپرستی مریم را خاله اش صغری به عهده گرفت تا مادرشود برای این کودک بی مادر...انگار تقدیر خداوند فرزندی در پیشانی صغری ننوشته بود تا روزگاری دیگر این خاله ی مهربان ,مادر شود برای دخترکی بی مادر ،مریم هدیه ی خدا بود برای زندگی سوت وکور خاله اش صغری..
صغری از داغ مادر دلخون بود وبه بودن مریم دلخوش...انگار که مریم پا به این دنیا گذاشته بود تا در هر وهله ،مرهمی بر داغ فراق عزیزی بر دلی تنگ و غصه دار باشد و اینبار میبایست مرهم دل خاله باشد و دختر شود برای خانواده ای سوت وکور ..
این کودک رنگ وبویی دیگر به زندگی ساکت و بی رنگ ،صغری وغلامحسین بخشیده بود..
این زوج آنقدر سرخوش از این میهمان تازه رسیده بودند که میخواستند هرچه داشتند و نداشتند به پای این کودک بریزند..
آبادی برای صغری دلگیرشده بود وگویی بعداز ماه بی بی بهانه ای دیگر برای ماندنشان نبود,شوهرش از دیرزمانی زمزمه رفتن به شهر سرداده بود و تنها دلیل ماندنش مخالفت صغری بود, حال که صغری هم از اینجا دل بریده بود زمان خوبی برای رفتن رسیده.....
صغری برای خواهرش که تنها بازمانده خانوده اش بود از رفتن گفت و دید ته دل خواهرش نیز برماندن دراین آبادی که سراسر رنج است ,نبود
با توجه به خشکسالی,احمد اقا شوهر کبری که کشاورز بود عملا بیکارشده بود ,کبری موضوع رفتن خواهر رابرای شوهرش گفت وپیشنهاد داد تا آنها هم همراه صغری به شهر بروند...کبری انقدر از بدیهای ابادی وخوبیهای شهری که نرفته وندیده داستانها درگوش شوهرش خواند که
بالاخره احمد اقا راضی به رفتن شد وطی چند روز آنچه راکه میتوانستند بفروشند ,فروختند تا سرمایه ای جور کنند.
صغری خوشحال بود ازاینکه بازهم دو خواهر درکنار هم بودند و غلامحسین سرخوش از فرزند خوانده ی زییایش که باعث خیر و برکت وتنوع زندگیشان شده بود ,بارهجرت به شهر بست...
ادامه دارد....